واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
مه دوباره ایستگاه را در آغوش گرفته بود. او، قدمزنان میان سایهها، چیزی در نیمکت قدیمی ایستگاه چشمش را گرفت. ساعت جیبیِ طلایی، درخشان و کمی خراشیده، جا مانده بود. دستش را به آرامی روی فلز سرد ساعت گذاشت. تیکتاکی نبود؛ انگار زمان در این ساعت متوقف شده بود. اما درون قلبش صدایی میشنید؛ صدای عشقی گمشده، در انتظار بازگشت. دور و بر را نگاه کرد؛ مه همچنان سنگین و سکوت، غمانگیز. کسی نبود. هیچ خبری از صاحب ساعت نبود. آیا بازمیگشت؟ یا این ساعت فقط خاطرهای بود، نشانهای از عشقی که هرگز بازنمیگشت؟ او ساعت را برداشت، قلبش پر از پرسش و امید شد. گاهی، بعضی چیزها به انتظار کشیدن ادامه میدهند؛ شاید برای همیشه، شاید برای فردایی که هیچکس نمیداند.
نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378 برچسبها: عشق و انتظار, ایستگاه انتظار, ساعت های سرد, عاشقی سرگشته [ شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آدمهای فضول، مثل سایههایی هستند که پشت هر در و پنجره میچرخند و بدون دعوت وارد زندگیها میشوند. آنها قضاوت میکنند، شایعه میسازند و بیاجازه به دلها دست میزنند. این آدمها نه تنها نمیفهمند که هر کسی حق دارد زندگیاش را داشته باشد، بلکه با کنجکاوی بیجا، زخمهای پنهان را عمیقتر میکنند. زندگی با اینها یعنی همیشه حواس جمع بودن، مراقبت از نفس و ندادن فرصت به حرفهای بیربط برای نفوذ به قلب. نسرین(مانا) خوشکیش/1401 برچسبها: فضول, دخالت, خانه خراب کن, کنجکاوی [ جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
صبحها همیشه با بوی نان تازه و صدای ورقزدن کتابها شروع میشود. تو از کنار پنجرهی آن کتابخانهی قدیمی رد میشوی، نه برای کتاب، برای دختری که پشت میز اَمانت مینشیند و گاهی چشمش میافتد به تو. اسمش را نمیدانی، اما نگاهش شبیه داستانهاییست که هیچوقت تمام نمیشوند. اولینباریست که جرئت میکنی وارد شوی، وانمود میکنی دنبال کتابی نایاب هستی. او بیحرف، از جایش بلند میشود، به سمت قفسهها میرود و کتابی خاکخورده را برایت میآورد. همان لحظه، صدای خشخش کاغذها و بوی کمرنگ عطرش در هوای خنک کتابخانه میپیچد و تو میمانی با قلبی که ناگهان تندتر میزند. هفتهها میگذرد. هر روز میروی. گاهی چیزی میپرسی، گاهی فقط سرت را تکان میدهی. او کمحرف است. انگار کلمات را فقط برای جایی ضروری خرج میکند. در حالیکه کتابی را مهر میزند، میگوید: - تو زیاد میای اینجا، اما هیچوقت کتاباتو کامل نمیخونی. لبخندزنان می گویی: - راستش… دنبال یه چیزی بیشتر از داستان بودم. ابرویش بالا میرود: - مثلاً چی؟ - یه نفر که بشه باهاش داستان ساخت. توی ذهنت میپیچد: چه جملهای گفتما.... چیزی نمیگوید، فقط نگاهت میکند. اما از فردا، وقتی وارد میشوی، لبخند کوچکی گوشهی لبش هست. -تو- بدون پرسیدنش، شروع میکنی به گفتن از خودت. از شغل نصفهنیمهات، از شعرهایی که گاهی نیمهشب مینویسی، از مادر پیرت که نگران آیندهات است. او گوش میدهد، گاهی چیزی میپرسد، و خیلی کم دربارهی خودش میگوید. فقط میفهمی که اسمش لیلاست، عاشق باران، سکوت و عطر گل محمدیست، و تنها زندگی میکند. یکروز بارانی، وقتی کتابخانه خلوت است، کنار پنجره مینشیند و به خیابان خیس نگاه میکند. تو میروی کنارش. میگوید: - میدونی؟ من از شیشه خوشم میاد. از جنس بلور. چون هم قشنگه، هم شکنندهست. آدم نمیتونه روش دست بذاره، ولی میتونه ازش رد بشه، نگاه کنه... سرت را تکان میدهی. - اما گاهی آدم دلش میخواد چیزی رو لمس کنه، نه فقط نگاه کنه. - وقتی لمسش کردی، دیگه اونجوری نمیدرخشه. یا میشکنه... تو حرفی نمیزنی. فقط همانجا مینشینی، نزدیکش. نزدیک کسی که هرچه بیشتر بشناسیاش، کمتر میتوانی از فکرش بیرون بیایی. ماهها میگذرد. رابطهی شما شکلی عجیب به خود میگیرد. نه قرار عاشقانهای هست، نه پیامهای شبانه. فقط همان حضور هرروزه، همان کتابخانه، همان نگاههای میان قفسهها. تا یک روز، درست وقتی فکر میکنی میتوانی قدم بعدی را برداری، او نامهای به دستت میدهد. رویش را میخوانی: (برای وقتی که تنها شدی...) میخندی. میپرسی: - منظورت چیه؟ با لبخند تلخی میگوید: - فردا میرَم. برای همیشه. بهم پذیرش دادن. قراره برم کانادا پیش خالهم. دلت فرو میریزد. چیزی شبیه خالیشدن زیر پا. - تو حتی یه بار هم نگفتی... - چی یو؟
- مهم بودی. خیلی. ولی... مگه لازم بود بگم؟ - بله. لازم بود. چند لحظهای سکوت میکند. بعد آرام میگوید: - تو مهربونی. صادقی. شاید حتی عاشق. ولی من آدم موندن نیستم. من همیشه ترسیدم از اینکه کسی منو نگهداره. شاید چون خودم هم نمیدونم کیام... **** نامه را همان شب باز میکنی. سلام تو اگر اینو میخونی، یعنی من دیگه نیستم. نه که مُرده باشم، فقط رفتم. تو زیادی خوبی برای کسی مثل من. من مثل بلورم؛ میدرخشم اما نمیتونم چیزی رو نگه دارم. تو سعی کردی با دستهات نگهم داری، اما من از لمس میترسم. نذار نبودنم زخمی شه روی دلت. فقط بدون، اگه یه جایی، یه وقتی، کسی ازم پرسید که در ایران عاشق شدم یا نه... میگم آره. چون شدم. لیلا **** تو مدتها به کتابخانه نمیروی. خیابان، پنجره، نیمکت، همه یادش را زنده میکنند. تا اینکه روزی، همانجا، زیر بارانی دیگر، دفترچهی یادداشتت را درمیآوری و شروع میکنی به نوشتن: اما حالا میدانی. یاد گرفتهای. و این داستانیست که هر بار مرورش میکنی، بیشتر به حقیقتش ایمان میآوری و ادامه میدهی: گاهی بعضی عشقها، برای ماندن نیستند؛ فقط برای این هستند که درخشان باشند، حتی اگر ناپایدار. نسرین(مانا) خوشکیش/1395
برچسبها: داستان کوتاه عاشقانه تلخ, وفاداری, سکوت مهربانی, شکستن [ پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
سیر که باشی، نمیخوای همه بفهمن کجا رفتی، چی خریدی، قیمت لباست چند هست. سیر که باشی، لازم نیست موبایلتو ده بار بذاری روی میز تا همه ببینن چی داری. بعضیا پُر از خالیان؛ ظاهرشون برق میزنه ولی عقل تهکشیده. با یه تیکه پارچهی مارکدار احساس آدم بودن میکنن، با یه گوشی فلانمدل فکر میکنن مهم شدن. اما آدمی که عقل نداره، با کل دنیا هم سیر نمیشه. چون ثروتش ظاهره، نه باطن. سواد فقط مدرک نیست. سواد یعنی بدونی کی حرف بزنی، کی سکوت کنی. یعنی بفهمی ارزش آدمها به فکرشونه، نه به کیف و کفششون. بعضیا اینقدر خالیان که فقط با «پز» زندهن. پز موبایل، پز لباس، پز غذا. چون هیچی واسه نشون دادن ندارن جز چیزای خریدنی. اما آدم بزرگ، توی نگاهشه وقار داره، توی حرفاش عمق هست، نه توی برند پیرهنش. اگر هر چی داری فقط مال دیده شدنه، یعنی چیزی نداری. اگر ثروتت باعث فروتنی نیست، یعنی هنوز گرسنهای؛ گرسنهی فهم، گرسنهی آرامش، گرسنهی آدم بودن. یه بارم امتحان کن ساکت باشی و خودت باشی؛ ببین کی هنوز بهت احترام میذاره. اونوقت میفهمی، که ارزش واقعی، توی پُز دادن نیست؛ توی پُر بودن درونهست.
مانا/1404
ادامه دارد... برچسبها: سوادعقلی, ظاهربین نباشیم, انسان باشیم, لباسِ فاخر دلِ خالی [ پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
سالها گذشته بود و ایستگاه پر از خاطرههای تلخ و شیرین بود. او هر روز، درست سر ساعت مقرر، به آنجا میآمد و چشمانتظار قطاری بود که شاید هیچگاه نرسد. اما امروز، با هوای مهآلود آن روزها کمی متفاوت بود؛ بویی از امید و زندگی در هوا پیچیده بود. صدای سوت قطار از دور به گوش رسید. قلبش تندتر زد، ساعت جیبی را در دست فشرد و نفسش را حبس کرد. قطار با صدایی آرام و نرم، درست مثل سالهای دور، به ایستگاه رسید. در میان مه، چهرهای آشنا نمایان شد. او بود؛ با همان لبخند مهربان و چشمانی پر از داستانهای ناگفته. زمان، فاصلهها و روزهای دوری را شکست داده بود و حالا، در همان ساعت، به همان ایستگاه، برگشته بود. دستهایشان در هم گره خورد و جهان دوباره زیبا شد؛ یک شروع دوباره، پر از عشق، امید و وعدههای تازه. ساعت ایستاده در مه، این بار شاهد یک بازگشت واقعی بود. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378 برچسبها: عاشقانه امیدوار, برگشت در مه آلود, راز و سر, ساعت خاموشی [ سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هر شب، درست در ساعت هشت، قطاری بیصدا و بیمسافر به ایستگاه مهآلود میرسید. هیچ چراغی روشن نبود و حتی صدای قدمهای مسافران را نمیشد شنید؛ انگار قطار فقط برای یک نفر آمده بود. مردی همیشه کنار ریل منتظر میایستاد، ساعت جیبیاش را در دست میچرخاند، تیکتاکش در سکوت شب مثل صدای قلبش میزد. نگاهش به ریلها دوخته شده بود، چشمانتظار کسی که هرگز نمیآمد. روزها گذشت و من با کنجکاوی به دنبال راز مرد رفتم. فهمیدم آن مرد، سالها پیش، معشوقش را در همین ایستگاه از دست داده بود؛ دختری که شب آخر، قبل از ناپدید شدنش، قول داده بود با قطار بیمسافر بازگردد. راز در مه پنهان شده بود؛ عشق و انتظار، مرز میان زندگی و مرگ را شکست داده بود. هر شب آن مرد، با ساعت جیبی در دست، منتظر بود تا شاید معشوقش و روح گمشدهاش، بازگردد و قطار بیمسافر، بار دیگر پر شود. و در آن شب مهآلود، فهمیدم که عشق واقعی حتی در سکوت و تنهایی هم زنده میماند؛ مثل ساعت جیبی که هرگز زمان را فراموش نمیکند. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378
برچسبها: عاشقانه معمایی, شب مه آلود, راز و سر, ساعت خاموشی [ دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
به چشمپزشکی که رفتم، انتظار داشتم فقط یک معاینه ساده باشد؛ همانطور که همیشه بوده. اما منشی با خونسردی گفت: «نه، اینجا انجام نمیشود. باید بروید کلینیک، آنجا امکانات کامل داریم.» کلمهی «امکانات» را آنقدر پررنگ ادا کرد که انگار قرار است معجزهای در انتظارم باشد. ولی حقیقت سادهتر از اینها بود: کاری که در مطب میشد با کمترین هزینه انجام داد، حالا در کلینیک چند برابر حساب میشد. گاهی آدم حس میکند مسیر درمان از جادهی انسانیت خارج شده و وارد بازاری پر از قیمتگذاریهای عجیب شده است. سادهترین کارها با برچسبهای پرطمطراق به اسم «پکیج تخصصی» یا «خدمات ویژه» فروخته میشوند. من برای سلامت چشمم رفتم، اما با درد دیگری برگشتم؛ دردی که نه در چشم، بلکه در دل بود. اینکه چرا برای یک نیاز انسانی باید چنین بازیهای اقتصادی تحمل کرد. درمان باید آسان شود، نه اینکه هر روز پرهزینهتر و دور از دسترس گردد. کاش کسی یادش بیاورد که طبابت یعنی خدمت، نه تجارت.
مانا/1404.06.03 برچسبها: تجارت سلامت, چشم پزشکی, رعایت انصاف, کلاس [ یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ما در عصری زندگی میکنیم که عمرمان قسمت شده... زندگیمان پارهپاره شده؛ میان صفحهنمایشهایی که بهجای دوست داشتن، پیغامهای بیروح میفرستند، و آدمهایی که حواسشان بیشتر به تقویم است تا به قلب. ما در عصری زندگی میکنیم که اگر بخواهی ساده باشی، متهمی.
مانا/1404
برچسبها: دوست داشتن های مجازی, ترس, عصر یخبندان, قضاوت [ یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تنهایی، گاهی مثل اتاقی بیپنجره است. نه کسی در میزند، نه صدایی از کوچه میآید. اما در دلِ همین سکوت، امید مثل نوری کمجان از سقف ترکخورده میتابد. پدر، همیشه ساکت است. مثل کوه. نمیگوید "دوستت دارم"، اما وقتی شبها بیصدا پتو را رویت میکشد، وقتی صبح بیصدا نان داغ را میگذارد روی سفره، وقتی دردهای خودش را پشت اخمش پنهان میکند، آدم میفهمد که عشق همیشه پر سروصدا نیست. دوستداشتن، گاهی سادهتر از آن چیزیست که فکر میکنیم. نه گل میخواهد، نه نامه. فقط یک پیام کوتاه: «خستهای؟» فقط یک حضور بیتوقع کنار آدم. دوستداشتن یعنی کسی باشد که بهانهی آرامشِ دل کسی دیگر شود. سفر، همیشه رفتن نیست. گاهی ماندن هم سفریست در جانِ خستهی آدم. مثل صبر کردن. مثل هر روز از پنجره به دور نگاه کردن و نگفتنِ دلتنگیها. آدمی، گاهی هزار کیلومتر دور نمیشود، اما دلش، هزار بار رفت و برگشت میکند بین امید و ناامیدی. و صبوری... صبوری یعنی وقتی دلت داد میزند، تو آرام باشی. یعنی اشک باشد، اما بگذاری فقط تا پشت پلک بیاید. یعنی بدانی اینهمه بیکسی، یک روزی به آغوش ختم میشود. شاید نه همین حالا، شاید نه همینجا، اما «روز و جایی هست» که لبخند، دوباره جا باز میکند در دلهای زخمی. مانا/1404
برچسبها: پدر چون کوه, صبور, سفر, دوست داشتن و تنهایی [ شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
دوستداشتن همیشه با گفتن نیست.
مانا/1404
برچسبها: دوست داشتن, حضور داشتن بی ادعا, آغوشی گرم, دیر آمدن [ شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ابرها از صبح سنگینی میکردند. هوا بوی خاک میداد، بوی چیزی که انگار تازه از دل زمین بیرون آمده باشد. کفشهایت را آرام روی آسفالت خیس میگذاری. قطرهها یکییکی شانههایت را میکوبند و صدای چترهایی که اینسو و آنسو باز میشوند، انگار ناهماهنگی یک ارکستر بارانی است. مقابل مطب ایستادهای. دکتر با آن چهرهی همیشه آرامش، این بار عجیبتر به نظر میرسد. دستهایش سردند وقتی نبضت را میگیرد. نگاهش کوتاه است، اما سنگین. حرفی نمیزنی. دکتر آهی میکشد. «سونوی فوری میخوام. همین امروز. همین الآن.» همهچیز تند پیش میرود. اتاق تاریک سونوگرافی. صدای تپش قلبَت در گوشَت. صفحهای خاکستری و مبهم. برمیگردی به مطب. از نگاه دکتر ترسیدی. «برگشته... همونه... شاید هم بدتر.» لحنش نرم است اما ترس خودش را پنهان نکرد. میخواهد همانجا نمونهبرداری کند. تو نه نمیگویی. فقط وقت فکر کردن میخواهی.... «بذارین با همسرم مشورت کنم.» زیر باران، پیاده برمیگردی. چتری نداری. قطرهها به صورتت میکوبند. اشک یا باران، کسی فرقش را نمیفهمد. اما تو میفهمی. این اشکها از ترس مرگ نیست. برای ناتمامیهاست. برای کارهایی که باید میکردی و نکردی. مادری که هر شب منتظر زنگت میماند. پدری که دیگر خوب راه نمیرود. او... که خواهر کوچکت است، هنوز سایهی تو را پشت خودش میخواهد و همسری که تمام زندگیش هستی. قدمهایت آرام است، اما دلت آشوب. بینگاه به اطراف، راه میروی. باران بند نیامده. کلید را در قفل میچرخانی. صدا نمیزنی. روی مبل مینشینی. خیسی لباست روی پارچه مبل پخش میشود. صدای در میآید. آمده. همسرت. خسته، با لبخند همیشگی. چیزی در چشمانت میبیند. «چی شده؟» فقط لبخند میزنی. در آغوشت میگیرد. مینشینید. صدای گریهی تو در گلو میماند، اما صدای گریهی او بلند میشود. نوزادیست که دنیا را نمیفهمد. میگوید: «چیکار کنم؟ نمیخوام بری. نمیخوام تنها بمونم. نمیخوام بیتو باشم.» صبح فردا، تماسها شروع میشود. پروندهات را میفرستی به مرکز کشورت! یکی از دوستانت میگوید پزشکی در مرکز پرونده را دیده و گفته فوری بیایی. بدون تأخیر. ساکَت را میبندی. دلنگران نگاهت میکند، دلداریش میدهی، او همراهت نمیآید. مادر و پدرش را تنها نمیگذارید. نگاهش اما تا ایستگاه دنبالت میآید. مرکز. شلوغ. هوا هنوز خاکستری. بیمارستان بزرگ. دکتر میانسال، اما جدی. چند آزمایش. یک جلسهی طولانی. بعد، لبخندش. «این جراحی نمیخواست. دارو درمانش میکرد و میکنه.» نفسی میکشی. «حتی شکم رو نباید باز میکردن. اشتباه بود. خیلی اشتباه، بیماریت رو بزرگ کردن، تبدیل کردن به شبه سرطان، اما قابل کنترل هست.» خواهرِ دوستت کنارت است. میگویند شکایت کن. تو سرت را تکان میدهی. چرا؟ زندگی برگشته. در راه برگشت، آسمان صاف است. چند پرنده در آسمان دور میزنند. تو نمیدانی چقدر فرصت داری، اما میدانی که وقت هست. هنوز وقت هست برای مِهر، برای نوشتن، برای گفتنِ دوستت دارم، برای دیدنِ لبخند او، برای بودن با دوستان و خانواده. روزها آرام و محتاط میگذرند. داروهایت را بهموقع میخوری. هر صبح، نگاهی به آینه میاندازی؛ چهرهای که دوباره رنگ گرفته. دکتر مرکز پیگیر حال و درمانت است. گاهی هم تماس میگیرد. یک روز، وسط تماس، چیزی میگوید: «امید یعنی همین. درمان یعنی همین که زندهای.» با دوستانت بیشتر در تماس میمانی. آنها حالا شدهاند بخشی از نبض زندگیات. پیامهایی که صبح میفرستند، شوخیهایی که عصرها بین دردهایت میکنند. یکیشان میگوید: «بیا به نوشتن ادامه بده، بنویس از روزهایی که باران بود و نترسیدی.» شروع میکنی به نوشتن دوباره. دفترت را باز میکنی و مینویسی از مطب، از نگاه سنگین دکتر، از باران، از قطرههایی که با اشک یکی شدند. از او که گریه کرد، از دستی که لرزید، از امیدی که حالا جوانه زده. تو زندگی را نه از اول، که از نو شروع کردهای. از جایی که فهمیدی فرصت، چیز کمیابیست، اما همیشه کافیست اگر بخواهی. و حالا میخواهی. برای خودت، برای آنها، برای کسی که هنوز وقتی صدایت میزند، زندگی را به لبخندت گره میزند. هنوز قطرههای باران روی پنجره میرقصند. اما تو دیگر نمیترسی. باران فقط شستن نیست. گاهی شروعیست.
نسرین(مانا) خوشکیش/ 18 خرداد 89
(بر اساس خلاصه ای از واقعیت.. )
برچسبها: الهامبخش, داستان واقعی از بیماری, زندگی [ پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آدمها آنقدرها هم ساده و بیخبر نیستند. نگاهت را درست کن؛ شاید همان کسی که روبهرویت نشسته، سالها تجربه دارد، رنج کشیده، یاد گرفته و هزار بار همان کاری را که تو میکنی، خودش انجام داده است. پس چرا باید با دروغ و فریب، او را کوچک بشماری؟ مگر خیال کردهای چشمها نمیبینند و دلها نمیفهمند؟ تعمیرکاری میآید و بیآنکه خجالت بکشد، همهچیز را گردن «برق رفتن» میاندازد، در حالی که تو خوب میدانی قصه از جای دیگری آب میخورد؛ همان وسیله ای را که باید محکم میکرد و نکرد. یا کسانی پیدا میشوند که به اسم کمک، ادعای همهچیزدانی دارند، اما کاری میکنند که زخمی تازه روی زخم قدیمیات بنشیند؛ درست مثل کسی که برای ترمیم ابرو میآید و ناخواسته چشمت را کور میکند. پیرها... چه بیپناه میشوند در روزگار تنهاییشان. نه توان دویدن دارند، نه دستی برای گرفتن گوشی و زنگ زدن به ده جا. آشنایی هم ندارند که به دادشان برسد. ناچارند ناز شما را بکشند و دم نزنند. خیلیهایشان حتی در برابر بچههای خودشان هم تاب ندارند؛ همان بچههایی که در پیری، به جای مرهم، زخم تازهاند. آیا انصاف است که کلاه هم بر سرشان بگذاریم؟ بیاییم، در این روزگار درهمریخته، به جای کلاه گذاشتن سر هم، به فکر دستهای هم باشیم. فریب شاید اندوختهای بیاورد، اما دل آرام نمیآورد. کلک شاید جیب را پر کند، اما روح را خالی میکند. با مال و اندوخته میشود خانه ساخت، اما نه آرامش... و نه جان سالم. * همیشه سعی کردهام، هیچوقت سر کسی کلاه نگذارم. حقی را نخورم، دلی را نشکنم. اما تا توانستند، سرم کلاه گذاشتند و هرچه داشتم را برداشتند. حالا من ماندهام و این سؤال تلخ: چرا من باید اینگونه داغان باشم؟ آیا همهی باورهایم، همهی این ارزشها و آرزوها، تنها شعارهای خوشرنگی بودند که بر دیوار خیال من نوشته شدند؟ نسرین-مانا- خوشکیش برچسبها: نثر اجتماعی, فریب و ریا, واقعیت تلخ زندگی, بیانصافی در جامعه [ پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
سالها گذشته بود و او، با گامهای سنگین و قلبی پر از حسرت، دوباره به همان ایستگاه مهآلود برگشته بود. ساعت جیبیاش هنوز در جیب کت کتانش جا خوش کرده بود؛ ساعتی که دیگر تیکتاک نمیکرد، ولی هر بار لمسش، بوی خاطرهها را زنده میکرد. مه همانطور غلیظ و رازآلود بود، انگار زمان در آنجا ایستاده بود، درست مثل عقربههای ساعتش. نفسش را آهسته بیرون داد و به ساعت ایستاده در میدان نگاه کرد؛ همان ساعتی که روزهای دور، شاهد عشق و انتظارشان بود. او آن روزها در آن ایستگاه، زیر مه و باران، چشمانتظار آمدن کسی بود که شاید هیچگاه بازنمیگشت. حالا اما، تنها خودش بود و خاطراتی که همچون سایههایی مهآلود، اطرافش را پر کرده بودند. دستش را در جیبش فرو برد و ساعت جیبی را لمس کرد؛ گرمایی که از آن حس میکرد، گرمای عشق گمشدهای بود که حتی گذر سالها نتوانسته بود خاموشش کند. مه، ساعت و او؛ سه شاهدِ بیصدا بر لحظههایی که دیگر هرگز تکرار نمیشدند. شاید عشقشان مثل مه بود، زیبا، رازآلود، و همیشه در دل خاطرهها ایستاده. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378
برچسبها: عاشقانه نوستالژیک, ساعت ایستاده در مه, انتظار, شاهدِ بی صدا [ چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ساعت جیبی در دستش آرام میلرزید، نه از سردی هوا، که از لرز دلش. عقربهها به هشت نزدیک میشدند. هوای ایستگاه بوی باران گرفته بود، بارانی که از صبح نویدش را داده بودند. مسافران با عجله روی سکو میرفتند و او همچنان به ریلهای خیس خیره شده بود. قرارشان همینجا بود؛ ایستگاه کوچک شهر، قطارِ ساعتِ هشت. سه روز پیش گفته بود: «یا با من میای، یا همهچی همینجا تموم میشه.» در جواب لبخند زده و گفته بود: «اگه تو بیای، منم میام.» و حالا، سه دقیقه به هشت مانده، خبری از او نبود. قطار با صدای ممتد سوتش از پیچ گذشت، چراغهایش مه را شکافتند. قلبش به تندی میتپید. نگاهش به ورودی سکو دوخته شده بود. مردی با بارانی طوسی آمد، زنی با چمدان قرمز گذشت، اما چهرهای که انتظارش را داشت، میانشان نبود. قطار ایستاد. درها باز شدند. مسافران سوار شدند. او هنوز همانجا ایستاده بود. باران شروع به باریدن کرد، قطرهها، روی صفحهی ساعت جیبی میرقصیدند. آخرین مسافر سوار شد. سوت آخر در مغزش پیچید. درها بسته شدند. قطار حرکت کرد و در مه دور شد. او ایستاد، بیحرکت، مثل مجسمهای که از امید تهی شده باشد. ساعت را بست و در جیب گذاشت. فهمید که بعضی قرارها، هرچقدر محکم، فقط برای شکستن ساخته شدهاند. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378
برچسبها: داستان کوتاه عاشقانه, جنس بلور, شکننده و تلخ, عشق و حسرت [ سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
وقتی دوست داشتن، زخمیست در جامهی لطافت آدمها گاهی با واژهی «دوستت دارم» چنان خنجری به قلبت میزنند که زخمش تا سالها در عمق جانت میماند، نه از جنس خون، که از جنس اشک. آدمها گاهی عشق را بلند فریاد میزنند، نه برای نوازش، که برای تملک. دوست داشتنشان بوی اسارت میدهد، طعم اجبار، رنگ دوزخی که نامش را بهشتی کردهاند از لبخندهای دروغ. کاش عشق، همیشه از دست کسانی نمیچکید که هنوز کودکِ ناپختهی رابطهاند، کودکانی که بلد نیستند دل کسی را نگه دارند، فقط بلدند بهانه بیاورند، قول بدهند و جا بگذارند. عشق، بازیچه نیست. ولی گاهی در دستهای نابلد، به چیزی حقیرتر از بازی تبدیل میشود. آنقدر پرت میشود، لگدمال میشود، که حتی خودش هم خودش را نمیشناسد. بعضیها نمیفهمند که دوست داشتن، یعنی فهمیدن. یعنی دیدنِ دردِ دیگری، لمسِ تپشهای لرزان دلش، و مراقبت از تَرَکهای روحش. نه، دوست داشتن فقط گفتنش نیست. اگر بلد نیستی به احترام دوستت دارم، کسی را زخمی نکنی، لطفاً ساکت بمان. اگر نمیتوانی همقد احساس کسی شوی، از نردبان قلبش بالا نرو. بلندی این نردبان فقط برای کسانیست که وزنِ بودن را بلدند. ای کاش عشق، حقِ هر کسی نباشد. ای کاش، واژهی مقدسی چون «دوستت دارم» تنها از دهان کسانی بیرون آید که بلدند با آن شفا بدهند، نه نفرین. و تو، ای کسی که زخمی شدی از دست عشقنماها… نترس. دردت، حقیقتِ بزرگیست که بعضی هیچگاه آن را درک نمیکنند. اما تو، هنوز لایق عشقی هستی که طعم آرامش بدهد، نه اندوه. عشقی که لمسش کنی، نه که از آن زخمی شوی... نسرین(مانا) خوشکیش/1391 برچسبها: عشق و رنج, آسیبهای عشق ناپخته, نثر ادبی عاشقانه, فریب عشقهای دروغین [ دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
محبت، نیشگونیست شیرین که دل را از خوابِ سرد بیدار میکند. همین نیشگونِ کوچک، یادآور بزرگترین حقیقت زندگیست؛ بیمحبتی هیچ است. * گاهی کوچکترین لمسِ محبت، بزرگترین بهانهی لبخند میشود.
برچسبها: محبت و مهربانی, عشق بی پایان, نیشگون محبت, لحظههای پر از عشق [ یکشنبه دوم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
در نازرنگِ وجودم، قصهای از عاشقانهترین امیدها نهفته است.
من، رنگی از نازم که حتی در دلِ غم هم، پر از لطافت شکوفه میشوم. * من همان رنگ نرم و آرامیام که آسمان را به مهربانی میدوزد. برچسبها: رنگ عشق و امید, منِ نازرنگ, زیبایی نگاه و احساس, نازرنگ زندگی [ یکشنبه دوم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی آدمهایی را میبینی که لبخندشان از دور شبیه خورشید است، اما وقتی نزدیکتر میشوی، سرمایی یخزده در نگاهشان تو را میلرزاند. آنها استاد بازی با نقاباند؛ با کلمات شیرینت میکنند و با دستهایشان بهظاهر حمایتت. اما پشت پرده، همان دستها خنجری را پنهان کردهاند که روزی در لحظهای ناباورانه در قلبت فرو میکنند. مردمنماها همیشه پرزرقوبرق ظاهر میشوند؛ با لباسهای اتو کشیده، واژههای مذهبی یا اخلاقی، و رفتاری که بوی تقدس میدهد. اما کافیست اندکی پرده را کنار بزنی، تا ببینی در پس آن همه نمایش، حفرهای تهی از انسانیت دهان باز کرده است. این آدمها خطرناکتر از دشمنان آشکارند؛ چون در لباس دوست نزدیک میشوند. قلبت را میخوانند، رازهایت را میدانند، و درست همانجا ضربه میزنند که میدانند بیشترین درد را خواهی کشید. بااینحال، حقیقت دیر یا زود نقاب را میسوزاند. هیچ دروغی تا ابد دوام نمیآورد. و روزی میرسد که همان مردمی که با فریب به دست آوردهاند، با حقیقت از دست میدهند. آن روز، تمام لبخندهای دروغینشان به خاطرهای تلخ بدل میشود؛ خاطرهای که دیگر کسی باورش نخواهد کرد. نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: نقاب, لبخند دروغین, ظاهرفریبنده, قلب زخمی [ شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
پیرزن توی صف نان افتاد. نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: مهربانب, انسانیت, عشق, دخترک و پیرزن [ جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
صدای گریه کودک، باریک و خسته، در سکوت شب پیچید. زن، به سختی چشم باز کرد. نور زرد چراغ نفتی گوشهی اتاق، سایههای بلند و لرزانی روی دیوار انداخته بود. پتو را دور تن پسرک محکمتر پیچید و زمزمه کرد: ـ بخواب عزیز دلم... بخواب، که خواب، نجاته. کودک، سینهاش خسخس میکرد. شیر خشک ته کشیده بود و دکتر، دیگر بدون ویزیت نسخهای نمینوشت. زن دست برد و قاشق کوچکی از قند خیسشده در آب جوش را به لبهای نیمهباز پسرک رساند. کودک، چشمهایش را به آرامی بست. مرد از در نیمهشکستهی اتاق وارد شد. بوی نان بیات و دود در تنش نشسته بود. کیسهای در دست داشت که انگار با امید پر نشده بود. نشست کنار زن، آهی کشید و گفت: ـ فقط یه قرص نون... آقای نانوایی گفت نسیه دیگه نمیده. زن سرش را پایین انداخت. دستی به موهای کودک کشید و زیر لب گفت: ـ بخوابه، فقط بخوابه... لااقل تو خواب گرسنه نیست. مرد سرش را به دیوار تکیه داد. چشمش به پنجرهی ترکخورده افتاد. آنسوی شیشه، مه نشسته بود روی سقف خانهها. انگار آسمان هم دلش گرفته بود. ناگهان، صدای ضعیفی از کودک برخاست. یک آوای بیرمق، مثل بغضی بیصدا. بعد... هیچ. زن، خشک شد. دستش روی پیشانی پسرک ماند. سکوت، خفهکننده شد. مرد جلو آمد. دست لرزانش را روی گردن کودک گذاشت. بعد با صدایی که در گلو شکست، گفت: ـ خوابید... راحت شد. زن سرش را به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست. اشک، بیصدا از گونهاش گذشت، روی زمین تشنه چکید. زمزمهاش مثل لالایی غمگینی در اتاق پیچید: ـ بخواب کودکم... بخواب، که خفتنت بهتر از بیداری ماست... نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: داستان کوتاه اجتماعی, فقر و گرسنگی, نان نسیه [ پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
به شاگردم، افسوس که پریز عمرش را خودش کشید.
اگر میشد به عقب برگشت، به همان لحظهای که هنوز فقط طرحی محو در خیال خدا بودم، دست بلند میکردم و با جسارت میگفتم: نه، مرا نفرست! چرا باید به جهانی بیایم که از همان کودکی یاد گرفتم سکوت کنم تا تنبیه نشوم؟ که گریههایم شنیده نمیشدند و شادیهایم همیشه بیوقت بودند؟ مدرسه، زخم اول بود. خانه، زخم دوم. جامعه، چاقویی بود که به آرامی بُرید. روزی هزار بار میمیرم میان نگاههایی که قضاوتم میکنند، میان انتظاراتی که قامت روحم را خم کردهاند. شادی را با قسط میفروختند و من حتی پیشپرداختش را هم نداشتم. نه... اگر به عقب برمیگشتم، همانجا در تاریکی باقی میماندم. جایی میان هیچجا و هیچکس.بودن، تجربهی گرانیست. و من، ورشکستهی این زندگیام. نسرین(مانا) خوشکیش/1381 برچسبها: تنهایی, خودکشی, قضاوت, نامردان بد [ چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تنهایی، آن مهمان ناخواندهای است که بیسر و صدا وارد دل میشود و جا خوش میکند. گاهی مثل هوایی سرد و بیرحم میآید و قلب را میفشارد، گاهی هم چون سایهای آرام، در کنارت نشسته است، بدون هیچ کلامی. در تنهایی، آدمها با خودشان روبهرو میشوند، اما این روبهرو شدن همیشه آسان نیست. گاهی آدم آنقدر غرق افکار و دردهایش میشود که صدای هیچ کسی را نمیشنود و هیچ دستی را نمیبیند. تنهایی، جایی است که آدم دل تنگ میشود برای یک نگاه، یک کلام، حتی یک لبخند ساده که بتواند زخمهای پنهان را مرهم بگذارد. در این دنیای شلوغ و پرهیاهو، گاهی آدمها در میان جمع غریبهاند و تنها. دلشان میخواهد فقط یک نفر باشد که بفهمد بیآنکه قضاوت کند، بشنود بیآنکه قضاوت کند، و کنار باشد بیآنکه مدام راه حل بدهد. تنهایی به ما میآموزد که گاهی هیچ چیز لازم نیست، فقط بودن کافی است. اما همین تنهایی اگر طولانی شود، آدم را از پا درمیآورد، باعث میشود لبخندهای مصنوعی بسازد و در مقابل دنیا نقابی بزند که هیچ کس پشتش را نبیند. تنهایی یعنی فریادهایی که در سکوت گم میشوند، یعنی جایی که درد به زبان نمیآید، اما هر لحظه سنگینتر میشود.
نسرین(مانا)خوشکیش/1401
برچسبها: تنهایی و قضاوت, هیاهوی بی کسی, لبخندهای مصنوعی, تنهایی و بی رحمی [ چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هدیه و هنر دستان خواهر بزرگم هنر دستان خواهر کوچکم تقدیم به خواهرانم خواهرها، سایههای گرم زندگیاند؛ کسانی که حتی در سکوت هم حضورشان آرامشبخش است. خواهر خوب، آن است که دستت را میگیرد وقتی زمین خوردهای، اما بدون هیچ غرّش و دعوایی فقط لبخند میزند و تو را بلند میکند. او رازهایت را محفوظ نگه میدارد و شادیهایت را با دلِ خود جشن میگیرد، حتی وقتی دور از توست. خواهر مهربان، مثل نسیمی لطیف در روزهای سخت است؛ وقتی دلت گرفته است، تنها با یک نگاه میفهمد، وقتی شاد هستی، بدون گفتن حرفی، شادیت را بزرگتر میکند. بودن او مثل داشتن خانهای امن است؛ جایی که هیچ قضاوتی نیست و تنها محبت است که جریان دارد. مانا/1404 برچسبها: خواهر و هیچ [ سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بعضیها هیکلی درشت دارند، صدای بلندی دارند، جای مهمی نشستهاند… اما دلشان؟ اندازهی یک تار مو هم نیست. نه اینکه ترسو باشند از مار و موش و تاریکی؛ نه، آنها از چیزهای مهمتری میترسند: از روبهرو شدن با خودشان. از گفتن حقیقت، وقتی پایش بیفتد. از پذیرش اشتباه، وقتی خطا کردهاند. از اینکه بگویند: آره، من خرابش کردم. آدمهای بزدل، همیشه پشت دیگران قایم میشوند. پشت توجیهها، پشت نقشهای ساختگی، پشت تظاهر به قدرت. اما وقتی زمان میرسد که باید مرد میدان باشند، ناپدید میشوند، دستها را بالا میبرند و میگویند: من نبودم! یا بدتر… تو را مقصر میکنند. بزدلها بلدند خوب حرف بزنند، اما نه برای شجاعت، برای فرار. آنها نمیمانند که زخمی شوند، که ببخشند، که بفهمند. بزدلها نه به خودشان رحم میکنند، نه به تو. چون همیشه در ترساند. ترس از دیده شدن واقعیتشان، ترس از رها شدن، ترس از نداشتنِ کنترل. و آدمی که تمام عمرش را در ترس بگذراند، هیچوقت نمیفهمد آزادی یعنی چه. نسرین(مانا) خوشکیش/1388 برچسبها: خیانتی به نام سکوت [ دوشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
*محبتِ اضافه را رها کن؛ هرچه زیاد شود، روزی به حسرت تبدیل میشود. *خودم را سپردهام به تیکتاک؛ شاید ساعت بلد باشد درمانِ گذرِ زمان را. *دلِ بینوا باید تند بتپد، اما پیرانهسر آرام و سرگردان میکوبد. *سرِ مزار، برای مرده نمیگرییم؛ برای تنهاییِ خودمان اشک میریزیم. *وقتی دلَت را به دریای چشمم زدی، همهی آبهای چشمم کمآب شد. [ یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
*لبخندی که از سرِ احتیاج باشد، همیشه تهمزهی اندوه دارد. *به من قول دادی پناهم باشی؛ نگذار کلاغهای بیمهری دوباره نوک بزنند. *این روزها با فکرِ مرگ، مثل پرستویی که کوچ دارد، سبک میشوم. *وقتی جوانی آرزوی پیری بود؛ حالا که پیری نزدیک است، دلم جوانی میخواهد. برچسبها: عکس نوشته مانا و [ یکشنبه بیست و ششم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ماه دوم تابستان است؛ فصلی که قرار بود همهچیز داغ باشد، حتی دلها. اما امروز آسمان انگار دلش گرفته و طاقت سکوتش را ندارد. ابرها مثل بغضی پنهان، ناگهان سر باز کردهاند و باران بیهوا روی کوچههای داغ میبارد. زمین داغ، بوی باران را در خود میبلعد و عطر خاک خیس همهجا را پر میکند. رهگذران، زیر این بارش بیموقع مکث میکنند؛ بعضی چترها را باز میکنند، بعضی میخندند و بعضی هم به گذشتهای دور پرتاب میشوند. باران تابستان، مثل یک مهمان ناخوانده است که بیدعوت میآید و همهچیز را تازه میکند؛ حتی دلِ خستهای که از گرمای زندگی به ستوه آمده. در این روزِ گرمِ تابستانی، باران نه تنها خیابانها را شستوشو میدهد، که انگار دلت را هم از غبار خستگی پاک میکند.
مانا/1404.05.25 برچسبها: باران و دلتنگی, آرامش باران, بوی خاک بارانخورده, باران تابستانی [ شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
پدرم خیاط نبود، اما دستهایش را اگر میدیدی، باور نمیکردی که لباسها را با همان کوکهای ساده و غیرحرفهای، دوباره زنده میکرد. او بلد بود هر پارگی را مثل یک راز حلنشده بپوشاند و هر شکست را پشت وصلهای محکم پنهان کند. کوکهایش گاهی ریز بود و گاهی درشت، اما تمامشان از جنس محبت بود؛ کوکهایی که نه فقط لباسها را به هم وصل میکرد، بلکه خاطرات و امیدها را هم، به هم میدوخت. من هم از جنس همان پدر هستم. از همان روزهای کودکی یاد گرفتم که نقصها را نباید نشان داد، بلکه باید به گونهای آنها را پوشاند که انگار هیچگاه وجود نداشتهاند. یاد گرفتم دلم را از نو کوک بزنم، حتی وقتی که شکسته و پاره شده باشد. یاد گرفتم چطور در ظاهر و باطن، همه چیز را تازه کنم؛ از دل گرفته تا دنیای اطرافم. وصلههای پدرم تنها پارچه نبودند؛ هنر زنده کردن دوباره چیزهایی بودند که همه فکر میکردند دیگر قابل ترمیم نیستند. من هم مثل او، سعی میکنم با دستانم و با روحی که او به من داده، هر چیزی را که روزگاری از هم پاشیده بود، دوباره یکپارچه کنم؛ چه لباسها، چه دلها، چه زندگیها. این هنر بیخیاطی پدرم، بزرگترین میراثی است که دارم؛ میراثی از صبر، امید و مهربانی. وصلههایی که نه تنها پارگیها را میپوشاند، بلکه نشان میدهد در دل شکستها هم میتوان زیبایی ساخت.
نسرین(مانا) خوشکیش/1393 اولین سال پدر برچسبها: دوزندگی ساده و موثر, زندگی و امید, ترمیم شکستها, وصله های محبت [ شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |