واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
چند روز انتظار، برای مونس مثل چند ماه گذشت. هر روز با امید به دفتر روزنامه میرفت، اما جوابی نمیگرفت. شبها، در اتاق کوچک و سردش، دفتر کهنهاش را در آغوش میگرفت و به سقف زل میزد. اگر این هم شکست میخورد، چه میشد؟ یک صبح بارانی، وقتی خیابانها هنوز در سکوت فرو رفته بودند، دوباره راهی دفتر روزنامه شد. قطرات باران روی شیشههای پنجره میلغزیدند. وقتی وارد شد، مردی که داستانش را خوانده بود، با لبخند محوی به او نگاه کرد و یک نسخه از روزنامه را روی میز گذاشت. ـ میخواستم خودت ببینی. مونس با دستانی لرزان، صفحهی آخر را باز کرد. چشمانش روی کلمات دویدند… و نفسش در سینه حبس شد. نام خودش را آنجا دید. داستانی که از عمق دلش نوشته بود، حالا روی کاغذ، زنده شده بود. چشمانش پر از اشک شد. این لحظهای بود که همیشه خوابش را دیده بود، لحظهای که دیگر فقط یک دختر فقیر از خانهای قدیمی نبود، بلکه نویسندهای بود که قصههایش خوانده میشدند. مرد با لبخندی مهربان گفت: ـ خیلیها داستانت رو خواهند خواند. شاید این فقط یک آغاز باشه. مونس سرش را تکان داد، اما چیزی نگفت. دلش پر از حسهای ناشناخته بود، ترکیبی از شادی، دلتنگی، امید… آن شب، کنار پنجرهی اتاقش نشست، صدای باران را گوش داد و نامهای برای مادرش نوشت که هیچوقت پستش نمیکرد: "مادر عزیزم، بلاخره داستانم چاپ شد. همیشه میگفتی که کلمات از طلا با ارزشترند، حالا فهمیدم چرا. هنوز سختی زیاد دارم، اما برای اولین بار، حس میکنم که دارم راه خودم را پیدا میکنم. شاید هنوز پولدار نشده باشم، و به این زودیها پولدار نشوم، اما چیزی پیدا کردهام که از هر ثروتی ماندگارتر است… رویاهایم. راستی در فروشگاهی مشغول کار شدم...همین. " او نامه را تا کرد و درون کیفش گذاشت. باید روزی آن را به خانه میبرد، به مادرش، به خانهی قدیمی که هنوز بوی باران میداد. چشمانش را بست و با لبخند، به خواب رفت. و در دل شب، رویایی شکفته شد که هرگز خاموش نمیشد.
پایان. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1379 برچسبها: بوی باران, مادر, دلتنگی, عشق به نویسندگی [ پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |