واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
سالها گذشته بود و ایستگاه پر از خاطرههای تلخ و شیرین بود. او هر روز، درست سر ساعت مقرر، به آنجا میآمد و چشمانتظار قطاری بود که شاید هیچگاه نرسد. اما امروز، با هوای مهآلود آن روزها کمی متفاوت بود؛ بویی از امید و زندگی در هوا پیچیده بود. صدای سوت قطار از دور به گوش رسید. قلبش تندتر زد، ساعت جیبی را در دست فشرد و نفسش را حبس کرد. قطار با صدایی آرام و نرم، درست مثل سالهای دور، به ایستگاه رسید. در میان مه، چهرهای آشنا نمایان شد. او بود؛ با همان لبخند مهربان و چشمانی پر از داستانهای ناگفته. زمان، فاصلهها و روزهای دوری را شکست داده بود و حالا، در همان ساعت، به همان ایستگاه، برگشته بود. دستهایشان در هم گره خورد و جهان دوباره زیبا شد؛ یک شروع دوباره، پر از عشق، امید و وعدههای تازه. ساعت ایستاده در مه، این بار شاهد یک بازگشت واقعی بود. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378 برچسبها: عاشقانه امیدوار, برگشت در مه آلود, راز و سر, ساعت خاموشی [ سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هر شب، درست در ساعت هشت، قطاری بیصدا و بیمسافر به ایستگاه مهآلود میرسید. هیچ چراغی روشن نبود و حتی صدای قدمهای مسافران را نمیشد شنید؛ انگار قطار فقط برای یک نفر آمده بود. مردی همیشه کنار ریل منتظر میایستاد، ساعت جیبیاش را در دست میچرخاند، تیکتاکش در سکوت شب مثل صدای قلبش میزد. نگاهش به ریلها دوخته شده بود، چشمانتظار کسی که هرگز نمیآمد. روزها گذشت و من با کنجکاوی به دنبال راز مرد رفتم. فهمیدم آن مرد، سالها پیش، معشوقش را در همین ایستگاه از دست داده بود؛ دختری که شب آخر، قبل از ناپدید شدنش، قول داده بود با قطار بیمسافر بازگردد. راز در مه پنهان شده بود؛ عشق و انتظار، مرز میان زندگی و مرگ را شکست داده بود. هر شب آن مرد، با ساعت جیبی در دست، منتظر بود تا شاید معشوقش و روح گمشدهاش، بازگردد و قطار بیمسافر، بار دیگر پر شود. و در آن شب مهآلود، فهمیدم که عشق واقعی حتی در سکوت و تنهایی هم زنده میماند؛ مثل ساعت جیبی که هرگز زمان را فراموش نمیکند. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378
برچسبها: عاشقانه معمایی, شب مه آلود, راز و سر, ساعت خاموشی [ دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |