واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
چند بار در چشمانت زل زده اند و محبتت را نادیده گرفته اند؟... چند بار در زندگی یتیم شده ای؟... چندبار دلت به بهانه های مختلف دوست و دشمن سوزانده اند؟... چند بار از خودت بیزار شده ای؟... چند بار پشت دستت را داغ کرده ای که دیگر به کسی محبت نکنی؟... چند بار پدر و مادرت توی خیالاتت را زنده کرده ای؟... چند بار خواستی خودت را تمام کنی؟... چند بار رخسار زردت را با سیلی سرخ کرده ای؟... چند بار چشمهای اشکبارت را از دید دیگران مخفی نموده ای؟... چند بار از دیگران متنفر شده ای؟... چرا زندگی اینقدر تکرار بیهوده می شود؟ چرا کسی تو را نمی فهمد؟ چرا آدمها اینقدر از آفرینش تا کنون گناهکار مانده اند؟... گمراهی تا کی؟...
برچسبها: خدایا, رخسار, تکرار بیهوده, بیگناه [ سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۱ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
من از دیار قدیمها فقط آموختم که سبیلی گروی دنیایی محبت بود... و هیچکس برای زنده ماندن پول نمیداد... هیچکس برای بالا رفتن دیگران را پله نمیکرد... هیچکس عاشقی را به دنیای مادی نمی فروخت... افسوس که گذشته، گذشته است و هیچگاه دلم نمی خواهد به تکرار گذشته ناله کنم... زیرا قدیمی ها نیز تغییر کردند، دنیا را در لحظه می فروشند... خدایا کاری کن لحظه ها تکرار نشوند... برچسبها: قدیمی, افسوس, گرو, دنیای قدیم [ سه شنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۱ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |