واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

سال‌ها گذشته بود و او، با گام‌های سنگین و قلبی پر از حسرت، دوباره به همان ایستگاه مه‌آلود برگشته بود. ساعت جیبی‌اش هنوز در جیب کت کتانش جا خوش کرده بود؛ ساعتی که دیگر تیک‌تاک نمی‌کرد، ولی هر بار لمسش، بوی خاطره‌ها را زنده می‌کرد.

مه همان‌طور غلیظ و رازآلود بود، انگار زمان در آنجا ایستاده بود، درست مثل عقربه‌های ساعتش. نفسش را آهسته بیرون داد و به ساعت ایستاده در میدان نگاه کرد؛ همان ساعتی که روزهای دور، شاهد عشق و انتظارشان بود.

او آن روزها در آن ایستگاه، زیر مه و باران، چشم‌انتظار آمدن کسی بود که شاید هیچ‌گاه بازنمی‌گشت. حالا اما، تنها خودش بود و خاطراتی که همچون سایه‌هایی مه‌آلود، اطرافش را پر کرده بودند.

دستش را در جیبش فرو برد و ساعت جیبی را لمس کرد؛ گرمایی که از آن حس می‌کرد، گرمای عشق گمشده‌ای بود که حتی گذر سال‌ها نتوانسته بود خاموشش کند.

مه، ساعت و او؛ سه شاهدِ بی‌صدا بر لحظه‌هایی که دیگر هرگز تکرار نمی‌شدند. شاید عشق‌شان مثل مه بود، زیبا، رازآلود، و همیشه در دل خاطره‌ها ایستاده.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/شهرخاطرات/1378



برچسب‌ها: عاشقانه نوستالژیک, ساعت ایستاده در مه, انتظار, شاهدِ بی صدا
[ چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...