واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
آنها که عزیزی را در جنگ از دست دادهاند، شبها آرام نمیخوابند. دلشان میان انفجارهای آن روزها گیر کرده، میان فریادی که خاموش شد و پیراهنی که بیصاحب برگشت. برای آنها، عکسها فقط قاب نیستند، مزارند؛ مزار چشمهایی که دیگر نمیخندند، و لبخندی که در میدان جا ماند. هیچکدامشان با واژهها دلداری نگرفتند؛ برایشان او فقط «شهید» نبود، او پدر بود، برادر بود، عشق بود، پسر بود. کسی که خندید، راه رفت، وعده داد برگردد... مانا/1404 برچسبها: نبودن همیشه, شهید و خاطره جنگ, رنج مادران چشمبهراه [ چهارشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
لباسش پاره بود، اما قلبش نه. تو نمیدانی پشت یک نگاهِ خسته، چند شب بیخوابی خوابیده. اما اگر یک روز، برای لحظهای، کفشهای او را بپوشی، هر انسانی کتابیست که یک صفحهاش را هم نخواندهای، آدمها را بشنو، نه فقط ببین. مانا/1404 برچسبها: قضاوت بیجا, درک آدمها, قضاوت کور, ضاوتهای سطحی و دردناک [ سه شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
صدای انفجار که آمد، گوشیاش لرزید. پیام جدید: «همهشون رفتن... تموم شد.» نفسش برید. انگار آوار، نه بر ساختمان، که بر قلب خودش فرود آمده بود. دستش لرزید. پیام را دوباره خواند، سهباره، دهباره. معنیاش تغییری نکرد. از پنجره زل زد به خیابانِ آنسوی آتش. شهری که یک روز، کوچههایش را بلد بود. جایی که دوستش، برادرش، همکلاسیاش… خانه داشتند. حالا همان کوچهها خاکستر بودند، دیوارها خمیده، و هوا سنگین از بوی سوختن. اشک بیاجازه روی گونهاش سر خورد. نه برای یک نفر. برای همه. برای خودش که هنوز زنده بود، اما بیخانه، بیامید، بیقدرت. یک عکس باز کرد. آخرین سلفی با آنها، پشت نانوایی، با خندههایی واقعی. نمیدانست چه بگوید. با خودش حرف زد: «چرا من اینجام؟ چرا هنوز نفس میکشم؟ چرا هیچکاری نکردم؟» جوابی نشنید. چشم بست. خودش را دید کنارشان، وسط کوچه، دستبهدست، روبهرو با آتش. اما چشم که باز کرد، فقط دود بود و سکوت. نوشت: و اشکش، آرام روی صفحهی گوشی چکید، در شهری که هنوز نسوخته بود، اما همه چیز درونش، در آتش بود. نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: پشت پنجره, کنار آتش, نوشته مانا, نه به جنگ [ سه شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
در پهنه وسیع هستی، هر انسانی قدرت انتخاب دارد؛ قدرتی شگرف که مسیر زندگی او را شکل میدهد. این انتخابها، نه تنها سرنوشت فردی ما را رقم میزنند، بلکه تأثیری عمیق بر جامعه و حتی کل بشریت میگذارند. هر روز، در مواجهه با دوراهیها، این ماییم که تصمیم میگیریم کدام راه را در پیش گیریم: راه سازندگی یا تخریب؟ راه مهرورزی یا کینهتوزی؟ انتخاب صلح، راهی است که به آرامش درونی و شکوفایی جمعی منتهی میشود. این انتخاب، شهامت میخواهد؛ شجاعت برای گذشت از زخمها، برای درک تفاوتها و برای ساختن پلی از همدلی میان قلبها. صلح، تنها نبود جنگ نیست؛ حضور فعالانه مهربانی، احترام متقابل و همکاری برای رسیدن به اهداف مشترک است. وقتی صلح را انتخاب میکنیم، به جای تمرکز بر آنچه ما را از هم جدا میکند، بر آنچه ما را به هم پیوند میدهد، متمرکز میشویم. در مقابل، انتخاب جنگ، راهی است که به ویرانی، اندوه و پشیمانی ختم میشود. این انتخاب، از بزدلی و عدم توانایی در حل مسالمتآمیز مسائل ناشی میشود. جنگ، جز مرگ، آوارگی و نفرت، چیزی به ارمغان نمیآورد. هر تیری که شلیک میشود، نه تنها جسمی را از پا در میآورد، بلکه روحی را نیز زخمی میکند؛ زخمی که شاید هرگز التیام نیابد. بیایید آگاهانه انتخاب کنیم. بیایید از این قدرت بیبدیل، برای ساختن جهانی بهتر بهره بگیریم. انتخاب ما، میتواند شعله امید را در دل تاریکی روشن کند و راه را برای آیندهای روشنتر هموار سازد. مسئولیت این انتخاب بر دوش تک تک ماست. مانا/1404 برچسبها: مسیر زندگی, قدرت انتخاب, تصمیم گیری, اثر انتخابها [ یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
در مقابل هیاهوی جنگطلبان که از سر بیخردی، ندای ویرانی سر میدهند، صدایی آرام و پایدار به گوش میرسد؛ آوای صلح. صلح، تنها یک واژه نیست؛ فلسفهای است که ریشه در ژرفای انسانیت دارد و راهنمای ما به سوی جهانی بهتر است. در هر قدمی که به سوی صلح برمیداریم، گویی بذری از امید و همدلی را در خاک تشنه جهان میکاریم. صلح، یعنی امنیت؛ امنیتی که نه تنها جان و مال انسانها را تضمین میکند، بلکه آرامش را به خانهها باز میگرداند و بیم و هراس را از دلها میزداید. در سایه صلح است که کودکان با شادی به مدرسه میروند و آرزوهای بزرگ میپرورانند، و والدین با آرامش خاطر به آینده فرزندانشان مینگرند. صلح، یعنی آبادانی؛ بستری برای رشد علم، هنر و فرهنگ. در جهانی که صلح حاکم است، انرژیهای خلاق انسانها به جای ویرانی، صرف سازندگی میشود و بناهایی از دانش و زیبایی برپا میگردد که نسلها از آن بهرهمند میشوند. صلح، یعنی همزیستی؛ پذیرش تفاوتها و احترام به عقاید یکدیگر. در جهانی که صلح حاکم است، مرزهای جغرافیایی و فرهنگی، به جای دیوار، پلی برای تعامل و دوستی میشوند. صلح، یعنی بخشش؛ رها شدن از کینهها و زخمهای گذشته و گشودن راهی نو برای همدلی و همکاری. این راه، مسیری است که به سعادت فردی و جمعی منتهی میشود و افقهای روشنتری را پیش روی بشریت میگشاید. بیایید همگی سفیر صلح باشیم؛ با هر کلمه، هر عمل و هر اندیشه، به گسترش این آرمان والا کمک کنیم. چرا که تنها با آغوش باز پذیرفتن صلح است که میتوانیم به حکمت واقعی دست یابیم و دنیایی سرشار از عشق، امید و آرامش برای خود و آیندگان به یادگار بگذاریم.
مانا/1404 برچسبها: صلح, ستایش صلح, آرامش, صلح جهانی [ یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
برخی در کنج عافیت مینشینند و از سر بزدلی، آتشافروز جنگ میشوند. غافل از آنکه جنگ، طاعونی است که دامنگیر هستی میشود و هر آنچه را که بشر با هزاران امید و آرزو بنا کرده، یکجا ویران میسازد. جنگ، تنها نبرد سلاحها نیست؛ پیکاری است که در آن عواطف انسانی، اخلاق و شرافت نیز به خاک و خون کشیده میشوند. جنگ، سراسر خطر است؛ خطری که نه فقط جان سربازان در میدان نبرد را تهدید میکند، بلکه سایه شوم خود را بر سر هر انسان بیگناهی میگستراند. جنگ، کشنده است؛ نه فقط جسمها را از بین میبرد، بلکه روحها را میفشارد و امیدها را میمیراند. زخمهای جنگ، عمیقتر از آن است که با گذشت زمان التیام یابند؛ داغهایی است که تا ابد بر دل بازماندگان میماند و خواب را از چشمانشان میرباید. جنگ، غم به ارمغان میآورد؛ غمی جانکاه که از دست دادن عزیزان، آوارگی، و دیدن صحنههای دلخراش بر میخیزد. اشکهای بیپایان مادران، فریادهای بیپناه کودکان، و دردهای بیشمار مجروحان، تنها گوشهای از سوغات شوم جنگ است. جنگ، چندشآورترین حادثه جهان است؛ حادثهای که در آن، خوی حیوانی بر خرد انسانی چیره میشود و صحنههایی از وحشیگری، بیرحمی و سنگدلی رقم میخورد که وجدان هر انسان بیداری را به درد میآورد. بیایید به جای برانگیختن شعلههای جنگ، بذر صلح و همدلی بکاریم. چرا که تنها در سایه صلح است که میتوانیم شاهد رشد و شکوفایی انسانیت باشیم و جهانی عاری از درد و رنج برای نسلهای آینده بنا نهیم.
مانا/1404
برچسبها: جنگ, آسیبهای جنگ, پیامدهای انسانی جنگ, نکوهش جنگ [ یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
دستت را به دیوار میکشی، سردیاش را حس میکنی. چشمهایت پر از حرفهای ناگفته است؛ حرفهایی که فقط با خودت میگویی، در سکوتی که سنگینتر از هر فریادی است. امروز دیگر میروی به جایی که هیچ کس نمیتواند تو را پیدا کند؛ جایی که مرگ مثل یک سایه آرام به استقبال تو میآید. اما هنوز دلت میلرزد، قلبت در برابر تمام این تصمیمها، هنوز میتپد. میدانی این راه پایان نیست، اما ترسهایت، دردهایت و تنهاییات هر روز سنگینتر میشوند. در ذهنات صداهای گذشته پیچیدهاند، خاطراتی که دیگر رنگ و بوی امید ندارند. هر چه بیشتر به جلو میروی، بیشتر خودت را گم میکنی؛ اما شاید، در همان گم شدن، راهی برای پیدا شدن وجود داشته باشد. تو تنها نیستی، حتی اگر این روزها دلت بخواهد از همه فرار کنی. امروز، تو با خودت نجوا میکنی، با آن صدای درونی که همیشه خاموش بود. شاید فردا، روز دیگری باشد؛ روزی که باز هم فرصت نفس کشیدن و زندگی کردن را به دست آوری.
مانا/1401
برچسبها: سکوت, روانشناسی اجتماعی, حرفهای ناگفته, سکوت ناتمام [ یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
جنگ که میشود، آسمان هم سیاه میشود، نه از دود گلولهها، از آه مادرانی که پیکر بیجان فرزندانشان را در آغوش میگیرند. جنگ یعنی خانههایی که دیروز پر از خنده بود، امروز فقط دیوارهای نیمسوخته دارد. جنگ یعنی کودکانی که جای لالایی، صدای انفجار را از بر شدهاند، و پدری که میان خاک و خون، نام فرزندش را فریاد میزند و پاسخی نمیشنود. در جنگ، مرز بین زندگی و مرگ محو میشود. آدمها بینام میمیرند و خاک، گورستان بینشان میشود. لباسها خاکی، دلها خالی، سفرهها بینان، چشمها پر اشک، و دلها پر داغ میشوند. جنگ فقط گلوله نیست؛ ویرانی است، بیخانمانی است، آوارگی است، آغوشهای خالیست، و آیندههایی که هنوز نیامدهاند اما پرپر شدهاند. جنگ، زخمِ بیمرهم تاریخ است؛ کابوسی که هزار بار تکرار میشود و هر بار، صدای گریههای تازهای از دل شهرهای سوخته بلند میشود. هیچ پیروزیای در جنگ نیست، وقتی همه بازندهاند. حتی آنکه زنده مانده، بخشی از جانش را در آوار جا گذاشته است. جنگ یعنی انسان، علیه انسان.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: جنگ, بی گناهی, وحشت [ شنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
جنگ، همیشه با صدای بلند نمیآید. گاهی بیصدا در دل انسانها رخنه میکند؛ درست جایی که باید مهربانی باشد، عشق باشد، امنیت باشد. جنگ، فقط با اسلحه نمیکُشد؛ با ترس، با جدایی، با آوار، با بیپناهی، با سکوتهای ممتد هم میکُشد. چه بسیارند کودکانی که دیگر نمیدانند پدر چه طعمی دارد، و مادر یعنی چه بویی... جنگ، درختها را بیبهار میکند، دیوارها را بیدریچه، آدمها را بیجان. هیچ زبانی نمیتواند وسعت رنجی را که جنگ میآورد شرح دهد. هیچ قلمی تاب نوشتن این همه خون را ندارد. و هیچ انسان سالمی، آرزوی جنگ نمیکند. کاش دنیا روزی آنقدر بزرگ شود که دلهای ما در آن به جای کینه، صلح بکارند. و کاش بفهمیم، دیر یا زود، این زمین، سهم همهی ماست… نه میدان رقابت، که خانهی ماست. نسرین(مانا) خوشکیش/1404
برچسبها: جنگريال فاجعه, دردو رنج, آسیب اجتماعی [ شنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
جنگ آمد. نه با صدای طبل و رژه، که با سکوتی سهمگین، از لابهلای دیوارهای بیخبر و دلهای بیدفاع گذشت. یک روز صبح، خورشید دیرتر طلوع کرد؛ شاید نمیخواست بر شهری بتابد که قرار است عصر، به تلی از خاک بدل شود. کودکان هنوز خواب بودند. نان بر سفره بود، و چای هنوز در فنجانها بخار داشت... اما ناگهان، آسمان شکافت. زمین لرزید. خون، جای عطر نان را گرفت. مادر، هنوز نام فرزندش را نجوا میکرد، که خانه بر سرشان فروریخت. جنگ یعنی بیسرزمین شدن در سرزمین خودت. یعنی آواره شدن با دلی پر از عکسهای قابشدهای که دیگر قاب ندارند. یعنی گریهی بیصدا، فریاد بیجواب، انتظار بیپایان. در جنگ، حتی زندهماندن هم شبیه مرگ است. چون دیگر چیزی باقی نمانده جز خاطره. جنگ، پایان انسانیت است. نه قهرمانی دارد، نه شکوهی، نه افتخاری. فقط دردیست بینام که از نسلی به نسل دیگر میرسد. و کاش روزی برسد که کودکان، صدای انفجار را تنها در کتابهای تاریخ بشنوند؛ نه در خوابهای هر شبشان... نسرین(مانا) خوشکیش/1404
برچسبها: جنگ, صلح, ویرانی جنگ, عواقب جنگ [ شنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ساعت نزدیک چهار عصر بود، آفتاب نیمهتیر، مثل آتش میتابید روی آسفالتِ داغِ خیابان. مانا دستش پر بود: یک کیسه پوشک بزرگ، داروهای مادرشوهرش و بطری آب معدنی. کنار او، همسرش با قدمهایی تندتر راه میرفت و هرازگاهی نگاه نگرانش را به ساعت میانداخت. باید میرسیدند خانه، به حرفهای مادرشوهرش گوش میداد تا فردا وقتی نیست گله نکند. ظرفهای ناهارِ نیمخورده را میشست و برای ناهار فردا فکری میکرد و خودش را باید تا عصر میرساند خانه مادرش. اما همهی این برنامهها در یک لحظه دود شد و به آسمان رفت. زیر پایش خالی شد. نه چالهای بود، نه شیبِ خطرناکی، فقط یکجور خستگی جمعشده و مشغول بودن ذهنش، یک آنِ بیتوجهی، یک پیچخوردگی مچ پا که صدای شکستن استخوان را در سرش پیچاند. زمین نزدیکتر از همیشه به او شد، ضربهای محکم، و دردی که مثل برق از مچ تا مغزش دوید. مانا سعی کرد بلند شود کف دستانش را تکیهگاه کرد اما دستانش پر از زخم شده بود، اخمش درهم بود اما بغض نکرد. همسرش گفت: - بشین کنار بلوار، میرم ماشینو بیارم. مانا با خودش گفت: -کاش قبل از حادثه ماشین میآوَرد. نشست لبه بلوارتازه افتتاح شده،آدمها از توی ماشین نگاهش میکردند از آن نگاههای بی تفاوت. از کنارش رد میشدند بیاحساس . مانا با خودش گفت: -مردم رو درک نمیکنم، چی بر سرشون اومده؟ چرا مصنوعی شدن؟ من که ریز نیستم منو نبینن؟ دلش نیامد. چند قدمی لیلیکنان رفت جلو ولی نتوانست به عقب برگشت، دوباره دور خودش چرخید. آدمی که همیشه راه میرفت، میدوید، کار میکرد... حالا گیر افتاده بود. ماشین که رسید، سوار شد. پایش، مثل بادمجانِ کوبیدهشده، ورم کرده بود. به خانه که رسیدند، کیسه یخ دندانش که در فریزر بود را روی پای ورم کردهاش گذاشت.دراز کشید سعی کرد بخوابد،نتوانست. منتظر ماند، درد بدتر شد. انگار استخوان به جانِ گوشت افتاده بود. راهیِ بیمارستان شدند. اورژانس شلوغ، نفسگیر و پر از آدمهایی بود که با درد، غرغر میکردند. پزشک اورژانس نگاهی انداخت، نسخهای نوشت، عکسبرداری. رفتند. عکس گرفتند نه عکس سه در چهار، عکسی که هی باید با درد پا میچرخید و... با خودش گفت: چقدر آدها بیرحم شدن، چرا نمیتونم درکشون کنم؟ چرا درد را درک نمیکنن؟ یعنی این آدمها هیچوقت گرفتار درد نبودن؟ افکار پراکندهاش با صدای منشی اورژانس بریده شد. پزشک ارتوپد اورژانس حضور نداشت. منشی با لبخندی سرد گفت: — ایشون مطب هستند، ما عکسو تو فضای مجازی براشون فرستادیم. واتساپ، امید امروز تمام آدمها بود. چند دقیقه بعد، پاسخ آمد: —ببرین مطب، اینجا نمیشه کاری کرد. و مانا حیران چرا آدمها را درک نمیکند، چرا شعور عقلی آدمها را زیر سئوال می برند. چرا به شعور آدمها احترام نمیگذارند. بجای مانا دیگر درد نفسنفس میزد. رسیدنِ تا مطب، حکایت خودش را داشت. ترافیک و غرغرهای همسرش که از ترافیک متنفر بود بدون توجه به درد کشیدن مانا، پلههای مطبِ بدون آسانسور، لبخندِ بیجان منشی و دکتری که کت سفیدش، بیشتر از آنکه پزشک باشد، نشانِ تجارت بود. دکتر، عکس را دید. —باید جراحی بشه، تلاقی نگاه مانا و همسرش دیدنی بود، چه موقع جراحی بود؟ از اصطلاحاتی که دکتر به کار میبرد حیران بودند و مانا مثل کسی که دم مرگ، همه زندگیاش را مرور میکند. چیزی نمیشنید غیر از صدا و چهره خانواده، مادر بیمار و مادرشوهرش که باید غذایش همیشه سر وقت آماده میبود. خواهرانش، برادرش، زن برادرش و خستگی نگهداری مادر و.... نه گفتن مانا و اینکه فعلا شرایط جراحی را ندارد باعث شد دکتر کمی کوتاه بیاید. - خو فعلا آتل گرفته بشه. از این مدل سبکها بگیرین که راه رفتن راحت باشه. آتل؟ همانی که در آن گچ بکار میرود، که مانا همیشه فکر میکرد اسمش گچ گرفتن است، انگار دیوار اتاق را میخواستن گچ بگیرند غم تمام عالم توی دل مانا افتاد و ضربان قلبش بیش از پیش زیاد شد، مث همیشه جلوی گریه اش را گرفت، نمیدانست آینده چشمه اشکش را خشک خواهد کرد. همسرش دوید، گچ و وسایل آتل را خرید، پول خوبی هم داد. دکتر سرسری گچ گرفت تا به بیماران دانه درشت برسد. نه دقیق نگاه کرد، نه درد را پرسید. فقط کار را بست، مثل کیسهای که در سوپر مارکت گرهاش میزنندآنهم محکم که مجبور میشوی کیسه را پاره کنی تا وسایل خریدت را بیرون بیاوری. پیش از جراحی، پایش را آتل گرفتند تا استخوان آسیبدیده تکان نخورد و دردش کمتر شود. غافل از اینکه او تن به جراحی نمیدهد. آتل بستن اشتباه بود. آنهم چه اشتباهی هم مالی و هم جانی. گچ، پاشنهدار بود! نه از آن نوع شیک، از آنهایی که انگار کسی خواسته شوخی کند با مصدومیت. آنهمه تاکید دکتر که کف پایت را تا سه ساعت پایین نگذار و توصیههایی که بیشتر از گچ گرفتن وقت گرفت.چرا؟ سه روز گذشت. مانا با همان گچ مسخره، به مادرشوهرش رسید، آشپزی کرد، خیلی کارها کرد. دانشگاه که هیچ، نرفت. به مادر خودش سر زد، خواهر بزرگ برنامهریزی کرده بود و خودش بیشتر بجای مانا کنار مادر ماند اما مانا مجبور بود جایش را پر کند. خواهرها دلشان بحال مانا میسوخت و چشمهایشان دنیا دنیا حرف داشت. اما پایش، روز به روز فریاد میزد. غافل از اینکه سالها همان پا فریاد خواهد زد. روز چهارم، صبرش سر آمد رفت دوباره به مطب. —این گچ اذیتم میکنه. نمیتونم به کارام برسم. بازش کنین لطفاً. پاشنه اش نمیزاره حرکت کنم انگار الاکلنگ شدم، مانا خیلی عصبانی بود. دکتر لحظهای مکث کرد. چشمش رفت روی گوشیاش، پیام واتساپی آمد و رد شد. با بیمیلی گفت: —باشه. منشی باز میکنه. مگر پزشک هم اینقدر بیخیال، مات به دکتر نگاه میکرد و یاد حرف دکتر پایتخت افتاد که میگفت: - دکترها در شهرستانها طبابت نمیکنند بلکه تجارت میکنند. منشی آمد، چیزی شبیه اره برقی آورد، گچ را برید.مانا چهره اش قرمز شد همیشه از وسایل پزشکی میترسید، ولی اطلاعات پزشکیش خوب بود. نه معذرتخواهی، نه توجهی. اما پول؟ حتماً! پول باز کردن گچ اشتباهی را هم گرفتند، با رسید و لبخندی مصنوعی. مانا، با پای باز، استخوان درمان نشده، درد را تا خانه بُرد. این بار درد فقط از مچ پا نبود. از بیمسئولیتی بود، از آدمهایی که وقتی باید آدم میبودند، فقط کارتخوان بودند. از خودش پرسید: -چطور ممکنه یکی که سوگند خورده موجودات زنده رو نجات بده، اینقدر بیخیال میشه؟ مگه داریم؟ چرا، میشد و میشود!، شاید چون درد بعضیها به چشم نمیآید. چون صبر ما، بَدل شده به ابزار سوءاستفاده. شاید چون ماناهایی که سعی میکنند به همه برسند، همیشه فراموش شده اند. چون وقتی صدای دردت را قورت بدهی، کسی نمیفهمد که فقط استخوانت نشکست، بلکه روحت هم. و انگار دنیا همین است...نه آنطور که مانا فکر میکرد، نه آنطور که باید باشد. اشتباه میکرد؛ هنوز هم اشتباه میکند. دنیایی که در آن، دکترها مسئولیت را پشت درِ مطب جا میگذارند، منشیها خطا را در قالب فاکتور رسمی مینویسند، و زنهایی با زخمهایی بر پا، هم ستون خانهاند، هم سایهبان دیگران، بیآنکه کسی بپرسد: چطور سر پا ایستادهای؟! مانا رفت. با پایی که هنوز از لرزِ درد خالی نشده بود، اما با دلی محکمترو قرص تر از همیشه ایستاده بود؛ دلی که به اشتباه، همه چیز را دوست داشت… و هنوز هم دارد.
نسرین(مانا)خوشکیش/ تیر 1401
برچسبها: داستان کوتاه اجتماعی, سکوت_زنان, درد_نادیده [ چهارشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آدمها همیشه با صدای بلند دوستت ندارند.گاهی سکوتشان پر از مهر است، پیام بیمناسبتشان یعنی دلتنگی، توجههای ریزشان یعنی علاقه محبت همیشه با واژهها نمیآید؛ گاهی با یک نگاه، یک سؤال، یا یک حضور بیدلیل خودش را نشان میدهد. محبت را اگر تکرار کنند، اسمش وظیفه نیست. عادت نکن به مهربانی کسی. عادت نکن به بودنش، به شنیدن صدایش، به دیدن پیامهایش. همه اینها از دوست داشتن میآید، نه از وظیفه. آدمها وقتی دوستت دارند، برایت وقت میگذارند، حتی بیآنکه دلیل بخواهی. اما همین آدمها، اگر نادیده گرفته شوند، کمکم خاموش میشوند. بیصدا میروند، بیهیاهو خاموش میشوند، درست همانطور که بیادعا آمده بودند. لطف را نادیده نگیر. محبت را پس نزن. هیچکس تا ابد برای دیده نشدن نمیماند. مانا/1404 برچسبها: مهربانب, وظیفه نه محبت, لطف [ چهارشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ما عادت کردهایم مشکل را بیرون از خودمان ببینیم. اما واقعیت این است که هیچکس تا وقتی خودش را تغییر ندهد، مسیر زندگیاش عوض نمیشود. ما اشتباهی درِ خانهی دیگران را میکوبیم برای نجات. در حالی که تنها خانهای که باید تعمیر شود، درونِ خود ماست. کسی که بلد نباشد حال خودش را خوب کند، در خوشحالترین جمعها هم غمگین خواهد بود. زندگی تغییر نمیکند، مگر وقتی خودت را صادقانه ببینی… و بخواهی واقعاً عوض شوی. همه چیز از تو شروع میشود؛ از نگاهت، رفتارت، درک و واکنشت. دنیای بیرون، آینهی توست. نسرین(مانا) خوشکیش/1399
برچسبها: خودسازی, مسئولیتپذیری فردی, رهایی, آینه درون ما [ سه شنبه بیستم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تنهایی همان سایهایست که بیصدا دنبالت میآید، حتی وقتی لبخند میزنی، حتی وقتی میان جمع شلوغ هستی. روزها میگذرند و تو هنوز در جستجوی دستی هستی که تو را از این تاریکی بیرون بکشد، اما انگار همه خستهاند یا نمیفهمند. این درد، درون سینهات سنگینی میکند و صدایی دارد که فقط تو میشنوی. زندگی گاهی چنین است؛ خشن، بیرحم و سرد، اما تو همچنان باید راهت را ادامه دهی، حتی اگر قلبت به هزار تکه شکسته تبدیل شده باشد. مانا/1404 برچسبها: تنهایی, تاریکی, زندگی, لبخند [ دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قصه آدمهایی که بیمنت دوستت دارند... کاش هیچکس را از محبت کردن پشیمان نکنیم. کاش یادمان نرود که گاهی یک لبخند، یک سؤال ساده، یک پیام بیمقدمه، خودش یک دنیا محبت است. آدمها همیشه با هیاهو دوست داشتنشان را جار نمیزنند؛ بعضیها بلد نیستند «دوستت دارم» را بگویند، اما در سکوت، در سایهسار توجههای ریز و بیادعا، عاشقانهترین محبتها را خرجتان میکنند. همینها هستند که صبحها حالتان را میپرسند، که وقتی صدایتان گرفته، بیآنکه بپرسند چرا، یک لیوان چای داغ برایتان میآورند. همینها هستند که یکباره یاد شما میافتند، بدون مناسبت. و برایتان هدیهای کوچک میگیرند، یا پیامی میفرستند: «یادت بودم.» محبت اگر تکرار شود، اسمش وظیفه نیست. اگر هر روز مهربان بودم، بهخاطر این نبود که باید، بهخاطر این بود که دوستت دارم. دل ما، پُر از دکمههایی نیست که رویشان نوشته باشد: «محبت تا اطلاع ثانوی»، «تا وقتی قدردان باشند»، «تا زمانی که جواب بدهند». ما از جان دلمان خرج میکنیم، چون عشق ورزیدن، در ذاتمان است. اما دریغ… که بعضی آدمها نمیفهمند. محبت را تا جایی میخواهند که نیازشان را برطرف کند. وقتی عادتشان شد، فراموشت میکنند. وقتی همیشه برایشان هستی، فکر میکنند همیشه خواهی بود. وقتی بیمزد و منت خوبی میکنی، نامش را «وظیفه» میگذارند. نه عزیز دل… محبت وظیفه نیست. لطف است. لطفی که اگر نفهمیاش، خاموش میشود. و وای به روزی که دلِ مهربانی از محبتش خسته شود… نه به خاطر بیپاسخ ماندن، که بهخاطر بیاحساس ماندنِ شما. محبت را با بیتفاوتی نکُشیم. کسی را که از ته دل به ما لبخند زد، طرد نکنیم. کسی که بیمنت حالمان را پرسید، پشیمانش نکنیم. آدمها، آنقدر که میگویند، بیاحساس نیستند. فقط یکبار، از عمق جانشان محبت کردند… و همان یکبار، جواب نگرفتند. کاش وقتی مهربانی دیدیم، یادمان نرود که آن دل، یک عمر تمرین کرده تا بلد شود دوستداشتن را... مانا/1404
برچسبها: رزش توجههای کوچک, مهربانی خاموش, مهربانی پشیمانشده, محبت [ یکشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
به ایستگاه اتوبوس که میرسی، سردت میشود، دستهای - بدون دستکشت ـ را بهم میمالی. تویشان «ها» میکنی. جلوی دماغت را میگیری؛ تا سرما به حلقت نرسد. جعبه شیرینی را روی نیمکت میگذاری. منتظر اتوبوس مینشینی، _ روی نیمکت آهنی سرد ایستگاه که نیمیاز آن خیس باران است_. گاهی سرت را به مسیر آمدن اتوبوس بر میگردانی و گاهی نیم نگاهی به چند مسافر دیگر میاندازی! خیره میشوی به روبرو. شالت را محکم چفت صورتت میکنی. احساس میکنی چیزی به شانه ات خورده است. با ترس سر بر میگردانی. پیرمرد با چشمهای سفیدِ آب مروارید آوردهاش نگاهت میکند: ـ کدوم ایستگاهه؟! نگاهش میکنی: - ترمینال. با صدا نفست را بیرون میدهی: ـ کدوم ایستگاهو میخواین؟ ـ همین جا! ـ منم سوار میشم! و ساکت میشوی. پیرمرد که زیر کت پشمیاش لباسهای زیادی پوشیده است، چاق تر بنظر میرسد. شلوارش را داخل جورابهای بافته شده ماسوله ریخته و گالش سیاهش توی دید میزند. شال نوک مدادی کهنهای دور گردنش پیچیده و تک سرفه هایی میپراند که چاله های دو طرف چهرهاش نمایان میشود. حرف که میزند، لثه های بی حصارش را میبینی. بلیط هایش را به سمتت میگیرد: ـ برام جداکن، چشمم سو نداره! بلیط ها را میگیری: ـ همشو جدا کنم؟ ـ نه فقط یکی! یکی از بلیط ها را از بالا جدا میکنی. بقیه را تا میزنی و به او میدهی. آنها را توی جیب بغلش میگذارد. هنوز توی فکری نمیدانی کجا میخواهی بروی! همین که وقتت را بکشی خودش شانس بزرگی است. همیشه همینطور بود. تا میآمدی کمک کنی، همه چیز خراب میشد. همین صبح بود! همین صبح وقتی دیدند؛ آنچه را که میخواهند نداری، رهایت کردند. با خودت زمزمه کردی: ـ گناهم چی بود؟ و ساکت شدی. وسایلت را تحویل گرفتی، عینک، ساعت مچی. نگاه کردی پی چیزی میگشتی، چند اسکناس تا شده! شال و خودکار دوازده رنگت ! دست دراز کردی! خودکار و اسکناسها را توی جیبت گذاشتی و... آخرین بار توی فیلمیدیده بودی، آنها که آزاد میشوند، چشمهایشان را میمالیدند و میخندیدند. اما «تو» فقط از در بیرون زدی. هیچ کس انتظارت را نمیکشید. با دست به جای خالی بین خود و زنی که نشسته است، اشاره میکنی. - بیا بشین ! پیر مرد دستش را به نرده های ایستگاه میگیرد. انگار وزنه ای به پاهایش بستهاند. سنگین گام بر میدارد. از جایت بلند میشوی. بازوی راستش را میگیری تا کنارت جا بگیرد. پیرمرد کلاهش را جابجا میکند. دستی به ریش جوگندمیش میکشد. ***** آخرین بار توی همین خیابان بود. داشتی میرفتی ! مثل حالا نمیدانستی کجا! توی شلوغیِ پیاده رو. کسی از روبرویت میآمد. چیزی توی جیبت انداخت. - قایمش کن! آهسته گفت، خواستی کمکش کنی. نفهمیدی چرا؟ وقتی روبرویت نشاندنش توی اتاق سئوال و جواب. صورت خونیش را بالا آورد. نگاهت کرد، یک بار. فقط یکبار. فهمیدی اشتباه نکردی! همیشه همین طور بود. تا میآمدی کمک کنی ... اتوبوسی میآید. در ایستگاه مجاور میایستد. همچنان منتظر میمانی. پیرمرد میپرسد: ـ اتوبوس ترمینالِ؟! ـ نه. سرت را بالا میآوری. چند مسافر بلند میشوند. خودکار را از جیبت بیرون میآوری. دوروبرت را نگاه میکنی! کج و راستش میکنی. از بالا باز میشود. نگاتیو فیلم را تند بیرون میآوری. مچالهاش میکنی. از جایت بلند میشوی. توی جوی پر از آب کنار پایت میاندازی. با نوک کفش فشارش میدهی، توی آب! دوباره مینشینی. انگار چیزی از قفسه سینه ات میخواهد بیرون بیاید. سعی میکنی. صدای نفست را کسی نشنود. پیرمرد بلند میشود. دستهای پینه بسته اش را حایل میله ایستگاه میکند. چیزی از بلیط فروش باجه میپرسد. از کنارت رد میشود. به سمت اتوبوس میرود. - ترمینال؟ ـ آره آره پدر جون ! اتوبوس راه میافتد میرود .... میرود ... محو میشود. منتظر اتوبوس میمانی. به انتهای آمدن نگاه میکنی! رشت ۷۹ - نسرین خوش کیش زمستان سال برفی برچسبها: داستان_کوتاه, نسرین_خوشکیش, داستان_اجتماعی [ جمعه شانزدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی زندگی ما را روبهروی آدمهایی میگذارد که به کمک نیاز دارند؛ چشمانی که فریاد خاموشی میزنند و دستانی که به دنبال یاریاند. دل ما میخواهد بیهیچ تردیدی بشتابیم، دست مهربانی به سویشان دراز کنیم و دنیا را جای بهتری تبدیل کنیم. اما اینکه بخواهیم همواره عاشقانه و بیقید کمک کنیم، گاهی میتواند زخمهایی به دل ما بزند؛ چون گاهی ظاهرها فریبندهاند و قلبهای شکسته، پشت نقابهایی پنهان میشوند. پس باید مراقب باشیم؛ نه به این معنا که بیاعتنا شویم، بلکه به این دلیل که برای اینکه بتوانیم بهتر بمانیم و بیشتر یاری کنیم، اول باید خودمان را حفظ کنیم. یک بار که از سر مهربانی زمین خوردیم، شاید دفعهی بعد با هوشمندی بیشتری قدم برداریم. مهربانی، یعنی همدلی با دیگری، اما همزمان محافظت از خود، تا این چرخهی نیکویی پایدار بماند. چون وقتی دلها کنار هم باشند، حتی در میان دشواریها، گرمای عشق و انسانیت همچنان میتابد.
مانا/1404 برچسبها: کودکان کار, نثر اجتماعی, انسانیت, داستان کوتاه احساسی [ پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
مریم برای بار چندم گوشیاش را روی میز پرت کرد. دوباره با مادرش بحث کرده بود؛ مثل همیشه، بینتیجه. روی تخت افتاد و به سقف خیره شد. زیر لب گفت: «همیشه دیگران خرابکاری میکنن... همیشه من مقصر نیستم.» اما چیزی در دلش قلقلک میداد؛ یک جمله قدیمی از دوستی دور که گفته بود: «وقتی همهی رابطههات به مشکل میخورن، شاید وقتشه یه بار هم به خودت نگاه کنی.» صبح فردا، وقتی درِ کمد را باز کرد تا لباس انتخاب کند، چشمش به قاب قدیمی عکس خودش افتاد؛ دختری با چشمان امیدوار و لبخندی صاف. عکس را برداشت. دست کشید روی صورت قاب. انگار آن دخترِ درون عکس میخواست چیزی بگوید. مریم برای اولین بار با خودش خلوت کرد. نه با گلایه، نه با مظلومنمایی. فقط پرسید: «من چه کردم که اینطور شدم؟» و درست همان لحظه، دلش لرزید. شاید تغییر، از همین نقطهی کوچک شروع میشد...
