واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 


خاموشی هرگز نیست
زیر خاکستر دردها
آتش شعله‌ور است

نسرین(مانا) خوش‌ کیش



برچسب‌ها: انتظار, سکوت, آتش زیر خاکستر, درد
[ دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

سال‌ها گذشته بود و او، با گام‌های سنگین و قلبی پر از حسرت، دوباره به همان ایستگاه مه‌آلود برگشته بود. ساعت جیبی‌اش هنوز در جیب کت کتانش جا خوش کرده بود؛ ساعتی که دیگر تیک‌تاک نمی‌کرد، ولی هر بار لمسش، بوی خاطره‌ها را زنده می‌کرد.

مه همان‌طور غلیظ و رازآلود بود، انگار زمان در آنجا ایستاده بود، درست مثل عقربه‌های ساعتش. نفسش را آهسته بیرون داد و به ساعت ایستاده در میدان نگاه کرد؛ همان ساعتی که روزهای دور، شاهد عشق و انتظارشان بود.

او آن روزها در آن ایستگاه، زیر مه و باران، چشم‌انتظار آمدن کسی بود که شاید هیچ‌گاه بازنمی‌گشت. حالا اما، تنها خودش بود و خاطراتی که همچون سایه‌هایی مه‌آلود، اطرافش را پر کرده بودند.

دستش را در جیبش فرو برد و ساعت جیبی را لمس کرد؛ گرمایی که از آن حس می‌کرد، گرمای عشق گمشده‌ای بود که حتی گذر سال‌ها نتوانسته بود خاموشش کند.

مه، ساعت و او؛ سه شاهدِ بی‌صدا بر لحظه‌هایی که دیگر هرگز تکرار نمی‌شدند. شاید عشق‌شان مثل مه بود، زیبا، رازآلود، و همیشه در دل خاطره‌ها ایستاده.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/شهرخاطرات/1378



برچسب‌ها: عاشقانه نوستالژیک, ساعت ایستاده در مه, انتظار, شاهدِ بی صدا
[ چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

هوا مه آلود است. سیصد و سیزدهمین سلامم را که علیک می‌گویی، آهی می‌کشی. نمی‌دانم نشان تأسف است یا ... نگاهت مثل گذشته درشت و نافذ نیست. رگه های خونی چشمت، پلک زدنهای مکررت، نشان بی خوابی است. سرم را نزدیکت می‌کنم. می‌خواهم چیزی بگویم، یادم نمی‌آید

ـ چقدر شلوغه! می ترسم!

ـ از تنهایی؟!

ـ نه، از غریبی.

بسته شدن پلک‌هایت، فاصله ای میانمان می‌شود. صدای نی می‌آید. صدای دهل. شاید هم سنج و سرنا!

ـ بخواب! برمی‌گردم.

دفترت را به امانت بر می‌دارم. می‌روم بسوی صدا، نی، طبل، سنج، صدای زنجموره می‌آید.

ـ چی شده؟ شهید آوردن؟!

ـ نه، تابوت شهدا رو تو پرچم می پیچند، اینکه...

گیج می‌شوم، در این هوای سرد و نمور، تنها، اینجا چه می‌کنم؟! میان غریبه‌های تابوت به دوش. چشمهای خیره شده!! " آدمها" بر سر و سینه می‌کوبند. زنجیرها نشان اسیری کیست؟ پشت بلوزهای سیاه به اندازه سنجی بزرگ پاره است! پدران گریه می‌کنند. مادران شیون به پا کرده‌اند! مگر مرده درون تابوت آشناست؟! یا... پس چرا "من" گنگم؟!

- آهای مواظب باش، جلوتو نگاه کن، چرا تنه می‌زنی؟

خودم را کنار می‌کشم، مسجد روبرو جامه سیاه و سبز به تن کرده است.

ـ آقا بهشتِ، خانم بهشتِ، یخ بهشتِ، خنک می‌شین. یخ بهشت میخواین؟

ـ سردمه، تو این هوا یخ بهشت به چه دردم می‌خوره؟

هوا گرگ و میش می‌شود. "ها" که میکنم، دلم بخار می‌گیرد. شاید "اگر" گرم شوم، دلم پاک شود. کسی تکه نانی به دستم می‌دهد "دستم" بوی بهشت می‌گیرد! "آدمها" عزاداری می‌کنند. بر سر می‌زنند، غمهای خود را واگویه می‌کنند. شاید هم نفرین.

ـ اگه بودم، غوغا می‌کردم.

خنده ام می‌گیرد.

ـ الهی بمیرم، قربون جگر تکه تکه شده ات، ای کاش بودی...

می‌خواهم اعتراض کنم. دلم رضا نمی‌دهد. زبانم قفل می‌شود. یکی با ریشش بازی می‌کند و تند تند اشک

می‌ریزد: ـ اگه بودی، تنهات نمیذاشتیم.

گریه ام می‌گیرد. غریبی هم حدی دارد. تسبیح بلند شب‌نمای زنی چشمم را می‌گیرد ... ـ ایمان ندارن، وَاِلّا...

پیرزن رنجوری، چادر نخ‌نمای سیاهش را بر سر جابجا می‌کند، دستی به گودی چشمانش می‌کشد که دو "مهره سبز" در آن خودنمایی می‌کند: ـ اگه بودی "شاید" به دادمان می‌رسیدی! "شاید" تنها نبودیم!

تابوت خاکستری روی دست‌ها می‌رود. از خودم می‌رنجم که نشناختمش. چه مردم وفاداری!!

**********

مِه به زمین نرسیده بالا می‌رود. آدمها می‌دوند؛ نه با سرعت و نه آهسته! تسبیح شب‌نما جمع می‌شود. نجوا

می‌کنند: ـ دارند...

اشکها و رنگها پاک می‌شود. همه میدوند. دلم می‌گیرد. زیر دست و پای هم له می‌شوند، برمی‌خیزند، می‌دوند. سردتر می‌شوم. دستانم را بهم می‌مالم. دفتر از دستم می‌افتد: ـ نه، ترو خدا لگدش نکنین، امانتِ. اَمانم نمی‌دهند. تند خم می‌شوم. دفتر پر از لجن می‌شود. سر بلند می‌کنم. تابوت بر زمین مانده است. "پیرزن" چادرش را از سر بر می‌دارد، روی تابوت می‌کشد. ـ اگه بودی، بدادمان می‌رسیدی، "شاید" تنها نبودیم.

پلکهایت را باز می‌کنی. یادم آمد چه می‌خواستم بگویم. دهانم را به گوش‌ات نزدیک می‌کنم: ـ راستی، چرا توی انگشتات پر از انگشتری نگین سیاه و سبزِ؟ این همه "انگشتر" نشون چیه؟

جوابم را نمی‌دهی! نگاهم می‌کنی. چه خبرِ؟! چرا شلوغه؟! چرا مردم عجله می‌کنند؟!

نمی‌دانم چه بگویم. گدایی میگوید: ـ یه چیز بده، بگم چه خبرِ!!

انگشتر "سبزت" را می‌دهی! به انگشتر نگاه می‌کند: ـ همین؟!

انگشترِ "سیاهت" را می‌دهی!!

ـ دارن بهشت و جهنم رو قسمت می‌کنند!!

"تو" هم می‌دوی، سریعتر از بقیه! انگشترهایت را جا می‌گذاری، حتّی دفترت را! کودک کاری، لیوانهای

پلاستیکی را جمع می‌کند. فریاد می‌زنم: ـ دفترت، انگشترات.

می خواهم اعتراض کنم. نمی‌توانم. راهم از تو جدا می‌شود. تنهای تنها منتظر می‌ایستم.

نسرین خوش کیش

vv/v/v



برچسب‌ها: بهشت, تنهایی, انتظار, شک و رنگ
[ پنجشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

چشمانش را باز و بسته كرد. سرش را به چپ و راست تكان داد. دلش مي‌خواست گذشته تكرار شود. دخترك همسايه باشد. خاتون باشد و برايش چاي قند پهلو لب‌دوز بريزد. بچه‌هايش سنجاقكهاي روي هفت رنگ را بگيرند و به اتاق بياورند تا پشه‌هاي مزاحم را بخورند. زمستانها “نما” بگذارند و گنجشكها و پرنده‌هاي بي‌گناهي را كه به آن‌ها پناه آورده‌اند را شكار كنند و دسته جمعي بخورند. تكرار همه را دوست داشت؛ امّا از تكه آخر... نه، مهره‌هاي قهوه‌اي توي كاسه استخواني چشمهايش چرخيد. دراز به دراز خوابيده بود. اتاق، پنجره، نه ... نه زمين خاكي بود و نه آسمانش آبي همه جا يكرنگ بود.

خواست بلند شود. سر كه بلند كرد، پيشانيش به جايي برخورد. دوباره دراز كشيد. انتظار، انتظار، مثل سالهاي گذشته سر و پايش را مثل شكلات بسته بودند؛ توي پارچه‌اي كه رنگش را هيچ وقت نفهميد. مي‌دانست وقتي تنها شود. فكر وخيال به سراغش مي‌آيند، سئوالها شروع مي‌شود.

ـ چرا دير آمدي؟

ـ سالها پيش وقت اومدنت بود؟!

ـ اصلاً تو، بزرگتر از خاتون بودي...

بعد شور مي‌كنند و حتماً برايش تنبيه‌اي در نظر مي‌گيرند. مثل مكتب‌خانه‌هاي قديمي و ...

ـ اومدن كه دلخواه نيس. اينجام نوبتي؟!

بلند بلند فكر كرد.

روی ادامه مطلب بزن....



برچسب‌ها: داستان کوتاه ایرانی, روایت احساسی, غربت, انتظار

ادامه مطلب
[ سه شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...