واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

ابرها از صبح سنگینی می‌کردند. هوا بوی خاک می‌داد، بوی چیزی که انگار تازه از دل زمین بیرون آمده باشد. کفش‌هایت را آرام روی آسفالت خیس می‌گذاری. قطره‌ها یکی‌یکی شانه‌هایت را می‌کوبند و صدای چترهایی که این‌سو و آن‌سو باز می‌شوند، انگار ناهماهنگی یک ارکستر بارانی است.

مقابل مطب ایستاده‌ای. دکتر با آن چهره‌ی همیشه آرامش، این بار عجیب‌تر به نظر می‌رسد. دست‌هایش سردند وقتی نبضت را می‌گیرد. نگاهش کوتاه است، اما سنگین. حرفی نمی‌زنی. دکتر آهی می‌کشد. «سونوی فوری می‌خوام. همین امروز. همین الآن.»

همه‌چیز تند پیش می‌رود. اتاق تاریک سونوگرافی. صدای تپش قلبَت در گوشَت. صفحه‌ای خاکستری و مبهم. برمی‌گردی به مطب. از نگاه دکتر ‌ترسیدی. «برگشته... همونه... شاید هم بدتر.»

لحنش نرم است اما ترس خودش را پنهان نکرد. می‌خواهد همان‌جا نمونه‌برداری کند. تو نه نمی‌گویی. فقط وقت فکر کردن می‌خواهی.... «بذارین با همسرم مشورت کنم.»

زیر باران، پیاده برمی‌گردی. چتری نداری. قطره‌ها به صورتت می‌کوبند. اشک یا باران، کسی فرقش را نمی‌فهمد. اما تو می‌فهمی. این اشک‌ها از ترس مرگ نیست. برای ناتمامی‌هاست. برای کارهایی که باید می‌کردی و نکردی. مادری که هر شب منتظر زنگت می‌ماند. پدری که دیگر خوب راه نمی‌رود. او... که خواهر کوچکت است، هنوز سایه‌ی تو را پشت خودش می‌خواهد و همسری که تمام زندگیش هستی.

قدم‌هایت آرام است، اما دلت آشوب. بی‌نگاه به اطراف، راه می‌روی. باران بند نیامده. کلید را در قفل می‌چرخانی. صدا نمی‌زنی. روی مبل می‌نشینی. خیسی لباست روی پارچه مبل پخش می‌شود. صدای در می‌آید. آمده. همسرت. خسته، با لبخند همیشگی. چیزی در چشمانت می‌بیند. «چی شده؟» فقط لبخند می‌زنی. در آغوشت می‌گیرد. می‌نشینید. صدای گریه‌ی تو در گلو می‌ماند، اما صدای گریه‌ی او بلند می‌شود. نوزادی‌ست که دنیا را نمی‌فهمد. می‌گوید: «چیکار کنم؟ نمی‌خوام بری. نمی‌خوام تنها بمونم. نمی‌خوام بی‌تو باشم.»

صبح فردا، تماس‌ها شروع می‌شود. پرونده‌ات را می‌فرستی به مرکز کشورت! یکی از دوستانت می‌گوید پزشکی در مرکز پرونده را دیده و گفته فوری بیایی. بدون تأخیر. ساکَت را می‌بندی. دل‌نگران نگاهت می‌کند، دلداریش می‌دهی، او همراهت نمی‌آید. مادر و پدرش را تنها نمی‌گذارید. نگاهش اما تا ایستگاه دنبالت می‌آید.

مرکز. شلوغ. هوا هنوز خاکستری. بیمارستان بزرگ. دکتر میانسال، اما جدی. چند آزمایش. یک جلسه‌ی طولانی. بعد، لبخندش. «این جراحی نمی‌خواست. دارو درمانش می‌کرد و می‌کنه.» نفسی می‌کشی. «حتی شکم رو نباید باز می‌کردن. اشتباه بود. خیلی اشتباه، بیماریت رو بزرگ کردن، تبدیل کردن به شبه سرطان، اما قابل کنترل هست.» خواهرِ دوستت کنارت است. می‌گویند شکایت کن. تو سرت را تکان می‌دهی. چرا؟ زندگی برگشته.

در راه برگشت، آسمان صاف است. چند پرنده در آسمان دور می‌زنند. تو نمی‌دانی چقدر فرصت داری، اما می‌دانی که وقت هست. هنوز وقت هست برای مِهر، برای نوشتن، برای گفتنِ دوستت دارم، برای دیدنِ لبخند او، برای بودن با دوستان و خانواده.

روزها آرام و محتاط می‌گذرند. داروهایت را به‌موقع می‌خوری. هر صبح، نگاهی به آینه می‌اندازی؛ چهره‌ای که دوباره رنگ گرفته. دکتر مرکز پیگیر حال و درمانت است. گاهی هم تماس می‌گیرد. یک روز، وسط تماس، چیزی می‌گوید: «امید یعنی همین. درمان یعنی همین که زنده‌ای.»

با دوستانت بیشتر در تماس می‌مانی. آن‌ها حالا شده‌اند بخشی از نبض زندگی‌ات. پیام‌هایی که صبح می‌فرستند، شوخی‌هایی که عصرها بین دردهایت می‌کنند. یکی‌شان می‌گوید: «بیا به نوشتن ادامه بده، بنویس از روزهایی که باران بود و نترسیدی.»

شروع می‌کنی به نوشتن دوباره. دفترت را باز می‌کنی و می‌نویسی از مطب، از نگاه سنگین دکتر، از باران، از قطره‌هایی که با اشک یکی شدند. از او که گریه کرد، از دستی که لرزید، از امیدی که حالا جوانه زده.

تو زندگی را نه از اول، که از نو شروع کرده‌ای. از جایی که فهمیدی فرصت، چیز کمیابی‌ست، اما همیشه کافی‌ست اگر بخواهی. و حالا می‌خواهی. برای خودت، برای آن‌ها، برای کسی که هنوز وقتی صدایت می‌زند، زندگی را به لبخندت گره می‌زند.

هنوز قطره‌های باران روی پنجره می‌رقصند. اما تو دیگر نمی‌ترسی. باران فقط شستن نیست. گاهی شروعی‌ست.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/ 18 خرداد 89

(بر اساس خلاصه ‌ای از واقعیت.. )



برچسب‌ها: الهام‌بخش, داستان واقعی از بیماری, زندگی
[ پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

صبوری یعنی خودت را نوازش کنی، وقتی هیچ‌کس نیست.
یعنی زخم را ببندی، درد را بخندی، و به جای گلایه، لبخند بزنی.
صبوری یعنی بگذاری زمان، کار خودش را بکند، یعنی بدانـی که زندگی گاهی دیر می‌رسد،
ولی اگر بایستی، شاید با خودش چیزی بیاورد که تمام دلت را تازه کند...

مانا/1404



برچسب‌ها: صبوری, نوازش خود, لبخند, زندگی
[ جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

پسرک، تفنگ اسباب‌بازی را انداخت.
پدرش گفت: «دیگه بازی نکن.»
فردا، جنازه‌ی پدرش را آوردند.

مانا/1404




برچسب‌ها: زندگی, وبلاگ ادبی
[ چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

تپش قلبش بی‌دلیل بالا رفت.
ساعت را نگاه کرد. دقیقاً همان لحظه‌ای بود که…
مادرش برای همیشه چشم بست.

مانا/1404




برچسب‌ها: زندگی, وبلاگ ادبی, هایکو درباره مادر
[ چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

زن، پنجره را باز کرد.
بوی خاک باران‌خورده پیچید.
نوزاد در گهواره لبخند زد. زندگی همین بود.

مانا/1404




برچسب‌ها: زندگی, وبلاگ ادبی, هایکو درباره زندگی
[ چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

تنهایی همان سایه‌ای‌ست که بی‌صدا دنبالت می‌آید، حتی وقتی لبخند می‌زنی، حتی وقتی میان جمع شلوغ هستی. روزها می‌گذرند و تو هنوز در جستجوی دستی هستی که تو را از این تاریکی بیرون بکشد، اما انگار همه خسته‌اند یا نمی‌فهمند. این درد، درون سینه‌ات سنگینی می‌کند و صدایی دارد که فقط تو می‌شنوی.

زندگی گاهی چنین است؛ خشن، بی‌رحم و سرد، اما تو همچنان باید راهت را ادامه دهی، حتی اگر قلبت به هزار تکه شکسته تبدیل شده باشد.

مانا/1404




برچسب‌ها: تنهایی, تاریکی, زندگی, لبخند
[ دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

🌸(تقدیم به خواهرم و نوری که با خودش آورد...)🌸

از آن روزی که آمدی
دنیا بوی نوزادی گرفت...
بوی شیر و نوازش و
تابِ گیسوی مادر.

تو آمدی
و برقِ چشم‌های خواهری که همیشه قوی بود
حال و هوای دیگری گرفت...
انگار همه زخم‌هایش
یکباره بند آمدند،
با لمسِ گونه‌های تو.

با آمدنت،
لبخندش واقعی‌تر شد،
نگاهش عاشقانه‌تر،
و اشکش؟
نه از غم،
از شوقِ زیستن برای تو جاری می‌شود.

دخترک سپیدپوشِ نورانی،
تولدت مبارک
تو فقط به دنیا نیامدی،
تو دنیا را
برای مادرت آوردی...

بیست و پنجم فروردین 1404/ نسرین(مانا) خوش‌کیش




برچسب‌ها: خواهر و خواهرزاده, تولد, زندگی, عشق مادر
[ یکشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

یکی چشم باز میکنه به دنیا، بنز داره...

یکی پنجاه سال جان میکنه، به پراید میرسه...

یکی صدسال میدوه... به دوچرخه هم نمیرسه...

این است اصل زندگی.

(سعید بهادارن) S.B



برچسب‌ها: زندگی, بنز, فقر, بیداد
[ دوشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

بدو بدو کن

در تقسیم زندگی

کسی به کسی

رحم نخواهد کرد...

مانا/شهرخاطرات/96



برچسب‌ها: زندگی, رحم
[ سه شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

لحظات زنده بودن را

زندگی کنید

مردگی کردن را به بعد از مرگ

واگذار کنید...

مانا/شهرخاطرات/96



برچسب‌ها: مرگ, زندگی
[ سه شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

image

وقتي فرياد مي‌زنند؛ بخيه‌هايش پاره شده است. همه سوزنها را جمع مي‌كنم. سوزنهاي جراحي، خياطي، لحاف‌دوزي. حتّي از سوزن پينه‌دوزي همسايه هم نمي‌گذرم!! همه و همه را مي‌آورم. شايد بتوانم “ تنها مونسم “ را برگردانم. امّا نمي‌شود كه نمي‌شود. هر گوشه را كه بخيه مي‌كنند. گوشه‌ي ديگري باز مي‌شود. با خودم نجوا مي‌كنم: ـ نمي‌ذارم بميره!!

دستي به فك كجم مي‌كشم: ـ حتماً سوزنا كوچيكند، اگه جوالدوز “مادربزرگ“ بود...

عجله مي‌كنم، مي‌دوم، پايم به سنگي مي‌گيرد. كف دستانم خوني مي‌شود. هيچ كسي نگاهم نمي‌كند. بي‌تفاوت از كنارم رد مي‌شوند.

“مادربزرگ“ روزهاي آفتابي گوشه‌اي مي‌نشيند و دنيا را با عينك ته استكانيش مي‌بيند. كوچك كه بودم؛ وقتي عينكش را بر مي‌داشت، تا نماز ظهرش را بخواند. تند عينكش را بر مي‌داشتم و به خطهاي كف دستم خيره مي‌شدم. چشمم كه سياهي مي‌رفت، هشت دستم را هفت مي‌ديدم. گاهي كه عينك را دورتر نگه مي‌داشتم، پرستوهايي را كه زير تيرك سقف ايوان لانه كرده بودند را بزرگتر مي‌ديدم. ـ بيچاره پرستوها روزي كه لانه‌شان را خراب كردم. “ مادربزرگ “ گفت: ـ گناه دارد. شايد هم نفرين همان پرستوها گرفته باشد. بعد از آن روز ـ مادربزرگ ـ دو طرف عينكش را با كش سرخ و سفيدي به پشت روسري كلفت و خاكستريش محكم كرد كه اگر روزي گذارم به كودكيم افتاد. نتوانم عينكش را بردارم و مورچه‌هاي زير زيلو را اذيّت كنم.

ادامه دهید را بزنید تا عاقبت همدم غریبی را بدانید....



برچسب‌ها: داستان کوتاه, عاطفه, زندگی, احساسات

ادامه مطلب
[ سه شنبه سی ام بهمن ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

tea-plantation-small


گاهی سرنوشت، آدم را میان انتخاب‌هایی سخت قرار می‌دهد. انتخاب‌هایی که طعم تلخشان، حتی از چای باغ‌های شمال هم بیشتر است…



دوست من روی ادامه مطب بزن...



برچسب‌ها: داستان_کوتاه, زندگی, احساسات, فقر

ادامه مطلب
[ جمعه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

یکی چشم باز میکنه به دنیا، بنز داره...

یکی پنجاه سال جان میکنه، به پراید میرسه...

یکی صدسال میدوه... به دوچرخه هم نمیرسه...

این است اصل زندگی.

(سعید) S.B



برچسب‌ها: زندگی, بنز, فقر, بیداد
[ جمعه سی ام شهریور ۱۳۹۷ ] [ ] [ مانا ] [ ]

لحظات زنده بودن را

زندگی کنید

مردگی کردن را به بعد از مرگ

واگذار کنید...

مانا/شهرخاطرات/96



برچسب‌ها: مرگ, زندگی
[ چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۶ ] [ ] [ مانا ] [ ]

بدو بدو کن

در تقسیم زندگی

کسی به کسی

رحم نخواهد کرد...

مانا/شهرخاطرات/96



برچسب‌ها: زندگی, رحم
[ چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۶ ] [ ] [ مانا ] [ ]

مهربانی، نسیم بهاری است که غنچه‌های امید را می‌شکفاند؛ بارش محبت، دل‌ها را سبز و زندگی را زیبا می‌کند.

مانا/89



برچسب‌ها: امید, مهربانی, زندگی, محبت
[ دوشنبه دهم خرداد ۱۳۸۹ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
برچسب‌ها وب
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...