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: مانا_مینویسد, تغییر از درون, آینهی درون, داستانهای انگیزشی کوتاه [ چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ما عادت کردهایم مشکل را بیرون از خودمان ببینیم. فکر میکنیم اگر آنکه کنارش زندگی میکنیم، کمی مهربانتر بود، اگر رئیسمان منصفتر بود، اگر خانوادهمان درک بیشتری داشتند، حالِ زندگیمان بهتر میشد. فکر میکنیم با حذف و جایگزینی آدمها، حال دلمان عوض میشود. اما واقعیت این است که هیچکس تا وقتی خودش را تغییر ندهد، مسیر زندگیاش عوض نمیشود. تو میتوانی دهها نفر را از زندگیات حذف کنی، اما اگر همان آدم قبلی بمانی، باز هم در چرخهای تکراری خواهی چرخید. ما اشتباهی درِ خانهی دیگران را میکوبیم برای نجات. در حالی که تنها خانهای که باید تعمیر شود، درونِ خود ماست. کسی که بلد نباشد حال خودش را خوب کند، در خوشحالترین جمعها هم غمگین خواهد بود. و کسی که همیشه دیگران را مقصر میداند، هرگز به رهایی نمیرسد. زندگی تغییر نمیکند، مگر وقتی خودت را صادقانه ببینی… و بخواهی واقعاً عوض شوی. همه چیز از تو شروع میشود؛ از نگاهت، رفتارت، درک و واکنشت. دنیای بیرون، آینهی توست. مانا/1404 برچسبها: اشتباهی, نثر ادبی, از خود شروع کنیم, بیگانه [ چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
در شهری که قوانین بر دیوارها نقش بسته بودند، مردی بر مسند قدرت نشسته بود؛ کلامش قانون بود، حکمش بیچونوچرا. در کوچهها زمزمهای جاری بود، از عدالتی که تنها در زبان جاری میشد، اما در عمل چون سایهای محو بود. او فرمان میداد؛ خط و مرز تعیین میکرد. برای دیگران جادهای باریک میساخت که باید در آن قدم بردارند، اما خودش در خیابانهای بیانتها میتاخت، بیآنکه نگاهی به محدودیتها بیندازد. مردمان در برابرش سر فرود میآوردند، چرا که قانون نوشته شده بود، اما نه برای اوـ فقط برای آنان. دستانش بر میز فرمان لرزشی نداشت، اما در چشمان یک رهگذر حقیقتی تلخ انعکاس یافت؛ کودکی که در سکوت شاهد بود، زنی که قانون را چون زنجیری بر دست و پایش احساس میکرد. همه میدانستند، اما سکوت سنگینتر از حقیقت بود. تا روزی که صدایی برخاست. نرم، اما استوار. سایهای از اعتراض در میان کوچههای سنگفرششده پیچید و پردهی تزویر بهآرامی کنار رفت. قانون، آنگونه که بود، برای همه باید یکسان باشد، نه ابزاری برای قدرت. در نهایت، آن مرد تنها ماند، میان دیوارهای حکشده با قوانینی که دیگر کسی به آن باور نداشت. مانا/1404 برچسبها: قانون بی قانون, عدالت, محدودیت و زنجیر, شکست استخوان بی قانونی [ سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تنهاتر از همیشه، اما در این خلوت، آرامشی پنهان. سکوت، آوای دل، پنجره رو به ماه. تنهایی زیبا، آغاز یک راه.
مانا/89
برچسبها: تنها, سکوت, ماه و پنجره, آغاز [ سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
چه غریبانه بزرگ شدیم! روزی دلمان به وسعت آسمان بود، گویی نور مطلق خداوند در آن جاری، بیپروا و بیرنگ. حالا که بزرگیم، همین دل تنگ، کوچک و پر از حسرت است. آن روزها نگاهی کافی بود تا تمام حرفهای ناگفتهمان فریاد شود؛ گویی قلبها بر چهرهمان نقش بسته بودند. امروز اما، حتی فریادمان هم در سکوت دنیا گم میشود. عجیب است، در این هیاهو، به سکوت پناه بردهایم؛ سکوتی که از هزار فریاد توخالی پرمعناتر است. سکوتی که اگر یک نفر بفهمد، گویی تمام دنیا را فهمیدهای. آن روزها، اشکمان از آسمان باران میگرفت و چشمهای خیسمان در جمع دیده میشد. حالا، باران از چشمهای خودمان میبارد، در خلوت شب، و هیچکس نمیبیند. دلمان به آسانی نمیشکست، اما امروز با هر نسیمی ترک برمیدارد. سادگی کودکانه رفت، جای خود را به پیچیدگیهای قضاوت داد؛ به دوست داشتنهای "هیچ" و "کم" و "بینهایت". آرزوهایمان از یک تکه نخ به بزرگترینها تبدیل شد و حسرت بازگشت به آن روزها، در دلمان ماندگار. چه شد که دیگر آن کودک نیستیم؟ نسرین(مانا) خوشکیش/ خرداد89 برچسبها: حسرت کودکیِ گمشده, آنچه از ما نماند, بلوغِ دلتنگی, از نور تا سکوت [ سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بعضی روزها، فقط دلت میخواد بنشینی کنار پنجره، فنجونت توی دستت باشه، و آسمون رو تماشا کنی. نه دنبال بارون باشی، نه خورشید. فقط اون رنگ آبیِ نرم، همون که نه تیرهست، نه روشن... مثل حال دلت. تو آبیِ آسمونی، چیزی هست که نمیشه گفت. انگار خدا باهاش یواشکی حرف میزنه، به دلهایی که پرن از نگفتنی. اون روز، من از پنجره بیرونو نگاه کردم و یادم افتاد... دلم هنوز بلده آروم بشه، حتی اگر چیزی تو زندگیم آروم نباشه.
برچسبها: آبی آسمان, تنهایی, زانوهای خودت, دل ناآرام [ سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بچههای دهه شصت، نه آنقدر بزرگ شدند که صدای توپ و تفنگ را از نزدیک بشنوند، نه آنقدر کوچک بودند که در پناه موبایل و اینترنت قد بکشند. آنها لابهلای آجرهای قدیمی و خندههای کمرمق، با لالاییهای نصفه و نان خشکِ سفرههای ساده، بزرگ شدند. نسلی بودند که خیلی زود فهمیدند "داشتن" همیشه ساده نیست، ولی "دوست داشتن" چرا. خیلی هاشان عروسک نداشتند، ولی خیالشان از صدتا اسباببازی قشنگتر بود. ماشین شارژی نمیخواستند، وقتی میتوانستند با یک در نوشابه، کل کوچه را به حرکت در بیاورند. بیشتر پدر و مادرهایشان، مهربان بودند اما بلد نبودند «بغل» را، نمیدانستند چطور دوستداشتن را بگویند، اما توی هر لقمهی نان، توی هر کفش وصلهخورده، توی هر قطره عرقی که از پیشانیشان میچکید، فریاد میزدند که: "ما تو را عاشقانه دوست داریم..." دهه شصتیها نه کودک ماندند، نه جوان شدند؛ همیشه یکجور "نیمهکاره" بودند. نیمهی نسلِ سختی، نیمهی نسلِ رویا. آنها اگر بغض کردند، یاد گرفتند با لبخند قورتش بدهند. اگر دلشان تنگ شد، خودشان را با یک دفتر نقاشی آرام کردند، با رنگی که تهش خشک شده بود و هنوز هم میشد باهاش آسمان کشید... نه زیادی تلخ، نه زیادی شاد، نه زیادی خواستهشده، نه زیادی دیدهشده... فقط: کافی. کافی برای ساختن دنیایی از محبت، دنیایی بیصدا، اما سرشار از عمق. بچههای دهه شصت را هیچکس نمیبیند، اما اگر نباشند، دنیا یکچیزی کم دارد؛ همانچیزی که اسمش را نمیشود گفت، فقط میشود "حسش کرد".
مانا/1402 برچسبها: بچه های دهه60, نسل رویا, مداد رنگی, کارتونهای رنگارنگ [ یکشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بچههای دههی پنجاه، بزرگ شدند...در صفهای نفت و نان،در سایهی خاموشیها،زیر آژیر قرمز و آسمان پر از ترس. کودکیشان را جنگ بلعید، جوانیشان را فقر در مشت فشرد،و پیریشان را بیعدالتی زودتر از موعد آورد. یاد گرفتهاند نخندند با صدای بلند،که شادی زیاد، زود گرفته میشود. یاد گرفتهاند دل نبندند،که بودن همیشه ماندن نیست. آنها قویاند، اما خسته؛ساکتاند، اما پر از فریاد. هر چین روی پیشانیشان،یک قصه دارد. از تحمل، از نبخشیده شدن،از راههایی که نرفتند چون مجبور بودند بروند... بچههای دههی پنجاه،دیگر بچه نیستند. اما هنوز هیچکس نپرسید: (تو کی شاد بودی؟)
نسرین (مانا) خوش کیش/1402 برچسبها: دههی50, صبور, کودکان جنگ, صف [ یکشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
دختران و پسران دهه چهل… نسلی که آمدند تا زندگی کنند، اما تاریخ، راه دیگری برایشان نوشت. جنگ، ناگهان و بیدلیل، همهچیز را برید. خیلیها را با خودش برد؛ بدنهایی که هیچوقت برنگشتند، صداهایی که خاموش شدند، و رویاهایی که ناتمام ماندند. و آنهایی که ماندند… بزرگ شدند در سکوت. نه در جشنها، که در صفهای نان، در دل شبهایی که صدای آژیر از خواب میپراندشان، در خانههایی که هر روز کوچکتر میشدند و دلهایی که هر شب سنگینتر میخوابیدند. دخترانی بودند که لبخند یادشان رفت، پسرانی که به جای بازی، جنگ یاد گرفتند. این دختران و پسران بدون هم، نه قهرمان شدند، نه بر صفحهای نوشته شدند، اما زندگی، بینام آنها ورق نمیخورد. بلد بودند صبوری را، بلد بودند چگونه با کم، زیاد بسازند، چگونه با دستهای خالی، امید نگه دارند برای نسلهایی که هنوز نیامده بودند. آنها فریاد نزدند، اما صدایشان هنوز در رگهای این خاک میدود. نه جا ماندند، نه شکستند، آنها فقط… ساکت ماندند و ساختند.
نسرین(مانا) خوشکیش/1402 برچسبها: دهه 40, نه به جنگ, آشتی, عشق های نرسیده قدیم [ یکشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
خواهر نازنینم… تولد تو، یعنی روزی که مهربونی، صبوری و عشق، با هم به دنیا اومدن. تو اون آدمی هستی که حتی وقتی دلش گرفته، با یه لبخند، دنیا رو برای بقیه روشن میکنه. تو با دلت زندگی میکنی؛ با دل خاک، با دل گلها، با دل آدمها. با طبیعت دوستای، با غصهها مهربون، با شادیها بخشندهای. چقدر بیصدا برای زندگی جنگیدی… بدون اینکه کسی بفهمه، پاشدی، ادامه دادی، ساختی… و هنوزم همون خواهری هستی که دلت میخواد همه دور و برت شاد باشن، حتی اگه خودت خستهای. تولدت مبارک عزیز دلم… دعا میکنم سال جدید زندگیت پر باشه از چیزهایی که دلت میخواد، از آرامش، از عشق… و بدون، من همیشه کنارت هستم. تو بهترین اتفاق زندگی منی. مانا برای خواهر مهربان و قشنگم/ نهم خرداد ماه سال 1404 برچسبها: تولدت_مبارک, خواهرانه, زیبای_زندگی_من, نثر_احساسی [ جمعه نهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ما سه خواهر بودیم... ما سه خواهر بودیم، اما بیشتر از خواهر؛ ما عاشق هم بودیم. مانا (عاشق خواهرها)/9 خرداد ماه 1404 برچسبها: دختران_آفتاب, خواهرانه, مهربانی, زندگی_زیباست [ جمعه نهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |