واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

قسمت 1

باد از میان درزهای چوبی پنجره به داخل می‌وزید ، پرده‌ی رنگ ‌و رورفته‌ی حریر را به نرمی تکان می‌داد. دخترك روی سکوی سنگی کنار حوض نشسته بود، زانوهایش را بغل گرفته و به قطره‌های بارانی که روی سطح آب می‌ریخت، خیره شده بود. خانه‌ی قدیمی، با دیوارهای ترک‌خورده و سقف شیروانی، هنوز هم بوی چوب خیس و خاک باران‌خورده را می‌داد.

مادر، با چادر سفید گل‌دار که حالا به زردی می‌زد، مشغول شستن کاسه‌ای کهنه بود. دستانش، با چین‌های عمیق و انگشتانی که سال‌ها کار و رنج، آنها را خمیده کرده بود، آرام و بی‌شتاب حرکت می‌کرد. نگاهی به دخترش انداخت و با صدایی که سختی روزگار در آن رسوب کرده بود، گفت:

ـ بازم تو فکر فرو رفتی، مونس...

دخترک سر بلند نکرد. در ذهنش، صدای فریادهای گذشته، سایه‌های لرزان شب‌های پراضطراب و چهره‌هایی که دیگر وجود نداشتند، موج می‌زدند. اما در دلش، شعله‌ای کوچک از امید زبانه می‌کشید. می‌خواست روزی از این خانه‌ی قدیمی، از این فقر و گذشته‌ای که مثل زنجیر به پایش بسته بود، رها شود.

باران شدت گرفت. مادر آهی کشید و زیر لب گفت: ـ پول که میاد و میره، دل آدم باید غنی باشه...

اما مونس خوب می‌دانست که این حرف‌ها دیگر برایش کارساز نیست. دیگر نمی‌خواست مثل مادرش باشد. می‌خواست پولدار شود، خیلی پولدار…

انگشتان سردش را در آب حوض فرو برد. انگار می‌خواست از سرمای آب مطمئن شود، از واقعی بودن دنیای اطرافش، از اینکه هنوز زنده است. در دلش چیزی سنگینی می‌کرد، چیزی از گذشته، از شب‌هایی که زیر سقف همین خانه، با وحشتی که در استخوان‌هایش رخنه کرده بود، به خواب می‌رفت.

مادر ظرف را کنار گذاشت. با گوشه‌ی چادر دست‌های خیسش را خشک کرد. کنار مونس نشست، فاصله‌ای اندک میان‌شان بود، اما فاصله‌ای که سال‌ها در دل‌هایشان افتاده بود، خیلی عمیق‌تر از این حرف‌ها بود.

ـ دختر، زندگی همینه. ما اومدیم که بگذره. مونس سرش را بالا گرفت، نگاهش در چشمان مادر گره خورد. ـ نه، مامان… زندگی فقط گذشتن نیست. تو گذاشتی همه چیز از دست بره، ولی من این کارو نمی‌کنم.

مادر آهی کشید. انگار انتظار این حرف را داشت. انگشتان لرزانش را در میان تارهای سیاه موی مونس فرو برد، نوازشی که بوی پشیمانی داشت . ـ پول خوشبختی نمیاره، مونس . مونس لب‌هایش را به هم فشرد. چند لحظه سکوت کرد، بعد آرام گفت: ـ ولی فقر بدبختی میاره .

باد، باران را از روی پشت‌بام به حیاط می‌پاشید. مادر لبخند محوی زد. ـ دلت هنوز پره، می‌دونم. ولی تو هم می‌دونی که بخشیدن، آدم رو سبک می‌کنه... مونس دستش را روی آب حوض کشید، انگار می‌خواست تصویر لرزان خودش را صاف کند. ـ تو سبک شدی، مامان. ولی من… سنگینم. سنگینِ یه عالمه آرزو که تو نداری.

مادر چیزی نگفت. تنها، نگاهش را به دوردست دوخت، جایی که آسمان روستا در مه غلیظ شب گم می‌شد.

مونس بلند شد، قطرات باران از روی شانه‌هایش می‌چکید. ـ من عوض می‌شم. دیگه نمی‌خوام مثل تو باشم.

مادر لبخند تلخی زد، اما چیزی نگفت. شاید می‌دانست که بعضی راه‌ها را آدم باید خودش برود، حتی اگر مقصدش را از قبل دیده باشد…

شب از راه رسیده بود. صدای وزش باد در لابه‌لای درختان گردوی حیاط، سکوت خانه را سنگین‌تر می‌کرد. مونس به اتاق کوچک و نمورشان رفت، کنار چراغ گردسوز نشست و دفتر کهنه‌اش را باز کرد. روی صفحه‌های زرد شده، کلمات نیمه‌کاره‌ای دیده می‌شد، آرزوهایی که به نوک مدادش آمده اما هرگز کامل نشده بودند.

مادر از درگاه نگاهش کرد. ـ بازم می‌نویسی؟ مونس بدون اینکه سر بلند کند، زمزمه کرد: ـ آره… شاید یه روزی اینا رو فروختم. مادر نزدیک‌تر شد، دستش را آرام روی شانه‌ی دخترش گذاشت. ـ پول نمی‌تونه زخماتو خوب کنه، مونس. دختر مکث کرد. قطره‌ای جوهر روی کاغذ چکید و لکه‌ای سیاه روی یکی از واژه‌ها نشست.

ـ ولی می‌تونه یه زندگی بهتر بسازه.

مادر آهی کشید و گوشه‌ی چادرش را محکم‌تر دور شانه‌هایش پیچید. زمستان سختی بود، و خانه، مثل همیشه، سرد. نگاهش روی شعله‌ی لرزان چراغ گردسوز لغزید. با خودش فکر کرد که شاید حق با مونس باشد، شاید اگر کمی پول داشتند، سقف خانه کمتر چکه می‌کرد، شاید شب‌ها زیر پتو نمی‌لرزیدند، شاید...

اما ته دلش چیزی زمزمه می‌کرد: ـ همه‌چیز به پول نیست.

مونس سرش را روی زانوانش گذاشت. چشمانش به لکه‌های سقف دوخته شد، لکه‌هایی که هر کدام داستانی داشتند، خاطره‌ای از شب‌های ترسناک، روزهای تلخ، فقر، اشک‌های بی‌صدا... اما او نمی‌خواست اسیر این گذشته بماند.

فردا، با طلوع آفتاب، تصمیمش را می‌گرفت. باید راهی برای تغییر این زندگی پیدا می‌کرد. باید از این خانه‌ی سرد، از این روستای خاک‌گرفته، از این فقرِ ریشه‌دار رها می‌شد.

و این بار، هیچ چیز نمی‌توانست جلویش را بگیرد.

ادامه در پنج شنبه هفته آینده .....

نسرین(مانا) خوش‌کیش/شهرخاطرات/1379



برچسب‌ها: باران, عمق غم, مادر چادر گل گلی, همه چیز به پول
[ جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...