واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
[ جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
پیرزن توی صف نان افتاد. نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: مهربانب, انسانیت, عشق, دخترک و پیرزن [ جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
صدای گریه کودک، باریک و خسته، در سکوت شب پیچید. زن، به سختی چشم باز کرد. نور زرد چراغ نفتی گوشهی اتاق، سایههای بلند و لرزانی روی دیوار انداخته بود. پتو را دور تن پسرک محکمتر پیچید و زمزمه کرد: ـ بخواب عزیز دلم... بخواب، که خواب، نجاته. کودک، سینهاش خسخس میکرد. شیر خشک ته کشیده بود و دکتر، دیگر بدون ویزیت نسخهای نمینوشت. زن دست برد و قاشق کوچکی از قند خیسشده در آب جوش را به لبهای نیمهباز پسرک رساند. کودک، چشمهایش را به آرامی بست. مرد از در نیمهشکستهی اتاق وارد شد. بوی نان بیات و دود در تنش نشسته بود. کیسهای در دست داشت که انگار با امید پر نشده بود. نشست کنار زن، آهی کشید و گفت: ـ فقط یه قرص نون... آقای نانوایی گفت نسیه دیگه نمیده. زن سرش را پایین انداخت. دستی به موهای کودک کشید و زیر لب گفت: ـ بخوابه، فقط بخوابه... لااقل تو خواب گرسنه نیست. مرد سرش را به دیوار تکیه داد. چشمش به پنجرهی ترکخورده افتاد. آنسوی شیشه، مه نشسته بود روی سقف خانهها. انگار آسمان هم دلش گرفته بود. ناگهان، صدای ضعیفی از کودک برخاست. یک آوای بیرمق، مثل بغضی بیصدا. بعد... هیچ. زن، خشک شد. دستش روی پیشانی پسرک ماند. سکوت، خفهکننده شد. مرد جلو آمد. دست لرزانش را روی گردن کودک گذاشت. بعد با صدایی که در گلو شکست، گفت: ـ خوابید... راحت شد. زن سرش را به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست. اشک، بیصدا از گونهاش گذشت، روی زمین تشنه چکید. زمزمهاش مثل لالایی غمگینی در اتاق پیچید: ـ بخواب کودکم... بخواب، که خفتنت بهتر از بیداری ماست... نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: داستان کوتاه اجتماعی, فقر و گرسنگی, نان نسیه [ پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
به شاگردم، افسوس که پریز عمرش را خودش کشید.
اگر میشد به عقب برگشت، به همان لحظهای که هنوز فقط طرحی محو در خیال خدا بودم، دست بلند میکردم و با جسارت میگفتم: نه، مرا نفرست! چرا باید به جهانی بیایم که از همان کودکی یاد گرفتم سکوت کنم تا تنبیه نشوم؟ که گریههایم شنیده نمیشدند و شادیهایم همیشه بیوقت بودند؟ مدرسه، زخم اول بود. خانه، زخم دوم. جامعه، چاقویی بود که به آرامی بُرید. روزی هزار بار میمیرم میان نگاههایی که قضاوتم میکنند، میان انتظاراتی که قامت روحم را خم کردهاند. شادی را با قسط میفروختند و من حتی پیشپرداختش را هم نداشتم. نه... اگر به عقب برمیگشتم، همانجا در تاریکی باقی میماندم. جایی میان هیچجا و هیچکس.بودن، تجربهی گرانیست. و من، ورشکستهی این زندگیام. نسرین(مانا) خوشکیش/1381 برچسبها: تنهایی, خودکشی, قضاوت, نامردان بد [ چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تنهایی، آن مهمان ناخواندهای است که بیسر و صدا وارد دل میشود و جا خوش میکند. گاهی مثل هوایی سرد و بیرحم میآید و قلب را میفشارد، گاهی هم چون سایهای آرام، در کنارت نشسته است، بدون هیچ کلامی. در تنهایی، آدمها با خودشان روبهرو میشوند، اما این روبهرو شدن همیشه آسان نیست. گاهی آدم آنقدر غرق افکار و دردهایش میشود که صدای هیچ کسی را نمیشنود و هیچ دستی را نمیبیند. تنهایی، جایی است که آدم دل تنگ میشود برای یک نگاه، یک کلام، حتی یک لبخند ساده که بتواند زخمهای پنهان را مرهم بگذارد. در این دنیای شلوغ و پرهیاهو، گاهی آدمها در میان جمع غریبهاند و تنها. دلشان میخواهد فقط یک نفر باشد که بفهمد بیآنکه قضاوت کند، بشنود بیآنکه قضاوت کند، و کنار باشد بیآنکه مدام راه حل بدهد. تنهایی به ما میآموزد که گاهی هیچ چیز لازم نیست، فقط بودن کافی است. اما همین تنهایی اگر طولانی شود، آدم را از پا درمیآورد، باعث میشود لبخندهای مصنوعی بسازد و در مقابل دنیا نقابی بزند که هیچ کس پشتش را نبیند. تنهایی یعنی فریادهایی که در سکوت گم میشوند، یعنی جایی که درد به زبان نمیآید، اما هر لحظه سنگینتر میشود.
نسرین(مانا)خوشکیش/1401
برچسبها: تنهایی و قضاوت, هیاهوی بی کسی, لبخندهای مصنوعی, تنهایی و بی رحمی [ چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هدیه و هنر دستان خواهر بزرگم هنر دستان خواهر کوچکم تقدیم به خواهرانم خواهرها، سایههای گرم زندگیاند؛ کسانی که حتی در سکوت هم حضورشان آرامشبخش است. خواهر خوب، آن است که دستت را میگیرد وقتی زمین خوردهای، اما بدون هیچ غرّش و دعوایی فقط لبخند میزند و تو را بلند میکند. او رازهایت را محفوظ نگه میدارد و شادیهایت را با دلِ خود جشن میگیرد، حتی وقتی دور از توست. خواهر مهربان، مثل نسیمی لطیف در روزهای سخت است؛ وقتی دلت گرفته است، تنها با یک نگاه میفهمد، وقتی شاد هستی، بدون گفتن حرفی، شادیت را بزرگتر میکند. بودن او مثل داشتن خانهای امن است؛ جایی که هیچ قضاوتی نیست و تنها محبت است که جریان دارد. مانا/1404 برچسبها: خواهر و هیچ [ سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بعضیها هیکلی درشت دارند، صدای بلندی دارند، جای مهمی نشستهاند… اما دلشان؟ اندازهی یک تار مو هم نیست. نه اینکه ترسو باشند از مار و موش و تاریکی؛ نه، آنها از چیزهای مهمتری میترسند: از روبهرو شدن با خودشان. از گفتن حقیقت، وقتی پایش بیفتد. از پذیرش اشتباه، وقتی خطا کردهاند. از اینکه بگویند: آره، من خرابش کردم. آدمهای بزدل، همیشه پشت دیگران قایم میشوند. پشت توجیهها، پشت نقشهای ساختگی، پشت تظاهر به قدرت. اما وقتی زمان میرسد که باید مرد میدان باشند، ناپدید میشوند، دستها را بالا میبرند و میگویند: من نبودم! یا بدتر… تو را مقصر میکنند. بزدلها بلدند خوب حرف بزنند، اما نه برای شجاعت، برای فرار. آنها نمیمانند که زخمی شوند، که ببخشند، که بفهمند. بزدلها نه به خودشان رحم میکنند، نه به تو. چون همیشه در ترساند. ترس از دیده شدن واقعیتشان، ترس از رها شدن، ترس از نداشتنِ کنترل. و آدمی که تمام عمرش را در ترس بگذراند، هیچوقت نمیفهمد آزادی یعنی چه. نسرین(مانا) خوشکیش/1388 برچسبها: خیانتی به نام سکوت [ دوشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
*محبتِ اضافه را رها کن؛ هرچه زیاد شود، روزی به حسرت تبدیل میشود. *خودم را سپردهام به تیکتاک؛ شاید ساعت بلد باشد درمانِ گذرِ زمان را. *دلِ بینوا باید تند بتپد، اما پیرانهسر آرام و سرگردان میکوبد. *سرِ مزار، برای مرده نمیگرییم؛ برای تنهاییِ خودمان اشک میریزیم. *وقتی دلَت را به دریای چشمم زدی، همهی آبهای چشمم کمآب شد. [ یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
*لبخندی که از سرِ احتیاج باشد، همیشه تهمزهی اندوه دارد. *به من قول دادی پناهم باشی؛ نگذار کلاغهای بیمهری دوباره نوک بزنند. *این روزها با فکرِ مرگ، مثل پرستویی که کوچ دارد، سبک میشوم. *وقتی جوانی آرزوی پیری بود؛ حالا که پیری نزدیک است، دلم جوانی میخواهد. برچسبها: عکس نوشته مانا و [ یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تابستان همیشه با آفتاب سوزان و داغ بیامانش شناخته میشود؛ فصلی که همهچیز را به گرما میسپارد. اما درست در همان روزهایی که خورشید بیرحمانه میتابد، باران بیموقعی میبارد که انگار برای شستن داغ دلها آمده است. بارانی که نه تنها کوچهها و دیوارهای قدیمی شهر را خیس میکند، بلکه یادهای پنهان و فراموششده را هم زنده میسازد. باران تابستانی همیشه مرا به یاد پدرم میاندازد؛ مردی که سالها دستهایش بوی کار میداد و نگاهش پر از امید بود. وقتی باران ناگهانی در دل گرما میبارد، تصویرش از ذهنم میگذرد؛ ایستاده زیر باران، بیچتر، بیپناه، اما استوار. انگار باران با تمام قطراتش میخواست گرد خستگی را از شانههایش پاک کند. اما چه زود گذشت… پدرها همیشه ناگهان میروند، درست مثل همین باران بیخبر. میآیند، دلت را تازه میکنند، و بعد آرام و خاموش، ردّی از خود به جا میگذارند. تابستانی که او رفت، باران بیوقفه بارید؛ کوچهها پر از عطر خاک خیس شدند و من در دل همان باران، اولین مزهی داغ بیپدری را چشیدم. حالا هر بار که باران تابستانی میبارد، دلم میلرزد. صدای قطرات باران روی پنجره، شبیه صدای گامهای پدر است که از حیاط میآمد. بوی خاک خیس، بوی لباسهایش را به یادم میآورد. و آسمان ابری، شبیه چشمهایی است که بغض کرده اما نمیبارند. باران تابستانی برای من دیگر تنها یک اتفاق طبیعی نیست؛ بخشی از سوگواری خاموش من است. بخشی از یادآوریها، از دلتنگیها و از همه چیزهایی که گفتنی نبود و هیچوقت هم گفته نشد. پدرها وقتی میروند، انگار بخشی از خودت را با خود میبرند. و تو میمانی با خاطراتی که هر بار با باران زنده میشوند. باران میبارد… و من دوباره همان کودک دیروزی میشوم که دست در دست پدر، زیر باران میدوید. با این تفاوت که حالا، باران تنهاست و من هم.
مانا/1404
برچسبها: بوی خاک باران خورده, باران و دلتنگی اشک, باران تابستان و جدایی, خاطرات پدر رفته [ شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ماه دوم تابستان است؛ فصلی که قرار بود همهچیز داغ باشد، حتی دلها. اما امروز آسمان انگار دلش گرفته و طاقت سکوتش را ندارد. ابرها مثل بغضی پنهان، ناگهان سر باز کردهاند و باران بیهوا روی کوچههای داغ میبارد. زمین داغ، بوی باران را در خود میبلعد و عطر خاک خیس همهجا را پر میکند. رهگذران، زیر این بارش بیموقع مکث میکنند؛ بعضی چترها را باز میکنند، بعضی میخندند و بعضی هم به گذشتهای دور پرتاب میشوند. باران تابستان، مثل یک مهمان ناخوانده است که بیدعوت میآید و همهچیز را تازه میکند؛ حتی دلِ خستهای که از گرمای زندگی به ستوه آمده. در این روزِ گرمِ تابستانی، باران نه تنها خیابانها را شستوشو میدهد، که انگار دلت را هم از غبار خستگی پاک میکند.
مانا/1404.05.25 برچسبها: باران و دلتنگی, آرامش باران, بوی خاک بارانخورده, باران تابستانی [ شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
پدرم خیاط نبود، اما دستهایش را اگر میدیدی، باور نمیکردی که لباسها را با همان کوکهای ساده و غیرحرفهای، دوباره زنده میکرد. او بلد بود هر پارگی را مثل یک راز حلنشده بپوشاند و هر شکست را پشت وصلهای محکم پنهان کند. کوکهایش گاهی ریز بود و گاهی درشت، اما تمامشان از جنس محبت بود؛ کوکهایی که نه فقط لباسها را به هم وصل میکرد، بلکه خاطرات و امیدها را هم، به هم میدوخت. من هم از جنس همان پدر هستم. از همان روزهای کودکی یاد گرفتم که نقصها را نباید نشان داد، بلکه باید به گونهای آنها را پوشاند که انگار هیچگاه وجود نداشتهاند. یاد گرفتم دلم را از نو کوک بزنم، حتی وقتی که شکسته و پاره شده باشد. یاد گرفتم چطور در ظاهر و باطن، همه چیز را تازه کنم؛ از دل گرفته تا دنیای اطرافم. وصلههای پدرم تنها پارچه نبودند؛ هنر زنده کردن دوباره چیزهایی بودند که همه فکر میکردند دیگر قابل ترمیم نیستند. من هم مثل او، سعی میکنم با دستانم و با روحی که او به من داده، هر چیزی را که روزگاری از هم پاشیده بود، دوباره یکپارچه کنم؛ چه لباسها، چه دلها، چه زندگیها. این هنر بیخیاطی پدرم، بزرگترین میراثی است که دارم؛ میراثی از صبر، امید و مهربانی. وصلههایی که نه تنها پارگیها را میپوشاند، بلکه نشان میدهد در دل شکستها هم میتوان زیبایی ساخت.
نسرین(مانا) خوشکیش/1393 اولین سال پدر برچسبها: دوزندگی ساده و موثر, زندگی و امید, ترمیم شکستها, وصله های محبت [ شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
صبوری یعنی خودت را نوازش کنی، وقتی هیچکس نیست. مانا/1404
برچسبها: صبوری, نوازش خود, لبخند, زندگی [ جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
*به چشمان مادرم* در مترو نشستهای. سرِ خستهات را به شیشه تکیه دادهای و صدای ریتمدار قطار مثل لالایی عمل میکند. چشمانت بسته میشوند. خوابت میبَرد. وقتی چشم باز میکنی، ایستگاهی ناشناس روبهرویت است. نه تابلویی، نه آگهیای، نه حتی صدای هشدارِ درهای بستهشونده. بلند میشوی، گیج و خوابآلود، پا به ایستگاهی میگذاری که از نورِ سفیدِ غیرواقعی پر شده است. سکوت عجیبی است. هیچ مسافری نیست. بالا میروی، از پلههایی که نه تمام میشوند و نه تکراریاند، فقط صعود میکنی، وارد شهری میشوی که انگار از نقشههای دنیا بیرون افتاده است. مردی با کلاه بلند کج و شنلی خاکستری، لبخند میزند و میگوید: — تازهواردی؟ سر تکان میدهی. میپرسی: — اینجا کجایِ؟ مرد با لحنی بیتفاوت میگوید: — اینجا؟ «شهرِ بیزمانِ»! میخندی. فکر میکنی شوخی میکند. میپرسی: — یعنی ساعت نداره؟ تقویم نداره؟ پس امروز چندمه؟ مرد اخم میکند. با ناراحتی میگوید: — اینجا چنین چیزهایی توهین محسوب میشن. «امروز» یعنی چی؟ ما فقط «اکنون» داریم. گیج میشوی. میخواهی موبایلت را دربیاوری، اما در جیبت فقط یک تکه کاغذ است که رویش نوشته شده است: "برای بازگشت، باید بفهمی زمان یعنی چه؟." دختر کوچکی از کنار تو میگذرد. لبخند میزند و میپرسد: — شما هم دلتنگ شدهای؟ — دلتنگ چی؟ — گذشته. میخواهی چیزی بگویی، اما کودک رفته است. اطرافت را نگاه میکنی: خانههایی که سایه ندارند. مغازههایی با پنجرههای مهآلود. آدمهایی که قدم میزنند بیآنکه عجله داشته باشند. انگار هیچکدام نه منتظر چیزیاند، نه از چیزی عقب ماندهاند. و تو... تو تنها کسی هستی که هنوز ساعت مچی نداری اما اضطراب زمان را در سینهات حس میکنی. در میدان مرکزی شهر، زنی را میبینی که مینویسد، روی هوا. انگار کلماتش را با انگشت در فضا میکارد. نزدیک میشوی. — چی مینویسی؟ زن با لبخند میگوید: — خاطره. — ولی خاطره که به گذشته مربوطه. شما که گذشته ندارید! زن نگاهت میکند و آرام میگوید: — ما زمان را انکار نمیکنیم. فقط در آن غرق نمیشویم. میخواهی فریاد بزنی. این چه جاییست؟ تو دیرت شده، باید برگردی، باید... اما هیچکس عجلهای ندارد. مردی در گوشه میدان شطرنج بازی میکند، بدون حریف. وقتی نگاهش میکنی، میگوید: — نمیدونم بازی کی شروع شد و نمیدونم کی تموم میشه. فقط بازی میکنم. میپرسی: — پس پایان برات مهم نیست؟ لبخند میزند: — فقط آنچه اکنون هست، حقیقت داره. تو اما میدانی که درونت چیزی میجوشد. حس انتظار. حس ترس از گذشتنِ فرصت. تو نمیتوانی بیزمان باشی، نمیتوانی گذشتهات را فراموش کنی یا آیندهات را نادیده بگیری. پس باید راهی پیدا کنی. باید... صدای زنگی میشنوی. برمیگردی. همان مرد شنلپوش ایستاده، اینبار با چهرهای جدی. — هنوز نفهمیدی، نه؟ میگویی: — زمان... زمان یعنی گذشته، حال و آینده. یعنی ما رشد میکنیم، پیر میشیم، خاطره داریم. مرد سری تکان میدهد: — نه. زمان یعنی رنج. تا وقتی در زمان زندانی باشی، از آرامش دوری. — ولی اگر گذشته نباشه، من که هستم؟ اگر آینده نباشه، برای چی تلاش کنم؟ مرد به آرامی میگوید: — شاید همین، راز بازگشت توست. ناگهان متوجه میشوی که ایستگاه مترو، همانجاست. فقط چند قدم آنطرفتر، مثل در پنهانیِ میان دیوارهای سفید. اما حالا میدانی که باید انتخاب کنی. ماندن در شهری که بیزمانی؛ آرامش میآورد، یا بازگشت به دنیایی که ثانیهها مثل تیغ، پوستت را میبُرند. کاغذ را از جیبت درمیآوری. حالا نوشتهاش کامل شده: "برای بازگشت، باید بفهمی زمان یعنی درد، ولی درد یعنی زندگی." با لبخندی تلخ، قدم برمیداری. وارد ایستگاه میشوی. صدای قطار میآید. چشمانت را میبندی. و وقتی باز میکنی، در همان واگن قبلی نشستهای. صدای اعلام ایستگاه بعدی میآید. مسافران اطرافت نشستهاند. همه چیز مثل قبل است. جز اینکه تو... دیگر مثل قبل نیستی. نسرین(مانا) خوش کیش/ 1401
برچسبها: داستان کوتاه فانتزی, تمثیلی, گفتگوی عجیب, فانتزی با لحن فلسفی [ چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ما آدمها، گاهی شبیه پرندهای هستیم که نه یادش مانده پرواز چطور بود، نه باورش میشود که هنوز بال دارد. گاهی شبیه چای سردشدهای که کسی دیگر نمیخواهدش، اما خودش هنوز طعم محبت را در جان دارد. کودکی را در آغوش میگیرد، اما کودک درون خودش هنوز گریه میکند. لبخند میزند، اما ته چشمهایش، یک نفر بیصدا داد میزند: "من خستهام... خسته از نقشها، خسته از نبودن خودم." آدمیزاد گاهی با یک پیام ساده، نجات پیدا میکند. گاهی هم با صدها آغوش، باز تنها میماند.
مانا/ 1402 برچسبها: آدمیزاد, پرواز را بخاطر بسپار, گرمابخش های جامعه [ چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هر روز از کنار جمعیت عبور میکنم و تماشاگر افرادی هستم که گویی استاد زندگیاند؛ در هنر لبخند زدن، در سکوتکردن و حتی در دل نبستن. اما من، همیشه جایی از مسیرم ناقص است. هنگام لبخند، بغض در گلویم حلقه میزند و هنگامی که باید سکوت کنم، تمام اندوههایم را آشکار میسازم. بارها مقابل آیینه ایستادهام و از خود پرسیدهام: «چرا نمیتوانم همچون دیگران باشم؟» نه اینکه بخواهم شبیه کسی شوم، بلکه کاش میتوانستم مانند هیچکس باشم؛ بیدغدغه و بیآلایش. شاید دلیلش این است که بیش از حد احساس کردهام، بخشیدهام و صادق بودهام؛ بیش از حد «خودم» بودهام. در میان جمع بودهام اما همیشه تنهایی را چشیدهام؛ گویی در جهانی دیگر و در حبابی بیصدا محصور شدهام. شاید روزی درک کنم که تفاوت، نه نفرین، بلکه نعمتی است... اما امروز تنها آرزوی من این است که برای لحظهای، همانند هیچکس باشم. نسرین(مانا) خوشکیش/1378 برچسبها: تنهایی, تفاوت و خودشناسی, نوشته کوتاه, زندگی در جمع [ سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
میدونی، مهربونی فقط یه کلمه قشنگ نیس؛ مثِ پلیه که دل آدمارو به هم وصل میکنه. ولی سخته وقتی دستایی که به سمتت میاد، به جای گرفتن دستت، ولت میکنن و میرن. با این حال، بازم دلت نمیاد نامهربون باشی، حتی وقتی دنیا سرد و بیرحم میشه. تو مثِ یه چراغی که توی تاریکی میدرخشه، حتی اگه هیچکس قدرشو ندونه.
مانا/1404 برچسبها: مهربان باشیم, دنیا غریب, دست گیری, چراغ روشنایی [ دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تو هر جا که میری، رد پای مهربانی میذاری؛ حتی اگر کسی متوجه اون نشه. این رد پاها شاید کوچیک باشن، اما جهان را به مکانی بهتر تبدیل میکنن. شاید تو قهرمان بزرگ داستانها نباشی، اما برای کسی که نیازمنده، تو همهی دنیا هستی.
مانا/1404 برچسبها: مهربان باشیم, دنیای کسی, قهرمان مجازی, جهان دلها [ دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
مادرش عکس را بوسید، مثل همیشه.
مانا/89
برچسبها: لعنت به جنگ [ یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
باران میبارید. پشت پنجره نشسته بود و به قطرههایی نگاه میکرد که بیوقفه فرو میریختند؛ مثل افکارش، مثل خاطراتش. او آمده بود. بعد از سالها. چای را که برایش ریخت، گفت: «از عشق بگو...» نگاهش کرد، بیحس، بیکلام. گفت: «هیچ.» لبخندی تلخ نشست بر لبهای زن. پرسید: «خو از مرگ بگو، از نبودنها، از رفتنها...» مرد گفت: «هیچ.» زن چشم بست، دلش آشوب شد. آرام گفت: «پس از هیچ بگو، فقط از هیچ...» مرد اینبار مکث کرد. به چشمان زن خیره شد، به سکوتی که میانشان خانه کرده بود، به عشقی که هنوز هم میان آن هیچها زنده بود. آرام زمزمه کرد: «هیچ... یعنی تو، یعنی من، یعنی این لحظه، یعنی زیستن...» زن لبخند زد. قطرهای دیگر روی دستش چکید. و عشق، در هیچ معنا شد. نسرین(مانا) خوشکیش/82
برچسبها: هیچ, زیستن, مرگ, عشق [ یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ساعت دهونیم بود. آسمان شهر مثل صفحهای سیاه با نقطهچینهای نورانی. لیلا، گل یاس خشک کرده را لای دفتر خاطراتش گذاشت. قرارشان سر پیچ خیابان سعدی بود، درست روبهروی درخت نارون، کنار چراغقدیمی. صدای کفشهای مرد روی سنگفرش آمد. مثل صدای آمدن بهار. او گفت: «اگه یاس هنوز بوی تو رو بده، برمیگردم...» لیلا خندید. چشمهایش به مروارید نشستند و بر گونه هایش ریختند. یاس هنوز بوی او را میداد. نسرین(مانا) خوش کیش/1398
برچسبها: داستانک عاشقانه, لیلا, یاس, قرار بی قراری [ شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تنهایی همیشه تاریکی نیست، گاهی آفتابگیرترین اتاق هم میتواند خالی باشد. آدم میخندد، با دیگران حرف میزند، حتی گاهی شلوغترین جمع را همراهی میکند، اما تهِ دلش، یک اتاق هست که درش را هیچکس نمیزند. تنهایی یعنی دلت حرف دارد، ولی مخاطب نه. یعنی دلتنگیات را قورت بدهی، چون کسی حوصلهاش را ندارد.
مانا/1404
برچسبها: تنهایی, جمع آشنای ناآشنا, دلتنگی, آفتاب [ جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
لطفا در مورد زندگی شخصی آدمها نظر ندهید، بدون خرد و اطلاع از زندگیشان. شما جای آنها نیستید. ما تنها رهگذریم در کوچههایی که هیچگاه از درونشان عبور نکردهایم... آرزو کنیم که دلهایشان آرام باشد، ما قاضی نیستیم.
نسرین(مانا) خوش کیش/1404 برچسبها: ندانستن, مهربانی, سکوت, صلح [ پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
فراموش میکنی. یا دستکم تلاش میکنی فراموش کنی. صبح، وقتی از خواب بیدار میشوی و برای لحظهای نمیدانی امروز چندشنبه است، فکر میکنی شاید دیگر همهچیز تمام شده باشد. جای خالی کنار تخت را نگاه نمیکنی، صدای نفس کشیدن کسی را انتظار نمیکشی، و موبایل را بیآنکه به پیامی امید داشته باشی، چک میکنی. و آن وقت است که پرت میشوی وسط خاطرهها. انگار زمان عقب میدود. تو میبینیاش، با آن لبخند نیمهکاره، آن چشمهایی که یک روز پناهت بودند. حالا اما نه لبخندی هست، نه پناهی. فقط تصویر است و تویی که ایستادهای میان یک جنگل سوخته. دلتنگی را با فریاد نمیشود بیرون کرد، اما تو سعی میکنی. ناسزا میگویی. بلند، بیوقفه، شاید با صدایی که خودت را هم میترساند. توهین پشت توهین. بدی پشت بدی. تمام خاطرات را میچسبانی به چیزی زشت، تا دل بکَنی. تا دلت به خودش اجازه بدهد از او عبور کند. میگویی: «آدم نفهم!» اما یادت میافتد همان آدم نفهم، یک روز وسط بیمارستان، دستت را گرفته بود و گفته بود: «نترس. من اینجام.» میگویی: «خودخواهِ دروغگو!» و یاد آن شب میافتی که با تب خوابیده بودی و او بیصدا پتو را کشیده بود روی شانهات. همهی این ناسزاها، همهی این خشمها، لایهایست روی زخمی که هنوز تازه است. و تو… با هر فریاد، نه فقط او را، که خودت را هم تکهتکه میکنی. میروی سراغ عکسها، نامهها، لباسهایی که گذاشتی بمانند. بعد یکییکی میاندازیشان دور. مثل آدمی که خانهاش آتش گرفته و با دست خودش شعلهها را تماشا میکند. دلت میسوزد، اما کاری نمیکنی. فقط میخواهی چیزی از او نماند، جز همین خاکستر. اما باز، وقتی شب میشود، وقتی چراغها خاموشاند و سکوت مثل ملافهای نمناک روی تنت افتاده، دلت آنجا گیر میکند؛ در صدای او که میگفت: «تو رو خدا دعوا نکنیم امشب.» در خندهی کوتاهش وقتی چیزی را اشتباه گفتی، در قهرهای نصفهنیمهای که با یک بوسه تمام میشدند. تو با همهی توانت میخواهی فراموشش کنی. اما فراموش کردن، جنگیدن با خودِ توست. چون عشق، جایی ریشه کرده که خودت را ساختی. و حالا اگر بخواهی عشق را بخشکانی، باید بخشی از خودت را هم قطع کنی. و این درد دارد. درد بینام. دردی که هیچکس نمیبیند، جز خودت، وقتی جلوی آینه میایستی و با چشمانی خسته از خودت میپرسی: «واقعاً تموم شد؟» نه، تمام نشده. چون اگر تمام شده بود، دیگر اینهمه با خشمت، با دلتنگیات، با خاطراتت درگیر نمیبودی. تو هنوز... دوستش داری. شاید نه مثل قبل. شاید نه با همان شور. اما دوستش داری. و این، همان تلخترین حقیقتیست که پشت ناسزاها پنهان شده. نسرین(مانا) خوشکیش/1393
برچسبها: پناهی که نماند, نام تو, ناسزای من, داستان کوتاه عاطفی [ پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
کسی که زیر پای دیگران را خالی میکند، چون سم در رگهای زندگی است؛ بیرحم، ناپیدا و ویرانگر. او راه را میبندد و به جای ساختن، ویرانی میآفریند. اما نمیداند هر کینه و نفرتی، روزی خودِ او را خواهد بلعید. مانا/1404 برچسبها: زیرپا خالی کردن, نفرت, سم [ چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بودن آدمها همیشه اتفاقی نیست. بعضیها دلشان را به بودنتان گره زدهاند، نه به نیاز، نه به عادت، بلکه به دوست داشتن. کنار شما ماندهاند، با تمام خستگیها، سکوتها، بیتوجهیها. اما ماندن هم ظرفیتی دارد. آدمی که مدام نادیده گرفته شود، یک روز بیصدا میرود. نه چون قهر کرده، چون تمام شده… ته کشیده. آدمها را از بودن در کنارتان پشیمان نکنید. آنکه همیشه کنارتان بوده، قرار نیست تا همیشه بماند. وقتی حضورش را نادیده گرفتید، وقتی محبتش را بیارزش دانستید، وقتی فکر کردید "هست، چون باید باشد"، درست همان لحظه، شروع کرد به فاصله گرفتن. بودن هیچکس اَبدی نیست. دلها با بیتوجهی سرد میشوند، و کسی که یکروز جانش را برایتان میداد، ممکن است روزی دیگر حتی اسمتان را هم نپرسد. آدمها را از وفاداری، دلسوزی، و مهربانیشان پشیمان نکنید. وفا اگر بشکند، هیچ چیز جبرانش نمیکند… حتی پشیمانی.
مانا/ 1404
برچسبها: پشیمانی از محبت, وفا کردی و ندیدی, فاصله های بی محبتی [ چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی فکر میکنم چطور میشه آدمی به دلِ دلِ یه نفر دیگه خنجر بزنه و بعد، راحت از کنارش رد بشه؟ هر ظلمی، یه خراشِ ناپیداست که بیصدا، ریشههای دوستداشتن رو خشک میکنه. یه زخمِ پنهان که شاید دیده نشه، ولی سالها توی دل میسوزه. ظلم، فقط دردِ اونیه که مظلومه نیست... یه جور سیاهیست که حتی قلب ظالم رو هم آلوده میکنه؛ مثل رودخونهای تلخ که از هر دو طرف، بوی مرگ میگیره. اما با همه این دردها، هنوز یه چیزی ته دلهامون جون داره... یه امیدِ کوچیک، یه لبخند که از دل بخشش میاد، یه شاخه مهربونی، که شاید دیر، ولی از دل همین تاریکی سر در میاره. و زندگی... با همین بخششهاست که دوباره میچرخه. مانا/1404 برچسبها: زخم دل, نسانیت گمشده, ظلم انسان به انسان [ سه شنبه چهاردهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |