واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

قسمت 2

صبح، وقتی اولین نور آفتاب از لابه‌لای پنجره‌ی چوبی به داخل تابید، مونس چشم‌های خسته‌اش را باز کرد. صدای خروس‌های روستا، همراه با بوی نان داغی که مادر از تنور بیرون می‌آورد، پر شده بود در هوا.

او دیشب را با فکرهای درهم‌وبرهم گذرانده بود، اما حالا، وقتی دستش را روی صفحه‌ی دفتر کهنه‌اش کشید، می‌دانست که وقت عمل رسیده است. دیگر نمی‌خواست فقط بنویسد و رویا ببافد. باید کاری می‌کرد.

ـ مامان، می‌خوام برم شهر.

مادر که مشغول چیدن چای و نان روی سفره‌ی رنگ‌ورورفته بود، لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش آرام اما نگران بود. ـ شهر؟ واسه چی؟

مونس نفس عمیقی کشید. ـ می‌خوام یه کار پیدا کنم، پول دربیارم… شاید حتی داستان‌هامو بفروشم.

مادر لبخند کم‌رنگی زد. دست‌هایش، که روزی مهربان‌ترین نوازش‌ها را به موهای دخترکش هدیه داده بودند، حالا چروکیده و خسته به نظر می‌رسیدند. ـ مونس، شهر جای گرگاست.

دختر نگاهش را به آسمان بلند کرد . ـ اینجا هم جایی برای رویاهای من نیست.

مادر دیگر چیزی نگفت. شاید فهمیده بود که این دختر، همان دختری نیست که تا دیروز در حیاط خانه‌ی قدیمی می‌نشست و با آب حوض بازی می‌کرد. او حالا دختری بود که می‌خواست راه خودش را برود، حتی اگر این راه، او را از خانه دور کند.

چند ساعت بعد، وقتی مونس از تپه‌ی خاکی انتهای روستا پایین می‌رفت، مادر از پشت پنجره تماشایش کرد. چیزی در دلش فرو ریخت، مثل سنگی که در آب عمیقی سقوط کند.

اما او چیزی نمی‌گفت. فقط دعا می‌کرد، زیر لب، آرام و بی‌صدا: ـ خدایا، مراقب مونس من باش…

و مونس، با قلبی پر از امید و ترسی که نمی‌خواست به آن اعتراف کند، به سمت آینده‌ای نامعلوم قدم برمی‌داشت.

مونس، با چمدان کوچکی که تمام دارایی‌اش در آن خلاصه می‌شد، قدم در جاده‌ی خاکی روستا گذاشت. باران شب گذشته هنوز زمین را نمناک نگه داشته بود و بوی خاک خیس در هوا پیچیده بود. قلبش تندتر از همیشه می‌زد، هم از هیجان و هم از ترس ناشناخته‌هایی که در شهر انتظارش را می‌کشیدند.

در ایستگاه کوچک و متروکه‌ی روستا، چند نفر منتظر بودند. پیرمردی با دستار سفید، زنی با بچه‌ای در بغل، و مرد جوانی که مدام ساعتش را نگاه می‌کرد. مونس کنار نیمکت چوبی نشست، دستانش را در هم قفل کرد و به جاده‌ی باران‌خورده چشم دوخت.

اتوبوس کهنه، با صدای غژغژ ترمزهایش، از پیچ جاده نمایان شد. مونس نفس عمیقی کشید، نگاهی به پشت سر انداخت؛ به خانه‌ی قدیمی‌شان که حالا دیگر در مه صبحگاهی کم‌رنگ شده بود. دلش لرزید، اما نباید برمی‌گشت. نه حالا که تصمیمش را گرفته بود.

سوار شد، کنار پنجره نشست و سرش را به شیشه‌ی سرد تکیه داد. اتوبوس حرکت کرد و روستا را پشت سر گذاشت.

**

وقتی وارد شهر شد، خورشید از میان ابرها بیرون آمده بود. ساختمان‌های بلند، خیابان‌های شلوغ، بوق ماشین‌ها، همه‌چیز برایش غریب و نفس‌گیر بود. جیبش سنگین نبود، اما امیدش چرا. باید جایی برای ماندن پیدا می‌کرد، کاری که خرجش را تأمین کند، و از همه مهم‌تر، راهی برای فروختن داستان‌هایش.

به میدان اصلی شهر رسید. رهگذران با عجله از کنارش عبور می‌کردند، انگار هیچ‌کس وقت نداشت بایستد و لحظه‌ای فکر کند. او هم نباید معطل می‌کرد. از زنی که بساط چای و نان داشت، پرسید: ـ ببخشید، جایی رو سراغ دارین که بشه یه اتاق ارزون کرایه کرد؟

زن نگاهش کرد، انگار از روی چهره‌اش حدس می‌زد که تازه‌وارد ساده است. با دست اشاره کرد: ـ کوچه‌ی پشتی، مهمون‌خونه‌ی حاج نصیر. ارزونه، ولی ساده‌ست.

مونس تشکر کرد و به سمت مهمان‌خانه راه افتاد. باید اولین قدمش را محکم برمی‌داشت.

**

شب، وقتی در اتاق کوچک و نمور مهمان‌خانه نشست، دفتر کهنه‌اش را بیرون آورد. بار دیگر، مداد را در دست گرفت و نوشت:

"آمده‌ام که زندگی را از نو بسازم. آمده‌ام که دیگر از گذشته نترسم. اما آیا شهر مرا خواهد پذیرفت؟"

چشم‌هایش را بست. فردا، روز جدیدی بود.

اما آیا سرنوشت، روی خوش به او نشان می‌داد؟

ادامه در پنج شنبه آینده .....

نسرین(مانا) خوش‌کیش/شهرخاطرات/1379



برچسب‌ها: باران, عمق فاجعه, پول, مادر
[ پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...