واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
صبحها همیشه با بوی نان تازه و صدای ورقزدن کتابها شروع میشود. تو از کنار پنجرهی آن کتابخانهی قدیمی رد میشوی، نه برای کتاب، برای دختری که پشت میز اَمانت مینشیند و گاهی چشمش میافتد به تو. اسمش را نمیدانی، اما نگاهش شبیه داستانهاییست که هیچوقت تمام نمیشوند. اولینباریست که جرئت میکنی وارد شوی، وانمود میکنی دنبال کتابی نایاب هستی. او بیحرف، از جایش بلند میشود، به سمت قفسهها میرود و کتابی خاکخورده را برایت میآورد. همان لحظه، صدای خشخش کاغذها و بوی کمرنگ عطرش در هوای خنک کتابخانه میپیچد و تو میمانی با قلبی که ناگهان تندتر میزند. هفتهها میگذرد. هر روز میروی. گاهی چیزی میپرسی، گاهی فقط سرت را تکان میدهی. او کمحرف است. انگار کلمات را فقط برای جایی ضروری خرج میکند. در حالیکه کتابی را مهر میزند، میگوید: - تو زیاد میای اینجا، اما هیچوقت کتاباتو کامل نمیخونی. لبخندزنان می گویی: - راستش… دنبال یه چیزی بیشتر از داستان بودم. ابرویش بالا میرود: - مثلاً چی؟ - یه نفر که بشه باهاش داستان ساخت. توی ذهنت میپیچد: چه جملهای گفتما.... چیزی نمیگوید، فقط نگاهت میکند. اما از فردا، وقتی وارد میشوی، لبخند کوچکی گوشهی لبش هست. -تو- بدون پرسیدنش، شروع میکنی به گفتن از خودت. از شغل نصفهنیمهات، از شعرهایی که گاهی نیمهشب مینویسی، از مادر پیرت که نگران آیندهات است. او گوش میدهد، گاهی چیزی میپرسد، و خیلی کم دربارهی خودش میگوید. فقط میفهمی که اسمش لیلاست، عاشق باران، سکوت و عطر گل محمدیست، و تنها زندگی میکند. یکروز بارانی، وقتی کتابخانه خلوت است، کنار پنجره مینشیند و به خیابان خیس نگاه میکند. تو میروی کنارش. میگوید: - میدونی؟ من از شیشه خوشم میاد. از جنس بلور. چون هم قشنگه، هم شکنندهست. آدم نمیتونه روش دست بذاره، ولی میتونه ازش رد بشه، نگاه کنه... سرت را تکان میدهی. - اما گاهی آدم دلش میخواد چیزی رو لمس کنه، نه فقط نگاه کنه. - وقتی لمسش کردی، دیگه اونجوری نمیدرخشه. یا میشکنه... تو حرفی نمیزنی. فقط همانجا مینشینی، نزدیکش. نزدیک کسی که هرچه بیشتر بشناسیاش، کمتر میتوانی از فکرش بیرون بیایی. ماهها میگذرد. رابطهی شما شکلی عجیب به خود میگیرد. نه قرار عاشقانهای هست، نه پیامهای شبانه. فقط همان حضور هرروزه، همان کتابخانه، همان نگاههای میان قفسهها. تا یک روز، درست وقتی فکر میکنی میتوانی قدم بعدی را برداری، او نامهای به دستت میدهد. رویش را میخوانی: (برای وقتی که تنها شدی...) میخندی. میپرسی: - منظورت چیه؟ با لبخند تلخی میگوید: - فردا میرَم. برای همیشه. بهم پذیرش دادن. قراره برم کانادا پیش خالهم. دلت فرو میریزد. چیزی شبیه خالیشدن زیر پا. - تو حتی یه بار هم نگفتی... - چی یو؟
- مهم بودی. خیلی. ولی... مگه لازم بود بگم؟ - بله. لازم بود. چند لحظهای سکوت میکند. بعد آرام میگوید: - تو مهربونی. صادقی. شاید حتی عاشق. ولی من آدم موندن نیستم. من همیشه ترسیدم از اینکه کسی منو نگهداره. شاید چون خودم هم نمیدونم کیام... **** نامه را همان شب باز میکنی. سلام تو اگر اینو میخونی، یعنی من دیگه نیستم. نه که مُرده باشم، فقط رفتم. تو زیادی خوبی برای کسی مثل من. من مثل بلورم؛ میدرخشم اما نمیتونم چیزی رو نگه دارم. تو سعی کردی با دستهات نگهم داری، اما من از لمس میترسم. نذار نبودنم زخمی شه روی دلت. فقط بدون، اگه یه جایی، یه وقتی، کسی ازم پرسید که در ایران عاشق شدم یا نه... میگم آره. چون شدم. لیلا **** تو مدتها به کتابخانه نمیروی. خیابان، پنجره، نیمکت، همه یادش را زنده میکنند. تا اینکه روزی، همانجا، زیر بارانی دیگر، دفترچهی یادداشتت را درمیآوری و شروع میکنی به نوشتن: اما حالا میدانی. یاد گرفتهای. و این داستانیست که هر بار مرورش میکنی، بیشتر به حقیقتش ایمان میآوری و ادامه میدهی: گاهی بعضی عشقها، برای ماندن نیستند؛ فقط برای این هستند که درخشان باشند، حتی اگر ناپایدار. نسرین(مانا) خوشکیش/1395
برچسبها: داستان کوتاه عاشقانه تلخ, وفاداری, سکوت مهربانی, شکستن [ پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |