واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
[ سه شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۲ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آقا تکه ای نان به من میدهی!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مانا/۹۲ [ سه شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۲ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
چاره چیست؟ جز کمک کردن فقط به تعداد معدود.... محرم مثل هر سال آمد... گفتم شاید این بار مردم جور دیگر نگاه کنند... گفتم شاید این بار خیلی از گرسنه ها سیر شوند... نتوانستم هیچ شبی را بیرون بیایم و دسته و عزا و تعزیه ببینم... روز عاشورا از خانه فرار کردیم و به خانه مادر همسرم پنله بردیم چون داشتن همسایه مان در ساختمان غذای نذری درست می کرد،و ما از اینکه مردم از صبح جلوی درب ساختمان تجمع می کنند برای گرفتن غذای ی ی ی ی ی ی ی نذری فقط رفتیم... چون مثل هر سال فقیری بین صف ها نبود... خدای فلان آقا با ماشینش غذای نذری گرفته حالا اینجا می گیرد ...انجا را توی صف بالا هم رفته است... توی صف ها پر بود از آدمها... انگار امسال برکت هم زیاد شده بود و همه نذری داشتند... ما پی نذری نرفتیم کسی برایمان آورد خوب اگر نذری است یکی دو قاشق کافیست...اما...بعضیها غذای چند روز خود و میهمانانشان را تامین می کنند... کاش آن لحظه کمی فکر فقیر گشنه را میکردیم... کاش می شد همه افراد فقیر را پیدا می کردند و نذرشان را مخفی عطا می کردند مانند امام علی (ََع) و ... کاش واقعا پیروی درستی می کردیم از امامانمان... کاش دست تهیدستان و فققرا را می گرفتیم... شب شام غریبان بود کمی بهتر بودم با همسرم رفتیم کمی قدم بزنیم....خدای من تمام کوچه ها و خیابانها کثیف بودند و پر از ظروف یکبار مصرف.... آدمهای رنگارنگ و .... خودتان تصورش را بکنید... مانا/۹۲ [ سه شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۲ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |