واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

فراموش می‌کنی. یا دست‌کم تلاش می‌کنی فراموش کنی.

صبح، وقتی از خواب بیدار می‌شوی و برای لحظه‌ای نمی‌دانی امروز چندشنبه است، فکر می‌کنی شاید دیگر همه‌چیز تمام شده باشد. جای خالی کنار تخت را نگاه نمی‌کنی، صدای نفس کشیدن کسی را انتظار نمی‌کشی، و موبایل را بی‌آنکه به پیامی امید داشته باشی، چک می‌کنی.
همه‌چیز آرام است. یا بهتر است بگویی، بی‌صدا. اما بعد... یک چیز کوچک برمی‌گرداندت. مثلاً آهنگی که بی‌هوا از جایی پخش می‌شود. یا کسی که از پشت سر صدایی شبیه صدای او دارد. یا عطری که از لابه‌لای جمعیت می‌گذرد و تا مغز استخوانت فرو می‌رود.

و آن وقت است که پرت می‌شوی وسط خاطره‌ها. انگار زمان عقب می‌دود. تو می‌بینی‌اش، با آن لبخند نیمه‌کاره، آن چشم‌هایی که یک روز پناهت بودند. حالا اما نه لبخندی هست، نه پناهی. فقط تصویر است و تویی که ایستاده‌ای میان یک جنگل سوخته.

دلتنگی را با فریاد نمی‌شود بیرون کرد، اما تو سعی می‌کنی. ناسزا می‌گویی. بلند، بی‌وقفه، شاید با صدایی که خودت را هم می‌ترساند. توهین پشت توهین. بدی پشت بدی. تمام خاطرات را می‌چسبانی به چیزی زشت، تا دل بکَنی. تا دلت به خودش اجازه بدهد از او عبور کند.

می‌گویی: «آدم نفهم!» اما یادت می‌افتد همان آدم نفهم، یک روز وسط بیمارستان، دستت را گرفته بود و گفته بود: «نترس. من اینجام.» می‌گویی: «خودخواهِ دروغگو!» و یاد آن شب می‌افتی که با تب خوابیده بودی و او بی‌صدا پتو را کشیده بود روی شانه‌ات. همه‌ی این ناسزاها، همه‌ی این خشم‌ها، لایه‌ای‌ست روی زخمی که هنوز تازه است. و تو با هر فریاد، نه فقط او را، که خودت را هم تکه‌تکه می‌کنی.

می‌روی سراغ عکس‌ها، نامه‌ها، لباس‌هایی که گذاشتی بمانند. بعد یکی‌یکی می‌اندازی‌شان دور. مثل آدمی که خانه‌اش آتش گرفته و با دست خودش شعله‌ها را تماشا می‌کند. دلت می‌سوزد، اما کاری نمی‌کنی. فقط می‌خواهی چیزی از او نماند، جز همین خاکستر.

اما باز، وقتی شب می‌شود، وقتی چراغ‌ها خاموش‌اند و سکوت مثل ملافه‌ای نمناک روی تنت افتاده، دلت آنجا گیر می‌کند؛ در صدای او که می‌گفت: «تو رو خدا دعوا نکنیم امشب.» در خنده‌ی کوتاهش وقتی چیزی را اشتباه گفتی، در قهرهای نصفه‌نیمه‌ای که با یک بوسه تمام می‌شدند.

تو با همه‌ی توانت می‌خواهی فراموشش کنی. اما فراموش کردن، جنگیدن با خودِ توست. چون عشق، جایی ریشه کرده که خودت را ساختی. و حالا اگر بخواهی عشق را بخشکانی، باید بخشی از خودت را هم قطع کنی. و این درد دارد. درد بی‌نام. دردی که هیچ‌کس نمی‌بیند، جز خودت، وقتی جلوی آینه می‌ایستی و با چشمانی خسته از خودت می‌پرسی: «واقعاً تموم شد؟»

نه، تمام نشده. چون اگر تمام شده بود، دیگر این‌همه با خشمت، با دلتنگی‌ات، با خاطراتت درگیر نمی‌بودی.
اگر تمام شده بود، حالا این‌قدر فکرش را نمی‌کردی. این‌قدر نمی‌خواستی نابودش کنی. کسی که بی‌اهمیت شده، تو را آشفته نمی‌کند. کسی که دیگر جایی در دل ندارد، با صدایش قلبت را نمی‌لرزاند. و تو هنوز می‌لرزی. با هر یادآوری، با هر خاطره، با هر شب‌بارانی.

تو هنوز... دوستش داری. شاید نه مثل قبل. شاید نه با همان شور. اما دوستش داری. و این، همان تلخ‌ترین حقیقتی‌ست که پشت ناسزاها پنهان شده.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1393



برچسب‌ها: پناهی که نماند, نام تو, ناسزای من, داستان کوتاه عاطفی
[ پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...