واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
قسمت سوم: صدای بیصداها صبحی دیگر در زندان آغاز شد، هوا پر از سکوت سنگین بود. نور کم و مهآلود از پنجرههای کوچک و مشبک سلولها عبور میکرد و روی کف سرد و مرطوب میافتاد. دختر روی تخت نشست، دفترچهاش را باز کرد و قلمش را برداشت. خطوط ساده و روانی که روی کاغذ میآمدند، حالا اهمیت بیشتری داشتند؛ هر کلمه، راهی برای نفس کشیدن در جهانی بود که محدودیتهایش را به وضوح نشان میداد. دختر از همان روزهای اول فهمیده بود که زندان، محدودیت جسمی است، اما روح و ذهن را نمیتواند کاملاً در بند بگیرد. او نوشتن را جدیتر از همیشه دنبال کرد و دفترچهاش تبدیل شد به فضایی امن، جایی که میتوانست خاطرات، افکار و احساساتش را ثبت کند بدون اینکه کسی آنها را محکوم کند. سلول کوچک با دیوارهای ترکخورده، کف سرد و مرطوب و بوی ماندگی، حالا تنها فضای زندگی او نبود. نگاهها و دیالوگهای خاموش زندانیان دیگر، مانند خطوطی نامرئی روی دیوارها کشیده شده بود و هر حرکت او را میسنجیدند. زنان مسنتر، سالها تجربه داشتند و با سکوتی عمیق و نگاههایی پرمعنا، او را به درسهای نانوشته زندگی راهنمایی میکردند. یکی از زنان مسن و آرام گفت: «اینجا فقط محدودیت جسم نیست، هر نگاه و هر جمله زیر نظر است. باید یاد بگیری چگونه زنده بمانی.» دختر سر تکان داد و دفترچهاش را محکمتر گرفت. نوشتن حالا نه فقط علاقه یا خاطره، بلکه یک ابزار بقا بود؛ راهی برای حفظ هویت و انسانیتش. روزها پر میشدند از جزئیات کوچک و انسانی؛ صدای گام مأموران، بوی غذای ساده، دیدن زنان دیگر که سالها اینجا بودند و صبر شکنندهشان را حفظ کرده بودند، شبهایی که چراغ سلولها خاموش میشد و تنها نور مهآلود پنجرهها باقی میماند. دختر کمکم یاد گرفت که زندگی در زندان فقط محدودیت جسمی نیست؛ محدودیت ذهنی و روانی نیز وجود دارد و مقابله با آن نیازمند صبر، هوشمندی و گاهی دیالوگهای خاموش است. روزی دو زن در سلول با هم مشاجرهای کوچک پیدا کردند. دختر، با همان آرامش همیشگی، دفترچهاش را برداشت و شروع به نوشتن خاطراتشان کرد که فضایی برای آرامش و صلح ایجاد میکرد. او فهمید که گاهی نوشتن میتواند جایگزین گفتوگوی مستقیم شود و اختلافها را بدون خشونت حل کند. مأمور سلول که از دفترخاطرات مطلع شد، با نگاه سرد و تهدیدآمیز آمد و گفت: «اینجا جایی برای نوشتن افکار خطرناک نیست.» دختر آرام سرش را بالا گرفت و گفت: «فقط خاطراتم را مینویسم.» نگاه مأمور پر از تهدید بود، اما دختر یاد گرفته بود که سکوت و انتخاب درست، گاهی بزرگترین مقاومت است. با گذشت زمان، دفترچه نه تنها برای خودش، بلکه برای زنانی که سالها در زندان بودند، امید و پل ارتباطی ایجاد کرد. برخی از آنها شروع به نوشتن خاطراتشان در دفترچه او کردند، بدون اینکه مستقیم صحبت کنند. دفترچه تبدیل به فضایی امن و مشترک شد؛ جایی که هر زن میتوانست احساساتش را بیان کند و قسمتی از حقیقت خود را ثبت کند. دختر گاهی با خودش فکر میکرد؛ چطور زندگی بیرون اینقدر ساده و روشن به نظر میرسید و حالا اینجا همه چیز تاریک و محدود است. اما هر خط نوشتهاش، هر خاطرهای که ثبت میکرد، راهی بود برای روشن نگه داشتن نور امید، حتی در تاریکترین شبها. او خاطرات روزهای قدیم و آزادش، تدریس خصوصی، لبخند دانشآموزان و گفتگوهای کوتاه با خانواده آنها را مرور میکرد و مینوشت. نوشتن تبدیل شده بود به پل ارتباط میان گذشته و حال، میان آزادی و زندان، میان امید و ترس. هر کلمه، نوعی مقاومت بیصدا و انسانی بود؛ و هر خط، انعکاس روحی که هیچ قفلی نمیتوانست آن را محدود کند. شبها، وقتی همه چیز ساکت میشد، دختر دفترچهاش را باز میکرد و مینوشت: از ترس، امید، سکوت و مقاومت. هر جمله، اعلام موجودیت او بود: «زندگی من محدود شده، اما حقیقت هنوز زنده است.» با گذر زمان، دختر فهمید که دیوارهای زندان، سخت و غیرقابل نفوذ به نظر میرسند، اما دیوارهای ناپیداـ سکوت، انسانیت و خلاقیت اوـ میتوانند حتی سختترین محدودیتها را تغییر دهند. دفترچهاش، قلمش و خاطراتش، او را نجات میدادند و به او یادآوری میکردند که هیچ زندانی نمیتواند روح یک انسان را کاملاً زندانی کند.
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: فریاد در سکوت, زندانی زن, نوشتن در تنهایی, قصه زندگی [ دوشنبه هفتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت اول: ورود به تاریکی دختر همیشه زندگی سادهای داشت. صبحها پیش از آن که خورشید کامل بالا بیاید، دفترچه یادداشت قدیمیاش را باز میکرد و چند خطی مینوشت؛ جملاتی که گاهی خودش را شگفتزده میکرد، گاهی هم فقط سکوتش را پر میکرد. بعد، کیفش را میبست و به خانههای مردم میرفت تا تدریس خصوصی کند. خانهها معمولاً کوچک و گرم بودند، دیوارهایشان پر از قاب عکس و یادگارهای زندگی، و بوی چای تازه و نان داغ در آنها پخش میشد. او کامپیوتر، برنامهنویسی و کمی ریاضی تدریس میکرد و دانشآموزان، چه کوچک و چه نوجوان، با کنجکاوی به او نگاه میکردند. دختر، همیشه آرام و صبور بود؛ هیچ غِر و فِر و خودنمایی در کارش نبود. لبخند مهربان و آرامشی که همراه داشت، باعث میشد دانشآموزان از او یاد بگیرند و خانوادهها او را دوست داشته باشند. نوشتن اما بخشی از وجودش بود که هیچ کسی نمیتوانست بگیرد. دفترچهاش پر بود از خاطرات، رؤیاهای قدیمی، و حتی گاهی نقدهای کوچک به جامعهای که در آن زندگی میکرد. گاهی نوشتههایش در روزنامههای محلی چاپ میشد، اما همراه با نصیحتهایی که حس محدودیت به او میدادند: چرا مینویسی؟ نباید اینچنین بنویسی. او اما همان دختر ساده و بیآلایش باقی ماند و هر خطی که مینوشت، گوشهای از حقیقتش بود، حتی اگر کسی آن را نمیفهمید. یک روز، همان روز معمولی، همه چیز تغییر کرد. مأموران آمدند، بدون هشدار و توضیح طولانی. او مجبور شد با خود فکر کند: چگونه زندگی آرام و قانونمندش میتواند اینطور در هم بشکند؟ قلبش شکست، اما نه با فریاد، نه با گریه بلند؛ فقط سکوت همیشگیاش، همان همراه وفادار سالها، در او باقی ماند. ورودش به زندان، مانند عبور از دروازهای سنگی به جهانی دیگر بود. صدای قفلها، بوی مرطوب دیوارها، خنکای سنگها و سکوتی که روی همه چیز سنگینی میکرد… هر قدمش صدای دلش را فریاد میکرد. وقتی نگاه زندانیانِ دیگر که سالها تجربه و صبر شکننده را در چشمهایشان داشتند، با او برخورد کرد. او فهمید این فقط محدودیت جسمی نیست؛ هر لحظه زیر نظر بود، هر نگاه و هر حرکتش حساب میشد. سلول کوچک، با تخت کوچک، برای نوشتن تنها جای امنش بود. دیوارها رنگپریده و ترکخورده بودند، کف سرد و مرطوب، و بوی ماندگی فضا را پر کرده بود. دفترچهاش را برداشت، قلم را لمس کرد، حس کرد هنوز زنده است. نوشتن حالا نه فقط علاقه نبود؛ تنها راه نفس کشیدن و نگه داشتن هویت بود. هر کلمه، هر جمله، اعتراض خاموشی بود به ناعدالتیای که او را به اینجا کشانده بود. شبها، وقتی قلمش روی کاغذ میرقصید، خاطرات روزهای آزاد دوباره جان میگرفت، قدم زدن در کوچهها، صدای پرندهها، خنده دانشآموزان، گفتوگوهای کوتاه با مادران و پدران دانشآموزان، چای داغی که گاهی با آن لحظات سرد روزهای تابستان پر میشد. همه اینها به او یادآوری میکرد که زندگی هنوز وجود دارد، حتی وقتی جسمش به سلول محدود شده است. او گاهی دفترچه را باز میکرد و به نوشتههای قدیمی نگاه میکرد؛ خاطراتی از کودکی در کوچههای خاکی محله، معلمهایی که به او انگیزه میدادند، دوستانی که با آنها لحظات ساده اما ارزشمند داشت و رؤیاهای کوچک و بزرگش. هر خط نوشتهاش پلی بود میان گذشته و حال، میان آزادی و زندان، میان امید و ترس. دختر کمکم با زنانِ دیگرِ سلول آشنا شد. زنانی که سالها در زندان بودند و هرکدام داستانی پر از تلخی و امید داشتند. یکی از زنها، مسن و آرام، هر روز خاطراتش را با صدای آرام برای دیگران تعریف میکرد و دختر فهمید گوش دادن به داستانها و تجربههای دیگران، میتواند بار سنگین دیوارهای زندان را کمی سبک کند. او یاد گرفت که در این دنیا محدود، کوچکترین حرکات و نگاهها هم میتوانند معنا داشته باشند. دفترچهاش، قلمش و خاطراتش تبدیل به تنها مرزهای آزادی او شده بودند؛ مرزهایی که هیچ زندان و هیچ ظلمی نمیتوانست نابود کند. روزها، هرچند سخت و تکراری، با جزئیات انسانی پر میشدند؛ صدای گام مأموران، بوی غذاهای ساده، دیالوگهای کوتاه با زنان دیگر، یادداشتهای مخفی که هر روز امیدی کوچک در دل او روشن میکردند. شبها، وقتی در سکوت سلول مینوشت، دفترچه به نوعی پل ارتباطی با جهان بیرون و گذشتهاش تبدیل میشد. در پایان هر شب، وقتی قلمش را زمین میگذاشت، میدانست که هنوز یک چیز را دارد: حقیقت خودش، آزادی ذهنی و امیدی که هیچ دیواری نمیتواند از او بگیرد.
ادامه دارد...
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378
برچسبها: سکوتِ آغاز, داستان دنباله دار, زندانی زن, امید در زندان [ شنبه پنجم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |