|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
باران میبارید. پشت پنجره نشسته بود و به قطرههایی نگاه میکرد که بیوقفه فرو میریختند؛ مثل افکارش، مثل خاطراتش. او آمده بود. بعد از سالها. چای را که برایش ریخت، گفت: «از عشق بگو...» نگاهش کرد، بیحس، بیکلام. گفت: «هیچ.» لبخندی تلخ نشست بر لبهای زن. پرسید: «خو از مرگ بگو، از نبودنها، از رفتنها...» مرد گفت: «هیچ.» زن چشم بست، دلش آشوب شد. آرام گفت: «پس از هیچ بگو، فقط از هیچ...» مرد اینبار مکث کرد. به چشمان زن خیره شد، به سکوتی که میانشان خانه کرده بود، به عشقی که هنوز هم میان آن هیچها زنده بود. آرام زمزمه کرد: «هیچ... یعنی تو، یعنی من، یعنی این لحظه، یعنی زیستن...» زن لبخند زد. قطرهای دیگر روی دستش چکید. و عشق، در هیچ معنا شد. نسرین(مانا) خوشکیش/82
برچسبها: هیچ, زیستن, مرگ, عشق [ یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ شنبه چهارم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
(برای دلتنگیِ عمیق و نبودن عزیزان) جای خالیات تو نیستی چقدر عجیب است نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: دلتنگی, از دست دادن, مرگ, مادر [ سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ چهارشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ جمعه پانزدهم فروردین ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ جمعه پانزدهم فروردین ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ چهارشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ سه شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ دوشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۶ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
در سوگ پدر دوست خوبمان میترا
همان هنگام که سرخوش از زندگی لذت می بریم........................................... ناخودآگاه میآید، بدون هیچ خبری، بدون آواز و دهل........................................... بدون شیپور و سرنا، بدون هیچ علامتی......................................................... و تسلیم می شویم، و روحمان از پاهایمان خارج می شود................................ و ناخودآگاه تسلیم می شویم، بدون انکه بخواهیم......می میریم....................... مانا/91 برچسبها: مرگ, دوست, روح [ جمعه سوم شهریور ۱۳۹۱ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
اگر مرگ از حوالی خانه تان بگذرد، چه می کنید؟........................................................ بیا کمی بفکر مرگ باشیم و عبرت بگیریم از مردنها...................................................... ما هیچ وقت برای مردن تصمیم نمی گیریم................................................................ بلکه هنگامی مرگ بسراغمان می آید که هیچ وقت فکرش را نمی کنیم.......................... مانا برچسبها: مرگ, مردن [ چهارشنبه یکم شهریور ۱۳۹۱ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
موسیقی عجیبی ست مرگ. بلند می شوی و چنان آرام و نرم می رقصی که دیگر هیچکس تو را نمی بیند ********************* گرگ شنگول را خورده است گرگ منگول را تکه تکه می کند...
بلند شو پسرم ! این قصه برای نخوابیدن است برچسبها: گرگ, شنگول و منگول, مرگ, موسیقی [ یکشنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۰ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |