|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
سکوت هم گاهی حرفهای زیادی دارد. گاهی بیشتر از هزار کلمه میگوید، دل را میشوید و آرام میکند. در دلِ سکوت، میتوان فهمید چه چیزی مهم است، چه چیزی بیارزش، و چه چیزی باید رها شود.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: سکوت, ایمد, چشم انتظاری, مهربانی [ سه شنبه سیزدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بسیاری از صداها شنیده نمیشوند، 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: بی عدالتی, دیواربلند بی تفاوتی, انسانیت, فریاد بی صدا [ سه شنبه سیزدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت پنجم: پایانِ ناتمام چند روز بعد، کوچه پر از همهمه شد. خانوادهی آرمان میخواستند جایی دیگر بروند. گندم وقتی خبر را شنید، انگار زمین زیر پایش خالی شد. باورش نمیشد همهچیز اینقدر زود و ناگهانی فرو بریزد. آن روز، از پشت پرده دید که کارگرها وسایل خانهی روبهرویی را توی کامیون میگذارند. دلش میخواست فریاد بزند، چیزی بگوید، کاری کند. اما فقط ایستاد و تماشا کرد. اشک در چشمهایش میجوشید، ولی نمیتوانست خودش را نشان بدهد. ناگهان نگاهش به آرمان افتاد که کنار در ایستاده بود. دستهایش در جیب بود، نگاهش آرام و سنگین. برای لحظهای سرش را بلند کرد و مستقیم به پنجرهی گندم نگاه کرد. گندم بیاختیار پرده را کنار زد. نگاهشان، شاید آخرین بار، در هم قفل شد. آرمان لبخندی کوتاه زد، لبخندی که بیشتر شبیه راز بود تا خداحافظی. بعد دستش را بالا آورد و حرکتی کرد؛ انگار میخواست چیزی بگوید، چیزی مهم، اما صدایش در هیاهوی کوچه گم شد. گندم نفسش را حبس کرد. لبهایش تکان خورد، اما هیچ کلمهای بیرون نیامد. تنها اشک بود که روی گونههایش لغزید. کامیون حرکت کرد. صدای چرخهایش آرامآرام دور شد. آرمان همچنان نگاه میکرد، تا آخرین لحظه. گندم پشت پنجره ماند. دستش روی شیشه یخزده بود. هنوز گرمای همان بوسهی پنهانی را روی گونهاش حس میکرد. اما حالا فقط سکوت مانده بود. سکوتی که نه پایان بود و نه آغاز. شاید روزی دوباره همدیگر را میدیدند. شاید هم هرگز. هیچکس نمیدانست. تنها چیزی که باقی ماند، نگاهی یواشکی و بوسهای پنهانی بود که مثل رازی در دل تاریخچهی یک کوچه بارانی گم شد…
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊
برچسبها: جدایی عاشقانه, خداحافظی پنهانی, عشق ناتمام, پایان باز [ دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت چهارم: انتخابهای دشوار هفتهها گذشت. زمستان آرام آرام خودش را به کوچهها رسانده بود. باران جایش را به برفهای نرم داده بود و سرمای تیز، پنجرهها را یخزده میکرد. برای گندم، روزها کند میگذشتند. هر دیدار کوتاه با آرمان، مثل جرعهای آب در بیابان بود، اما همانقدر هم ترسناک. عصری سرد، وقتی گندم در حیاط مشغول پهن کردن لباسها بود، صدایی آرام از پشت دیوار شنید: ـ گندم… قلبش فرو ریخت. صدا، صدای آرمان بود. اطراف را نگاه کرد، کسی نبود. آهسته نزدیک دیوار شد. ـ چرا اینجا؟ اگه کسی ببینه… آرمان با لحنی محکم و آرام جواب داد: ـ دیگه نمیشه اینطوری ادامه داد. باید یه فکری بکنیم. گندم دستانش را روی لباس خیس گذاشت تا لرزش انگشتانش پنهان شود. کلمات در گلویش گیر کرده بود. میدانست آرمان راست میگوید. راز آنها هر روز سنگینتر میشد. نگاههایِ مشکوکِ همسایهها، تذکرهای مادر، و سکوت سنگین پدر، همه مثل دیواری بلند میانشان قد کشیده بود. آرمان ادامه داد: ـ من نمیخوام فقط همسایهت باشم. نمیخوام عشقمو پشت پنجرهها و سایهها قایم کنم. من… میخوام برای همیشه کنارت باشم. گندم نفسش را حبس کرد. در چشمانش اشک حلقه زد. این جمله، هم شیرینترین چیزی بود که شنیده بود، هم ترسناکترین. آیندهای که آرمان از آن حرف میزد، برای او پر از مانع بود. خانوادهای سختگیر، حرف و حدیث مردم، و رویایی که شاید هرگز اجازه پرواز پیدا نکند. آن شب، وقتی همه خوابیدند، گندم بارها و بارها به آن حرفها فکر کرد. ذهنش پر از دو راهی شده بود: یا باید همهچیز را همانطور مخفی و لرزان ادامه میدادند، یا شجاعت به خرج میداد و پای عشقش میایستاد؛ حتی اگر به قیمت دلشکستن خانواده باشد. ساعتها گذشت. برف پشت پنجره مینشست و سکوت خانه را سنگینتر میکرد. گندم در دلش میدانست، روزی مجبور میشود انتخاب کند… و آن انتخاب، مسیر زندگی هر دو را برای همیشه تغییر خواهد داد.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊
برچسبها: انتخاب سخت, آینده مبهم, عشق و خانواده, تصمیمهای عاشقانه [ یکشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت سوم: دیوارها و رازها بعد از آن عصر بارانی، همهچیز برای گندم رنگ دیگری پیدا کرده بود. انگار کوچه، دیوارها و حتی صدای باران هم به راز او و آرمان آگاه بودند. هر بار که از کنار پنجره میگذشت، قلبش بیاختیار تندتر میزد. بوسهی کوتاه و لرزان هنوز روی گونهاش نفس میکشید، مثل ردّی که هیچ بارانی نتواند پاکش کند. اما شادیِ پنهان همیشه با ترسی عمیق همراه بود. در خانهی گندم، نگاهها و حرفها تیزتر از شمشیر بودند. مادرش با دقتی عجیب به رفتوآمدها نگاه میکرد و پدرش حتی به سلام کوتاه او با مرد همسایه هم حساس بود. گندم میدانست کوچکترین لغزش کافیست تا همهچیز فرو بریزد. یک شب، وقتی همه خوابیده بودند، او آرام کنار پنجره نشست. پرده را کمی کنار زد و با چشمهایی خسته به کوچه تاریک خیره شد. چراغ اتاق روبهرویی روشن بود. سایهی آرمان روی دیوار افتاده بود، گاهی قدم میزد، گاهی پشت میز مینشست. دیدن همین سایه، برای گندم از هزار حرف شیرینتر بود. روزهای بعد، آنها یاد گرفتند در میان شلوغی کوچه همدیگر را پیدا کنند؛ با نگاهی یواشکی از میان جمع، یا لبخندی کوتاه که دیگران به آن توجهی نمیکردند. همین لحظات کوچک، برایشان حکم نفس کشیدن داشت. اما سایهی ترس هر روز سنگینتر میشد. یکبار وقتی گندم برای خرید نان از خانه بیرون رفت، صدای پچپچ دو زن همسایه را شنید که میگفتند: – این دختره خیلی به اون پسره نگاه میکنه… حتماً یه چیزی بینشونه. گندم صورتش سرخ شد، دستانش لرزید و سعی کرد وانمود کند چیزی نشنیده است. ولی همان لحظه فهمید که رازها هرچقدر هم پنهانی باشند، ممکن است از پشت پردهها بیرون بزنند. آن شب، وقتی دوباره باران گرفت، آرمان در کوچه ایستاد و انگار منتظر بود. گندم دلش میخواست بیرون برود، حتی برای چند کلمه. اما صدای مادرش از آشپزخانه آمد: – گندم! پرده رو بکش، هوا سرده. گندم پرده را آهسته کشید. میان تاریکی کوچه، آخرین نگاهش با نگاه آرمان گره خورد. نگاهش پر از سوال و ترس بود، اما در عمق نی نی چشمهایش نوری بود که میگفت: «ما هنوز ادامه داریم…»
ادامه دارد... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊
برچسبها: راز عاشقانه, ترس از خانواده, عشق ممنوعه, پچپچ همسایهها [ شنبه دهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت اول: آغاز خاموش باران آرام و بیوقفه بر سنگفرش خیس کوچه میبارید. بوی خاک تازه نمخورده در هوای خنک پاییز پیچیده بود و چراغهای کمنور کوچه با قطرههای باران میرقصیدند. گندم، کنار پنجره اتاقش ایستاده بود. شیشهها از بخار نفسهایش مه گرفته بودند، با انگشت لرزانش طرحی بیمعنا روی آن میکشید. اما هر بار که پرده را کمی کنار میزد، چشمهایش ناخودآگاه به همان خانه روبهرویی میدوید؛ خانهای که چند ماهی بود صاحب جدیدی پیدا کرده بود. از روزی که "آرمان" با خانوادهاش به آن خانه آمد، روزهای گندم دیگر مثل قبل نبود. لبخندهای کوتاه، نگاههای دزدکی از پشت پنجره، و سلامهای نصفهنیمهای که میان رفتوآمدها ردوبدل میشد، همه برای او به قصهای پنهانی بدل شده بودند؛ قصهای که قلبش را آرام نمیگذاشت. هیچکس از دلتپیدنهایش خبر نداشت. در خانهی گندم، عشق کلمهای سنگین و ممنوع بود؛ چیزی که بیشتر شبیه افسانهها تعریف میشد تا واقعیتی که یک دختر جوان بتواند بیپروا لمسش کند. اما دل مگر از قانون سر در میآورد؟ دل، بیآنکه بپرسد، راه خودش را میرود. آن شب، وقتی صدای قدمهای آرمان در کوچه بارانی پیچید، گندم بیاختیار پرده را کنار زد. قطرههای باران روی شانههای آرمان میلغزیدند و موهایش خیس و آشفته بود. درست همان لحظه، نگاهشان در میانهی تاریکی کوچه به هم گره خورد. نگاهی که شاید فقط چند ثانیه طول کشید، اما برای هر دو، به اندازهی یک عمر حرف در دل داشت. گندم دستش را روی سینهاش گذاشت، گویی میخواست تپشهای پرهیاهوی قلبش را مهار کند. لبهایش لرزید اما هیچ کلمهای بیرون نیامد. آرمان، فقط با یک لبخند کوتاه و آرام، همهچیز را گفت؛ لبخندی پر از رمز و راز، لبخندی که انگار میخواست بگوید: ـ من هم میدانم، من هم حس میکنم. باران همچنان میبارید، اما برای گندم آن شب، باران فقط صدایی نبود که سقف خانه را نوازش کند؛ باران پردهای شد میان او و جهان، پردهای برای رازی تازه که آرامآرام داشت در دلش ریشه میدواند…
ادامه داستان فردا ... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊 برچسبها: عشق پنهانی, نگاه یواشکی, داستان عاشقانه کوتاه, دلتنگی بارانی [ پنجشنبه هشتم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
او در جستجوی حلقهای بود که زندگیاش را کامل کند؛ حلقهای از عشق، امید و وفاداری. اما هر بار که نزدیک میشد، آن حلقه گم میشد، یا به دست کسی دیگر میافتاد. در نهایت فهمید که باید خودش آن حلقه را بسازد، نه از جنس طلا، بلکه از جنس بخشش و اعتماد.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1398 🕊
برچسبها: عشق, امید, وفاداری, اعتماد و بخشش [ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
همیشه کنار پنجره مینشست. دفترش باز بود، اما کلمهای نمینوشت. آسمان را نگاه میکرد، انگار منتظر بود کسی حرف بزند. "به چی فکر میکنی؟" مادرش پرسید. دخترک گفت: "به صداهایی که تو آسمونه..." مادر خندید، دستی به موهایش کشید. "هیچ صدایی نیست عزیزم. فقط سکوتِ آسمونه." اما او میدانست. هر بار که ابری نرم از گوشهای رد میشد، صدایی آهسته در دلش زمزمه میکرد: "نترس... هنوز وقت هست..." روزها گذشت. دفتر پر نشد. ولی دلش سبکتر شد. یک روز باران گرفت، بیمقدمه. دفتر را بست، سرش را بالا گرفت، خندید. همان شب، برای اولینبار، نوشت: "آسمان، زبان مادرانهی خداست. کافیست دل بدهی." 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: باران, دلتنگی, مادرانه, آسمان [ سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
شب که میآمد، من زندهتر میشدم. در تاریکی دهکدهی فراموششده، جایی دور از هیاهوی آدمها، ریشههایم قصهها را زمزمه میکردند و شاخههایم خواب میدیدند. خوابهایی با رنگهایی که حتی خورشید نمیشناسد. با صداهایی نرمتر از باد. هر شب، خواب کسی را میدیدم که روزی کنارم نشسته بود؛ خندیده بود یا گریه کرده بود. مردم دهکده شایعه کرده بودند که اگر کسی زیر سایهام بخوابد، خواب عزیز ازدسترفتهاش را میبیند. نمیدانم این حقیقت از کجا در دهانشان افتاد، اما... درست بود. روزی دخترکی آمد. چشمهایش مثل شب میدرخشید، اما ته آن برق، چیزی خاموش بود. بیصدا، زیر سایهام دراز کشید. من حسش کردم. اندوهی در ... او خواب دید. من هم. مادری که موهای دخترک را با دستهایی مهربان نوازش میکرد. صدای لالاییای که میان برگهایم پیچید. گرمایی که پوست تنهام را لرزاند. دخترک خوابِ مهر دید. خوابِ آغوش. خوابِ آرامش. صبح که بیدار شد، مروارید روی گونههایش برق میزد. لبخند هم بر لب داشت... لبخندی که من هیچگاه ندیده بودم. و آن لحظه... برای اولینبار در تمام عمرم، ریشههایم لرزیدند. برگهایم نجوا کردند. و من... لبخند زدم. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1403 🕊
برچسبها: درخت خواب, دلتنگیهای عجیب, اعتقاد مردم, داستان کوتاه [ دوشنبه پنجم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
نکند حسرتهای دیروزت ناامیدت کنند. هیچ غم و اندوهی از گذشته نباید تو را زمین بزند، هیچ ناکامی و شکستِ پیشین نباید تو را از حرکت بازدارد. روزهایی که فرصتها را از دست دادی، روزهایی که سکوت کردی، یا لحظاتی که فرصت نشان دادنت را نداشتی، همه بخشی از سفر تو هستند، نه مسئولیت دیگران. نباید وقتی به قله رسیدی، با آن همه درد و رنجی که پشت سر گذاشتی، خالیاش کنی بر سر دیگران ، نگاهشان را به قضاوت آلوده کنی، یا به جای بخشیدن آرامش به خود، تلخی گذشته را مهمان دیگران کنی. وقتی به قله رسیدی، وقتی پاهایت درد کشیده و قلبت از تلاطمهای مسیر شکسته است، خودت را دریاب. دیگران پاسخگوی بدمستیهای گذشته تو نیستند؛ آنها سهم خودشان را از زندگی دارند و حق ندارند بارِ رنجهای تو را به دوش بکشند. کمبودهای گذشته نباید بهانهای شود برای خودنمایی یا بزرگنمایی، برای آنکه دنیا را نشان دهی و به دیگران ثابت کنی که تو موفق شدهای. موفقیت واقعی در سکوت رشد میکند، در فروتنی ریشه میدواند و در نگاهِ بیدار انسان نمایان میشود. وقتی به بالاترین قله صعود میکنی، وقتی چشمهایت سیر نیستند، باز هم کم میآوری. باز هم همان حسِ نارضایتی قدیمی به سراغت میآید. هر صعود، هر دستاورد، هر موفقیت، اگر با آرامش و رضایت همراه نباشد، تبدیل به سنگینی میشود، نه به آزادی. قلبت پر نمیشود مگر آنکه با گذشته آشتی کنی، با خودت صادق باشی و بپذیری که تمام ضعفها، تمام شکستها، تمام کمبودها، بخشی از مسیر بودهاند. سختیها و تلخیها، درسهایی هستند که باید یاد گرفته شوند، نه زخمهایی که باید دیگران را به آنها مبتلا کنند. دیگران، همراهان مسیر تو نیستند، بلکه همسفران مستقل زندگی خودشان هستند. وظیفه تو این است که بار رنجهای خودت را به دوش خودت بکشی، و نه اینکه آنها را به دوش دیگران بیندازی. صعود هر قلهای با درد و رنج همراه است، اما صعود واقعی زمانی معنا پیدا میکند که نگاهت روشن باشد و قلبت خالی از حسرتهای گذشته. وقتی درد را پشت سر گذاشتی، وقتی مسیر را با قدمهای لرزان پیمودی، شجاعت واقعی را نشان بده. شجاعت در آن نیست که دیگران را سرزنش کنی، شجاعت در آن است که بپذیری، ببخشی و مسیرت را ادامه بدهی. هر چه بیشتر تلاش کردی، هر چه بیشتر رنج کشیدی، هر چه بیشتر زمین خوردی، ارزش موفقیتت بیشتر میشود، اما ارزش واقعی زمانی مشخص میشود که با آن موفقیت، خودت و دیگران را خالی نکنی، که دستت را برای کمک و لبخند باز نگه داری، نه برای انتقام یا جبران گذشته. یادت باشد، بالهای خسته وقتی پرواز میکنند، نمیلرزند؛ چشمهای بیدار وقتی مسیر را میبینند، گم نمیشوند؛ قلبهایی که آشتی کردهاند، خالی نمیشوند. هیچ قلهای ارزش ندارد اگر فقط برای پر کردن حسرتها یا نمایش قدرت به دیگران صعود شود. هیچ موفقیتی لذت واقعی ندارد مگر آنکه با آرامش و رضایت همراه باشد، مگر آنکه چشمهایت، دستهایت و قلبت، همه با هم، حاضر به پذیرش این باشند که گذشته پایان یافته است و آینده منتظر قدمهای روشن توست. صعود، تنها زمانی واقعی است که بتوانی با خودت صادق باشی، با گذشته خودت آشتی کنی و بدون بارِ ناخواسته، بدون حسرتهای تلخ و بدون تلافی، از قله نگاه کنی، نفس بکشی و لبخند بزنی. اینجاست که موفقیت معنای واقعی پیدا میکند، و اینجاست که تو میتوانی بال بگشایی، حتی با بالهای خسته، حتی با قلبی که زخمی است، اما با چشمهایی که بیدار و قلبی که آرام است، به مسیر ادامه دهی. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊
برچسبها: حسرت دیروز, موفقیت واقعی, آشتی با گذشته, قله زندگی [ شنبه سوم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
به تمام پدرهای بازنشسته پر از فکر و خیال صبح از خواب بلند میشوی، بیهیچ زنگ ساعتی. نه جلسهای هست، نه مأموریتی، نه لباسی که اتو خورده، منتظرت باشد. بازنشسته شدی. همینقدر ساده، همینقدر بیمقدمه. انگار سالها کار و جانکَندن، با یک برگهی امضاشده به پایان رسید. به آینه نگاه میکنی. ریشت کمی دراز شده است. چشمهایت پُفکرده است، نه از خواب. از خستگیای که هیچوقت اجازه نداشتی داشته باشی. میروی سمت آشپزخانه. کتری را روشن میکنی. از پنجره باران میریزد، بارانی کند، بیتاب، شبیه کسی که راه را بلد نیست و دنبال خودش میگردد. روی صندلی مینشینی. یادداشتهای روی در یخچال هنوز هستند: "شیر بگیر" "بیمه رو پیگیری کن" "تولد نوهت یادت نره" اما هیچکدام حالا به تو مربوط نیست. کارَت تمام شده است. حالا که کارَت نیست، تو هم نیستی؟ بیرون میزنی. با کاپشنی قدیمی، با شلواری که از تنهایی زیاد، چروک خورده است. کوچه خلوت است. چتر نداری. نم نمِ باران مهم نیست، خیس نمیشوی! به پارک قدیمی میرسی. نیمکتی هست که همیشه در وقتِ ناهار، نان و پنیرت را آنجا میخوردی. حالا خالیست. و تو هم خالیتر از آن. مینشینی. به روبهرو خیره میشوی. و در ذهن، خودت را صدا میزنی: - هی... تو کی هستی؟ اما جوابی نمیشنوی. باران روی شانههایت مینشیند. کسی از کنارت رد میشود. دختری جوان، با شالی بنفش، گوشی به گوش. صدایش را میشنوی. میگوید: دلت میخواهد دنبالش بروی و به او بگویی: " نه... ما هنوز میتونیم باشیم. هنوز بلدیم دوست داشته باشیم. بلدیم صبر کنیم. بلدیم گوش بدیم. مگه اینا کمه؟" اما هیچ نمیگویی. قدمهایت تو رو به جایی میبرند که سالها بود نرفته بودی. کوچهای باریک. با پنجرههایی پر از لباسهای خیس آویزان شده. خانهی مادرت. همانجا که نوجوان بودی. همانجا که اولین بار گریه کردی بیاینکه کسی بفهمد. جلوی در میایستی. درِ آهنی پوسیدهست. همهچیزش کوچکتر از خاطرات است. ولی تو هنوز بوی آن نان سنگک صبحهای جمعه را حس میکنی. همسایهی قدیمی تان تو را میبیند. با تعجب میگوید: "شما همونی نیستی که… پسرِ خانوم خضرا؟ همون که میگفتنن، مهندس شده بود؟" تو سری تکان میدهی. لبخند میزنی. اما دلت میخواهد بگویی: "مهندس بودم. الان فقط یه آدم معمولیم که نمیدونه با زندگیش چیکار کنه." برمیگردی. قدمهایت سنگین است. باران بند نمیآید. چهرهات را در ویترین مغازه بین راه می بینی. لحظهای میایستی. اما خودت رو نمیشناسی. صورتت، مال تو نیست. شبیه کسیست که از خودش دور شده است. کسی که تنها مانده است. و درست همان لحظه، صدایی میشنوی. صدای پسربچهای که از آنطرف خیابان داد میزند: "بابا... وایسا!" برمیگردی. پدری دست پسرش را گرفته است. میخندد. میگوید: "نترس، همینجام!" و تو، اشک توی چشمهایت جمع میشود. برای پسر خودت، که حالا پدر شده است. برای لحظهای که تو هم همین جمله را گفته بودی. برای هزار باری که گفتی: "همینجام." اما حالا چه کسی هست که به تو بگوید؟ چه کسی هست که وقتی گم میشوی در این هیچستان، صدایت بزند؟ بگوید: «همینجام... نترس.» دلت تنگ شده است برای این تک جمله. برمیگردی خانه. باران هنوز ادامه دارد. لباسهای خیس خیس ات را درمیآوری. چراغ آشپزخانه را روشن میکنی. کتابی را از قفسه بیرون میکشی. همان که همیشه دلت میخواست بخوانی و هیچوقت فرصت نمیشد. مینشینی. چای میریزی. نفس عمیق میکشی. نه، شاید تو هنوز هم هستی. شاید فقط باید از نو شروع کنی. شاید تعریفِ "مفید بودن" فرق کرده است. و شاید همین لحظه، همین چای، همین کتاب، همین بارانِ پشت پنجره، یعنی "بودن". و تو، در خودت صدایی میشنوی. صدای کسی که آرام، ولی محکم میگوید: "من اینجام. خودمم. هنوزم هستم." 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/رشت ـ بهار73 🕊
برچسبها: پدر, بازنشستگی, تنهایی, گرانی [ پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
غیبت از روی دلسوزی، ترکیبی تلخ از محبت و سوءتفاهم است. وقتی کسی به خاطر نگرانی، پشت سر دیگری حرف میزند، شاید هدفش کمک باشد،اما گاهی همین حرفها میتواند بیشتر از هر انتقادی آسیب بزند. دلسوزی واقعی آن است که رو در رو باشد، صادقانه و بیحاشیه، نه در پشت پردهی قضاوت و گمانهزنی. غیبت، حتی با بهترین نیتها، میتواند پلهایی را خراب کند که سالها برای ساختنشان تلاش شده. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1401 🕊
برچسبها: غیبت, دلسوزی, قضاوت, آسیب اجتماعی [ چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
دیگر بس است. به احترام همسایگی سکوت کردیم، به امید درک، به خیال انسانیت… ما خستهایم، از شبهایی که صدایشان تا سحر در گوشمان میپیچد. دیگر به جای دعا برای آرامش، فقط آرزو میکنم یک شب، فقط یک شب، سقف بالای سرمان ساکت بماند تا یادمان بیاید سکوت چه نعمتی بود که از ما دزدیدند.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: سکوت, آرامش, همسایه, آزار صوتی [ سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
جلوی در ایستاده بود. درِ قدیمی، سرد و بیجان، مثل کسی که دیگر حوصلهی شنیدن ندارد. چقدر کوبید، چقدر زمزمه کرد، چقدر اشک ریخت تا شاید صدایی از آنطرف بیاید... اما هیچ. فقط صدای قطرههایی که از لبهی بام چکید و به کف حیاط خورد. لبخند زد، اما آن لبخند، مثل لبخند کسی بود که دیگر امیدی ندارد. گفت: "شاید باید یاد بگیرم سکوت را هم دوست داشته باشم." و نشست کنار دیوار نمزده، در حالی که هنوز در دلش هزار سؤال بیپاسخ پیچ میخورد. سکوت، جوابش بود. جوابی که نه رد میکرد، نه قبول. فقط رها میکرد... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: خدا, شکایت, سکوت, بی پناه [ دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یه بغضهایی آدم رو میکُشه، یه بغضهایی قلب آدم رو فشار میده. بُغضِ نبودن بعضیها، بغضِ غصهی دیگران، بُغضِ نداشتنهای بهموقع، بُغضِ امید داشتن برای کسایی که چشاشون بارونی میشه. دلم میخواد گاهی یه جایی باشه، فقط برای گریه کردن. برای خالی شدن از همهی این حجمِ بیصدا. یه وقتایی سکوت، سنگینتر از فریاده. آدمها از کنار هم رد میشن، بیاونکه بدونن پشت لبخند یه نفر، چند تا بغض خسته پنهونه. بعضیا لبخند میزنن چون اشکاشون جایی برای ریختن نداره. بعضیا محکم میمونن چون اگه یه ذره بلرزن، فرو میپاشن. دلم میخواد یکی بفهمه... بفهمه این خستگی از کار و روزگار نیست، از آدمهاست. از انتظار کشیدن برای مهر و محبتی که پاسخش رو نمیبینن. از حرفایی که گفته نشد، از دلتنگیهایی که خفه شدن، از دوستداشتنهایی که نادیده گرفته شدن. آدمها عجیب شدن... یکی درد داره و سکوت میکنه، یکی درد نداره ولی اداش رو درمیاره. یکی با صداقت پیش میره، اما همیشه عقب میمونه. یکی هم با یه لبخند مصنوعی، همه رو فریب میده. دلم میخواد دنیا یهذره صادقتر باشه. آدمها یهذره سادهتر حرف بزنن، یهذره بیشتر بفهمن که پشت یه نگاه خسته، شاید یه دل پر از آرزو پنهونه. بغض بعضیا از خودِ دنیاس، از تکرارِ روزهایی که بوی دلتنگی میده، از شبهایی که تموم نمیشن، از آدمهایی که یادشون نمیمونه یه "حالِت خوبه؟" هم میتونه معجزه کنه. گاهی حس میکنم بغض، خودش یه زبان جدیده... زبونِ آدمهایی که یاد گرفتن نجیبانه درد بکشن. آدمهایی که نمیخوان با گفتن، کسی رو آزار بدن، اما در عوض خودشون هر شب آرامآرام میمیرن. یه روزی شاید این بغضها تموم بشن، شاید یه روز، کسی بیاد که بفهمه سکوت یعنی درد، لبخند یعنی خستگی، و چشمهای بارانی یعنی دلی که هنوز امید داره. ولی تا اون روز، تو و این بغضها همخونهاید... تو باهاشون راه میری، میخوابی، و گاهی هم از ته دل دعا میکنی برای همهی اونایی که بغض دارن و نمیتونن بگن. شاید هیچکدوممون کامل نباشیم، اما کاش یادمون بمونه، گاهی یه جملهی ساده، یه لبخند بیریا، یا یه گوش شنوا میتونه یه بغض قدیمی رو بشکنه... بیآنکه کسی آسیب ببینه.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: غم, دلتنگی, احساس, بغض [ یکشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آدمی که ذاتش خرابه، فرق نمیکنه توی فضای مجازی باشه یا فضای حقیقی. آدمی که دلش ناپاکه، در همهجا ناپاکه. آدمی که مشکل درونش رو حل نکرده، هر چقدر هم ظاهرشو درست کنه، باز جنسش رو نمیتونه تغییر بده. فقط نقاب میزنه ـ نقابی از لبخند، از حرفهای قشنگ، از همدردیهای ساختگی. اما بوی دروغش دیر یا زود، از پشت هر کلمهای بیرون میزنه. همونطور که مار از لابهلای علفها رد میشه ولی ردّ لغزشش روی خاک میمونه، ذاتِ خراب هم بالاخره خودش رو لو میده. توی فضای مجازی،گاهی پشت یک پروفایل پنهان میشن، با عکس گل یا آسمون یا اصلا عکس خودشون، با نامی شاعرانه یا دلسوز. از عشق مینویسن، از انسانیت، از بخشش... اما فقط کافیه خلاف میلشون حرفی بزنی تا همون نقاب به یکباره از صورتشون بیفته و زهرِ واقعیشون بیرون بزنه. در چشمبههمزدنی از "عزیز دلم" میرسن به "خفه شو". و اونوقت تازه میفهمی که چقدر ظریف میتونن تظاهر کنن، چقدر حرفهای در نقش خوب بودن بازی میکنن. جالب اینجاست که بعضیها حتی همو نمیشناسن. فقط از روی یک عکس، یک جمله یا یک حس، تصمیم میگیرن قضاوت کنن، زهر بریزن، یا نیتهای پنهانشون رو در قالب دلسوزی نشون بدن. انگار تاریکی درونشون دنبال بهانهست، دنبال جایی برای تخلیهی عقدههاشون. و بعضیها هم هستن که میشناسن، حتی سالهاست میشناسن، ولی باز در اولین فرصت چهرهی واقعیشون رو نشون میدن. همونهایی که لبخند میزنن اما دلشون پر از حسادت و دشمنیست. در دنیای واقعی هم فرقی نمیکنه. یکی در اداره لبخند میزنه، اما پشت سرت لبخندش رنگ میبازه. یکی روبهرویت از رفاقت میگه، اما منتظره زمین بخوری تا خودش رو بالا بکشه. ذاتِ خراب با تغییر مکان درست نمیشه؛ نه با لباس گرون، نه با مقام، نه با تعداد دنبالکنندهها در شبکههای مجازی. اون زهر درونی حتی در خواب هم خودش رو نشون میده. میشنوی که در خوابت هم آدمها نقشه میکشن، حرف میزنن، حسادت میکنن... انگار تاریکی درونشون حتی در ناخودآگاه هم بیداره. آدمهایی رو میبینی که ظاهر موجهی دارن، دعات میکنن، اما دلِ سیاهی دارن که هیچ نوری بهش نمیرسه گاهی فکر میکنی شاید روزی تغییر کنن، اما نه... ذات اگر پوسیده باشه، فقط بیشتر بوی تعفنش در زمان بیرون میزنه. آدمی که بدی درونشه، با هیچ عشقی خوب نمیشه. نه با محبت، نه با احترام، نه با بخشش. چون اون محبت رو ضعف میبینه، احترام رو حماقت، و بخشش رو مجوزی برای ادامه دادنِ زهرپاشی. و اینجاست که باید بفهمی هر دلی لیاقت بخشش نداره. بعضی دلها فقط باید ازشون گذشت، بیدفاع، بیتوضیح، بیخشم. فقط سکوت و فاصله، تنها پاسخیست که میتونه اون تاریکی رو از تو دور نگه داره. گاهی شبها به خودت فکر میکنی، به همهی آدمهایی که لبخند زدن ولی خنجر زدن، به پیامهایی که پر از عشق بودن ولی پشتش نیتِ ناپاکی پنهان بود. مار همیشه با صدای خشخش نمیاد، گاهی با حرفهای شیرین میخزه توی دل آدم. و تو فقط وقتی میفهمی، که دیگه دیر شده. با اینحال، نباید از انسان بودن خسته شد. باید فقط یاد گرفت مرز بکشی. یاد بگیری بین مهربونی و سادهلوحی فرق بذاری. لبخند بزنی، اما از دور. دل بسوزونی، اما بیقربت . چون ذاتِ خراب، خودش روزی از درون میپوسه… از بینوری، از دروغهای خودش، از نبودِ وجدان. و اونوقت تویی که سبک میمونی، بیخشم، بیکینه، فقط با یک لبخند آرام. در نهایت، هر کسی بوی خودش را پخش میکند؛ یکی بوی انسانیت، و دیگری بوی زهر.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / 1404 🕊
برچسبها: ذات انسان, بدذاتی, چهره واقعی آدمها, دورویی [ شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آدمها انگار یادشان رفته که موبایل فقط یک وسیله است، نه بلندگویی برای آزار دادن دیگران. کافیست به هر محیطی قدم بگذاری؛ از اتوبوس و مترو گرفته تا کافه، صف نان یا حتی اتاق انتظار یک مرکز درمانی. همیشه یکی پیدا میشود که گوشیاش را با بالاترین صدا پخش کند، گویی همهی دنیا موظفاند در فیلم و آهنگ و گفتوگوی خصوصیاش شریک باشند. هیچکس نمیگوید ارتباط نداشته باش، صدای آهنگت را دوست نداشته باش یا پیام صوتی گوش نده. حرف این است که «محیط عمومی» سهم همه است، نه جای خودنمایی یا بیتوجهی. همانطور که تو از سکوت و آرامش لذت میبری، دیگران هم حق دارند بیهیاهو کنار تو زندگی کنند. شاید وقتش رسیده یاد بگیریم تکنولوژی بدون فرهنگ، همانند شمشیری بیغلاف است؛ بُرّنده، تیز و آزاردهنده. احترام گذاشتن به آرامش دیگران، نشانهی انسان بودن است، نه سختی و اجبار. موبایلات را به وقت خودش استفاده کن، بیآنکه خلوت کسی را بر هم بزنی. آرامش هدیهایست که اگر تو ببخشی، جهان هم آرامتر خواهد شد.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / 1404 🕊 برچسبها: فرهنگ استفاده از موبایل, سکوت در جمع, احترام به حقوق دیگران [ شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
مثل همیشه صبح زود، میروم پشت پنجره و به دوردستِ زلال خیره میشوم. هنوز باران بند نیامده است. زمین بوی آشنایی میدهد؛ همان بوی خاک نمداری که هر بار دل را میبرد به کوچههای قدیم، به حیاط خیس، به کفشهایی که پشت در، زیر باران جا میماند. اما این بار، این بو، نوید حضور کسی را نمیدهد. فقط طعم تلخ یک غایب را دارد. گفته بودی میآیی. با همان لحن آرام، همان مکثهای کوتاه میان واژهها که همیشه میانمان بود. نگفتی چه ساعتی، فقط گفتی: ـ میآیم. من اما، مثل کودکی که وعده عیدی گرفته باشد، نشستم؛ نشستم و نشستم. و حالا، ساعتیست که باران دارد میبارد و من هنوز پشت پنجرهام. نه چاییام سرد شده، نه دلواپسیام. در خانه سکوتیست از جنس سنگ. هیچ چیز تکان نمیخورد، حتی پردهها هم با این بادِ خیس نمیرقصند. صندلی روبهرو خالیست. آنجا را برای تو نگه داشتم. گفتم اگر آمدی، ننشینی روی لبه تخت، آنجا جا داری، همانجا روبهروی من، تا من نگاهت کنم و بپرسم: ـ چرا دیر کردی؟ و تو بگویی: ـ راه دور بود. دل تنگتر. اما نه راه دورتر از دل بود و نه تو آمدی. منتظر بودن، دردِ بیصدایی دارد. صدایش را فقط کسی میشنود که چشم به راه مانده باشد، که تقویم را نه با تاریخ، که با نفسهای خستهاش ورق زده باشد. صدایش را کسی میفهمد که هر بار زنگ خانه میخورد، دلش بلرزد، اما در را که باز کند، با خالی روبهرو شود. باران تندتر شده است. قطرهها با شتاب میکوبند به شیشه، انگار کسی دارد در میزند. اما نه... این فقط باران است. تو نیستی. من این صدا را با هیچ چیز اشتباه نمیگیرم. گفتی میآیی... چه کلمهی سادهای. همین یک واژه، چقدر توان دارد آدمی را به دیوانگی بکشاند. انتظار برای کسی که نیاید، مثل نفس کشیدن زیر آب است؛ انگار زندگی میکنی اما هوا نداری. به خودم میگویم شاید دیرت شده است. شاید هنوز در راهی. شاید... ولی در دل، میدانم هیچ شایدی نیست که از درد این نبودن کم کند. تو رفتهای، یا نرفتهای اما آمدن را فراموش کردهای. فراموش کردنِ وعده، از نیامدن هم تلختر است. دستم را میگذارم روی شیشهی خیس. سرد است. مثل وعدهی بیسرانجام. مثل جملهای که گفته میشود اما هرگز عمل نمیشود. مثل آغوشی که وعدهاش داده میشود اما تنها در خواب نصیب آدم میگردد. چقدر میشود منتظر ماند؟ یک روز؟ دو روز؟ یک عمر؟ زمان مفهومی ندارد وقتی دل درگیر است. ساعت، تقویم، فصل، همه بیمعنا میشوند. فقط انتظار باقی میماند و بوی خاک نمداری که هر بار بیشتر فرو میرود در جانم. در ذهنم مکالمهای را بارها و بارها مرور کردهام. آنجایی که تو میگویی: ـ برمیگردم. و من میپرسم: ـ قول میدی؟ و تو میخندی: ـ قول میدم. قول... قول یعنی بستنِ بندِ دلِ دیگری به یک واژه. یعنی اینکه امید را گره بزنی به حرفی که شاید فقط برای گفتن بوده، نه برای انجام. و من چه ساده بودم که این گره را باور کردم. کاش گفته بودی نمیآیی. کاش گفته بودی منتظرم نباش. کاش تلخی حقیقت را میچشیدم، نه شیرینیِ دروغی که با خودش هیچچیز نیاورد جز خالیِ این صندلی، سردی این چای، و سکوت این پنجره. بیرون باران همچنان میبارد. بوی خاک نمدار در هواست. اما دیگر، آن بوی زندگی نیست؛ بوی دلتنگیست، بوی عهدی که نبسته شد، بوی کسی که قرار بود بیاید اما... نیامد. و من هنوز پشت پنجرهام. و هنوز... منتظرم.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / 1404 🕊
برچسبها: داستان کوتاه عاشقانه, عهد و انتظار, دروغ شیرین, بوی خاک نمدار [ پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تو روزهای زیادی را در تنهایی گذراندهای. خانهی روستایی، سرد و خاموش، با دیوارهایی که قصههای هزار بار تکراری را در خود دارند. همدمت را در یک حادثه از دست دادی؛ حالا فقط تو ماندهای و صدای خشخش هیزم که در تنور میرقصد. هر روز، وقتی آتش را روشن میکنی، انگار با خاطراتش حرف میزنی. تو به شعلهها نگاه میکنی و صدایش را میشنوی، همان صدای گرم و محکم که روزی بود، حالا پژواک خاطراتی که جای خالیاش را پر نمیکند. شبها وقتی چشمانت سنگین میشود، به صندلی چوبی مقابل اتاق نگاه میکنی؛ صندلیای که جای اوست، جای خالیای که پر نمیشود. مینشینی و میگویی: ـ تو رفتی، اما من هنوز اینجا هستم. هنوز میخواهم حرف بزنم، بخندم، زندگی کنم... اما صدایی نیست، جز صدای آتش که آرام میسوزد. تو میدانی او دیگر باز نمیگردد، اما باز هم منتظری، چون هیچ جای دنیا بدون او، خانه نیست. صبح که میشود، بوی قهوه و نان تازه را در ذهن مرور میکنی، یاد روزهایی میافتی که با هم در همین آشپزخانه میخندیدید. اما حالا خندهها کمرنگ و دورند. گاهی صدای باد از پنجرههای نیمهباز میآید و تو با خودت فکر میکنی: ـ شاید این باد صدای او باشد، که هنوز مرا ترک نکرده... و تو، تنها، با خاطراتی که در آتش زبانه میکشند، امیدواری را در دل آرزو میکنی؛ امید به فردایی که شاید روزی آتش سرد نشود، و خانه دوباره گرم شود. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / رشت، بهار1380 🕊 برچسبها: رویا, تنهایی, دلتنگی, آتش سرد [ پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یادت نره… زندگی همینطوری آروم و بیصدا از کنارمون رد میشه، بیاونکه بفهمیم کِی شروع شد و کِی تموم میشه. روزها یکییکی میان، خستهتر از دیروز، و ما هنوز غرقِ کار و فکر و حساب و نگرانی، یادمون میره چرا شروع کردیم، کی بودیم، چی میخواستیم. یادت نره وقتی سرت شلوغه، یکی اون گوشه دلت نشسته و منتظر یه کلمه مهربونه. منتظر اینکه فقط یه بار حالش رو بپرسی. شاید اونم زیر بار زندگی خم شده باشه، اما هیچی نگفته. چون دیگه یاد گرفته لبخند بزنه، مثل خودِ تو. ما یادمون رفته آدمیم، نه ماشینِ انجام وظیفه. یادمون رفته دل داریم، خسته میشیم، میترسیم. یادمون رفته زندگی فقط دویدن نیست، گاهی باید بایستی، نفس بکشی، و به خودت بگی: "من هنوز زندهام". اما چه راحت فراموش میکنیم. فراموش میکنیم دوست داشتن رو. فراموش میکنیم قدردان بودن رو. فراموش میکنیم آدمهایی رو که روزی همه دنیامون بودن. فکر میکنیم همیشه وقت هست، همیشه فرصت جبران داریم. ولی یه روز بیدار میشی و میبینی دیگه دیر شده. کسی که باید بودی نیستی، کسی که باید میبود از کنارت، رفته. زندگی قشنگه، ولی بیرحم هم هست. فرصت دوباره نمیده، آدمها رو برنمیگردونه. فقط جلو میره، بیوقفه. و تو میمونی و انبوهی از "کاشها" و "ایکاشها" که هیچوقت شنیده نمیشن. میدونی دردناکترین بخشش کجاست؟ اونجاست که خودت رو توی آینه نگاه میکنی و میبینی آدمی شدی که نمیشناسیش. همون که یه زمانی پر از شور و احساس بود، حالا با چشمای خسته و دل بیتاب فقط سکوت میکنه. یادت نره زندگی کوتاهتر از اونیه که بخوای توی سکوت و بیمحبتی بگذرونیش. خستهای؟ باش. دلگیری؟ باش. ولی بیمحبت نباش. مهربون باش، حتی وقتی دنیا باهات نامهربونه. فشار زندگی همیشه هست، دلمشغولی همیشه هست، ولی آدم تا وقتی میتونه مهر بده، هنوز زندهست. بفهم که گاهی یه لبخند کوچیک، یه تماس کوتاه، یه احوالپرسی ساده، میتونه نجاتدهنده باشه. شاید برای تو بیاهمیت باشه، ولی برای کسی، همهچیزه. فراموش نکن… آدمی فقط یکبار زندگی میکنه، و فقط یکبار فرصت داره که "آدم" بمونه.
نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / 1404
برچسبها: روزمرگی زندگی, مهربانی, دل مشغولی و فراموشی, زنده بودن [ چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یادت نره اونقدر سرگرم زندگی بشی که محبت کردن به اطرافیانت یادت بره! اونقدر سرگرم خودت و دل مشغولیاتت بشی که نزدیکترین کَسات یادت بره. که یه وقتی عاشقش بودی! کاری نکنی که از زندگی سیر بشه، کاری نکنی که بگه همه چیزت الکی بود. یادت نره آدمها تا حدی تحملت میکنند،خودت رو، کم محلیات رو بی محبتیات رو، نامهربونیات رو. دیدی یکهو زدن زیر میز و همه چیز رو خراب کردن. یادت نره زندگی تا عاقبت منتظرت نمیمونه، زندگی کن، محبت کن، دل بسوزون و بفهم که آدمی فقط یکبار بدنیا میاد و یکبار زندگی میکنه نه بیشتر....
نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1404 برچسبها: فشار زندگی و فراموشی, یکبار بدنیا آمدن, عشق و خاطرات, سرگرمی زندگی [ سه شنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
نسرین(مانا) خوش کیش برچسبها: خیابان بی نام, آزادی, آتش [ دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
نسرین(مانا) خوش کیش برچسبها: انتظار, سکوت, آتش زیر خاکستر, درد [ دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
همهچیز با یه نگاه شروع شد. نگاه پر از امید و اعتماد، نگاه به کسی که فکر میکردم دنیا و همهچیز منه. و فکر کردم بلاخره اومده، کسی که با لبخندش دنیای منو روشن میکرد. روزهایی که کنار هم بودیم، پر از حرفها و رویاهایی بود که توی ذهنم میساختم. باور داشتم که این راه، راه مشترک ماست و هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. اما زندگی گاهی نقشههای دیگهای داره. روزهایی رسید که اون تغییر کرد، کمکم از من فاصله گرفت و دیگه اون آدم سابق نبود. اول فکر میکردم مشکل از منِ، شاید من اونقدر که باید خوب نبودم، شاید من کافی نبودم. اما بعد از مدتی فهمیدم که مشکل جای دیگهای بود؛ مشکل بیوفایی بود. یه روز که باز هم منتظر تماسش بودم، فهمیدم دیگه خبری نیست. اون که همیشه قول داده بود بمونه، رفت. رفت بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ خداحافظی. انگار نه انگار که روزهایی رو با هم ساختیم، رویاهایی که با هم دیدیم، همهچیز یهباره نقش بر آب شد. دل من شکست، نه فقط از رفتنش، بلکه از این که چرا نتونست بمونه. چرا وقتی همه چیز دست خودش بود، خودش رو از من گرفت؟ هیچ جوابی نبود. فقط یه سکوت سرد و دردناک که تا عمق جانم نفوذ کرد. شبها که تنهایی به سقف نگاه میکردم، هزار بار از خودم میپرسیدم چرا؟ چرا اون که میگفت میمونه، رفت؟ چرا بیوفایی اینقدر تلخه؟ ولی هیچ جوابی نمیآمد. فقط یه حس تلخ که هر روز بیشتر میشد. روزها گذشت و من هم کمکم یاد گرفتم. یاد گرفتم که بیوفایی پایان من نیست. من قویترم از این که اجازه بدم یه نفر اینطور دلم رو بشکنه. یاد گرفتم که ارزشم بیشتر از اینه که به خاطر بیوفایی کسی، خودم رو ببازم. هنوزم گاهی اون روزها یادم میاد، اون حس بیوفایی، اما دیگه نمیذارم منو نابود کنه. باور دارم که یه روز، کسی میاد که باهاش میتونم بیهیچ اما و اگر، بمونم. کسی که دستامو محکم میگیره و هیچوقت رها نمیکنه. تا اون روز، من قوی میمونم. برای خودم، برای قلبم، برای عشقی که شایستهش هستم. بیوفایی ممکنه زخمی عمیق باشه، اما زخمها هم خوب میشن، و من ایمان دارم که عشق واقعی همیشه پیدا میشه.
نسرین(مانا) خوشکیش/1397
برچسبها: خنجر بی وفایی, قوی بودن, عشق و زخم, رفتن بی بهانه [ یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
وقتی برای آخرینبار در را پشت سرش بست، فقط سکوت ماند و بوی ماندهی عطرش. هنوز فنجان نیمهخوردهی قهوه روی میز بود. تلخ، مثل تمام آنچه نگفتم. منیره همیشه بلد بود لبخند بزند. حتی وقتی ناراحت بود، چشمانش برق میزد. مهمانها میگفتند: ـ چه زن مهربونی! من لبخند میزدم. چون بلد بودم نقش شوهر خوشبخت را خوب بازی کنم. اما منیره هر شب با چشمهای خسته میخوابید. هیچکس نمیدید وقتی ظرف میشست، اشک میریخت. هیچکس نمیفهمید لبخندهایش چقدر درد میکشیدند. دوست داشتن را بلد بود؛ ولی ما، من، جامعه، همه، فقط محبت ظاهری را تحسین میکردیم. برایش گل میخریدم روز زن. تولدش کیک میگرفتم. اما هرگز نپرسیدم از چه میترسی؟ چه آرزویی داری؟ دلت برای کی تنگ شده؟ او هم کمکم به نقش خودش عادت کرد؛ نقش زنی که دوستداشتنی به نظر میرسد، اما دوست داشته نمیشود. آدمی که همه دوستش دارند، بیآنکه حقیقتاً بفهمندش. دیروز گفت: ـ من از محبتهایی که بوی تعارف میده، خستهام. کاش یکبار کسی دوستم داشت، بیدلیل، بیادعا... گفتم: ـ مگه من دوستت ندارم؟ نگاهم کرد. آنقدر آرام که صداش با نفسهاش قاطی شد: ـ تو نقشت رو خوب بازی میکنی. ولی هیچوقت نفهمیدی توی دلم چی میگذره. محبتت قشنگه، اما سطحیه... من از عمق دارم منفجر میشم. ** قاب عکسمان هنوز روی دیوار است. کنار عکس مسافرت شمال. خندان، خوشرنگ، بیدرد. اما دیگر نمیتوانم به آن قاب نگاه کنم. چون حالا میدانم، خالیتر از آنی بود که فکر میکردم. در دفتری که جا گذاشت، شعری نوشته بود: دستهایت گرم، نگاهت شیرین اما چرا قلبت اینقدر دور است؟ کاش بهجای حرفهای قشنگ دوستم داشتی، ساده، بینقاب، بیتشریفات... ** حالا دلم میخواهد زمان برگردد. نه برای گل خریدن یا سفر رفتن. فقط برای یکبار گفتن: ـ من تو را میشنوم. نه فقط حرفهایت را، بلکه سکوتت را هم... اما دیر شده است. قهوهاش سرد شده، لبخندش قاب شده و من ماندهام با محبتهایی که هیچگاه به عشق نرسیدند. نسرین (مانا) خوشکیش/1399
برچسبها: ظاهر بین, درد تنهایی, نفهمیدن و درک نکردن, جدایی [ شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
از خواب که بیدار میشوی، هوا هنوز تاریک است. پرده را کنار میزنی و بیرون را نگاه میکنی؛ چراغهای خیابان هنوز خاموش نشدهاند و صدای چرخدندهی بخاری گازی، تنها نشانهی حیات در خانهی سرد و ساکت توست. سرفهات مثل صدای فلز روی فلز میپیچد و در گلو میسوزد. کنار تخت قرصها چیده شدهاند؛ یکی برای فشار، یکی برای معده، یکی برای درد استخوان. چندتایشان را نیمهکاره رها کردهای، چون هر ماه پولِ تمامشان نمیرسد. آب را سر میکشی و دستت را به پیشانی میکشی. سرگیجهی همیشگی دوباره برگشته است. دکتر گفته بود علاوه بر آزمایشات تخصصی، باید سونوگرافی و تراکم استخوان هم بدهی، ولی هنوز موفق نشدهای وقت بگیری. دهها بار زنگ زدی، کسی جواب نداد. یک بار هم منشی گفت ـ بیمه تکمیلی نداریم، آزاد حساب میکنیم. و تو فقط تشکر کردی و گوشی را گذاشتی. نمیدانی چرا هنوز در دنیایی زندگی میکنی که باید برای حق درمان، التماس کنی. کفشهایت را میپوشی و از خانه بیرون میزنی. هوا سرد است. در مسیر اداره، اتوبوسها شلوغند. راننده با غر زدن میگوید: ـ کارت بزن، کارت بزن! و تو، میان بوی عرق و بخار نفس آدمها، به سقف اتوبوس نگاه میکنی و با خودت میگویی چقدر آدم در همین صبح سرد، هنوز امید دارند... اما ته دل خودت میدانی که امید تو سالهاست در کشوی میزی فلزی جا مانده، همانجا که پروندههای خاکخورده روی هم تلنبار شدهاند. ** همکارهای اداری یکییکی میآیند. مردی با ریش جوگندمی که همیشه حرف از بورس و سود میزند، خانمی که تازه ماشین خریده و از اقساطش مینالد، و رئیس که هر روز دیرتر میرسد. تو اما ساکتی. کامپیوتر قدیمیات را روشن میکنی، فرمها را میخوانی، امضا میکنی، میفرستی. ساعتها میگذرد، بیهیچ گفتوگویی. گاهی سرفهات بالا میگیرد و نگاه چند نفر برمیگردد به سمتت، اما زود فراموش میکنند. کارمندهای زیادی مثل تو در ادارهاند؛ آدمهایی که سالها کار کردهاند و حالا فرسودهاند. آدمهایی که نه خلاف کردهاند، نه رشوه گرفتهاند، و همین درستکاری، تنها چیزیست که مانده برایشان ـ بیپاداش و بینصیب. ** ظهر، وقتی بوی خوراک از آشپزخانه اداره بلند میشود، میروی سراغ ظرف غذای فلزیات. دو قاشق بیشتر نمیخوری، چون مزه ندارد. معدهات میسوزد. دکتر گفته بود باید قرص مخصوص بگیری، ولی هنوز نخریدهای. دفترچه بیمه قدیمی باطله را ورق میزنی و نام مراکز درمانی را که در آن یادداشت کردهای را میخوانی. نصفشان خط خوردهاند: ـ بیمه تکمیلی پذیرفته نمیشود. گوشی را برمیداری، یکییکی شمارهها را میگیری: —الو، مرکز سونوگرافی ...؟... —سلام، با بیمه تکمیلی کار میکنید؟... —نه، فقط آزاد. وقت هم نداریم تا چند ماه. دیگر و تو، بار دیگر تشکر میکنی و گوشی را آرام میگذاری. صدایت گرفته و لبخند تلخی بر لبات مینشیند. هنگام خروج از اداره، بدنت دیگر توان ندارد. زانوهایت تیر میکشد و نفست تنگ میشود. تصمیم میگیری مستقیم بروی یکی از مراکز. شاید حضوری بتوانی وقت بگیری. به خودت دلداری میدهی: ـ شاید زنگ نمیزنند چون سرشان شلوغ است... به خیابان میزنی، ترافیک مثل ماری خسته بر زمین پهن شده است. اما تو پیاده میروی، هم بنزین گران است و هم ماشینت را برای فروش گذاشتهای. در مسیر، از کنار داروخانهای میگذری؛ نوشته روی شیشه را میخوانی: ـ اروهای بیماران خاص موجود نیست. به مرکز تصویربرداری که میرسی، صفی طولانی جلوی در است. مردم روی پلهها نشستهاند، عدهای پیر، عدهای خسته، یکی بچهاش را بغل کرده است. داخل، منشی با بیحوصلگی اسمها را مینویسد. تو جلو میروی، دفترچهات را نشان میدهی. ـ ببخشید خانم، با بیمه تکمیلی کار میکنید؟ منشی حتی سرش را بالا نمی آورد و نگاهت نمیکند. ـ نه، آزادِ. اگه بخوای برای تراکم، یک ماه بعد وقت داریم، ولی اگه فوری بخوای، باید مبلغ اضافه بدی. ـ یعنی زیرمیزی؟ ـ اسمش زیرمیزی نیست، آقا. میگیم هزینهی فوری! میخواهی چیزی بگویی اما نمیگویی. چشمهایت را میبندی. ته دلت میلرزد. یاد روزی میافتی که در اداره، رئیس از تو خواسته بود برای پیمانکار خاصی امضا کنی و تو نکردی. همان روزی که بعدش، در ترفیع، اسم تو را حذف کردند. حالا میفهمی عدالت، فقط در کتابهاست. برمیگردی خانه، بیرمق. هوا تاریک شده است. درِ یخچال را باز میکنی، تکهای نان خشک و کمی پنیر برمیداری. تلویزیون روشن است. اخبار از افزایش بودجه سلامت میگوید. لبخند میزنی، اما نمیفهمی از سر خشم است یا تمسخر. گوشیات را برمیداری، دوباره دنبال نوبت میگردی. سایتها، شمارهها، پیامها... همه جا می نویسند و میگویند ـدر حال حاضر ظرفیت تکمیل است . انگشتانت میلرزند. آخر سر، گوشی را خاموش میکنی و به سقف خیره میشوی. در دل میگویی: ـ خدایا نوبتِ ما کی میرسه؟ ـ نه فقط نوبتِ دکتر، که نوبتِ زندگی، نوبتِ آرامش، نوبتِ یک لبخند بیدغدغه. ** روزها میگذرد. تو هنوز میروی سر کار، هنوز میخندی، هنوز به دیگران کمک میکنی. اما هر شب که برمیگردی، احساس میکنی تکهای از روحت در صفی جا مانده است. صف نوبتِ آزمایشگاه، صفِ داروخانه، صفِ زندگی... صفِ زندگی. بدنت ضعیفتر میشود. وقتی پلهها را بالا میروی، صدای زانویت بیشتر شده است. یکی از همکارها پیشنهاد میدهد ـ برو فلان دکتر، فقط یه مبلغی زیرمیزی میخواد ولی کارِت رو زود راه میاندازه . تو لبخند میزنی. نمیگویی که حتی پول کرایه تاکسی را به سختی جور میکنی. نمیگویی که از وقتی پسر کوچکت ازدواج کرده، شرم داری از او چیزی بخواهی. فقط سرت را پایین میاندازی و به کارَت ادامه میدهی. یک روز جمعه، تصمیم میگیری زود بیدار شوی و به بیمارستان دولتی بروی. شاید آنجا بتوانی پزشک را ببینی. هوا سرد است و مه گرفته است. صفِ جلوی در، از ساعت شش صبح شکل گرفته است. پیرمردی کنار تو سرفه میکند و زن جوانی بچهاش را بغل گرفته و اشک میریزد. دوباره از همان قبلیها!!! میپرسی: دکتر بلند جواب نمیدهد. فقط زیر لب میگوید: ـ اگر بخوای سریعتر انجام بشه، خانم منشی بهت میگه کجا بری... نگاهش را دنبال میکنی. پشت شیشه، مردی کت و شلواری نشسته، با دفترچهای در دست. میدانی که معنای آشنا یعنی پول. آنهم زیادش!!. برگهها را میگیری، تشکر میکنی و بیرون میروی. در راه بازگشت، باران نمنم میبارد. دانهها روی برگهها مینشیند و جوهرش پخش میشود. میایستی، به آسمان نگاه میکنی. دلت میخواهد فریاد بزنی، اما صدایی نمیآید. شب، روی صندلی کنار پنجره مینشینی. نورِ چراغ خیابان روی صورتت میافتد. دفترچه بیمه قدیمی و کارت ملیات روی میز است. انگار نشانههایی از زندگیِ شرافتمندانهای هستند که دیگر کسی نمیبیند. در گوشهی میز، عکس همسرت را میبینی؛ زنی که سالها پیش از همین دردها رفت. یاد نگاه آخرش میافتی، وقتی میگفت: ـ به دکتر بگو درد دارم... و تو نتوانستی کاری بکنی. حالا نوبت خودت رسیده است، اما باز هم کاری از دستت برنمیآید. حتی برای خودت. ** گوشی را برمیداری، دوباره شماره میگیری. صدای ضبطشدهی منشی تکرار میکند: یک را فشار میدهی. ـ در حال حاضر ظرفیت تکمیل است. لطفاً بعداً تماس بگیرید. نفس عمیق میکشی. در سکوت اتاق، صدای تپش قلبت بلند است. به خودت میگویی: ـ شاید فردا... اما فردا هم همانقدر دور است که درمان، که امید. که... چند هفته بعد، خبر میرسد یکی از همکارها بازنشسته شده و با پولی که گرفته، رفته است سفرِ درمانیِ ترکیه. در اداره همه حرفش را میزنند. تو لبخند میزنی و چیزی نمیگویی. فقط پروندهی روی میز را ورق میزنی و آهسته زیر لب میگویی: ـ نوبتِ ما کی میرسه؟ عصر همان روز، وقتی از اداره بیرون میآیی، بدنت دیگر تحمل ندارد. روی نیمکتی کنار خیابان مینشینی، دستت را روی سینه میگذاری. مردم میگذرند، بیآنکه نگاهت کنند. موبایلت در جیب میلرزد. پیامک جدید: ـ نوبت شما برای سونوگرافی تأیید شد ـ تاریخ: سه هفته بعد. لبخند میزنی. آخرین لبخندت آرام است، خسته و سبک. به آسمان نگاه میکنی، ابرها شبیه صفی طولانیاند، صفی که هیچکس نمیداند انتهایش کجاست!!. ـ شاید آنجا، بالاخره نوبتِ ما هم برسد.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404
برچسبها: انسان و عدالت, شرافت و انسانیت, زندگی روزمره, دردهای مردم عادی [ پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
شاید زندگی منصفانه نیست، اما این به معنای سکوت ما نیست.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: بی عدالتی, قانون بی قانون, شایستگی, انسانیت [ چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
روزی که "گندم" با "سینا" ازدواج کرد، آسمان آبیتر از همیشه بود. دلش پر از امید بود؛ خیال میکرد با مردی همراه شده که در نگاهش عشق شعله میکشید. سینا آنقدر عاشقانه از او خواستگاری کرده بود که حتی مادر گندم گفته بود: «دخترم، خوشبختی جلوی پاته.» گندم لبخند زد و گفت: «آره مامان، من مطمئنم.» اما روزهای بعد از ازدواج، آسمان کمکم ابری شد. سینا، همان مرد عاشق، تغییر کرد. از همان روزهای اول شروع کرد به بریدن طنابهایی که گندم را به زندگی قبلیاش وصل میکرد. میگفت: «دوستات به درد نمیخورن، من خودم همهچیات هستم.» گندم اول فکر میکرد این از روی عشق است، اما وقتی دید حتی تماس با خانوادهاش هم باید زیر ذرهبین شوهر باشد، قلبش لرزید. هر بار که میخواست جایی برود، سینا تصمیم میگرفت. صبحها وقتی بیرون میرفتند، گندم نمیدانست مقصد کجاست، چون «مشورت» در خانه جایی نداشت. اگر اعتراضی میکرد، با تندی جواب میشنید: «من سرپرست این خونهام، تو فقط باید اطاعت کنی.» ماهها گذشت و گندم در تنهایی خودش فرو رفت. کمکم چشمانش بینور شد و صدایش لرزان. آن دختری که روزی با هزار امید پای سفره عقد نشست، حالا در آینه غریبهای میدید که نمیشناخت. سینا روز به روز جاهطلبتر میشد، حق به جانبتر، و گندم روز به روز افسردهتر. یک شب که باران بیوقفه میبارید، گندم پشت پنجره ایستاد. یادش آمد روزی در همین باران، سینا برایش شعر خوانده بود و گفته بود: «تو عشق منی.» اما حالا حتی نگاهش هم سرد بود. اشک در چشمانش جمع شد. به خودش گفت: «من دیگه نمیتونم.» صبح فردا، وقتی سینا هنوز خواب بود، گندم چمدان کوچکی بست. هیچکس خبر نداشت، حتی مادرش. برای آخرین بار به اتاقشان نگاه کرد، به دیوارهایی که شاهد گریههای خاموشش بودند. در دل زمزمه کرد: «پایان یک عشق، آغاز رهایی منه.» در را بست و رفت. نه به عقب نگاه کرد و نه دلش لرزید. پشت سرش مردی مانده بود که هیچوقت نخواست بفهمد عشق، اطاعت کورکورانه نیست. و گندم خودش را از زندگی کورکورانه رها کرد؛ بیصدا، بیوداع، اما با دلی که بعد از سالها دوباره نفس کشید. نسرین(مانا) خوشکیش
برچسبها: جدایی, تنهایی و رهایی زن, آزادی روح, داستان کوتاه اجتماعی [ سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ایستگاه شلوغ است، صداها در هم میپیچند؛ اما سکوت درونم از همه بلندتر است. مردی با لباس کار کهنه، دستهای پینهبستهاش را پشت سر قفل کرده و به دوردست نگاه میکند؛ انگار کسی را انتظار میکشد که سالهاست نیامده. کنار او زنی نشسته که کیسهای پر از سبزیهای ارزان خریده؛ صورتش پر از خطهای خستگی است، اما نگاهش هنوز امیدوارانه میدرخشد. میان این همه ازدحام، تنهایی شکل دیگری پیدا میکند. هر کس درگیر خودش است؛ یکی به ساعت نگاه میکند، دیگری به تلفن همراه، و کودکی در آغوش مادرش بیصدا گریه میکند. همه در رفتوآمد، اما هیچکس به هیچکس نگاه نمیکند. دلتنگی در اینجا نه از نبود آدمها، بلکه از نبود نگاهها زاده میشود. پاییز پشت پنجرهی شیشهای سالن ایستاده است؛ قطرات باران آهسته روی شیشه میلغزند و من حس میکنم همهی این آدمها مثل همان قطرهها هستند؛ میآیند، میگذرند، و بیصدا محو میشوند. در این گذر مداوم، کسی نمیپرسد حال دیگری چطور است. همین، تلخترین معنای دلتنگی است.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: نثر اجتماعی و دلتنگی, پاییز و غربت, تنهایی در ازدحام [ یکشنبه سیزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هر روز در خیابانها، در مغازهها، در اطرافت چهرههایی میبینی که فراموش شدهاند.
نسرین(مانا) خوشکیش برچسبها: چهره های نقاب زده, غمگین, نادیده گرفته شده, تغییر نگاه [ جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
چند روز انتظار، برای مونس مثل چند ماه گذشت. هر روز با امید به دفتر روزنامه میرفت، اما جوابی نمیگرفت. شبها، در اتاق کوچک و سردش، دفتر کهنهاش را در آغوش میگرفت و به سقف زل میزد. اگر این هم شکست میخورد، چه میشد؟ یک صبح بارانی، وقتی خیابانها هنوز در سکوت فرو رفته بودند، دوباره راهی دفتر روزنامه شد. قطرات باران روی شیشههای پنجره میلغزیدند. وقتی وارد شد، مردی که داستانش را خوانده بود، با لبخند محوی به او نگاه کرد و یک نسخه از روزنامه را روی میز گذاشت. ـ میخواستم خودت ببینی. مونس با دستانی لرزان، صفحهی آخر را باز کرد. چشمانش روی کلمات دویدند… و نفسش در سینه حبس شد. نام خودش را آنجا دید. داستانی که از عمق دلش نوشته بود، حالا روی کاغذ، زنده شده بود. چشمانش پر از اشک شد. این لحظهای بود که همیشه خوابش را دیده بود، لحظهای که دیگر فقط یک دختر فقیر از خانهای قدیمی نبود، بلکه نویسندهای بود که قصههایش خوانده میشدند. مرد با لبخندی مهربان گفت: ـ خیلیها داستانت رو خواهند خواند. شاید این فقط یک آغاز باشه. مونس سرش را تکان داد، اما چیزی نگفت. دلش پر از حسهای ناشناخته بود، ترکیبی از شادی، دلتنگی، امید… آن شب، کنار پنجرهی اتاقش نشست، صدای باران را گوش داد و نامهای برای مادرش نوشت که هیچوقت پستش نمیکرد: "مادر عزیزم، بلاخره داستانم چاپ شد. همیشه میگفتی که کلمات از طلا با ارزشترند، حالا فهمیدم چرا. هنوز سختی زیاد دارم، اما برای اولین بار، حس میکنم که دارم راه خودم را پیدا میکنم. شاید هنوز پولدار نشده باشم، و به این زودیها پولدار نشوم، اما چیزی پیدا کردهام که از هر ثروتی ماندگارتر است… رویاهایم. راستی در فروشگاهی مشغول کار شدم...همین. " او نامه را تا کرد و درون کیفش گذاشت. باید روزی آن را به خانه میبرد، به مادرش، به خانهی قدیمی که هنوز بوی باران میداد. چشمانش را بست و با لبخند، به خواب رفت. و در دل شب، رویایی شکفته شد که هرگز خاموش نمیشد.
پایان. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1379 برچسبها: بوی باران, مادر, دلتنگی, عشق به نویسندگی [ پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
چای گرم نشست
نسرین(مانا) خوشکیش
برچسبها: دوستی, خنجر, هایکو, حرف کنایه آمیز [ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت پایانی: طلوعِ نامرئی هوای سلول سنگین و خفه بود. دختر روی زمین نشست، پاهایش را در آغوش گرفت و نفس عمیقی کشید. دیوارهای خاکستری اطرافش دیگر تنها محدودیت نبودند؛ آنها بستر تفکر و تعمق شده بودند. سکوت، حالا نه تهدید، بلکه همدمی ناگهانی بود که با هر لحظه بیشتر او را به درون خودش میبرد. چشمانش به نقطهای خالی دوخته شد و در ذهنش تصویری از دنیایی که پشت دیوارها جریان داشت، نقش بست: خیابانهایی پر از نور، صداهای شاد، مردم و عطرهای بیسابقه. همه اینها جرقهای شد برای حرکت، برای تصمیمی که پیش از این جرأت آن را نداشت. دختر بلند شد و قدمی آهسته برداشت. هر حرکتش، صدای خودش بود، تکیهای بر هویت و ارادهای که سالها در زیر فشارها فرو رفته بود. او فهمید محدودیت جسمی تنها یک فریم بود، اما ذهن و قلب قابلیت شکستن مرزها را داشتند. در گوشهای از سلول، یک نقشهی کوچک کشیده شد، خطوط و علامتهایی که مسیرهای احتمالی و انتخابهای تازه را نشان میداد. این نقشه، نه فقط برای فرار فیزیکی، بلکه برای رهایی درونی بود؛ راهی به سوی خودشناسی و استقلالی که هیچ زندان نمیتوانست از او بگیرد. دختر نفس عمیق دیگری کشید و تصمیم گرفت دیگر اجازه ندهد ترس، گذشته یا دیگران مسیر او را مشخص کنند. زمان آن رسیده بود که صدای واقعی خود را بشنود و انتخابهای تازهاش را دنبال کند، حتی اگر هیچ کس آنها را درک نمیکرد. پنجره کوچک سلول حالا به چشمش مثل دریچهای به جهان نامرئی بود. او میتوانست ببینید که فراتر از دیوارها، زندگی جریان دارد، و او هم بخشی از آن خواهد بود، با قدمهایی محکم، با قلبی پر از شجاعت و با ذهنی که هیچ محدودیتی نمیتواند آن را محصور کند. در همان لحظه، دختر برای اولین بار لبخندی زد که نه از سر آرامش، بلکه از درک عمیق قدرت درونی بود. او فهمید که آزادی واقعی، نه در فرار جسمانی، بلکه در شناخت، تصمیم و مقاومت خود اوست. و با این آگاهی، طلوعی نامرئی در دلش رخ داد؛ روشنایی که هیچ قفلی قادر به تاریک کردنش نبود.
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: آزادی روح, پرواز سایه ها, زندگی معاصر, روزنه های امید [ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت پنجم: لحظههای پنهان صبح روز تازهای در زندان آغاز شد. نور مهآلود از پنجرههای مشبک عبور میکرد و سایههای طولانی روی دیوارها میانداخت. دختر برخاست و به آرامی قدم برداشت؛ این بار نه برای نوشتن، بلکه برای کشف چیزی که تاکنون نادیده گرفته بود: لحظههای پنهان زندگی در زندان. صدای آرام خندهای که از اتاقی دیگر به گوش میرسید، او را متوقف کرد. زنی جوان با دقت تکهای نان را میان زنان مسن تقسیم میکرد، بدون اینکه کسی متوجه شود. دختر به سکوت نگاه کرد و دریافت که هر حرکت کوچک، هر مهربانی بیصدا، میتواند امید را زنده نگه دارد. اینجا، در دل محدودیتها، انسانیت خودش را نشان میداد. بعدازظهر، دختر تصمیم گرفت با یکی از زنان مسنتر که همیشه گوشهای خلوت نشسته بود، صحبت کند. زن با صدایی آرام اما پر از تجربه گفت: «گاهی سکوت، صدای بلندتری دارد. ولی گاهی لازم است ریسک کنی و حقیقتت را نشان دهی، حتی اگر تنها باشی.» دختر این جمله را بارها تکرار کرد و در ذهنش حک کرد. آن شب، وقتی همه چراغها خاموش شد و سکوت سنگین سلولها را دربرگرفت، دختر دفترچهاش را باز نکرد. این بار قلمش را کنار گذاشت و فقط به اتفاقاتی که دیده بود فکر کرد. هر لبخند، هر نگاه مهربان، هر حرکت پنهان، یاد آوردیی بود که حتی در تاریکترین مکانها، زندگی و همدلی جریان دارد. در همان شب، صدای نرم وزش باد از دورِ دور به گوش رسید. دختر فهمید که لحظههای کوچک، مانند پرتوهای نور مهآلود، میتوانند مسیر امید را روشن کنند. او حس کرد که هر روز میتواند نه فقط برای خودش، بلکه برای دیگران، جایی برای آرامش و اعتماد بسازد. این تجربه تازه به او یادآوری کرد که مقاومت فقط در نوشتن نیست؛ در رفتار، نگاه، و حتی در لحظات بیصدا هم میتوان روح خود را آزاد نگه داشت. دختر با لبخندی آرام به خود گفت: «اینها لحظههای پنهان هستند، اما قدرتشان از هر زندان و هر دیواری بیشتر است.»
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: امید در زندان, داستان دنباله دار, مقاومت خاموش, عشق نوشتن [ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |