واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

*به چشمان مادرم*

در مترو نشسته‌ای. سرِ خسته‌ات را به شیشه تکیه داده‌ای و صدای ریتم‌دار قطار مثل لالایی عمل می‌کند. چشمانت بسته می‌شوند. خوابت می‌بَرد.

وقتی چشم باز می‌کنی، ایستگاهی ناشناس روبه‌رویت است. نه تابلویی، نه آگهی‌ای، نه حتی صدای هشدارِ درهای بسته‌شونده. بلند می‌شوی، گیج و خواب‌آلود، پا به ایستگاهی می‌گذاری که از نورِ سفیدِ غیرواقعی پر شده است.

سکوت عجیبی است. هیچ مسافری نیست. بالا می‌روی، از پله‌هایی که نه تمام می‌شوند و نه تکراری‌اند، فقط صعود می‌کنی، وارد شهری می‌شوی که انگار از نقشه‌های دنیا بیرون افتاده است.

مردی با کلاه بلند کج و شنلی خاکستری، لبخند می‌زند و می‌گوید:

— تازه‌واردی؟

سر تکان می‌دهی. می‌پرسی:

— این‌جا کجایِ؟

مرد با لحنی بی‌تفاوت می‌گوید:

— این‌جا؟ «شهرِ بی‌زمانِ»!

می‌خندی. فکر می‌کنی شوخی می‌کند. می‌پرسی:

— یعنی ساعت نداره؟ تقویم نداره؟ پس امروز چندمه؟

مرد اخم می‌کند. با ناراحتی می‌گوید:

— این‌جا چنین چیزهایی توهین محسوب می‌شن. «امروز» یعنی چی؟ ما فقط «اکنون» داریم.

گیج می‌شوی. می‌خواهی موبایلت را دربیاوری، اما در جیبت فقط یک تکه کاغذ است که رویش نوشته شده است:

"برای بازگشت، باید بفهمی زمان یعنی چه؟."

دختر کوچکی از کنار تو می‌گذرد. لبخند می‌زند و می‌پرسد:

— شما هم دلتنگ شده‌ای؟

— دلتنگ چی؟

— گذشته.

می‌خواهی چیزی بگویی، اما کودک رفته است. اطرافت را نگاه می‌کنی: خانه‌هایی که سایه ندارند. مغازه‌هایی با پنجره‌های مه‌آلود. آدم‌هایی که قدم می‌زنند بی‌آنکه عجله داشته باشند. انگار هیچ‌کدام نه منتظر چیزی‌اند، نه از چیزی عقب‌ مانده‌اند.

و تو... تو تنها کسی هستی که هنوز ساعت مچی نداری اما اضطراب زمان را در سینه‌ات حس می‌کنی.

در میدان مرکزی شهر، زنی را می‌بینی که می‌نویسد، روی هوا. انگار کلماتش را با انگشت در فضا می‌کارد. نزدیک می‌شوی.

— چی می‌نویسی؟

زن با لبخند می‌گوید:

— خاطره.

— ولی خاطره که به گذشته مربوطه. شما که گذشته ندارید!

زن نگاهت می‌کند و آرام می‌گوید:

— ما زمان را انکار نمی‌کنیم. فقط در آن غرق نمی‌شویم.

می‌خواهی فریاد بزنی. این چه جایی‌ست؟ تو دیرت شده، باید برگردی، باید...

اما هیچ‌کس عجله‌ای ندارد. مردی در گوشه میدان شطرنج بازی می‌کند، بدون حریف. وقتی نگاهش می‌کنی، می‌گوید:

— نمی‌دونم بازی کی شروع شد و نمی‌دونم کی تموم می‌شه. فقط بازی می‌کنم.

می‌پرسی:

— پس پایان برات مهم نیست؟

لبخند می‌زند:

— فقط آن‌چه اکنون هست، حقیقت داره.

تو اما می‌دانی که درونت چیزی می‌جوشد. حس انتظار. حس ترس از گذشتنِ فرصت. تو نمی‌توانی بی‌زمان باشی، نمی‌توانی گذشته‌ات را فراموش کنی یا آینده‌ات را نادیده بگیری. پس باید راهی پیدا کنی. باید...

صدای زنگی می‌شنوی. برمی‌گردی. همان مرد شنل‌پوش ایستاده، این‌بار با چهره‌ای جدی.

— هنوز نفهمیدی، نه؟

می‌گویی:

— زمان... زمان یعنی گذشته، حال و آینده. یعنی ما رشد می‌کنیم، پیر می‌شیم، خاطره داریم.

مرد سری تکان می‌دهد:

— نه. زمان یعنی رنج. تا وقتی در زمان زندانی باشی، از آرامش دوری.

— ولی اگر گذشته نباشه، من که هستم؟ اگر آینده نباشه، برای چی تلاش کنم؟

مرد به آرامی می‌گوید:

— شاید همین، راز بازگشت توست.

ناگهان متوجه می‌شوی که ایستگاه مترو، همان‌جاست. فقط چند قدم آن‌طرف‌تر، مثل در پنهانیِ میان دیوارهای سفید.

اما حالا می‌دانی که باید انتخاب کنی. ماندن در شهری که بی‌زمانی؛ آرامش می‌آورد، یا بازگشت به دنیایی که ثانیه‌ها مثل تیغ، پوستت را می‌بُرند.

کاغذ را از جیبت درمی‌آوری. حالا نوشته‌اش کامل شده:

"برای بازگشت، باید بفهمی زمان یعنی درد، ولی درد یعنی زندگی."

با لبخندی تلخ، قدم برمی‌داری. وارد ایستگاه می‌شوی. صدای قطار می‌آید.

چشمانت را می‌بندی. و وقتی باز می‌کنی، در همان واگن قبلی نشسته‌ای. صدای اعلام ایستگاه بعدی می‌آید. مسافران اطرافت نشسته‌اند. همه چیز مثل قبل است.

جز این‌که تو... دیگر مثل قبل نیستی.

نسرین(مانا) خوش کیش/ 1401



برچسب‌ها: داستان کوتاه فانتزی, تمثیلی, گفتگوی عجیب, فانتزی با لحن فلسفی
[ چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...