واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
مجید ماهها در بیمارستان بود. پای مصنوعی گرفته بود، اما درونش چیزی مصنوعی نبود؛ زخمهای دلش واقعی بود. فکر میکرد علی شهید شده است. روزی نامهای رسید، بدون نشانی، فقط امضا شده بود: «زندهام. دارم میام.» دل مجید لرزید. از همان روز هر عصر، کنار راهآهن میرفت. اتوبوسهای پر از جانباز و اسیر را میدید. اما علی نبود. شبی از آن شبها، اتوبوسی بینام آمد. میان جمعیت، جوانی با لباس کهنه، با عصا، ایستاده بود. مجید چشم تنگ کرد. باور نمیکرد... «مجید»! صدای علی از دل سالها رسید. همدیگر را در آغوش گرفتند، گریه کردند. هر دو زنده مانده بودند، اما هیچکدام آن آدم سابق نبودند. نسرین(مانا) خوشکیش/1375
برچسبها: اشک و آغوش, دیدار پس از جنگ, بازگشت به خانه, انتظار برادر [ دوشنبه سیزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |