واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
قسمت 3 صبح، صدای رفتوآمد مسافرها در راهروی مهمانخانه مونس را از خواب پراند. نور خاکستری صبحگاهی از میان پنجرهی کوچک به داخل میتابید. او مدتی در رختخواب ماند، به سقف زل زد و به این فکر کرد که امروز باید از کجا شروع کند. بلند شد، صورتش را با آب سرد شست و با دستانی لرزان روسریاش را مرتب کرد. دلش آشوب بود، اما نمیتوانست بترسد. از اتاق بیرون زد و وارد خیابان شد. ** خیابانهای شهر مثل مور و ملخ پر از آدمهایی بود که هر کدام در شتابی بیپایان گم شده بودند. مونس سراغ چند مغازه رفت و پرسید که آیا به کسی برای کار نیاز دارند، اما جوابها همه منفی بود. کمی بعد، کنار یک کتابفروشی ایستاد. چشمش به کتابهایی افتاد که پشت ویترین چیده شده بودند. با خودش فکر کرد: ـ اگر کسی کتاب میفروشد، یعنی کسانی هم هستند که کتاب میخرند. شاید بتوانم داستانهایم را بفروشم. با تردید وارد شد. مردی میانسال پشت پیشخوان بود. نگاهی به او انداخت و با صدای گرفتهای گفت: ـ بله دخترم؟ مونس آب دهانش را قورت داد. ـ من… من داستان مینویسم. میخواستم ببینم کسی هست که نوشتههام رو بخره؟ مرد لبخند محوی زد، عینکش را روی بینی جا به جا کرد. ـ دخترم، اینجا مردم به زور نون میخرن، چه برسه به داستانهای نویسندهای که هنوز کسی نمیشناستش. حرفهای مرد مثل تکههای یخ در دل مونس فرو ریخت، اما عقب نکشید. ـ یعنی هیچ راهی نیست؟ مرد مکث کرد، بعد با لحنی نرمتر گفت: ـ اگه واقعاً به نوشتن علاقه داری، باید اول کسی رو پیدا کنی که کارتو چاپ کنه. یه روزنامهی محلی هست که بعضی وقتها داستانهای کوتاه چاپ میکنه. شاید از اونجا شروع کنی. مونس برای اولین بار لبخند زد. ـ میشه آدرسشو بدین؟ ** ساعتی بعد، مقابل ساختمان روزنامه ایستاده بود. دلش مثل طبل میکوبید. آیا میتوانست اولین قدم را در مسیر نویسندگیاش بردارد؟ یا دوباره ناامیدی در انتظارش بود؟ با نفس عمیقی، در را باز کرد و قدم به داخل گذاشت… ** مونس در را آرام پشت سرش بست. بوی کاغذ، جوهر و چوب کهنه در فضای دفتر روزنامه پیچیده بود. چند مرد با آستینهای بالازده، پشت میزهای چوبی، مشغول تایپ روی ماشینهای تحریر بودند. صدای تند و پیوستهی ضربههایشان در فضا میپیچید. مونس مردد ایستاده بود که صدایی بلند از ته سالن به گوشش رسید: ـ دختر جان، اینجا چی میخوای؟ نگاهش به مردی افتاد که کت قهوهای بلندی به تن داشت و موهای جوگندمیاش پریشان به نظر میرسید. چشمهای ریز و نافذش پشت عینکی گرد او را از نظر گذراندند. مونس قدمی جلو گذاشت. ـ من… من داستان مینویسم. شنیدم که شما بعضی وقتها داستانهای کوتاه چاپ میکنید. میتونم نوشتههامو بهتون نشون بدم؟ مرد اخمهایش را درهم کشید و از روی عینک نگاهی به او انداخت. ـ اینجا هر روز چند تا نویسندهی تازهکار سر و کلهشون پیدا میشه. فکر میکنی چی باعث میشه ما داستان تو رو چاپ کنیم؟ مونس لحظهای سکوت کرد. دلش میخواست بگوید که داستانهایش با احساس نوشته شدهاند، که هر کلمهاش از دلش برخاسته، اما میدانست این مرد دنبال حرفهای قشنگ نبود. ـ چون مردم باید داستان منو بشنون. مرد لبخند محوی زد. از مونس خوشش آمده بود. دستش را دراز کرد و دفتر کهنهای را که دختر در دست داشت، گرفت. چند صفحه را ورق زد، ابروهایش را بالا برد و بعد، روی صندلی نشست. چند دقیقه در سکوت ورق زد و خواند. مونس انگشتهایش را در هم گره کرده بود، قلبش در سینهاش میکوبید. بعد از چند لحظه، مرد دفتر را بست. ـ چیزی توی نوشتههات هست. یه جور غم عمیق، یه چیزی که واقعی به نظر میرسه. مونس با چشمانی امیدوار به او خیره شد. ـ پس چاپش میکنید؟ مرد نفس عمیقی کشید. ـ یکی از داستانهاتو فردا میبرم پیش سردبیر. اگه قبول کنه، چاپ میشه. ولی پول زیادی از این کار گیرت نمیاد، نویسندگی نون و آب نداره. مونس اما لبخند زد. برای او، همین که داستانش خوانده شود، همین که حرفهای دلش به دست دیگران برسد، اولین قدم بود. وقتی از دفتر روزنامه بیرون آمد، هوا خنکتر شده بود. بوی باران در کوچه پیچیده بود. مونس به آسمان نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. شاید، فقط شاید، این شهر برایش سرآغاز چیزی تازه بود. اما آیا مسیرش همینطور هموار ادامه پیدا میکرد؟
ادامه دارد... نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1379 برچسبها: غریبی, نویسندگی, کار و زندگی, داستان کوتاه اجتماعی خانوادگی [ پنجشنبه سوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |