واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
خرمشهر بوی خاک سوخته میداد. مجید، برادر بزرگتر، در میان ویرانهها و صدای گلوله، دنبال تکهای امید میگشت. نوجوانی بیستویکساله بود، اما جنگ او را پیر کرده بود. خستگی در چشمهایش خانه کرده بود، و گوشه لبش زخم کوچکی از ترکش مانده بود. صدای بیسیم گفت: «نیروی کمکی از سومار نیومده؟» مجید دکمه بیسیم را فشار داد. «برادرم اونجاست، شاید هنوز خبر ندارن.» در دلش طوفان بود. علی، برادر کوچکترش، داوطلب شده بود و رفته بود سومار. قول داده بودند بعد از عملیات اول به هم برسند. ظهر همان روز، خمپارهای کنار سنگر ترکید. صدای مجید خاموش شد. دوستانش او را میان خاک و خون بیرون کشیدند، پای راستش از زانو به پایین رفته بود... نسرین(مانا) خوشکیش/1375 ادامه دارد...
برچسبها: داستان جنگی, دلتنگی برادرانِ, مجروح جنگی [ شنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |