واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
مثل همیشه صبح زود، میروم پشت پنجره و به دوردستِ زلال خیره میشوم. هنوز باران بند نیامده است. زمین بوی آشنایی میدهد؛ همان بوی خاک نمداری که هر بار دل را میبرد به کوچههای قدیم، به حیاط خیس، به کفشهایی که پشت در، زیر باران جا میماند. اما این بار، این بو، نوید حضور کسی را نمیدهد. فقط طعم تلخ یک غایب را دارد. گفته بودی میآیی. با همان لحن آرام، همان مکثهای کوتاه میان واژهها که همیشه میانمان بود. نگفتی چه ساعتی، فقط گفتی: ـ میآیم. من اما، مثل کودکی که وعده عیدی گرفته باشد، نشستم؛ نشستم و نشستم. و حالا، ساعتیست که باران دارد میبارد و من هنوز پشت پنجرهام. نه چاییام سرد شده، نه دلواپسیام. در خانه سکوتیست از جنس سنگ. هیچ چیز تکان نمیخورد، حتی پردهها هم با این بادِ خیس نمیرقصند. صندلی روبهرو خالیست. آنجا را برای تو نگه داشتم. گفتم اگر آمدی، ننشینی روی لبه تخت، آنجا جا داری، همانجا روبهروی من، تا من نگاهت کنم و بپرسم: ـ چرا دیر کردی؟ و تو بگویی: ـ راه دور بود. دل تنگتر. اما نه راه دورتر از دل بود و نه تو آمدی. منتظر بودن، دردِ بیصدایی دارد. صدایش را فقط کسی میشنود که چشم به راه مانده باشد، که تقویم را نه با تاریخ، که با نفسهای خستهاش ورق زده باشد. صدایش را کسی میفهمد که هر بار زنگ خانه میخورد، دلش بلرزد، اما در را که باز کند، با خالی روبهرو شود. باران تندتر شده است. قطرهها با شتاب میکوبند به شیشه، انگار کسی دارد در میزند. اما نه... این فقط باران است. تو نیستی. من این صدا را با هیچ چیز اشتباه نمیگیرم. گفتی میآیی... چه کلمهی سادهای. همین یک واژه، چقدر توان دارد آدمی را به دیوانگی بکشاند. انتظار برای کسی که نیاید، مثل نفس کشیدن زیر آب است؛ انگار زندگی میکنی اما هوا نداری. به خودم میگویم شاید دیرت شده است. شاید هنوز در راهی. شاید... ولی در دل، میدانم هیچ شایدی نیست که از درد این نبودن کم کند. تو رفتهای، یا نرفتهای اما آمدن را فراموش کردهای. فراموش کردنِ وعده، از نیامدن هم تلختر است. دستم را میگذارم روی شیشهی خیس. سرد است. مثل وعدهی بیسرانجام. مثل جملهای که گفته میشود اما هرگز عمل نمیشود. مثل آغوشی که وعدهاش داده میشود اما تنها در خواب نصیب آدم میگردد. چقدر میشود منتظر ماند؟ یک روز؟ دو روز؟ یک عمر؟ زمان مفهومی ندارد وقتی دل درگیر است. ساعت، تقویم، فصل، همه بیمعنا میشوند. فقط انتظار باقی میماند و بوی خاک نمداری که هر بار بیشتر فرو میرود در جانم. در ذهنم مکالمهای را بارها و بارها مرور کردهام. آنجایی که تو میگویی: ـ برمیگردم. و من میپرسم: ـ قول میدی؟ و تو میخندی: ـ قول میدم. قول... قول یعنی بستنِ بندِ دلِ دیگری به یک واژه. یعنی اینکه امید را گره بزنی به حرفی که شاید فقط برای گفتن بوده، نه برای انجام. و من چه ساده بودم که این گره را باور کردم. کاش گفته بودی نمیآیی. کاش گفته بودی منتظرم نباش. کاش تلخی حقیقت را میچشیدم، نه شیرینیِ دروغی که با خودش هیچچیز نیاورد جز خالیِ این صندلی، سردی این چای، و سکوت این پنجره. بیرون باران همچنان میبارد. بوی خاک نمدار در هواست. اما دیگر، آن بوی زندگی نیست؛ بوی دلتنگیست، بوی عهدی که نبسته شد، بوی کسی که قرار بود بیاید اما... نیامد. و من هنوز پشت پنجرهام. و هنوز... منتظرم.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / 1404 🕊
برچسبها: داستان کوتاه عاشقانه, عهد و انتظار, دروغ شیرین, بوی خاک نمدار [ پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تو روزهای زیادی را در تنهایی گذراندهای. خانهی روستایی، سرد و خاموش، با دیوارهایی که قصههای هزار بار تکراری را در خود دارند. همدمت را در یک حادثه از دست دادی؛ حالا فقط تو ماندهای و صدای خشخش هیزم که در تنور میرقصد. هر روز، وقتی آتش را روشن میکنی، انگار با خاطراتش حرف میزنی. تو به شعلهها نگاه میکنی و صدایش را میشنوی، همان صدای گرم و محکم که روزی بود، حالا پژواک خاطراتی که جای خالیاش را پر نمیکند. شبها وقتی چشمانت سنگین میشود، به صندلی چوبی مقابل اتاق نگاه میکنی؛ صندلیای که جای اوست، جای خالیای که پر نمیشود. مینشینی و میگویی: ـ تو رفتی، اما من هنوز اینجا هستم. هنوز میخواهم حرف بزنم، بخندم، زندگی کنم... اما صدایی نیست، جز صدای آتش که آرام میسوزد. تو میدانی او دیگر باز نمیگردد، اما باز هم منتظری، چون هیچ جای دنیا بدون او، خانه نیست. صبح که میشود، بوی قهوه و نان تازه را در ذهن مرور میکنی، یاد روزهایی میافتی که با هم در همین آشپزخانه میخندیدید. اما حالا خندهها کمرنگ و دورند. گاهی صدای باد از پنجرههای نیمهباز میآید و تو با خودت فکر میکنی: ـ شاید این باد صدای او باشد، که هنوز مرا ترک نکرده... و تو، تنها، با خاطراتی که در آتش زبانه میکشند، امیدواری را در دل آرزو میکنی؛ امید به فردایی که شاید روزی آتش سرد نشود، و خانه دوباره گرم شود. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / رشت، بهار1380 🕊 برچسبها: رویا, تنهایی, دلتنگی, آتش سرد [ پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
همهچیز با یه نگاه شروع شد. نگاه پر از امید و اعتماد، نگاه به کسی که فکر میکردم دنیا و همهچیز منه. و فکر کردم بلاخره اومده، کسی که با لبخندش دنیای منو روشن میکرد. روزهایی که کنار هم بودیم، پر از حرفها و رویاهایی بود که توی ذهنم میساختم. باور داشتم که این راه، راه مشترک ماست و هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. اما زندگی گاهی نقشههای دیگهای داره. روزهایی رسید که اون تغییر کرد، کمکم از من فاصله گرفت و دیگه اون آدم سابق نبود. اول فکر میکردم مشکل از منِ، شاید من اونقدر که باید خوب نبودم، شاید من کافی نبودم. اما بعد از مدتی فهمیدم که مشکل جای دیگهای بود؛ مشکل بیوفایی بود. یه روز که باز هم منتظر تماسش بودم، فهمیدم دیگه خبری نیست. اون که همیشه قول داده بود بمونه، رفت. رفت بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ خداحافظی. انگار نه انگار که روزهایی رو با هم ساختیم، رویاهایی که با هم دیدیم، همهچیز یهباره نقش بر آب شد. دل من شکست، نه فقط از رفتنش، بلکه از این که چرا نتونست بمونه. چرا وقتی همه چیز دست خودش بود، خودش رو از من گرفت؟ هیچ جوابی نبود. فقط یه سکوت سرد و دردناک که تا عمق جانم نفوذ کرد. شبها که تنهایی به سقف نگاه میکردم، هزار بار از خودم میپرسیدم چرا؟ چرا اون که میگفت میمونه، رفت؟ چرا بیوفایی اینقدر تلخه؟ ولی هیچ جوابی نمیآمد. فقط یه حس تلخ که هر روز بیشتر میشد. روزها گذشت و من هم کمکم یاد گرفتم. یاد گرفتم که بیوفایی پایان من نیست. من قویترم از این که اجازه بدم یه نفر اینطور دلم رو بشکنه. یاد گرفتم که ارزشم بیشتر از اینه که به خاطر بیوفایی کسی، خودم رو ببازم. هنوزم گاهی اون روزها یادم میاد، اون حس بیوفایی، اما دیگه نمیذارم منو نابود کنه. باور دارم که یه روز، کسی میاد که باهاش میتونم بیهیچ اما و اگر، بمونم. کسی که دستامو محکم میگیره و هیچوقت رها نمیکنه. تا اون روز، من قوی میمونم. برای خودم، برای قلبم، برای عشقی که شایستهش هستم. بیوفایی ممکنه زخمی عمیق باشه، اما زخمها هم خوب میشن، و من ایمان دارم که عشق واقعی همیشه پیدا میشه.
نسرین(مانا) خوشکیش/1397
برچسبها: خنجر بی وفایی, قوی بودن, عشق و زخم, رفتن بی بهانه [ یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
وقتی برای آخرینبار در را پشت سرش بست، فقط سکوت ماند و بوی ماندهی عطرش. هنوز فنجان نیمهخوردهی قهوه روی میز بود. تلخ، مثل تمام آنچه نگفتم. منیره همیشه بلد بود لبخند بزند. حتی وقتی ناراحت بود، چشمانش برق میزد. مهمانها میگفتند: ـ چه زن مهربونی! من لبخند میزدم. چون بلد بودم نقش شوهر خوشبخت را خوب بازی کنم. اما منیره هر شب با چشمهای خسته میخوابید. هیچکس نمیدید وقتی ظرف میشست، اشک میریخت. هیچکس نمیفهمید لبخندهایش چقدر درد میکشیدند. دوست داشتن را بلد بود؛ ولی ما، من، جامعه، همه، فقط محبت ظاهری را تحسین میکردیم. برایش گل میخریدم روز زن. تولدش کیک میگرفتم. اما هرگز نپرسیدم از چه میترسی؟ چه آرزویی داری؟ دلت برای کی تنگ شده؟ او هم کمکم به نقش خودش عادت کرد؛ نقش زنی که دوستداشتنی به نظر میرسد، اما دوست داشته نمیشود. آدمی که همه دوستش دارند، بیآنکه حقیقتاً بفهمندش. دیروز گفت: ـ من از محبتهایی که بوی تعارف میده، خستهام. کاش یکبار کسی دوستم داشت، بیدلیل، بیادعا... گفتم: ـ مگه من دوستت ندارم؟ نگاهم کرد. آنقدر آرام که صداش با نفسهاش قاطی شد: ـ تو نقشت رو خوب بازی میکنی. ولی هیچوقت نفهمیدی توی دلم چی میگذره. محبتت قشنگه، اما سطحیه... من از عمق دارم منفجر میشم. ** قاب عکسمان هنوز روی دیوار است. کنار عکس مسافرت شمال. خندان، خوشرنگ، بیدرد. اما دیگر نمیتوانم به آن قاب نگاه کنم. چون حالا میدانم، خالیتر از آنی بود که فکر میکردم. در دفتری که جا گذاشت، شعری نوشته بود: دستهایت گرم، نگاهت شیرین اما چرا قلبت اینقدر دور است؟ کاش بهجای حرفهای قشنگ دوستم داشتی، ساده، بینقاب، بیتشریفات... ** حالا دلم میخواهد زمان برگردد. نه برای گل خریدن یا سفر رفتن. فقط برای یکبار گفتن: ـ من تو را میشنوم. نه فقط حرفهایت را، بلکه سکوتت را هم... اما دیر شده است. قهوهاش سرد شده، لبخندش قاب شده و من ماندهام با محبتهایی که هیچگاه به عشق نرسیدند. نسرین (مانا) خوشکیش/1399
برچسبها: ظاهر بین, درد تنهایی, نفهمیدن و درک نکردن, جدایی [ شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
از خواب که بیدار میشوی، هوا هنوز تاریک است. پرده را کنار میزنی و بیرون را نگاه میکنی؛ چراغهای خیابان هنوز خاموش نشدهاند و صدای چرخدندهی بخاری گازی، تنها نشانهی حیات در خانهی سرد و ساکت توست. سرفهات مثل صدای فلز روی فلز میپیچد و در گلو میسوزد. کنار تخت قرصها چیده شدهاند؛ یکی برای فشار، یکی برای معده، یکی برای درد استخوان. چندتایشان را نیمهکاره رها کردهای، چون هر ماه پولِ تمامشان نمیرسد. آب را سر میکشی و دستت را به پیشانی میکشی. سرگیجهی همیشگی دوباره برگشته است. دکتر گفته بود علاوه بر آزمایشات تخصصی، باید سونوگرافی و تراکم استخوان هم بدهی، ولی هنوز موفق نشدهای وقت بگیری. دهها بار زنگ زدی، کسی جواب نداد. یک بار هم منشی گفت ـ بیمه تکمیلی نداریم، آزاد حساب میکنیم. و تو فقط تشکر کردی و گوشی را گذاشتی. نمیدانی چرا هنوز در دنیایی زندگی میکنی که باید برای حق درمان، التماس کنی. کفشهایت را میپوشی و از خانه بیرون میزنی. هوا سرد است. در مسیر اداره، اتوبوسها شلوغند. راننده با غر زدن میگوید: ـ کارت بزن، کارت بزن! و تو، میان بوی عرق و بخار نفس آدمها، به سقف اتوبوس نگاه میکنی و با خودت میگویی چقدر آدم در همین صبح سرد، هنوز امید دارند... اما ته دل خودت میدانی که امید تو سالهاست در کشوی میزی فلزی جا مانده، همانجا که پروندههای خاکخورده روی هم تلنبار شدهاند. ** همکارهای اداری یکییکی میآیند. مردی با ریش جوگندمی که همیشه حرف از بورس و سود میزند، خانمی که تازه ماشین خریده و از اقساطش مینالد، و رئیس که هر روز دیرتر میرسد. تو اما ساکتی. کامپیوتر قدیمیات را روشن میکنی، فرمها را میخوانی، امضا میکنی، میفرستی. ساعتها میگذرد، بیهیچ گفتوگویی. گاهی سرفهات بالا میگیرد و نگاه چند نفر برمیگردد به سمتت، اما زود فراموش میکنند. کارمندهای زیادی مثل تو در ادارهاند؛ آدمهایی که سالها کار کردهاند و حالا فرسودهاند. آدمهایی که نه خلاف کردهاند، نه رشوه گرفتهاند، و همین درستکاری، تنها چیزیست که مانده برایشان ـ بیپاداش و بینصیب. ** ظهر، وقتی بوی خوراک از آشپزخانه اداره بلند میشود، میروی سراغ ظرف غذای فلزیات. دو قاشق بیشتر نمیخوری، چون مزه ندارد. معدهات میسوزد. دکتر گفته بود باید قرص مخصوص بگیری، ولی هنوز نخریدهای. دفترچه بیمه قدیمی باطله را ورق میزنی و نام مراکز درمانی را که در آن یادداشت کردهای را میخوانی. نصفشان خط خوردهاند: ـ بیمه تکمیلی پذیرفته نمیشود. گوشی را برمیداری، یکییکی شمارهها را میگیری: —الو، مرکز سونوگرافی ...؟... —سلام، با بیمه تکمیلی کار میکنید؟... —نه، فقط آزاد. وقت هم نداریم تا چند ماه. دیگر و تو، بار دیگر تشکر میکنی و گوشی را آرام میگذاری. صدایت گرفته و لبخند تلخی بر لبات مینشیند. هنگام خروج از اداره، بدنت دیگر توان ندارد. زانوهایت تیر میکشد و نفست تنگ میشود. تصمیم میگیری مستقیم بروی یکی از مراکز. شاید حضوری بتوانی وقت بگیری. به خودت دلداری میدهی: ـ شاید زنگ نمیزنند چون سرشان شلوغ است... به خیابان میزنی، ترافیک مثل ماری خسته بر زمین پهن شده است. اما تو پیاده میروی، هم بنزین گران است و هم ماشینت را برای فروش گذاشتهای. در مسیر، از کنار داروخانهای میگذری؛ نوشته روی شیشه را میخوانی: ـ اروهای بیماران خاص موجود نیست. به مرکز تصویربرداری که میرسی، صفی طولانی جلوی در است. مردم روی پلهها نشستهاند، عدهای پیر، عدهای خسته، یکی بچهاش را بغل کرده است. داخل، منشی با بیحوصلگی اسمها را مینویسد. تو جلو میروی، دفترچهات را نشان میدهی. ـ ببخشید خانم، با بیمه تکمیلی کار میکنید؟ منشی حتی سرش را بالا نمی آورد و نگاهت نمیکند. ـ نه، آزادِ. اگه بخوای برای تراکم، یک ماه بعد وقت داریم، ولی اگه فوری بخوای، باید مبلغ اضافه بدی. ـ یعنی زیرمیزی؟ ـ اسمش زیرمیزی نیست، آقا. میگیم هزینهی فوری! میخواهی چیزی بگویی اما نمیگویی. چشمهایت را میبندی. ته دلت میلرزد. یاد روزی میافتی که در اداره، رئیس از تو خواسته بود برای پیمانکار خاصی امضا کنی و تو نکردی. همان روزی که بعدش، در ترفیع، اسم تو را حذف کردند. حالا میفهمی عدالت، فقط در کتابهاست. برمیگردی خانه، بیرمق. هوا تاریک شده است. درِ یخچال را باز میکنی، تکهای نان خشک و کمی پنیر برمیداری. تلویزیون روشن است. اخبار از افزایش بودجه سلامت میگوید. لبخند میزنی، اما نمیفهمی از سر خشم است یا تمسخر. گوشیات را برمیداری، دوباره دنبال نوبت میگردی. سایتها، شمارهها، پیامها... همه جا می نویسند و میگویند ـدر حال حاضر ظرفیت تکمیل است . انگشتانت میلرزند. آخر سر، گوشی را خاموش میکنی و به سقف خیره میشوی. در دل میگویی: ـ خدایا نوبتِ ما کی میرسه؟ ـ نه فقط نوبتِ دکتر، که نوبتِ زندگی، نوبتِ آرامش، نوبتِ یک لبخند بیدغدغه. ** روزها میگذرد. تو هنوز میروی سر کار، هنوز میخندی، هنوز به دیگران کمک میکنی. اما هر شب که برمیگردی، احساس میکنی تکهای از روحت در صفی جا مانده است. صف نوبتِ آزمایشگاه، صفِ داروخانه، صفِ زندگی... صفِ زندگی. بدنت ضعیفتر میشود. وقتی پلهها را بالا میروی، صدای زانویت بیشتر شده است. یکی از همکارها پیشنهاد میدهد ـ برو فلان دکتر، فقط یه مبلغی زیرمیزی میخواد ولی کارِت رو زود راه میاندازه . تو لبخند میزنی. نمیگویی که حتی پول کرایه تاکسی را به سختی جور میکنی. نمیگویی که از وقتی پسر کوچکت ازدواج کرده، شرم داری از او چیزی بخواهی. فقط سرت را پایین میاندازی و به کارَت ادامه میدهی. یک روز جمعه، تصمیم میگیری زود بیدار شوی و به بیمارستان دولتی بروی. شاید آنجا بتوانی پزشک را ببینی. هوا سرد است و مه گرفته است. صفِ جلوی در، از ساعت شش صبح شکل گرفته است. پیرمردی کنار تو سرفه میکند و زن جوانی بچهاش را بغل گرفته و اشک میریزد. دوباره از همان قبلیها!!! میپرسی: دکتر بلند جواب نمیدهد. فقط زیر لب میگوید: ـ اگر بخوای سریعتر انجام بشه، خانم منشی بهت میگه کجا بری... نگاهش را دنبال میکنی. پشت شیشه، مردی کت و شلواری نشسته، با دفترچهای در دست. میدانی که معنای آشنا یعنی پول. آنهم زیادش!!. برگهها را میگیری، تشکر میکنی و بیرون میروی. در راه بازگشت، باران نمنم میبارد. دانهها روی برگهها مینشیند و جوهرش پخش میشود. میایستی، به آسمان نگاه میکنی. دلت میخواهد فریاد بزنی، اما صدایی نمیآید. شب، روی صندلی کنار پنجره مینشینی. نورِ چراغ خیابان روی صورتت میافتد. دفترچه بیمه قدیمی و کارت ملیات روی میز است. انگار نشانههایی از زندگیِ شرافتمندانهای هستند که دیگر کسی نمیبیند. در گوشهی میز، عکس همسرت را میبینی؛ زنی که سالها پیش از همین دردها رفت. یاد نگاه آخرش میافتی، وقتی میگفت: ـ به دکتر بگو درد دارم... و تو نتوانستی کاری بکنی. حالا نوبت خودت رسیده است، اما باز هم کاری از دستت برنمیآید. حتی برای خودت. ** گوشی را برمیداری، دوباره شماره میگیری. صدای ضبطشدهی منشی تکرار میکند: یک را فشار میدهی. ـ در حال حاضر ظرفیت تکمیل است. لطفاً بعداً تماس بگیرید. نفس عمیق میکشی. در سکوت اتاق، صدای تپش قلبت بلند است. به خودت میگویی: ـ شاید فردا... اما فردا هم همانقدر دور است که درمان، که امید. که... چند هفته بعد، خبر میرسد یکی از همکارها بازنشسته شده و با پولی که گرفته، رفته است سفرِ درمانیِ ترکیه. در اداره همه حرفش را میزنند. تو لبخند میزنی و چیزی نمیگویی. فقط پروندهی روی میز را ورق میزنی و آهسته زیر لب میگویی: ـ نوبتِ ما کی میرسه؟ عصر همان روز، وقتی از اداره بیرون میآیی، بدنت دیگر تحمل ندارد. روی نیمکتی کنار خیابان مینشینی، دستت را روی سینه میگذاری. مردم میگذرند، بیآنکه نگاهت کنند. موبایلت در جیب میلرزد. پیامک جدید: ـ نوبت شما برای سونوگرافی تأیید شد ـ تاریخ: سه هفته بعد. لبخند میزنی. آخرین لبخندت آرام است، خسته و سبک. به آسمان نگاه میکنی، ابرها شبیه صفی طولانیاند، صفی که هیچکس نمیداند انتهایش کجاست!!. ـ شاید آنجا، بالاخره نوبتِ ما هم برسد.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404
برچسبها: انسان و عدالت, شرافت و انسانیت, زندگی روزمره, دردهای مردم عادی [ پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
روزی که "گندم" با "سینا" ازدواج کرد، آسمان آبیتر از همیشه بود. دلش پر از امید بود؛ خیال میکرد با مردی همراه شده که در نگاهش عشق شعله میکشید. سینا آنقدر عاشقانه از او خواستگاری کرده بود که حتی مادر گندم گفته بود: «دخترم، خوشبختی جلوی پاته.» گندم لبخند زد و گفت: «آره مامان، من مطمئنم.» اما روزهای بعد از ازدواج، آسمان کمکم ابری شد. سینا، همان مرد عاشق، تغییر کرد. از همان روزهای اول شروع کرد به بریدن طنابهایی که گندم را به زندگی قبلیاش وصل میکرد. میگفت: «دوستات به درد نمیخورن، من خودم همهچیات هستم.» گندم اول فکر میکرد این از روی عشق است، اما وقتی دید حتی تماس با خانوادهاش هم باید زیر ذرهبین شوهر باشد، قلبش لرزید. هر بار که میخواست جایی برود، سینا تصمیم میگرفت. صبحها وقتی بیرون میرفتند، گندم نمیدانست مقصد کجاست، چون «مشورت» در خانه جایی نداشت. اگر اعتراضی میکرد، با تندی جواب میشنید: «من سرپرست این خونهام، تو فقط باید اطاعت کنی.» ماهها گذشت و گندم در تنهایی خودش فرو رفت. کمکم چشمانش بینور شد و صدایش لرزان. آن دختری که روزی با هزار امید پای سفره عقد نشست، حالا در آینه غریبهای میدید که نمیشناخت. سینا روز به روز جاهطلبتر میشد، حق به جانبتر، و گندم روز به روز افسردهتر. یک شب که باران بیوقفه میبارید، گندم پشت پنجره ایستاد. یادش آمد روزی در همین باران، سینا برایش شعر خوانده بود و گفته بود: «تو عشق منی.» اما حالا حتی نگاهش هم سرد بود. اشک در چشمانش جمع شد. به خودش گفت: «من دیگه نمیتونم.» صبح فردا، وقتی سینا هنوز خواب بود، گندم چمدان کوچکی بست. هیچکس خبر نداشت، حتی مادرش. برای آخرین بار به اتاقشان نگاه کرد، به دیوارهایی که شاهد گریههای خاموشش بودند. در دل زمزمه کرد: «پایان یک عشق، آغاز رهایی منه.» در را بست و رفت. نه به عقب نگاه کرد و نه دلش لرزید. پشت سرش مردی مانده بود که هیچوقت نخواست بفهمد عشق، اطاعت کورکورانه نیست. و گندم خودش را از زندگی کورکورانه رها کرد؛ بیصدا، بیوداع، اما با دلی که بعد از سالها دوباره نفس کشید. نسرین(مانا) خوشکیش
برچسبها: جدایی, تنهایی و رهایی زن, آزادی روح, داستان کوتاه اجتماعی [ سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
چند روز انتظار، برای مونس مثل چند ماه گذشت. هر روز با امید به دفتر روزنامه میرفت، اما جوابی نمیگرفت. شبها، در اتاق کوچک و سردش، دفتر کهنهاش را در آغوش میگرفت و به سقف زل میزد. اگر این هم شکست میخورد، چه میشد؟ یک صبح بارانی، وقتی خیابانها هنوز در سکوت فرو رفته بودند، دوباره راهی دفتر روزنامه شد. قطرات باران روی شیشههای پنجره میلغزیدند. وقتی وارد شد، مردی که داستانش را خوانده بود، با لبخند محوی به او نگاه کرد و یک نسخه از روزنامه را روی میز گذاشت. ـ میخواستم خودت ببینی. مونس با دستانی لرزان، صفحهی آخر را باز کرد. چشمانش روی کلمات دویدند… و نفسش در سینه حبس شد. نام خودش را آنجا دید. داستانی که از عمق دلش نوشته بود، حالا روی کاغذ، زنده شده بود. چشمانش پر از اشک شد. این لحظهای بود که همیشه خوابش را دیده بود، لحظهای که دیگر فقط یک دختر فقیر از خانهای قدیمی نبود، بلکه نویسندهای بود که قصههایش خوانده میشدند. مرد با لبخندی مهربان گفت: ـ خیلیها داستانت رو خواهند خواند. شاید این فقط یک آغاز باشه. مونس سرش را تکان داد، اما چیزی نگفت. دلش پر از حسهای ناشناخته بود، ترکیبی از شادی، دلتنگی، امید… آن شب، کنار پنجرهی اتاقش نشست، صدای باران را گوش داد و نامهای برای مادرش نوشت که هیچوقت پستش نمیکرد: "مادر عزیزم، بلاخره داستانم چاپ شد. همیشه میگفتی که کلمات از طلا با ارزشترند، حالا فهمیدم چرا. هنوز سختی زیاد دارم، اما برای اولین بار، حس میکنم که دارم راه خودم را پیدا میکنم. شاید هنوز پولدار نشده باشم، و به این زودیها پولدار نشوم، اما چیزی پیدا کردهام که از هر ثروتی ماندگارتر است… رویاهایم. راستی در فروشگاهی مشغول کار شدم...همین. " او نامه را تا کرد و درون کیفش گذاشت. باید روزی آن را به خانه میبرد، به مادرش، به خانهی قدیمی که هنوز بوی باران میداد. چشمانش را بست و با لبخند، به خواب رفت. و در دل شب، رویایی شکفته شد که هرگز خاموش نمیشد.
پایان. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1379 برچسبها: بوی باران, مادر, دلتنگی, عشق به نویسندگی [ پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت پایانی: طلوعِ نامرئی هوای سلول سنگین و خفه بود. دختر روی زمین نشست، پاهایش را در آغوش گرفت و نفس عمیقی کشید. دیوارهای خاکستری اطرافش دیگر تنها محدودیت نبودند؛ آنها بستر تفکر و تعمق شده بودند. سکوت، حالا نه تهدید، بلکه همدمی ناگهانی بود که با هر لحظه بیشتر او را به درون خودش میبرد. چشمانش به نقطهای خالی دوخته شد و در ذهنش تصویری از دنیایی که پشت دیوارها جریان داشت، نقش بست: خیابانهایی پر از نور، صداهای شاد، مردم و عطرهای بیسابقه. همه اینها جرقهای شد برای حرکت، برای تصمیمی که پیش از این جرأت آن را نداشت. دختر بلند شد و قدمی آهسته برداشت. هر حرکتش، صدای خودش بود، تکیهای بر هویت و ارادهای که سالها در زیر فشارها فرو رفته بود. او فهمید محدودیت جسمی تنها یک فریم بود، اما ذهن و قلب قابلیت شکستن مرزها را داشتند. در گوشهای از سلول، یک نقشهی کوچک کشیده شد، خطوط و علامتهایی که مسیرهای احتمالی و انتخابهای تازه را نشان میداد. این نقشه، نه فقط برای فرار فیزیکی، بلکه برای رهایی درونی بود؛ راهی به سوی خودشناسی و استقلالی که هیچ زندان نمیتوانست از او بگیرد. دختر نفس عمیق دیگری کشید و تصمیم گرفت دیگر اجازه ندهد ترس، گذشته یا دیگران مسیر او را مشخص کنند. زمان آن رسیده بود که صدای واقعی خود را بشنود و انتخابهای تازهاش را دنبال کند، حتی اگر هیچ کس آنها را درک نمیکرد. پنجره کوچک سلول حالا به چشمش مثل دریچهای به جهان نامرئی بود. او میتوانست ببینید که فراتر از دیوارها، زندگی جریان دارد، و او هم بخشی از آن خواهد بود، با قدمهایی محکم، با قلبی پر از شجاعت و با ذهنی که هیچ محدودیتی نمیتواند آن را محصور کند. در همان لحظه، دختر برای اولین بار لبخندی زد که نه از سر آرامش، بلکه از درک عمیق قدرت درونی بود. او فهمید که آزادی واقعی، نه در فرار جسمانی، بلکه در شناخت، تصمیم و مقاومت خود اوست. و با این آگاهی، طلوعی نامرئی در دلش رخ داد؛ روشنایی که هیچ قفلی قادر به تاریک کردنش نبود.
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: آزادی روح, پرواز سایه ها, زندگی معاصر, روزنه های امید [ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت پنجم: لحظههای پنهان صبح روز تازهای در زندان آغاز شد. نور مهآلود از پنجرههای مشبک عبور میکرد و سایههای طولانی روی دیوارها میانداخت. دختر برخاست و به آرامی قدم برداشت؛ این بار نه برای نوشتن، بلکه برای کشف چیزی که تاکنون نادیده گرفته بود: لحظههای پنهان زندگی در زندان. صدای آرام خندهای که از اتاقی دیگر به گوش میرسید، او را متوقف کرد. زنی جوان با دقت تکهای نان را میان زنان مسن تقسیم میکرد، بدون اینکه کسی متوجه شود. دختر به سکوت نگاه کرد و دریافت که هر حرکت کوچک، هر مهربانی بیصدا، میتواند امید را زنده نگه دارد. اینجا، در دل محدودیتها، انسانیت خودش را نشان میداد. بعدازظهر، دختر تصمیم گرفت با یکی از زنان مسنتر که همیشه گوشهای خلوت نشسته بود، صحبت کند. زن با صدایی آرام اما پر از تجربه گفت: «گاهی سکوت، صدای بلندتری دارد. ولی گاهی لازم است ریسک کنی و حقیقتت را نشان دهی، حتی اگر تنها باشی.» دختر این جمله را بارها تکرار کرد و در ذهنش حک کرد. آن شب، وقتی همه چراغها خاموش شد و سکوت سنگین سلولها را دربرگرفت، دختر دفترچهاش را باز نکرد. این بار قلمش را کنار گذاشت و فقط به اتفاقاتی که دیده بود فکر کرد. هر لبخند، هر نگاه مهربان، هر حرکت پنهان، یاد آوردیی بود که حتی در تاریکترین مکانها، زندگی و همدلی جریان دارد. در همان شب، صدای نرم وزش باد از دورِ دور به گوش رسید. دختر فهمید که لحظههای کوچک، مانند پرتوهای نور مهآلود، میتوانند مسیر امید را روشن کنند. او حس کرد که هر روز میتواند نه فقط برای خودش، بلکه برای دیگران، جایی برای آرامش و اعتماد بسازد. این تجربه تازه به او یادآوری کرد که مقاومت فقط در نوشتن نیست؛ در رفتار، نگاه، و حتی در لحظات بیصدا هم میتوان روح خود را آزاد نگه داشت. دختر با لبخندی آرام به خود گفت: «اینها لحظههای پنهان هستند، اما قدرتشان از هر زندان و هر دیواری بیشتر است.»
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: امید در زندان, داستان دنباله دار, مقاومت خاموش, عشق نوشتن [ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت چهارم: گذر از سایهها و پیدایی امید صبح در زندان، نور کم و خاکستری پنجرهها، فضا را پر از سکوتی سنگین و عجیب کرده بود. دختر روی تخت نشست و دفترچهاش را باز کرد، اما امروز قلم را به گونهای متفاوت برداشت: نه فقط برای نوشتن خاطرات، بلکه برای جستجوی راهی برای امید. هر خطی که میکشید، گویی تکهای از دنیای بیرون را به سلول سرد میآورد. صدای گام مأموران، که همیشه تهدیدآمیز به نظر میرسید، امروز تبدیل به زمینهای برای تمرکز ذهن او شد. دختر یاد گرفته بود که حتی نگاهی کوتاه یا حرکتی کوچک میتواند معنا داشته باشد و گاهی بیشتر از هزار کلمه حرف میزند. در گوشه سلول، یکی از زنان مسن، که همیشه آرام و بیصدا بود، به او لبخندی زد. این لبخند کوتاه، حسی از همراهی و قدرت به دختر میداد؛ احساسی که هیچ دیواری نمیتوانست آن را محدود کند. دختر فهمید که دوست داشتن و اعتماد، حتی در تاریکترین لحظات، ممکن است. دفترچه امروز متفاوت بود. او داستان زنانی را که در طول سالها در زندان صبر کرده بودند، به تصویر کشید؛ داستانهایی که هیچکس جز خودش نمیدانست. این نوشتهها دیگر فقط خاطره نبودند، بلکه انعکاسی از مقاومت خاموش و ارادهای محکم بودند. چند دقیقه بعد، صدای باز شدن در سلول او را از افکارش بیرون کشید. مأمور، با نگاه سرد، از او پرسید: «باز هم مینویسی؟» دختر، بدون لرزش، پاسخ داد: «مینویسم تا فراموش نکنم که هنوز زندهام.» سکوت مأمور، کوتاه اما پر از تهدید، به جای ترس، اراده دختر را محکمتر کرد. ظهر، زمانی که نور مهآلود از پنجرهها میگذشت، دختر تصمیم گرفت به گذشته فکر نکند و به جای آن، افقهای کوچک امید را در ذهنش بسازد. او تصاویر کوتاه از روزهایی که در کوچههای شهر قدم میزد، یا صدای خنده دانشآموزان را در ذهنش مرور کرد. هر خاطره، پل کوچکی بود میان زندان و آزادی. شب که شد، دختر دفترچه را در دست گرفت و نوشت: «من اینجا هستم، حتی اگر دنیا فراموشم کند.» هر جمله، اعلام موجودیت او و فریاد خاموش امید بود. او فهمید که حتی در سایههای بلند و تاریک زندان، میتوان نور را در درون خود پیدا کرد.
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: انعکاس خاموش, امید در زندان, سایه های سکوت, دختر نویسنده [ سه شنبه هشتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت سوم: صدای بیصداها صبحی دیگر در زندان آغاز شد، هوا پر از سکوت سنگین بود. نور کم و مهآلود از پنجرههای کوچک و مشبک سلولها عبور میکرد و روی کف سرد و مرطوب میافتاد. دختر روی تخت نشست، دفترچهاش را باز کرد و قلمش را برداشت. خطوط ساده و روانی که روی کاغذ میآمدند، حالا اهمیت بیشتری داشتند؛ هر کلمه، راهی برای نفس کشیدن در جهانی بود که محدودیتهایش را به وضوح نشان میداد. دختر از همان روزهای اول فهمیده بود که زندان، محدودیت جسمی است، اما روح و ذهن را نمیتواند کاملاً در بند بگیرد. او نوشتن را جدیتر از همیشه دنبال کرد و دفترچهاش تبدیل شد به فضایی امن، جایی که میتوانست خاطرات، افکار و احساساتش را ثبت کند بدون اینکه کسی آنها را محکوم کند. سلول کوچک با دیوارهای ترکخورده، کف سرد و مرطوب و بوی ماندگی، حالا تنها فضای زندگی او نبود. نگاهها و دیالوگهای خاموش زندانیان دیگر، مانند خطوطی نامرئی روی دیوارها کشیده شده بود و هر حرکت او را میسنجیدند. زنان مسنتر، سالها تجربه داشتند و با سکوتی عمیق و نگاههایی پرمعنا، او را به درسهای نانوشته زندگی راهنمایی میکردند. یکی از زنان مسن و آرام گفت: «اینجا فقط محدودیت جسم نیست، هر نگاه و هر جمله زیر نظر است. باید یاد بگیری چگونه زنده بمانی.» دختر سر تکان داد و دفترچهاش را محکمتر گرفت. نوشتن حالا نه فقط علاقه یا خاطره، بلکه یک ابزار بقا بود؛ راهی برای حفظ هویت و انسانیتش. روزها پر میشدند از جزئیات کوچک و انسانی؛ صدای گام مأموران، بوی غذای ساده، دیدن زنان دیگر که سالها اینجا بودند و صبر شکنندهشان را حفظ کرده بودند، شبهایی که چراغ سلولها خاموش میشد و تنها نور مهآلود پنجرهها باقی میماند. دختر کمکم یاد گرفت که زندگی در زندان فقط محدودیت جسمی نیست؛ محدودیت ذهنی و روانی نیز وجود دارد و مقابله با آن نیازمند صبر، هوشمندی و گاهی دیالوگهای خاموش است. روزی دو زن در سلول با هم مشاجرهای کوچک پیدا کردند. دختر، با همان آرامش همیشگی، دفترچهاش را برداشت و شروع به نوشتن خاطراتشان کرد که فضایی برای آرامش و صلح ایجاد میکرد. او فهمید که گاهی نوشتن میتواند جایگزین گفتوگوی مستقیم شود و اختلافها را بدون خشونت حل کند. مأمور سلول که از دفترخاطرات مطلع شد، با نگاه سرد و تهدیدآمیز آمد و گفت: «اینجا جایی برای نوشتن افکار خطرناک نیست.» دختر آرام سرش را بالا گرفت و گفت: «فقط خاطراتم را مینویسم.» نگاه مأمور پر از تهدید بود، اما دختر یاد گرفته بود که سکوت و انتخاب درست، گاهی بزرگترین مقاومت است. با گذشت زمان، دفترچه نه تنها برای خودش، بلکه برای زنانی که سالها در زندان بودند، امید و پل ارتباطی ایجاد کرد. برخی از آنها شروع به نوشتن خاطراتشان در دفترچه او کردند، بدون اینکه مستقیم صحبت کنند. دفترچه تبدیل به فضایی امن و مشترک شد؛ جایی که هر زن میتوانست احساساتش را بیان کند و قسمتی از حقیقت خود را ثبت کند. دختر گاهی با خودش فکر میکرد؛ چطور زندگی بیرون اینقدر ساده و روشن به نظر میرسید و حالا اینجا همه چیز تاریک و محدود است. اما هر خط نوشتهاش، هر خاطرهای که ثبت میکرد، راهی بود برای روشن نگه داشتن نور امید، حتی در تاریکترین شبها. او خاطرات روزهای قدیم و آزادش، تدریس خصوصی، لبخند دانشآموزان و گفتگوهای کوتاه با خانواده آنها را مرور میکرد و مینوشت. نوشتن تبدیل شده بود به پل ارتباط میان گذشته و حال، میان آزادی و زندان، میان امید و ترس. هر کلمه، نوعی مقاومت بیصدا و انسانی بود؛ و هر خط، انعکاس روحی که هیچ قفلی نمیتوانست آن را محدود کند. شبها، وقتی همه چیز ساکت میشد، دختر دفترچهاش را باز میکرد و مینوشت: از ترس، امید، سکوت و مقاومت. هر جمله، اعلام موجودیت او بود: «زندگی من محدود شده، اما حقیقت هنوز زنده است.» با گذر زمان، دختر فهمید که دیوارهای زندان، سخت و غیرقابل نفوذ به نظر میرسند، اما دیوارهای ناپیداـ سکوت، انسانیت و خلاقیت اوـ میتوانند حتی سختترین محدودیتها را تغییر دهند. دفترچهاش، قلمش و خاطراتش، او را نجات میدادند و به او یادآوری میکردند که هیچ زندانی نمیتواند روح یک انسان را کاملاً زندانی کند.
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: فریاد در سکوت, زندانی زن, نوشتن در تنهایی, قصه زندگی [ دوشنبه هفتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت دوم: دیوارهای ناپیدا صبحش در زندان آغاز شد، اما سکوت و سنگینی هوا هنوز بوی محدودیت میداد. نور کم و مهآلود از پنجرههای کوچک مشبک عبور میکرد و روی زمینهای سرد و مرطوب میافتاد. دختر روی تخت نشست و دفترچهاش را باز کرد. قلم را لمس کرد و خاطرات و افکار روزهای گذشتهاش را مرور کرد؛ روزهایی که تدریس خصوصی میکرد، دانشآموزانش را میدید، گاهی لبخندهای کوچک آنها دلش را گرم میکرد. سلولِ کوچک و سرد، با دیوارهای ترکخورده و کف مرطوب، حالا تنها فضای زندگی او نبود؛ هر نگاه و هر حرکت زندانیان دیگر، بخشی از محدودیت و نظم پنهان بود. زنانی که سالها اینجا بودند، صبر شکننده و خشم نهفته داشتند و هر حرکت و جملهای را وزن میکردند. دختر فهمید که در این دنیا، قدرت از آن کسانی است که زبان و نگاه دارند، حتی اگر ناعادلانه رفتار کنند. اولین ملاقاتش با مسئول سلول، زنی با چهره سرد و نگاه دقیق بود. او با لحنی کوتاه و مطمئن گفت: «باید قوانین را رعایت کنی، کوچکترین بیتوجهی جریمه داره.» دختر سرش را تکان داد و سکوت کرد. فهمید حرفهایش در اینجا خطر دارد و هر جمله میتواند تفسیر شود. اما دفترچهاش، قلمش و خاطراتش، امنترین مرزهای آزادیش بودند. روزها، با جزئیات کوچک و انسانی پر میشدند؛ صبحها با صدای گام مأمورها و بوی غذای ساده، دیدن زنان دیگر که عمرشان در این چهاردیوار با آهنهای سرد بند میکذشت، شبها وقتی چراغها خاموش میشد و تنها نور مهآلود پنجرهها باقی میماند. او کمکم یاد گرفت که زندگی در زندان محدودیت جسمی نیست؛ محدودیت ذهنی و روانی نیز هست و مقابله با آن نیازمند صبر و هوشمندی است. یکی از زنان مسن، که سالها اینجا بود و تجربه زیادی داشت، با لحنی آرام اما پرقدرت گفت: «اینجا فقط محدودیت جسم نیس. هر نگاه و هر کلمه زیر نظره. یاد بگیر چگونه زنده بمونی.» دختر به آرامی سر تکان داد و دفترچهاش را در دست گرفت. نوشتن حالا نه فقط علاقه یا خاطره، بلکه یک ابزار بقا بود؛ راهی برای حفظ هویت و انسانیتش. دختر نوشتن را جدیتر دنبال کرد. قلمش گاهی میلرزید، اما هر جملهای که روی کاغذ میآمد، نوعی اعتراض خاموش بود؛ خاطراتش از روزهای آزاد، تدریس خصوصی، خنده دانشآموزان، و حتی خستگیهای روزمره، حالا نوعی قدرت و امید در خود داشتند. روزی، مأمور سلول با نگاه تیز و جدی آمد و دفترچه او را دید. لبخند سردی زد و گفت: «اینجا جایی برای نوشتن افکار خطرناک نیست.» دختر، با همان آرامش همیشگی، سرش را بالا گرفت و گفت: «فقط خاطراتم رو مینویسم.» نگاه مأمور تهدید بود، اما دختر فهمیده بود که سکوت انتخاب درست است و این خود گاهی بزرگترین مقاومت است. با گذشت زمان، دختر متوجه شد که دفترچهاش نه تنها برای خودش، بلکه برای زنانی که سالها در زندان بودند، امید و پل ارتباطی ایجاد کرده است. برخی از آنها شروع به نوشتن خاطراتشان در دفترچه او کردند، بدون اینکه مستقیم صحبت کنند. این دفترچه، حالا تبدیل به فضایی امن و مشترک شده بود؛ جایی که هر زن میتوانست احساساتش را بیان کند و قسمتی از حقیقت خود را ثبت کند. روزهای دردناک در حال گذر سختی بودند، دختر توانست با نوشتن، اختلافی میان دو زن مسن را حل کند. آن دو سالها کینهای نهفته داشتند، اما از طریق نوشتههای او توانستند بدون درگیری مستقیم، احساساتشان را بیان کرده و صلحی کوچک برقرار کنند. دختر فهمید که حتی در دل ظلم و بیعدالتی، انسانها میتوانند امید و همدلی پیدا کنند. شبها، دختر دفترچهاش را باز میکرد و مینوشت: از ترس، امید، سکوت و مقاومت. هر جمله، اعلام موجودیت او بود: «زندگی من محدود شده، اما حقیقت هنوز زنده است.» او خاطرات دانشآموزان معصومش، معلمها، دوستان و لحظات ساده و انسانی را مرور میکرد و مینوشت. نوشتن تبدیل به یک پل میان گذشته و حال شد، میان آزادی و زندان، میان امید و ترس. هر کلمه، نوعی مقاومت بیصدا و انسانی بود؛ و هر خط، انعکاس روحی که هیچ قفلی نمیتوانست آن را محدود کند.
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: سایههای ناگفته, دفترچه خاطرات, مقاومت خاموش, زندگی معاصر [ یکشنبه ششم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت اول: ورود به تاریکی دختر همیشه زندگی سادهای داشت. صبحها پیش از آن که خورشید کامل بالا بیاید، دفترچه یادداشت قدیمیاش را باز میکرد و چند خطی مینوشت؛ جملاتی که گاهی خودش را شگفتزده میکرد، گاهی هم فقط سکوتش را پر میکرد. بعد، کیفش را میبست و به خانههای مردم میرفت تا تدریس خصوصی کند. خانهها معمولاً کوچک و گرم بودند، دیوارهایشان پر از قاب عکس و یادگارهای زندگی، و بوی چای تازه و نان داغ در آنها پخش میشد. او کامپیوتر، برنامهنویسی و کمی ریاضی تدریس میکرد و دانشآموزان، چه کوچک و چه نوجوان، با کنجکاوی به او نگاه میکردند. دختر، همیشه آرام و صبور بود؛ هیچ غِر و فِر و خودنمایی در کارش نبود. لبخند مهربان و آرامشی که همراه داشت، باعث میشد دانشآموزان از او یاد بگیرند و خانوادهها او را دوست داشته باشند. نوشتن اما بخشی از وجودش بود که هیچ کسی نمیتوانست بگیرد. دفترچهاش پر بود از خاطرات، رؤیاهای قدیمی، و حتی گاهی نقدهای کوچک به جامعهای که در آن زندگی میکرد. گاهی نوشتههایش در روزنامههای محلی چاپ میشد، اما همراه با نصیحتهایی که حس محدودیت به او میدادند: چرا مینویسی؟ نباید اینچنین بنویسی. او اما همان دختر ساده و بیآلایش باقی ماند و هر خطی که مینوشت، گوشهای از حقیقتش بود، حتی اگر کسی آن را نمیفهمید. یک روز، همان روز معمولی، همه چیز تغییر کرد. مأموران آمدند، بدون هشدار و توضیح طولانی. او مجبور شد با خود فکر کند: چگونه زندگی آرام و قانونمندش میتواند اینطور در هم بشکند؟ قلبش شکست، اما نه با فریاد، نه با گریه بلند؛ فقط سکوت همیشگیاش، همان همراه وفادار سالها، در او باقی ماند. ورودش به زندان، مانند عبور از دروازهای سنگی به جهانی دیگر بود. صدای قفلها، بوی مرطوب دیوارها، خنکای سنگها و سکوتی که روی همه چیز سنگینی میکرد… هر قدمش صدای دلش را فریاد میکرد. وقتی نگاه زندانیانِ دیگر که سالها تجربه و صبر شکننده را در چشمهایشان داشتند، با او برخورد کرد. او فهمید این فقط محدودیت جسمی نیست؛ هر لحظه زیر نظر بود، هر نگاه و هر حرکتش حساب میشد. سلول کوچک، با تخت کوچک، برای نوشتن تنها جای امنش بود. دیوارها رنگپریده و ترکخورده بودند، کف سرد و مرطوب، و بوی ماندگی فضا را پر کرده بود. دفترچهاش را برداشت، قلم را لمس کرد، حس کرد هنوز زنده است. نوشتن حالا نه فقط علاقه نبود؛ تنها راه نفس کشیدن و نگه داشتن هویت بود. هر کلمه، هر جمله، اعتراض خاموشی بود به ناعدالتیای که او را به اینجا کشانده بود. شبها، وقتی قلمش روی کاغذ میرقصید، خاطرات روزهای آزاد دوباره جان میگرفت، قدم زدن در کوچهها، صدای پرندهها، خنده دانشآموزان، گفتوگوهای کوتاه با مادران و پدران دانشآموزان، چای داغی که گاهی با آن لحظات سرد روزهای تابستان پر میشد. همه اینها به او یادآوری میکرد که زندگی هنوز وجود دارد، حتی وقتی جسمش به سلول محدود شده است. او گاهی دفترچه را باز میکرد و به نوشتههای قدیمی نگاه میکرد؛ خاطراتی از کودکی در کوچههای خاکی محله، معلمهایی که به او انگیزه میدادند، دوستانی که با آنها لحظات ساده اما ارزشمند داشت و رؤیاهای کوچک و بزرگش. هر خط نوشتهاش پلی بود میان گذشته و حال، میان آزادی و زندان، میان امید و ترس. دختر کمکم با زنانِ دیگرِ سلول آشنا شد. زنانی که سالها در زندان بودند و هرکدام داستانی پر از تلخی و امید داشتند. یکی از زنها، مسن و آرام، هر روز خاطراتش را با صدای آرام برای دیگران تعریف میکرد و دختر فهمید گوش دادن به داستانها و تجربههای دیگران، میتواند بار سنگین دیوارهای زندان را کمی سبک کند. او یاد گرفت که در این دنیا محدود، کوچکترین حرکات و نگاهها هم میتوانند معنا داشته باشند. دفترچهاش، قلمش و خاطراتش تبدیل به تنها مرزهای آزادی او شده بودند؛ مرزهایی که هیچ زندان و هیچ ظلمی نمیتوانست نابود کند. روزها، هرچند سخت و تکراری، با جزئیات انسانی پر میشدند؛ صدای گام مأموران، بوی غذاهای ساده، دیالوگهای کوتاه با زنان دیگر، یادداشتهای مخفی که هر روز امیدی کوچک در دل او روشن میکردند. شبها، وقتی در سکوت سلول مینوشت، دفترچه به نوعی پل ارتباطی با جهان بیرون و گذشتهاش تبدیل میشد. در پایان هر شب، وقتی قلمش را زمین میگذاشت، میدانست که هنوز یک چیز را دارد: حقیقت خودش، آزادی ذهنی و امیدی که هیچ دیواری نمیتواند از او بگیرد.
ادامه دارد...
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378
برچسبها: سکوتِ آغاز, داستان دنباله دار, زندانی زن, امید در زندان [ شنبه پنجم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت 3 صبح، صدای رفتوآمد مسافرها در راهروی مهمانخانه مونس را از خواب پراند. نور خاکستری صبحگاهی از میان پنجرهی کوچک به داخل میتابید. او مدتی در رختخواب ماند، به سقف زل زد و به این فکر کرد که امروز باید از کجا شروع کند. بلند شد، صورتش را با آب سرد شست و با دستانی لرزان روسریاش را مرتب کرد. دلش آشوب بود، اما نمیتوانست بترسد. از اتاق بیرون زد و وارد خیابان شد. ** خیابانهای شهر مثل مور و ملخ پر از آدمهایی بود که هر کدام در شتابی بیپایان گم شده بودند. مونس سراغ چند مغازه رفت و پرسید که آیا به کسی برای کار نیاز دارند، اما جوابها همه منفی بود. کمی بعد، کنار یک کتابفروشی ایستاد. چشمش به کتابهایی افتاد که پشت ویترین چیده شده بودند. با خودش فکر کرد: ـ اگر کسی کتاب میفروشد، یعنی کسانی هم هستند که کتاب میخرند. شاید بتوانم داستانهایم را بفروشم. با تردید وارد شد. مردی میانسال پشت پیشخوان بود. نگاهی به او انداخت و با صدای گرفتهای گفت: ـ بله دخترم؟ مونس آب دهانش را قورت داد. ـ من… من داستان مینویسم. میخواستم ببینم کسی هست که نوشتههام رو بخره؟ مرد لبخند محوی زد، عینکش را روی بینی جا به جا کرد. ـ دخترم، اینجا مردم به زور نون میخرن، چه برسه به داستانهای نویسندهای که هنوز کسی نمیشناستش. حرفهای مرد مثل تکههای یخ در دل مونس فرو ریخت، اما عقب نکشید. ـ یعنی هیچ راهی نیست؟ مرد مکث کرد، بعد با لحنی نرمتر گفت: ـ اگه واقعاً به نوشتن علاقه داری، باید اول کسی رو پیدا کنی که کارتو چاپ کنه. یه روزنامهی محلی هست که بعضی وقتها داستانهای کوتاه چاپ میکنه. شاید از اونجا شروع کنی. مونس برای اولین بار لبخند زد. ـ میشه آدرسشو بدین؟ ** ساعتی بعد، مقابل ساختمان روزنامه ایستاده بود. دلش مثل طبل میکوبید. آیا میتوانست اولین قدم را در مسیر نویسندگیاش بردارد؟ یا دوباره ناامیدی در انتظارش بود؟ با نفس عمیقی، در را باز کرد و قدم به داخل گذاشت… ** مونس در را آرام پشت سرش بست. بوی کاغذ، جوهر و چوب کهنه در فضای دفتر روزنامه پیچیده بود. چند مرد با آستینهای بالازده، پشت میزهای چوبی، مشغول تایپ روی ماشینهای تحریر بودند. صدای تند و پیوستهی ضربههایشان در فضا میپیچید. مونس مردد ایستاده بود که صدایی بلند از ته سالن به گوشش رسید: ـ دختر جان، اینجا چی میخوای؟ نگاهش به مردی افتاد که کت قهوهای بلندی به تن داشت و موهای جوگندمیاش پریشان به نظر میرسید. چشمهای ریز و نافذش پشت عینکی گرد او را از نظر گذراندند. مونس قدمی جلو گذاشت. ـ من… من داستان مینویسم. شنیدم که شما بعضی وقتها داستانهای کوتاه چاپ میکنید. میتونم نوشتههامو بهتون نشون بدم؟ مرد اخمهایش را درهم کشید و از روی عینک نگاهی به او انداخت. ـ اینجا هر روز چند تا نویسندهی تازهکار سر و کلهشون پیدا میشه. فکر میکنی چی باعث میشه ما داستان تو رو چاپ کنیم؟ مونس لحظهای سکوت کرد. دلش میخواست بگوید که داستانهایش با احساس نوشته شدهاند، که هر کلمهاش از دلش برخاسته، اما میدانست این مرد دنبال حرفهای قشنگ نبود. ـ چون مردم باید داستان منو بشنون. مرد لبخند محوی زد. از مونس خوشش آمده بود. دستش را دراز کرد و دفتر کهنهای را که دختر در دست داشت، گرفت. چند صفحه را ورق زد، ابروهایش را بالا برد و بعد، روی صندلی نشست. چند دقیقه در سکوت ورق زد و خواند. مونس انگشتهایش را در هم گره کرده بود، قلبش در سینهاش میکوبید. بعد از چند لحظه، مرد دفتر را بست. ـ چیزی توی نوشتههات هست. یه جور غم عمیق، یه چیزی که واقعی به نظر میرسه. مونس با چشمانی امیدوار به او خیره شد. ـ پس چاپش میکنید؟ مرد نفس عمیقی کشید. ـ یکی از داستانهاتو فردا میبرم پیش سردبیر. اگه قبول کنه، چاپ میشه. ولی پول زیادی از این کار گیرت نمیاد، نویسندگی نون و آب نداره. مونس اما لبخند زد. برای او، همین که داستانش خوانده شود، همین که حرفهای دلش به دست دیگران برسد، اولین قدم بود. وقتی از دفتر روزنامه بیرون آمد، هوا خنکتر شده بود. بوی باران در کوچه پیچیده بود. مونس به آسمان نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. شاید، فقط شاید، این شهر برایش سرآغاز چیزی تازه بود. اما آیا مسیرش همینطور هموار ادامه پیدا میکرد؟
ادامه دارد... نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1379 برچسبها: غریبی, نویسندگی, کار و زندگی, داستان کوتاه اجتماعی خانوادگی [ پنجشنبه سوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یک روز که خورشید پشت ابرهای خاکستری پنهان شده بود، حس کردم چیزی تغییر خواهد کرد، اما نمیدانستم چه! صبح زود از خواب بیدار شدم و مثل همیشه به تعمیرگاه رفتم. نگاه آن مرد که حالا دیگر نه فقط یک غریبه، بلکه زندانبانم بود، مثل تیغی سرد به جانم میخورد. کارها را انجام میدادم بدون آنکه نگاه کنم یا حرف بزنم، اما درونم طوفانی بود که هیچکس نمیتوانست بفهمد. ناگهان صدایی آشنا و بلند آمد: - پری! تو اینجا چی کار میکنی؟ سرم را که بالا بردم، برادر بزرگترم را دیدم. او همیشه چشمان مهربانی داشت، اما امروز نگاهش پر از نگرانی و اندوه بود. - من… - مادر و پدر دنبال تو میگردن. اینجا نباید باشی. بیا بریم. اشکهایم روی گونههایم سرازیر شد. برای اولین بار پس از مدتها، حس کردم کسی هست که مرا میخواهد و دلم را میفهمد. اما همین که خواستم بلند شوم، مرد تعمیرکار آمد و با صدای خشن گفت: - نوبت کارت هنوز نرسیده! برادرم جلو رفت و گفت: - بذار پری بره، ما با شما کاری نداریم. لحظهای سکوت شد، آن مرد که حالا ترسیده بود، عقب نشست. برادرم دستم را گرفت و گفت: - بیا، بریم پیش خانوادهات. در راه برگشت، صدای زوزه باد در گوشم میپیچید، اما حس کردم شاید این باد حامل خبری از آزادی باشد. وقتی به خانه رسیدیم، مادر و پدرم کنار هم نشسته بودند، چشمانشان پر از اشک بود. مادر مرا در آغوش گرفت و گفت: - پری، ما اشتباه کردیم… پدرم اما فقط ساکت بود و سرش را پایین انداخته بود. آن روز، برای اولین بار در زندگیام، احساس کردم هنوز هم امیدی وجود دارد. چند روز بعد، فهمیدم که پدر و مادرم زیر فشار مشکلات مالی و فقر مجبور به تصمیمات سخت شده بودند، اما حالا که بازگشته بودم، نگاهشان سنگینتر شده بود. من سعی میکردم قوی باشم، لبخندی روی لبانم بیاورم، اما شبها وقتی تنها میشدم، بغض دوباره گلوبم را میفشرد. مدتی گذشت و به ناچار به مدرسه برگشتم، اما انگار همه چیز مثل گذشته نبود. نگاههای همکلاسیها، حرفهای پشت سر و سردی نگاه معلمها، مرا بیشتر از همیشه در حس تنهایی غرق کرد. تنها دلگرمیام برادرم بود، کسی که نشانم داد زندگی هنوز میتواند شیرین باشد. روزی که باران تندی میبارید، برادرم مرا زیر چترش گرفت و گفت: - پری، میدونم زندگی سخته، اما تو نباید بذاری این سختیها تو را بشکنه. نگاهم به زمین دوخته شد و گفتم: - اما من چطور میتونم؟ همه چیز علیه منه… لبخندی زد و گفت: - تو قویتر از اونچه فکر میکنی هستی. من کنارتم. و اینگونه بود که من شروع کردم به جنگیدن؛ جنگی نه با دیگران، بلکه با خودم، با ترسهایم و حصارهای ساخته شده دورم. هر روز یک قدم کوچک برداشتم، هر روز نفس عمیقی کشیدم و یادآوری کردم که من یک پری هستم، نه فقط یک گل در حصار. هر روز صبح که بیدار میشدم، در دل میگفتم امروز باید قویتر از دیروز باشم. و روزی که باران آرام بر حیاط خانه میبارید، برادرم کنارم نشست و گفت: - پری، من بهت افتخار میکنم. اشک شادی در چشمانم جمع شد. - منم میخوام روزی زندگیام را خودم بسازم، نه کسی دیگه… برادرم لبخندی زد و گفت: - تو میتونی، فقط باید باور داشته باشی. این آغاز تازهای بود؛ شروعی که با درد و شکست همراه بود، اما در نهایت، قصه دختری به نام پری، دیگر در حصار نبود، بلکه پرواز میکرد… پایان.
نسرین(مانا) خوشکیش/1399
برچسبها: برادر مهربان, رشد, امید, توانمندی [ دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
صبح که از خانه بیرون رفتم، نگاهی به کوچه انداختم؛ همان کوچهای که روزی با دوستانم بازی میکردم، پر از صدای خنده و شادی بود، اما حالا سکوت سنگینی رویش نشسته بود. انگار حتی دیوارها هم فهمیده بودند چیزی در این خانه مرده است. مرد تعمیرکار، همان مردی که بیست سال از من بزرگتر بود، مرا منتظر گذاشته بود. وقتی پا به تعمیرگاه کوچک و تاریکش گذاشتم، به من نگاه کرد؛ چشمانش سرد و خالی بودند. هیچ اثری از مهربانی یا علاقه دیده نمیشد، تنها حسی عجیب از تسلط و برتری در آنها بود. روزها گذشتند و من در آنجا گیر کرده بودم؛ روزهایی پر از سکوت، نگاههای خیره و تهدیدهای پنهان. گاهی که صدای خندههای دیگر دختران را از کوچه میشنیدم، دلم میشکست، چون میدانستم هیچ جایی در این دنیا برای من نیست. یک روز، وقتی دستهایم از کار کردن خسته بود، آرام به خودم گفتم: - باید یاد بگیری زندگی یعنی چی، پری؟ اینجا، جایییه که باید قوی باشی! اما من فقط میخواستم فرار کنم، به زندگیای که حق من نبود. شبها، وقتی به آسمان تاریک نگاه میکردم، از خودم میپرسیدم: «چرا من؟ چرا کسی صدای منو نمیشنوه؟» یک هفته بعد، صدای مادر را از گوشیم شنیدم، پر از بغض و دلتنگی: - پری، همه چیز برای بهتر شدنه، تو قوی باش. اما من نمیخواستم قوی باشم، نمیخواستم با این حصارهای سرد بسازم. در آن لحظه، تنها چیزی که میخواستم، بوسهای از مادر و یک آغوش گرم بود. اما آن آغوش هیچگاه به من تعلق نگرفت. شبها به خودم قول میدادم که روزی از این حصار فرار کنم، اما هر بار که تلاش میکردم، زنجیرهای بیشتری مرا میبستند. دلم به حال خودم میسوخت، به حال دختری که در کودکی بزرگ شد و از زندگی هیچ چیز نفهمیده بود. قسمت پایانی داستان فردا ....
نسرین(مانا) خوشکیش/1399
برچسبها: حصار ذهنی, فشار روانی, خشونت, ترس [ یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آرام و بیصدا موهایم را زیر روسری گلگلیام میپوشانم و سینیِ بستنی را جلوی خانم گل میگیرم. نگاهش، مثل همیشه، زیرچشمی و تلخ است. با صدای نازکی میگوید: - من چیزهای شیرین نمیخورم، هیکلم بهم میخوره! مادرم تند به پشت دستش میزند و یک قدم عقب میرود، انگار من بار اضافیای هستم که طاقتشان را میبرد. از همان روزهای اول، انگار کسی نمیخواست دختری داشته باشد. برادر کوچکم از نگاه سنگین پدر و مادر میلرزد، اما من… من مثل پرندهای هستم که بالهایش را بستهاند. از همان روزهایی که به یاد میآورم، مادرم با چشمانی پر از ترس و بغض به من نگاه میکرد؛ نه از آن ترسهای محافظتی، بلکه ترسهایی سنگین که دل را میفشارد و روی سینه زخم میگذارد. پدر اما همیشه خاموش بود، مردی که خشم را در چهرهاش پنهان میکرد و هیچگاه حرفی نمیزد، فقط نگاهش پر از ناامیدی بود. روزها به سرعت میگذشتند و من بزرگتر میشدم، اما نه در آغوشی امن، نه در محیطی گرم. هر روز حس میکردم چطور دارم از زندگی پرت میشوم به دنیایی که هیچ راه برگشتی ندارد. دنیایی که در آن، من فقط کالای بیارزش آنها بودم. و حالا، همه چیز داشت رنگ واقعیاش را نشان میداد؛ روزی که پدر و مادرم نشستند پای حرفی که نمیخواستم بشنوم: - پری… صدای مادرم لرزان بود، طوری که اشک توی چشمهایم جمع شد. - ما… ما فکر کردیم که این بهتره برای تو و برای ما. - یعنی چی؟ - تو دیگه باید بری، پیش آن مرد… قلبم از جای خودش کنده شد، نمیخواستم باور کنم. - اون … ممکنه که از تو خیلی بزرگتر باشه، اما… - حرفش را قطع کردم: - من نمیخوام! گونههایم بارانی شد، صدایم شکست. - من… من هنوز بچهم! اما حرفم مثل نغمهای در باد پراکنده شد، بیاثر و خاموش. صبح که از خواب بیدار شدم، صدای چرخیدن کلید در قفل در را شنیدم. فهمیدم دیگر برگشتی نیست. آمادهام میکردند برای آن سرنوشت تلخ. با خودم گفتم: «چطور میتونم برم، در حالی که دلم پر از ترس و ناامیدیه ؟»
ادامه ی داستان فردا ....
نسرین(مانا) خوشکیش/1399 برچسبها: خانواده, ترس, ناامیدی, کودکی سخت [ شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت 2 صبح، وقتی اولین نور آفتاب از لابهلای پنجرهی چوبی به داخل تابید، مونس چشمهای خستهاش را باز کرد. صدای خروسهای روستا، همراه با بوی نان داغی که مادر از تنور بیرون میآورد، پر شده بود در هوا. او دیشب را با فکرهای درهموبرهم گذرانده بود، اما حالا، وقتی دستش را روی صفحهی دفتر کهنهاش کشید، میدانست که وقت عمل رسیده است. دیگر نمیخواست فقط بنویسد و رویا ببافد. باید کاری میکرد. ـ مامان، میخوام برم شهر. مادر که مشغول چیدن چای و نان روی سفرهی رنگورورفته بود، لحظهای مکث کرد. نگاهش آرام اما نگران بود. ـ شهر؟ واسه چی؟ مونس نفس عمیقی کشید. ـ میخوام یه کار پیدا کنم، پول دربیارم… شاید حتی داستانهامو بفروشم. مادر لبخند کمرنگی زد. دستهایش، که روزی مهربانترین نوازشها را به موهای دخترکش هدیه داده بودند، حالا چروکیده و خسته به نظر میرسیدند. ـ مونس، شهر جای گرگاست. دختر نگاهش را به آسمان بلند کرد . ـ اینجا هم جایی برای رویاهای من نیست. مادر دیگر چیزی نگفت. شاید فهمیده بود که این دختر، همان دختری نیست که تا دیروز در حیاط خانهی قدیمی مینشست و با آب حوض بازی میکرد. او حالا دختری بود که میخواست راه خودش را برود، حتی اگر این راه، او را از خانه دور کند. چند ساعت بعد، وقتی مونس از تپهی خاکی انتهای روستا پایین میرفت، مادر از پشت پنجره تماشایش کرد. چیزی در دلش فرو ریخت، مثل سنگی که در آب عمیقی سقوط کند. اما او چیزی نمیگفت. فقط دعا میکرد، زیر لب، آرام و بیصدا: ـ خدایا، مراقب مونس من باش… و مونس، با قلبی پر از امید و ترسی که نمیخواست به آن اعتراف کند، به سمت آیندهای نامعلوم قدم برمیداشت. مونس، با چمدان کوچکی که تمام داراییاش در آن خلاصه میشد، قدم در جادهی خاکی روستا گذاشت. باران شب گذشته هنوز زمین را نمناک نگه داشته بود و بوی خاک خیس در هوا پیچیده بود. قلبش تندتر از همیشه میزد، هم از هیجان و هم از ترس ناشناختههایی که در شهر انتظارش را میکشیدند. در ایستگاه کوچک و متروکهی روستا، چند نفر منتظر بودند. پیرمردی با دستار سفید، زنی با بچهای در بغل، و مرد جوانی که مدام ساعتش را نگاه میکرد. مونس کنار نیمکت چوبی نشست، دستانش را در هم قفل کرد و به جادهی بارانخورده چشم دوخت. اتوبوس کهنه، با صدای غژغژ ترمزهایش، از پیچ جاده نمایان شد. مونس نفس عمیقی کشید، نگاهی به پشت سر انداخت؛ به خانهی قدیمیشان که حالا دیگر در مه صبحگاهی کمرنگ شده بود. دلش لرزید، اما نباید برمیگشت. نه حالا که تصمیمش را گرفته بود. سوار شد، کنار پنجره نشست و سرش را به شیشهی سرد تکیه داد. اتوبوس حرکت کرد و روستا را پشت سر گذاشت. ** وقتی وارد شهر شد، خورشید از میان ابرها بیرون آمده بود. ساختمانهای بلند، خیابانهای شلوغ، بوق ماشینها، همهچیز برایش غریب و نفسگیر بود. جیبش سنگین نبود، اما امیدش چرا. باید جایی برای ماندن پیدا میکرد، کاری که خرجش را تأمین کند، و از همه مهمتر، راهی برای فروختن داستانهایش. به میدان اصلی شهر رسید. رهگذران با عجله از کنارش عبور میکردند، انگار هیچکس وقت نداشت بایستد و لحظهای فکر کند. او هم نباید معطل میکرد. از زنی که بساط چای و نان داشت، پرسید: ـ ببخشید، جایی رو سراغ دارین که بشه یه اتاق ارزون کرایه کرد؟ زن نگاهش کرد، انگار از روی چهرهاش حدس میزد که تازهوارد ساده است. با دست اشاره کرد: ـ کوچهی پشتی، مهمونخونهی حاج نصیر. ارزونه، ولی سادهست. مونس تشکر کرد و به سمت مهمانخانه راه افتاد. باید اولین قدمش را محکم برمیداشت. ** شب، وقتی در اتاق کوچک و نمور مهمانخانه نشست، دفتر کهنهاش را بیرون آورد. بار دیگر، مداد را در دست گرفت و نوشت: "آمدهام که زندگی را از نو بسازم. آمدهام که دیگر از گذشته نترسم. اما آیا شهر مرا خواهد پذیرفت؟" چشمهایش را بست. فردا، روز جدیدی بود. اما آیا سرنوشت، روی خوش به او نشان میداد؟
ادامه در پنج شنبه آینده ..... نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1379
برچسبها: باران, عمق فاجعه, پول, مادر [ پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت 1
باد از میان درزهای چوبی پنجره به داخل میوزید ، پردهی رنگ و رورفتهی حریر را به نرمی تکان میداد. دخترك روی سکوی سنگی کنار حوض نشسته بود، زانوهایش را بغل گرفته و به قطرههای بارانی که روی سطح آب میریخت، خیره شده بود. خانهی قدیمی، با دیوارهای ترکخورده و سقف شیروانی، هنوز هم بوی چوب خیس و خاک بارانخورده را میداد. مادر، با چادر سفید گلدار که حالا به زردی میزد، مشغول شستن کاسهای کهنه بود. دستانش، با چینهای عمیق و انگشتانی که سالها کار و رنج، آنها را خمیده کرده بود، آرام و بیشتاب حرکت میکرد. نگاهی به دخترش انداخت و با صدایی که سختی روزگار در آن رسوب کرده بود، گفت: ـ بازم تو فکر فرو رفتی، مونس... دخترک سر بلند نکرد. در ذهنش، صدای فریادهای گذشته، سایههای لرزان شبهای پراضطراب و چهرههایی که دیگر وجود نداشتند، موج میزدند. اما در دلش، شعلهای کوچک از امید زبانه میکشید. میخواست روزی از این خانهی قدیمی، از این فقر و گذشتهای که مثل زنجیر به پایش بسته بود، رها شود. باران شدت گرفت. مادر آهی کشید و زیر لب گفت: ـ پول که میاد و میره، دل آدم باید غنی باشه... اما مونس خوب میدانست که این حرفها دیگر برایش کارساز نیست. دیگر نمیخواست مثل مادرش باشد. میخواست پولدار شود، خیلی پولدار… انگشتان سردش را در آب حوض فرو برد. انگار میخواست از سرمای آب مطمئن شود، از واقعی بودن دنیای اطرافش، از اینکه هنوز زنده است. در دلش چیزی سنگینی میکرد، چیزی از گذشته، از شبهایی که زیر سقف همین خانه، با وحشتی که در استخوانهایش رخنه کرده بود، به خواب میرفت. مادر ظرف را کنار گذاشت. با گوشهی چادر دستهای خیسش را خشک کرد. کنار مونس نشست، فاصلهای اندک میانشان بود، اما فاصلهای که سالها در دلهایشان افتاده بود، خیلی عمیقتر از این حرفها بود. ـ دختر، زندگی همینه. ما اومدیم که بگذره. مونس سرش را بالا گرفت، نگاهش در چشمان مادر گره خورد. ـ نه، مامان… زندگی فقط گذشتن نیست. تو گذاشتی همه چیز از دست بره، ولی من این کارو نمیکنم. مادر آهی کشید. انگار انتظار این حرف را داشت. انگشتان لرزانش را در میان تارهای سیاه موی مونس فرو برد، نوازشی که بوی پشیمانی داشت . ـ پول خوشبختی نمیاره، مونس . مونس لبهایش را به هم فشرد. چند لحظه سکوت کرد، بعد آرام گفت: ـ ولی فقر بدبختی میاره . باد، باران را از روی پشتبام به حیاط میپاشید. مادر لبخند محوی زد. ـ دلت هنوز پره، میدونم. ولی تو هم میدونی که بخشیدن، آدم رو سبک میکنه... مونس دستش را روی آب حوض کشید، انگار میخواست تصویر لرزان خودش را صاف کند. ـ تو سبک شدی، مامان. ولی من… سنگینم. سنگینِ یه عالمه آرزو که تو نداری. مادر چیزی نگفت. تنها، نگاهش را به دوردست دوخت، جایی که آسمان روستا در مه غلیظ شب گم میشد. مونس بلند شد، قطرات باران از روی شانههایش میچکید. ـ من عوض میشم. دیگه نمیخوام مثل تو باشم. مادر لبخند تلخی زد، اما چیزی نگفت. شاید میدانست که بعضی راهها را آدم باید خودش برود، حتی اگر مقصدش را از قبل دیده باشد… شب از راه رسیده بود. صدای وزش باد در لابهلای درختان گردوی حیاط، سکوت خانه را سنگینتر میکرد. مونس به اتاق کوچک و نمورشان رفت، کنار چراغ گردسوز نشست و دفتر کهنهاش را باز کرد. روی صفحههای زرد شده، کلمات نیمهکارهای دیده میشد، آرزوهایی که به نوک مدادش آمده اما هرگز کامل نشده بودند. مادر از درگاه نگاهش کرد. ـ بازم مینویسی؟ مونس بدون اینکه سر بلند کند، زمزمه کرد: ـ آره… شاید یه روزی اینا رو فروختم. مادر نزدیکتر شد، دستش را آرام روی شانهی دخترش گذاشت. ـ پول نمیتونه زخماتو خوب کنه، مونس. دختر مکث کرد. قطرهای جوهر روی کاغذ چکید و لکهای سیاه روی یکی از واژهها نشست. ـ ولی میتونه یه زندگی بهتر بسازه. مادر آهی کشید و گوشهی چادرش را محکمتر دور شانههایش پیچید. زمستان سختی بود، و خانه، مثل همیشه، سرد. نگاهش روی شعلهی لرزان چراغ گردسوز لغزید. با خودش فکر کرد که شاید حق با مونس باشد، شاید اگر کمی پول داشتند، سقف خانه کمتر چکه میکرد، شاید شبها زیر پتو نمیلرزیدند، شاید... اما ته دلش چیزی زمزمه میکرد: ـ همهچیز به پول نیست. مونس سرش را روی زانوانش گذاشت. چشمانش به لکههای سقف دوخته شد، لکههایی که هر کدام داستانی داشتند، خاطرهای از شبهای ترسناک، روزهای تلخ، فقر، اشکهای بیصدا... اما او نمیخواست اسیر این گذشته بماند. فردا، با طلوع آفتاب، تصمیمش را میگرفت. باید راهی برای تغییر این زندگی پیدا میکرد. باید از این خانهی سرد، از این روستای خاکگرفته، از این فقرِ ریشهدار رها میشد. و این بار، هیچ چیز نمیتوانست جلویش را بگیرد.
ادامه در پنج شنبه هفته آینده ..... نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1379
برچسبها: باران, عمق غم, مادر چادر گل گلی, همه چیز به پول [ جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
مه دوباره ایستگاه را در آغوش گرفته بود. او، قدمزنان میان سایهها، چیزی در نیمکت قدیمی ایستگاه چشمش را گرفت. ساعت جیبیِ طلایی، درخشان و کمی خراشیده، جا مانده بود. دستش را به آرامی روی فلز سرد ساعت گذاشت. تیکتاکی نبود؛ انگار زمان در این ساعت متوقف شده بود. اما درون قلبش صدایی میشنید؛ صدای عشقی گمشده، در انتظار بازگشت. دور و بر را نگاه کرد؛ مه همچنان سنگین و سکوت، غمانگیز. کسی نبود. هیچ خبری از صاحب ساعت نبود. آیا بازمیگشت؟ یا این ساعت فقط خاطرهای بود، نشانهای از عشقی که هرگز بازنمیگشت؟ او ساعت را برداشت، قلبش پر از پرسش و امید شد. گاهی، بعضی چیزها به انتظار کشیدن ادامه میدهند؛ شاید برای همیشه، شاید برای فردایی که هیچکس نمیداند.
نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378 برچسبها: عشق و انتظار, ایستگاه انتظار, ساعت های سرد, عاشقی سرگشته [ شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
صبحها همیشه با بوی نان تازه و صدای ورقزدن کتابها شروع میشود. تو از کنار پنجرهی آن کتابخانهی قدیمی رد میشوی، نه برای کتاب، برای دختری که پشت میز اَمانت مینشیند و گاهی چشمش میافتد به تو. اسمش را نمیدانی، اما نگاهش شبیه داستانهاییست که هیچوقت تمام نمیشوند. اولینباریست که جرئت میکنی وارد شوی، وانمود میکنی دنبال کتابی نایاب هستی. او بیحرف، از جایش بلند میشود، به سمت قفسهها میرود و کتابی خاکخورده را برایت میآورد. همان لحظه، صدای خشخش کاغذها و بوی کمرنگ عطرش در هوای خنک کتابخانه میپیچد و تو میمانی با قلبی که ناگهان تندتر میزند. هفتهها میگذرد. هر روز میروی. گاهی چیزی میپرسی، گاهی فقط سرت را تکان میدهی. او کمحرف است. انگار کلمات را فقط برای جایی ضروری خرج میکند. در حالیکه کتابی را مهر میزند، میگوید: - تو زیاد میای اینجا، اما هیچوقت کتاباتو کامل نمیخونی. لبخندزنان می گویی: - راستش… دنبال یه چیزی بیشتر از داستان بودم. ابرویش بالا میرود: - مثلاً چی؟ - یه نفر که بشه باهاش داستان ساخت. توی ذهنت میپیچد: چه جملهای گفتما.... چیزی نمیگوید، فقط نگاهت میکند. اما از فردا، وقتی وارد میشوی، لبخند کوچکی گوشهی لبش هست. -تو- بدون پرسیدنش، شروع میکنی به گفتن از خودت. از شغل نصفهنیمهات، از شعرهایی که گاهی نیمهشب مینویسی، از مادر پیرت که نگران آیندهات است. او گوش میدهد، گاهی چیزی میپرسد، و خیلی کم دربارهی خودش میگوید. فقط میفهمی که اسمش لیلاست، عاشق باران، سکوت و عطر گل محمدیست، و تنها زندگی میکند. یکروز بارانی، وقتی کتابخانه خلوت است، کنار پنجره مینشیند و به خیابان خیس نگاه میکند. تو میروی کنارش. میگوید: - میدونی؟ من از شیشه خوشم میاد. از جنس بلور. چون هم قشنگه، هم شکنندهست. آدم نمیتونه روش دست بذاره، ولی میتونه ازش رد بشه، نگاه کنه... سرت را تکان میدهی. - اما گاهی آدم دلش میخواد چیزی رو لمس کنه، نه فقط نگاه کنه. - وقتی لمسش کردی، دیگه اونجوری نمیدرخشه. یا میشکنه... تو حرفی نمیزنی. فقط همانجا مینشینی، نزدیکش. نزدیک کسی که هرچه بیشتر بشناسیاش، کمتر میتوانی از فکرش بیرون بیایی. ماهها میگذرد. رابطهی شما شکلی عجیب به خود میگیرد. نه قرار عاشقانهای هست، نه پیامهای شبانه. فقط همان حضور هرروزه، همان کتابخانه، همان نگاههای میان قفسهها. تا یک روز، درست وقتی فکر میکنی میتوانی قدم بعدی را برداری، او نامهای به دستت میدهد. رویش را میخوانی: (برای وقتی که تنها شدی...) میخندی. میپرسی: - منظورت چیه؟ با لبخند تلخی میگوید: - فردا میرَم. برای همیشه. بهم پذیرش دادن. قراره برم کانادا پیش خالهم. دلت فرو میریزد. چیزی شبیه خالیشدن زیر پا. - تو حتی یه بار هم نگفتی... - چی یو؟
- مهم بودی. خیلی. ولی... مگه لازم بود بگم؟ - بله. لازم بود. چند لحظهای سکوت میکند. بعد آرام میگوید: - تو مهربونی. صادقی. شاید حتی عاشق. ولی من آدم موندن نیستم. من همیشه ترسیدم از اینکه کسی منو نگهداره. شاید چون خودم هم نمیدونم کیام... **** نامه را همان شب باز میکنی. سلام تو اگر اینو میخونی، یعنی من دیگه نیستم. نه که مُرده باشم، فقط رفتم. تو زیادی خوبی برای کسی مثل من. من مثل بلورم؛ میدرخشم اما نمیتونم چیزی رو نگه دارم. تو سعی کردی با دستهات نگهم داری، اما من از لمس میترسم. نذار نبودنم زخمی شه روی دلت. فقط بدون، اگه یه جایی، یه وقتی، کسی ازم پرسید که در ایران عاشق شدم یا نه... میگم آره. چون شدم. لیلا **** تو مدتها به کتابخانه نمیروی. خیابان، پنجره، نیمکت، همه یادش را زنده میکنند. تا اینکه روزی، همانجا، زیر بارانی دیگر، دفترچهی یادداشتت را درمیآوری و شروع میکنی به نوشتن: اما حالا میدانی. یاد گرفتهای. و این داستانیست که هر بار مرورش میکنی، بیشتر به حقیقتش ایمان میآوری و ادامه میدهی: گاهی بعضی عشقها، برای ماندن نیستند؛ فقط برای این هستند که درخشان باشند، حتی اگر ناپایدار. نسرین(مانا) خوشکیش/1395
برچسبها: داستان کوتاه عاشقانه تلخ, وفاداری, سکوت مهربانی, شکستن [ پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
سالها گذشته بود و ایستگاه پر از خاطرههای تلخ و شیرین بود. او هر روز، درست سر ساعت مقرر، به آنجا میآمد و چشمانتظار قطاری بود که شاید هیچگاه نرسد. اما امروز، با هوای مهآلود آن روزها کمی متفاوت بود؛ بویی از امید و زندگی در هوا پیچیده بود. صدای سوت قطار از دور به گوش رسید. قلبش تندتر زد، ساعت جیبی را در دست فشرد و نفسش را حبس کرد. قطار با صدایی آرام و نرم، درست مثل سالهای دور، به ایستگاه رسید. در میان مه، چهرهای آشنا نمایان شد. او بود؛ با همان لبخند مهربان و چشمانی پر از داستانهای ناگفته. زمان، فاصلهها و روزهای دوری را شکست داده بود و حالا، در همان ساعت، به همان ایستگاه، برگشته بود. دستهایشان در هم گره خورد و جهان دوباره زیبا شد؛ یک شروع دوباره، پر از عشق، امید و وعدههای تازه. ساعت ایستاده در مه، این بار شاهد یک بازگشت واقعی بود. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378 برچسبها: عاشقانه امیدوار, برگشت در مه آلود, راز و سر, ساعت خاموشی [ سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هر شب، درست در ساعت هشت، قطاری بیصدا و بیمسافر به ایستگاه مهآلود میرسید. هیچ چراغی روشن نبود و حتی صدای قدمهای مسافران را نمیشد شنید؛ انگار قطار فقط برای یک نفر آمده بود. مردی همیشه کنار ریل منتظر میایستاد، ساعت جیبیاش را در دست میچرخاند، تیکتاکش در سکوت شب مثل صدای قلبش میزد. نگاهش به ریلها دوخته شده بود، چشمانتظار کسی که هرگز نمیآمد. روزها گذشت و من با کنجکاوی به دنبال راز مرد رفتم. فهمیدم آن مرد، سالها پیش، معشوقش را در همین ایستگاه از دست داده بود؛ دختری که شب آخر، قبل از ناپدید شدنش، قول داده بود با قطار بیمسافر بازگردد. راز در مه پنهان شده بود؛ عشق و انتظار، مرز میان زندگی و مرگ را شکست داده بود. هر شب آن مرد، با ساعت جیبی در دست، منتظر بود تا شاید معشوقش و روح گمشدهاش، بازگردد و قطار بیمسافر، بار دیگر پر شود. و در آن شب مهآلود، فهمیدم که عشق واقعی حتی در سکوت و تنهایی هم زنده میماند؛ مثل ساعت جیبی که هرگز زمان را فراموش نمیکند. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378
برچسبها: عاشقانه معمایی, شب مه آلود, راز و سر, ساعت خاموشی [ دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ابرها از صبح سنگینی میکردند. هوا بوی خاک میداد، بوی چیزی که انگار تازه از دل زمین بیرون آمده باشد. کفشهایت را آرام روی آسفالت خیس میگذاری. قطرهها یکییکی شانههایت را میکوبند و صدای چترهایی که اینسو و آنسو باز میشوند، انگار ناهماهنگی یک ارکستر بارانی است. مقابل مطب ایستادهای. دکتر با آن چهرهی همیشه آرامش، این بار عجیبتر به نظر میرسد. دستهایش سردند وقتی نبضت را میگیرد. نگاهش کوتاه است، اما سنگین. حرفی نمیزنی. دکتر آهی میکشد. «سونوی فوری میخوام. همین امروز. همین الآن.» همهچیز تند پیش میرود. اتاق تاریک سونوگرافی. صدای تپش قلبَت در گوشَت. صفحهای خاکستری و مبهم. برمیگردی به مطب. از نگاه دکتر ترسیدی. «برگشته... همونه... شاید هم بدتر.» لحنش نرم است اما ترس خودش را پنهان نکرد. میخواهد همانجا نمونهبرداری کند. تو نه نمیگویی. فقط وقت فکر کردن میخواهی.... «بذارین با همسرم مشورت کنم.» زیر باران، پیاده برمیگردی. چتری نداری. قطرهها به صورتت میکوبند. اشک یا باران، کسی فرقش را نمیفهمد. اما تو میفهمی. این اشکها از ترس مرگ نیست. برای ناتمامیهاست. برای کارهایی که باید میکردی و نکردی. مادری که هر شب منتظر زنگت میماند. پدری که دیگر خوب راه نمیرود. او... که خواهر کوچکت است، هنوز سایهی تو را پشت خودش میخواهد و همسری که تمام زندگیش هستی. قدمهایت آرام است، اما دلت آشوب. بینگاه به اطراف، راه میروی. باران بند نیامده. کلید را در قفل میچرخانی. صدا نمیزنی. روی مبل مینشینی. خیسی لباست روی پارچه مبل پخش میشود. صدای در میآید. آمده. همسرت. خسته، با لبخند همیشگی. چیزی در چشمانت میبیند. «چی شده؟» فقط لبخند میزنی. در آغوشت میگیرد. مینشینید. صدای گریهی تو در گلو میماند، اما صدای گریهی او بلند میشود. نوزادیست که دنیا را نمیفهمد. میگوید: «چیکار کنم؟ نمیخوام بری. نمیخوام تنها بمونم. نمیخوام بیتو باشم.» صبح فردا، تماسها شروع میشود. پروندهات را میفرستی به مرکز کشورت! یکی از دوستانت میگوید پزشکی در مرکز پرونده را دیده و گفته فوری بیایی. بدون تأخیر. ساکَت را میبندی. دلنگران نگاهت میکند، دلداریش میدهی، او همراهت نمیآید. مادر و پدرش را تنها نمیگذارید. نگاهش اما تا ایستگاه دنبالت میآید. مرکز. شلوغ. هوا هنوز خاکستری. بیمارستان بزرگ. دکتر میانسال، اما جدی. چند آزمایش. یک جلسهی طولانی. بعد، لبخندش. «این جراحی نمیخواست. دارو درمانش میکرد و میکنه.» نفسی میکشی. «حتی شکم رو نباید باز میکردن. اشتباه بود. خیلی اشتباه، بیماریت رو بزرگ کردن، تبدیل کردن به شبه سرطان، اما قابل کنترل هست.» خواهرِ دوستت کنارت است. میگویند شکایت کن. تو سرت را تکان میدهی. چرا؟ زندگی برگشته. در راه برگشت، آسمان صاف است. چند پرنده در آسمان دور میزنند. تو نمیدانی چقدر فرصت داری، اما میدانی که وقت هست. هنوز وقت هست برای مِهر، برای نوشتن، برای گفتنِ دوستت دارم، برای دیدنِ لبخند او، برای بودن با دوستان و خانواده. روزها آرام و محتاط میگذرند. داروهایت را بهموقع میخوری. هر صبح، نگاهی به آینه میاندازی؛ چهرهای که دوباره رنگ گرفته. دکتر مرکز پیگیر حال و درمانت است. گاهی هم تماس میگیرد. یک روز، وسط تماس، چیزی میگوید: «امید یعنی همین. درمان یعنی همین که زندهای.» با دوستانت بیشتر در تماس میمانی. آنها حالا شدهاند بخشی از نبض زندگیات. پیامهایی که صبح میفرستند، شوخیهایی که عصرها بین دردهایت میکنند. یکیشان میگوید: «بیا به نوشتن ادامه بده، بنویس از روزهایی که باران بود و نترسیدی.» شروع میکنی به نوشتن دوباره. دفترت را باز میکنی و مینویسی از مطب، از نگاه سنگین دکتر، از باران، از قطرههایی که با اشک یکی شدند. از او که گریه کرد، از دستی که لرزید، از امیدی که حالا جوانه زده. تو زندگی را نه از اول، که از نو شروع کردهای. از جایی که فهمیدی فرصت، چیز کمیابیست، اما همیشه کافیست اگر بخواهی. و حالا میخواهی. برای خودت، برای آنها، برای کسی که هنوز وقتی صدایت میزند، زندگی را به لبخندت گره میزند. هنوز قطرههای باران روی پنجره میرقصند. اما تو دیگر نمیترسی. باران فقط شستن نیست. گاهی شروعیست.
نسرین(مانا) خوشکیش/ 18 خرداد 89
(بر اساس خلاصه ای از واقعیت.. )
برچسبها: الهامبخش, داستان واقعی از بیماری, زندگی [ پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
سالها گذشته بود و او، با گامهای سنگین و قلبی پر از حسرت، دوباره به همان ایستگاه مهآلود برگشته بود. ساعت جیبیاش هنوز در جیب کت کتانش جا خوش کرده بود؛ ساعتی که دیگر تیکتاک نمیکرد، ولی هر بار لمسش، بوی خاطرهها را زنده میکرد. مه همانطور غلیظ و رازآلود بود، انگار زمان در آنجا ایستاده بود، درست مثل عقربههای ساعتش. نفسش را آهسته بیرون داد و به ساعت ایستاده در میدان نگاه کرد؛ همان ساعتی که روزهای دور، شاهد عشق و انتظارشان بود. او آن روزها در آن ایستگاه، زیر مه و باران، چشمانتظار آمدن کسی بود که شاید هیچگاه بازنمیگشت. حالا اما، تنها خودش بود و خاطراتی که همچون سایههایی مهآلود، اطرافش را پر کرده بودند. دستش را در جیبش فرو برد و ساعت جیبی را لمس کرد؛ گرمایی که از آن حس میکرد، گرمای عشق گمشدهای بود که حتی گذر سالها نتوانسته بود خاموشش کند. مه، ساعت و او؛ سه شاهدِ بیصدا بر لحظههایی که دیگر هرگز تکرار نمیشدند. شاید عشقشان مثل مه بود، زیبا، رازآلود، و همیشه در دل خاطرهها ایستاده. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378
برچسبها: عاشقانه نوستالژیک, ساعت ایستاده در مه, انتظار, شاهدِ بی صدا [ چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ساعت جیبی در دستش آرام میلرزید، نه از سردی هوا، که از لرز دلش. عقربهها به هشت نزدیک میشدند. هوای ایستگاه بوی باران گرفته بود، بارانی که از صبح نویدش را داده بودند. مسافران با عجله روی سکو میرفتند و او همچنان به ریلهای خیس خیره شده بود. قرارشان همینجا بود؛ ایستگاه کوچک شهر، قطارِ ساعتِ هشت. سه روز پیش گفته بود: «یا با من میای، یا همهچی همینجا تموم میشه.» در جواب لبخند زده و گفته بود: «اگه تو بیای، منم میام.» و حالا، سه دقیقه به هشت مانده، خبری از او نبود. قطار با صدای ممتد سوتش از پیچ گذشت، چراغهایش مه را شکافتند. قلبش به تندی میتپید. نگاهش به ورودی سکو دوخته شده بود. مردی با بارانی طوسی آمد، زنی با چمدان قرمز گذشت، اما چهرهای که انتظارش را داشت، میانشان نبود. قطار ایستاد. درها باز شدند. مسافران سوار شدند. او هنوز همانجا ایستاده بود. باران شروع به باریدن کرد، قطرهها، روی صفحهی ساعت جیبی میرقصیدند. آخرین مسافر سوار شد. سوت آخر در مغزش پیچید. درها بسته شدند. قطار حرکت کرد و در مه دور شد. او ایستاد، بیحرکت، مثل مجسمهای که از امید تهی شده باشد. ساعت را بست و در جیب گذاشت. فهمید که بعضی قرارها، هرچقدر محکم، فقط برای شکستن ساخته شدهاند. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378
برچسبها: داستان کوتاه عاشقانه, جنس بلور, شکننده و تلخ, عشق و حسرت [ سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
صدای گریه کودک، باریک و خسته، در سکوت شب پیچید. زن، به سختی چشم باز کرد. نور زرد چراغ نفتی گوشهی اتاق، سایههای بلند و لرزانی روی دیوار انداخته بود. پتو را دور تن پسرک محکمتر پیچید و زمزمه کرد: ـ بخواب عزیز دلم... بخواب، که خواب، نجاته. کودک، سینهاش خسخس میکرد. شیر خشک ته کشیده بود و دکتر، دیگر بدون ویزیت نسخهای نمینوشت. زن دست برد و قاشق کوچکی از قند خیسشده در آب جوش را به لبهای نیمهباز پسرک رساند. کودک، چشمهایش را به آرامی بست. مرد از در نیمهشکستهی اتاق وارد شد. بوی نان بیات و دود در تنش نشسته بود. کیسهای در دست داشت که انگار با امید پر نشده بود. نشست کنار زن، آهی کشید و گفت: ـ فقط یه قرص نون... آقای نانوایی گفت نسیه دیگه نمیده. زن سرش را پایین انداخت. دستی به موهای کودک کشید و زیر لب گفت: ـ بخوابه، فقط بخوابه... لااقل تو خواب گرسنه نیست. مرد سرش را به دیوار تکیه داد. چشمش به پنجرهی ترکخورده افتاد. آنسوی شیشه، مه نشسته بود روی سقف خانهها. انگار آسمان هم دلش گرفته بود. ناگهان، صدای ضعیفی از کودک برخاست. یک آوای بیرمق، مثل بغضی بیصدا. بعد... هیچ. زن، خشک شد. دستش روی پیشانی پسرک ماند. سکوت، خفهکننده شد. مرد جلو آمد. دست لرزانش را روی گردن کودک گذاشت. بعد با صدایی که در گلو شکست، گفت: ـ خوابید... راحت شد. زن سرش را به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست. اشک، بیصدا از گونهاش گذشت، روی زمین تشنه چکید. زمزمهاش مثل لالایی غمگینی در اتاق پیچید: ـ بخواب کودکم... بخواب، که خفتنت بهتر از بیداری ماست... نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: داستان کوتاه اجتماعی, فقر و گرسنگی, نان نسیه [ پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
*به چشمان مادرم* در مترو نشستهای. سرِ خستهات را به شیشه تکیه دادهای و صدای ریتمدار قطار مثل لالایی عمل میکند. چشمانت بسته میشوند. خوابت میبَرد. وقتی چشم باز میکنی، ایستگاهی ناشناس روبهرویت است. نه تابلویی، نه آگهیای، نه حتی صدای هشدارِ درهای بستهشونده. بلند میشوی، گیج و خوابآلود، پا به ایستگاهی میگذاری که از نورِ سفیدِ غیرواقعی پر شده است. سکوت عجیبی است. هیچ مسافری نیست. بالا میروی، از پلههایی که نه تمام میشوند و نه تکراریاند، فقط صعود میکنی، وارد شهری میشوی که انگار از نقشههای دنیا بیرون افتاده است. مردی با کلاه بلند کج و شنلی خاکستری، لبخند میزند و میگوید: — تازهواردی؟ سر تکان میدهی. میپرسی: — اینجا کجایِ؟ مرد با لحنی بیتفاوت میگوید: — اینجا؟ «شهرِ بیزمانِ»! میخندی. فکر میکنی شوخی میکند. میپرسی: — یعنی ساعت نداره؟ تقویم نداره؟ پس امروز چندمه؟ مرد اخم میکند. با ناراحتی میگوید: — اینجا چنین چیزهایی توهین محسوب میشن. «امروز» یعنی چی؟ ما فقط «اکنون» داریم. گیج میشوی. میخواهی موبایلت را دربیاوری، اما در جیبت فقط یک تکه کاغذ است که رویش نوشته شده است: "برای بازگشت، باید بفهمی زمان یعنی چه؟." دختر کوچکی از کنار تو میگذرد. لبخند میزند و میپرسد: — شما هم دلتنگ شدهای؟ — دلتنگ چی؟ — گذشته. میخواهی چیزی بگویی، اما کودک رفته است. اطرافت را نگاه میکنی: خانههایی که سایه ندارند. مغازههایی با پنجرههای مهآلود. آدمهایی که قدم میزنند بیآنکه عجله داشته باشند. انگار هیچکدام نه منتظر چیزیاند، نه از چیزی عقب ماندهاند. و تو... تو تنها کسی هستی که هنوز ساعت مچی نداری اما اضطراب زمان را در سینهات حس میکنی. در میدان مرکزی شهر، زنی را میبینی که مینویسد، روی هوا. انگار کلماتش را با انگشت در فضا میکارد. نزدیک میشوی. — چی مینویسی؟ زن با لبخند میگوید: — خاطره. — ولی خاطره که به گذشته مربوطه. شما که گذشته ندارید! زن نگاهت میکند و آرام میگوید: — ما زمان را انکار نمیکنیم. فقط در آن غرق نمیشویم. میخواهی فریاد بزنی. این چه جاییست؟ تو دیرت شده، باید برگردی، باید... اما هیچکس عجلهای ندارد. مردی در گوشه میدان شطرنج بازی میکند، بدون حریف. وقتی نگاهش میکنی، میگوید: — نمیدونم بازی کی شروع شد و نمیدونم کی تموم میشه. فقط بازی میکنم. میپرسی: — پس پایان برات مهم نیست؟ لبخند میزند: — فقط آنچه اکنون هست، حقیقت داره. تو اما میدانی که درونت چیزی میجوشد. حس انتظار. حس ترس از گذشتنِ فرصت. تو نمیتوانی بیزمان باشی، نمیتوانی گذشتهات را فراموش کنی یا آیندهات را نادیده بگیری. پس باید راهی پیدا کنی. باید... صدای زنگی میشنوی. برمیگردی. همان مرد شنلپوش ایستاده، اینبار با چهرهای جدی. — هنوز نفهمیدی، نه؟ میگویی: — زمان... زمان یعنی گذشته، حال و آینده. یعنی ما رشد میکنیم، پیر میشیم، خاطره داریم. مرد سری تکان میدهد: — نه. زمان یعنی رنج. تا وقتی در زمان زندانی باشی، از آرامش دوری. — ولی اگر گذشته نباشه، من که هستم؟ اگر آینده نباشه، برای چی تلاش کنم؟ مرد به آرامی میگوید: — شاید همین، راز بازگشت توست. ناگهان متوجه میشوی که ایستگاه مترو، همانجاست. فقط چند قدم آنطرفتر، مثل در پنهانیِ میان دیوارهای سفید. اما حالا میدانی که باید انتخاب کنی. ماندن در شهری که بیزمانی؛ آرامش میآورد، یا بازگشت به دنیایی که ثانیهها مثل تیغ، پوستت را میبُرند. کاغذ را از جیبت درمیآوری. حالا نوشتهاش کامل شده: "برای بازگشت، باید بفهمی زمان یعنی درد، ولی درد یعنی زندگی." با لبخندی تلخ، قدم برمیداری. وارد ایستگاه میشوی. صدای قطار میآید. چشمانت را میبندی. و وقتی باز میکنی، در همان واگن قبلی نشستهای. صدای اعلام ایستگاه بعدی میآید. مسافران اطرافت نشستهاند. همه چیز مثل قبل است. جز اینکه تو... دیگر مثل قبل نیستی. نسرین(مانا) خوش کیش/ 1401
برچسبها: داستان کوتاه فانتزی, تمثیلی, گفتگوی عجیب, فانتزی با لحن فلسفی [ چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هر روز از کنار جمعیت عبور میکنم و تماشاگر افرادی هستم که گویی استاد زندگیاند؛ در هنر لبخند زدن، در سکوتکردن و حتی در دل نبستن. اما من، همیشه جایی از مسیرم ناقص است. هنگام لبخند، بغض در گلویم حلقه میزند و هنگامی که باید سکوت کنم، تمام اندوههایم را آشکار میسازم. بارها مقابل آیینه ایستادهام و از خود پرسیدهام: «چرا نمیتوانم همچون دیگران باشم؟» نه اینکه بخواهم شبیه کسی شوم، بلکه کاش میتوانستم مانند هیچکس باشم؛ بیدغدغه و بیآلایش. شاید دلیلش این است که بیش از حد احساس کردهام، بخشیدهام و صادق بودهام؛ بیش از حد «خودم» بودهام. در میان جمع بودهام اما همیشه تنهایی را چشیدهام؛ گویی در جهانی دیگر و در حبابی بیصدا محصور شدهام. شاید روزی درک کنم که تفاوت، نه نفرین، بلکه نعمتی است... اما امروز تنها آرزوی من این است که برای لحظهای، همانند هیچکس باشم. نسرین(مانا) خوشکیش/1378 برچسبها: تنهایی, تفاوت و خودشناسی, نوشته کوتاه, زندگی در جمع [ سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ساعت دهونیم بود. آسمان شهر مثل صفحهای سیاه با نقطهچینهای نورانی. لیلا، گل یاس خشک کرده را لای دفتر خاطراتش گذاشت. قرارشان سر پیچ خیابان سعدی بود، درست روبهروی درخت نارون، کنار چراغقدیمی. صدای کفشهای مرد روی سنگفرش آمد. مثل صدای آمدن بهار. او گفت: «اگه یاس هنوز بوی تو رو بده، برمیگردم...» لیلا خندید. چشمهایش به مروارید نشستند و بر گونه هایش ریختند. یاس هنوز بوی او را میداد. نسرین(مانا) خوش کیش/1398
برچسبها: داستانک عاشقانه, لیلا, یاس, قرار بی قراری [ شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
فراموش میکنی. یا دستکم تلاش میکنی فراموش کنی. صبح، وقتی از خواب بیدار میشوی و برای لحظهای نمیدانی امروز چندشنبه است، فکر میکنی شاید دیگر همهچیز تمام شده باشد. جای خالی کنار تخت را نگاه نمیکنی، صدای نفس کشیدن کسی را انتظار نمیکشی، و موبایل را بیآنکه به پیامی امید داشته باشی، چک میکنی. و آن وقت است که پرت میشوی وسط خاطرهها. انگار زمان عقب میدود. تو میبینیاش، با آن لبخند نیمهکاره، آن چشمهایی که یک روز پناهت بودند. حالا اما نه لبخندی هست، نه پناهی. فقط تصویر است و تویی که ایستادهای میان یک جنگل سوخته. دلتنگی را با فریاد نمیشود بیرون کرد، اما تو سعی میکنی. ناسزا میگویی. بلند، بیوقفه، شاید با صدایی که خودت را هم میترساند. توهین پشت توهین. بدی پشت بدی. تمام خاطرات را میچسبانی به چیزی زشت، تا دل بکَنی. تا دلت به خودش اجازه بدهد از او عبور کند. میگویی: «آدم نفهم!» اما یادت میافتد همان آدم نفهم، یک روز وسط بیمارستان، دستت را گرفته بود و گفته بود: «نترس. من اینجام.» میگویی: «خودخواهِ دروغگو!» و یاد آن شب میافتی که با تب خوابیده بودی و او بیصدا پتو را کشیده بود روی شانهات. همهی این ناسزاها، همهی این خشمها، لایهایست روی زخمی که هنوز تازه است. و تو… با هر فریاد، نه فقط او را، که خودت را هم تکهتکه میکنی. میروی سراغ عکسها، نامهها، لباسهایی که گذاشتی بمانند. بعد یکییکی میاندازیشان دور. مثل آدمی که خانهاش آتش گرفته و با دست خودش شعلهها را تماشا میکند. دلت میسوزد، اما کاری نمیکنی. فقط میخواهی چیزی از او نماند، جز همین خاکستر. اما باز، وقتی شب میشود، وقتی چراغها خاموشاند و سکوت مثل ملافهای نمناک روی تنت افتاده، دلت آنجا گیر میکند؛ در صدای او که میگفت: «تو رو خدا دعوا نکنیم امشب.» در خندهی کوتاهش وقتی چیزی را اشتباه گفتی، در قهرهای نصفهنیمهای که با یک بوسه تمام میشدند. تو با همهی توانت میخواهی فراموشش کنی. اما فراموش کردن، جنگیدن با خودِ توست. چون عشق، جایی ریشه کرده که خودت را ساختی. و حالا اگر بخواهی عشق را بخشکانی، باید بخشی از خودت را هم قطع کنی. و این درد دارد. درد بینام. دردی که هیچکس نمیبیند، جز خودت، وقتی جلوی آینه میایستی و با چشمانی خسته از خودت میپرسی: «واقعاً تموم شد؟» نه، تمام نشده. چون اگر تمام شده بود، دیگر اینهمه با خشمت، با دلتنگیات، با خاطراتت درگیر نمیبودی. تو هنوز... دوستش داری. شاید نه مثل قبل. شاید نه با همان شور. اما دوستش داری. و این، همان تلخترین حقیقتیست که پشت ناسزاها پنهان شده. نسرین(مانا) خوشکیش/1393
برچسبها: پناهی که نماند, نام تو, ناسزای من, داستان کوتاه عاطفی [ پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بودن آدمها همیشه اتفاقی نیست. بعضیها دلشان را به بودنتان گره زدهاند، نه به نیاز، نه به عادت، بلکه به دوست داشتن. کنار شما ماندهاند، با تمام خستگیها، سکوتها، بیتوجهیها. اما ماندن هم ظرفیتی دارد. آدمی که مدام نادیده گرفته شود، یک روز بیصدا میرود. نه چون قهر کرده، چون تمام شده… ته کشیده. آدمها را از بودن در کنارتان پشیمان نکنید. آنکه همیشه کنارتان بوده، قرار نیست تا همیشه بماند. وقتی حضورش را نادیده گرفتید، وقتی محبتش را بیارزش دانستید، وقتی فکر کردید "هست، چون باید باشد"، درست همان لحظه، شروع کرد به فاصله گرفتن. بودن هیچکس اَبدی نیست. دلها با بیتوجهی سرد میشوند، و کسی که یکروز جانش را برایتان میداد، ممکن است روزی دیگر حتی اسمتان را هم نپرسد. آدمها را از وفاداری، دلسوزی، و مهربانیشان پشیمان نکنید. وفا اگر بشکند، هیچ چیز جبرانش نمیکند… حتی پشیمانی.
مانا/ 1404
برچسبها: پشیمانی از محبت, وفا کردی و ندیدی, فاصله های بی محبتی [ چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
مجید ماهها در بیمارستان بود. پای مصنوعی گرفته بود، اما درونش چیزی مصنوعی نبود؛ زخمهای دلش واقعی بود. فکر میکرد علی شهید شده است. روزی نامهای رسید، بدون نشانی، فقط امضا شده بود: «زندهام. دارم میام.» دل مجید لرزید. از همان روز هر عصر، کنار راهآهن میرفت. اتوبوسهای پر از جانباز و اسیر را میدید. اما علی نبود. شبی از آن شبها، اتوبوسی بینام آمد. میان جمعیت، جوانی با لباس کهنه، با عصا، ایستاده بود. مجید چشم تنگ کرد. باور نمیکرد... «مجید»! صدای علی از دل سالها رسید. همدیگر را در آغوش گرفتند، گریه کردند. هر دو زنده مانده بودند، اما هیچکدام آن آدم سابق نبودند. نسرین(مانا) خوشکیش/1375
برچسبها: اشک و آغوش, دیدار پس از جنگ, بازگشت به خانه, انتظار برادر [ دوشنبه سیزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ادامه قبل...
علی به آسمان نگاه میکرد. نفسش بوی باروت گرفته بود. یک نامه در جیب داشت؛ نامهای که هیچوقت نفرستاده بود. برای برادرش نوشته بود. «مجید جانم، هنوز زندهای؟ تو رو به خدا صبر کن تا بیام...» عملیات در سومار شکست خورده بود. نیروهای ایرانی عقبنشینی کرده بودند. علی میان مجروحان جا مانده بود. سربازان عراقی او را با خشونت گرفتند. دستهایش را بستند و با وانتهای نظامی به سمت غرب بردند. چند روز بعد، خودش را در اردوگاه کوچکی در مرز ترکیه دید. اسیر، گرسنه، تنها. افسر ترک با لبخند سردی گفت: «اینا رو میدیم به عراق. پول خوبی میگیریم.» علی شبانه تصمیم گرفت فرار کند. با تکهسنگی نگهبان را زد و با تن زخمیاش، خودش را به کوه رساند... نسرین(مانا) خوشکیش/1375 ادامه دارد...
برچسبها: نامهای از جنگ, دردهای خاک, جنگ و صلح, فرار از اردوگاه [ یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
خرمشهر بوی خاک سوخته میداد. مجید، برادر بزرگتر، در میان ویرانهها و صدای گلوله، دنبال تکهای امید میگشت. نوجوانی بیستویکساله بود، اما جنگ او را پیر کرده بود. خستگی در چشمهایش خانه کرده بود، و گوشه لبش زخم کوچکی از ترکش مانده بود. صدای بیسیم گفت: «نیروی کمکی از سومار نیومده؟» مجید دکمه بیسیم را فشار داد. «برادرم اونجاست، شاید هنوز خبر ندارن.» در دلش طوفان بود. علی، برادر کوچکترش، داوطلب شده بود و رفته بود سومار. قول داده بودند بعد از عملیات اول به هم برسند. ظهر همان روز، خمپارهای کنار سنگر ترکید. صدای مجید خاموش شد. دوستانش او را میان خاک و خون بیرون کشیدند، پای راستش از زانو به پایین رفته بود... نسرین(مانا) خوشکیش/1375 ادامه دارد...
برچسبها: داستان جنگی, دلتنگی برادرانِ, مجروح جنگی [ شنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ادامه انعکاس درد 1
مانی چیزی نگفت. نگاهش به عکس شکسته بود. قاب، درست از وسط صورت او ترک خورده بود. « خستهام، مامان...» صدای مانی، شکستهتر از قاب عکس بود. مادر فقط نگاهش کرد. نه نصیحتی، نه توبیخی. تنها چشمانش پر از اشک شد و همانجا، در سکوتی تلخ، دستی بر موهای پسرش کشید. برای اولین بار، مانی نه عقب رفت، نه مقاومت کرد. دست مادر را روی سرش پذیرفت؛ مثل قطرهای که آرام میافتد روی خاک خشک. از آن شب به بعد، چیزهایی آرامآرام تغییر کرد. نه با معجزه، نه ناگهانی؛ مثل قطرههایی که سنگی را طی سالها میفرسایند. مادر هر شب، بدون توقع جواب، کنار در اتاق مانی میایستاد و میگفت: «شب بخیر عزیز دلم.» پدر کمتر صدایش را بلند میکرد. گاهی حتی ظرفها را میشست، بیآنکه کسی بگوید. گاهی بیدلیل برای مانی نان خامهای میخرید، همان شیرینی محبوبش که مدتها بود به خاطر قند خون بالا از خانه حذف شده بود. در مدرسه اما، چیزی تغییر نکرده بود. مانی هنوز هدف شوخیهای آزاردهنده بود. هنوز تنها پشت نیمکت آخر مینشست. اما دیگر، بعد از مدرسه، نگاهش به خانه، فقط یک فرار نبود؛ کمکم داشت به پناه شبیه میشد. تا اینکه یک روز، مانی دفتر نقاشیاش را، که سالها بود گوشهی کمد خاک میخورد، بیرون آورد. اول با مداد، خطهای بیمعنی کشید. بعد، کمکم شکلها ظاهر شدند؛ صورتهایی که فریاد میزدند، کودکانی در مه، چهرههایی بیچشم، بیلب. او احساسش را با رنگ بیان میکرد، با خطهایی لرزان اما پر از درد. مادر وقتی دید، چیزی نگفت. فقط یک بسته مداد رنگی جدید برایش خرید و شب، آن را روی میز اتاقش گذاشت. پشت بسته، یادداشتی کوچک بود: « نقاشی کن عزیز دلم. حتی درد هم وقتی نقاشی میشه، کمی آرام میگیره.» آن شب، برای اولین بار بعد از مدتها، مانی با خودش فکر کرد شاید، فقط شاید، کسی هست که میفهمد. زمان گذشت. نقاشیها بیشتر شد، خانه کمی آرامتر. پدر و مادر هم یاد گرفتند که شنیدن، فقط با گوش نیست. گاهی با نگاه، گاهی با حضور، گاهی با سکوت. و مانی؟ هنوز درونش زخم بود، اما دیگر تنها نبود. در خانهای که خستگی هنوز بود، اما اندکی فهم، اندکی لمس، اندکی انعکاس روشن از درد نیز اضافه شده بود. و همین «اندکی»، آغازِ همهچیز شد. نسرین (مانا) خوشکیش / 1402 برچسبها: کودکان بی گناه, داستانک روزمرگی, خشم و روانشناختی کودکان, دیده نشدن درد کودکان [ چهارشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تو فقط لبخند زدی. لبخندی کوتاه، بیصدا، به خاطرهی سادهای و بامزهی که یکی از دوستان قدیمی تعریف کرد. همه خندیدند، اما انگار فقط لبخند تو بود که به چشم آمد. حس کردی نگاهش روی صورتت سنگینی میکند. آن نگاه آشنا، که پیش از حرف، سرزنش را منتقل میکند. سرت را پایین انداختی، لبخندت پنهان شد، اما نه برای اینکه کار اشتباهی کرده باشی… فقط برای اینکه دیگر توان بحث نداشتی. در راه بازگشت، سکوت، مثل شیشه ترکخورده بینتان بود. خانه که رسیدید، سکوت شکست. نه با آرامش، با انفجار. ـ «اون خنده واسه چی بود؟ از چی اینقدر خوشحال شدی؟» گیج شدی. تو فقط خندیده بودی. ـ «یه خاطرهی بامزه بود... همه خندیدن، فقط من نباید؟» صدایش بالا رفت، مثل همیشه. ـ «همه که زن من نیستن! باید بفهمی جلوی کی لبخند میزنی!» دلت لرزید. نه از ترس. از دلشکستگی. از اینکه چطور میشود لبخندت بشود اتهام، اما بیتوجهیها، بیاحترامیها، فراموشکردنها هیچ حساب نشوند. او خودش را نمیدید. فقط تو را زیر ذرهبین میگذاشت. ایستادی. دیگر پاسخی نداشتی. لبخندت مُرد. اما غرورت نه. ـ «بعضی چیزا رو آدم فقط یهبار تحمل میکنه...» این را گفتی، آرام. نه با فریاد، نه با اشک. و بعد، بیصدا، به اتاق رفتی. چراغ را روشن نکردی. فقط نشستی در تاریکی. لبخندت هنوز آنجا بود، گوشهی دلخوریات… کنار تکههایی از دوستداشتن، که دیگر طاقت تحقیر نداشتند.
نسرین(مانا) خوش کیش/1402
برچسبها: غرور بی جا, مالکیت انسانی, اجازه بی اجازه, خوب یا بد [ سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
مانی، پسر نوجوان خانواده، از مدرسه که برمیگشت، در را محکم به هم میکوبید و بدون ذرهای توجه به اهالی خانه به اتاقش میرفت. مادر، با صدایی آرام میپرسید: «روزت چطور بود پسرم؟» اما مانی فقط با یک «خوب نبود» کوتاه جواب میداد و در را به روی سوالهای مادر میبست. پدر و مادر مانی، هر دو درگیر مشکلات کاری و دغدغههای روزمره بودند. خستگی و کلافگی آنها ناخواسته در رفتارشان با مانی هم منعکس میشد. گاهی با صدای بلند با هم حرف میزدند، گاهی بیحوصله جواب سوالهای مانی را میدادند. آنها متوجه نبودند که همین رفتارهای کوچک، چه زخمی بر روح حساس پسرشان میزند. مانی در مدرسه هم با رفتارهای آزاردهندهای از طرف بعضی از همکلاسیها روبرو بود. او که در خانه هم احساس شنیده شدن نمیکرد، کمکم درون خودش فرو رفت. خشم و ناراحتیاش به شکل بیاحترامی و پرخاشگری در خانه بروز میکرد. این چرخه معیوب آزار و اذیت، همه اعضای خانواده را در خود غرق کرده بود. هر کدام به نوعی قربانی و در عین حال، ناخواسته، آزاردهنده دیگری بودند. یک شب، صدای شکستن چیزی از اتاق مانی آمد. مادر با قلبی لرزان به اتاقش رفت. قاب عکسی شکسته بود و مانی در گوشه اتاق، بیصدا گریه میکرد. مادر جلو رفت، دست روی شانهاش گذاشت و گفت: «داری توی خودت گم میشی عزیزم... بذار پیدات کنم.» نسرین(مانا) خوشکیش/1402 ادامه دارد...
برچسبها: کودکان بی گناه, داستانک روزمرگی, خشم و روانشناختی کودکان, دیده نشدن درد کودکان [ دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
باران بیوقفه میبارید. گُلهای اطلسی زیر پنجره خم شده بودند، انگار دلتنگی را میفهمیدند. هر غروب پشت همان پنجرهی شرقی مینشست، لیوان چای سرد میشد، ساعت عقب میماند و صدای زنگ در، هیچوقت نمیآمد. پنج سال بود که امیدش به برگشتن "او" نم کشیده بود، مثل نامهای قدیمی که دیگر نمیخواند. فقط هر شب، یکی از نامههایش را دوباره باز میکرد، بوی عطر کهنهای که هنوز در کاغذ مانده بود، جانش را میلرزاند. و هنوز، هر شب… کسی پشت پنجره نبود. مانا/1402 برچسبها: اطلسی, داستانک احساسی و دلتنگی, رفتن و نبودن [ یکشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گفت: «تو زیادی حساسی.» و من با خودم فکر کردم، نکنه واقعاً اینطور باشه؟ نکنه زیادی میفهمم؟ زیادی دقیق میشم؟ نکنه ایراد از منه که آدمها رو زودتر از خودِ خودشون میشناسم؟ نکنه نباید انقدر بفهمم وقتی کسی دستتو میگیره، فقط برای اینه که زمین بخوری، نه برای اینکه بلند شی؟ * یه محله قدیمی بود، شمال شهر نه، جنوبتر، اونجا که آدمها هنوز سلام میدن، ولی ته دلشون غُر میزنن. یه کوچه باریک داشت با دیوارهای سبز و آبی پوستهپوستهشده. ما سهتا خانم بودیم که سالها همسایه بودیم، رفیق جانی نبودیم، ولی خب... بَند شده بودیم به هم، مثل سنگهای یه دیوار. من، دُرسا، و فهیمه. دُرسا همیشه خندون بود، حتی وقتی شوهرش ولش کرد و رفت. فهیمه، همیشه اخمو بود، حتی وقتی شوهرش مغازه زد و وضعشون خوب شد. من؟ نه خندون، نه اخمو. یه چیزی بینِ بودن و نبودن. اولش همه چیز معمولی بود. قهوه عصرگاهی، حرفهای ریز و درشت، کمی غیبت، کمی دلسوزی قلابی. ولی نمیدونی از کی… همه چیز تغییر کرد. * فهیمه یه روز لباس نو پوشیده بود و ناخنهاش رو فرنچ زده بود، گفتم: «چه قشنگ شدی.» اون روز گذشت. ولی از فرداش، شروع کرد به قصه ساختن. پیش دُرسا گفته بود: «مریم حسادت میکنه. میگه چرا تو همش خرید میکنی.» و به من گفت: «دُرسا گفته از تو خوشش نمیاد. چون زیادی ساکتی.» وسطِ دوستیهای ما، یه چیزی داشت میپوسید. یه چیزی شبیه حسادت، شبیه عقدههای پنهون. * بعد از چند ماه، فهمیدم فهیمه قرض گرفته از دُرسا، اما به من گفته بود دُرسا محتاجه و داره از همه پول میگیره. فهمیدم دُرسا به دخترش گفته که من حسودم، چون هنوز بچه ندارم. و فهمیدم... اینا بازی نبود. آدمها برای زدنِ هم، دنبال چاقو نمیگردن. دنبال کلمهن. دنبال سکوتِ لحظهایِ تو، تا روش هزار معنا بچسبونن. * یه روز که هوا بارونی بود و بوی خاک میاومد از پنجره، دُرسا در زد!! با چایی اومد و گفت: «فهیمه گفته تو پشت سر من حرف زدی. درسته؟» نگاش کردم. سینی چایی لرزید تو دستش. گفتم: «چرا باور کردی؟» نفسم برید. این بود ماجرای تمام زندگیام. هر جا که ساکت موندم، گفتن "حتماً یه چیزی هست". و هر جا که حرف زدم، گفتن "زیادی حساسی." * اون شب تا صبح نخوابیدم. به مادرم فکر کردم که میگفت: «همه رو با خودت یکی ندون.» * فهیمه یه روز شوهرشو ول کرد، چون یکی دیگه رو پیدا کرده بود. ولی به همه گفت شوهرش خیانت کرده. زندگیاش خراب شد. بعد، برای ترحم مردم، گفت: «مریم همیشه برام دعا میکرد، ولی چشمش شور بود.» * دُرسا یه بار تصادف کرد. و گفت: «مریم همون روز گفته بود خدا نکنه بلایی سر کسی بیاد.» * و من؟ هیچ کاری نکرده بودم. فقط زنده بودم. فقط بودنم، داشتنم، نداشتنم، بودنِ بیحاشیهم... برای اونا زیادی بود. حالا توی محله جدید زندگی میکنم. با کسی قهوه نمیخورم. با کسی لبخند رد و بدل نمیکنم. اسمم هنوز مَریمه. ولی اون مریمِ سادهدلِ ساکت نیستم. * گاهی به خودم میگم: "نکنه زیادی فهمیدی؟ نکنه باید یهذره دروغ میگفتی؟ نکنه اگه یهذره مهربونیتو، قایم میکردی، اونا نمیترسیدن؟" اما بعد، یادم میافته… اونا از مهربونی نمیترسیدن، از نداشتنِ خودشون میترسیدن. * پایان این داستان یه خونهست. با یه پنجره که ازش صدای قهوه نمیاد. با یه زن، که هنوز اسم دُرسا و فهیمه رو یادشه، ولی دیگه براش مهم نیست چه کسی چی گفته. * زندگی، نه همیشه جنگه، نه همیشه صلحه. ولی همیشه آدمهایی هستن که توی قلبت، گُل نمیکارن… خاک میریزن. تا فراموش شی. تا خودت رو فراموش کنی. ولی من… هنوز بوی خودم رو حس میکنم. حتی اگه خاکی باشم. حتی اگه تلخ باشه. حتی اگه دیگه… کسی یادش نیاد که من فقط… آدم بودم.
نسرین(مانا) خوشکیش/1392
برچسبها: داستانهای مفهومی نثر احساسی, خیال و واقعیت [ پنجشنبه دوم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |