|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
غیبت از روی دلسوزی، ترکیبی تلخ از محبت و سوءتفاهم است. وقتی کسی به خاطر نگرانی، پشت سر دیگری حرف میزند، شاید هدفش کمک باشد،اما گاهی همین حرفها میتواند بیشتر از هر انتقادی آسیب بزند. دلسوزی واقعی آن است که رو در رو باشد، صادقانه و بیحاشیه، نه در پشت پردهی قضاوت و گمانهزنی. غیبت، حتی با بهترین نیتها، میتواند پلهایی را خراب کند که سالها برای ساختنشان تلاش شده. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1401 🕊
برچسبها: غیبت, دلسوزی, قضاوت, آسیب اجتماعی [ چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
دیگر بس است. به احترام همسایگی سکوت کردیم، به امید درک، به خیال انسانیت… ما خستهایم، از شبهایی که صدایشان تا سحر در گوشمان میپیچد. دیگر به جای دعا برای آرامش، فقط آرزو میکنم یک شب، فقط یک شب، سقف بالای سرمان ساکت بماند تا یادمان بیاید سکوت چه نعمتی بود که از ما دزدیدند.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: سکوت, آرامش, همسایه, آزار صوتی [ سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
جلوی در ایستاده بود. درِ قدیمی، سرد و بیجان، مثل کسی که دیگر حوصلهی شنیدن ندارد. چقدر کوبید، چقدر زمزمه کرد، چقدر اشک ریخت تا شاید صدایی از آنطرف بیاید... اما هیچ. فقط صدای قطرههایی که از لبهی بام چکید و به کف حیاط خورد. لبخند زد، اما آن لبخند، مثل لبخند کسی بود که دیگر امیدی ندارد. گفت: "شاید باید یاد بگیرم سکوت را هم دوست داشته باشم." و نشست کنار دیوار نمزده، در حالی که هنوز در دلش هزار سؤال بیپاسخ پیچ میخورد. سکوت، جوابش بود. جوابی که نه رد میکرد، نه قبول. فقط رها میکرد... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: خدا, شکایت, سکوت, بی پناه [ دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یه بغضهایی آدم رو میکُشه، یه بغضهایی قلب آدم رو فشار میده. بُغضِ نبودن بعضیها، بغضِ غصهی دیگران، بُغضِ نداشتنهای بهموقع، بُغضِ امید داشتن برای کسایی که چشاشون بارونی میشه. دلم میخواد گاهی یه جایی باشه، فقط برای گریه کردن. برای خالی شدن از همهی این حجمِ بیصدا. یه وقتایی سکوت، سنگینتر از فریاده. آدمها از کنار هم رد میشن، بیاونکه بدونن پشت لبخند یه نفر، چند تا بغض خسته پنهونه. بعضیا لبخند میزنن چون اشکاشون جایی برای ریختن نداره. بعضیا محکم میمونن چون اگه یه ذره بلرزن، فرو میپاشن. دلم میخواد یکی بفهمه... بفهمه این خستگی از کار و روزگار نیست، از آدمهاست. از انتظار کشیدن برای مهر و محبتی که پاسخش رو نمیبینن. از حرفایی که گفته نشد، از دلتنگیهایی که خفه شدن، از دوستداشتنهایی که نادیده گرفته شدن. آدمها عجیب شدن... یکی درد داره و سکوت میکنه، یکی درد نداره ولی اداش رو درمیاره. یکی با صداقت پیش میره، اما همیشه عقب میمونه. یکی هم با یه لبخند مصنوعی، همه رو فریب میده. دلم میخواد دنیا یهذره صادقتر باشه. آدمها یهذره سادهتر حرف بزنن، یهذره بیشتر بفهمن که پشت یه نگاه خسته، شاید یه دل پر از آرزو پنهونه. بغض بعضیا از خودِ دنیاس، از تکرارِ روزهایی که بوی دلتنگی میده، از شبهایی که تموم نمیشن، از آدمهایی که یادشون نمیمونه یه "حالِت خوبه؟" هم میتونه معجزه کنه. گاهی حس میکنم بغض، خودش یه زبان جدیده... زبونِ آدمهایی که یاد گرفتن نجیبانه درد بکشن. آدمهایی که نمیخوان با گفتن، کسی رو آزار بدن، اما در عوض خودشون هر شب آرامآرام میمیرن. یه روزی شاید این بغضها تموم بشن، شاید یه روز، کسی بیاد که بفهمه سکوت یعنی درد، لبخند یعنی خستگی، و چشمهای بارانی یعنی دلی که هنوز امید داره. ولی تا اون روز، تو و این بغضها همخونهاید... تو باهاشون راه میری، میخوابی، و گاهی هم از ته دل دعا میکنی برای همهی اونایی که بغض دارن و نمیتونن بگن. شاید هیچکدوممون کامل نباشیم، اما کاش یادمون بمونه، گاهی یه جملهی ساده، یه لبخند بیریا، یا یه گوش شنوا میتونه یه بغض قدیمی رو بشکنه... بیآنکه کسی آسیب ببینه.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: غم, دلتنگی, احساس, بغض [ یکشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آدمی که ذاتش خرابه، فرق نمیکنه توی فضای مجازی باشه یا فضای حقیقی. آدمی که دلش ناپاکه، در همهجا ناپاکه. آدمی که مشکل درونش رو حل نکرده، هر چقدر هم ظاهرشو درست کنه، باز جنسش رو نمیتونه تغییر بده. فقط نقاب میزنه ـ نقابی از لبخند، از حرفهای قشنگ، از همدردیهای ساختگی. اما بوی دروغش دیر یا زود، از پشت هر کلمهای بیرون میزنه. همونطور که مار از لابهلای علفها رد میشه ولی ردّ لغزشش روی خاک میمونه، ذاتِ خراب هم بالاخره خودش رو لو میده. توی فضای مجازی،گاهی پشت یک پروفایل پنهان میشن، با عکس گل یا آسمون یا اصلا عکس خودشون، با نامی شاعرانه یا دلسوز. از عشق مینویسن، از انسانیت، از بخشش... اما فقط کافیه خلاف میلشون حرفی بزنی تا همون نقاب به یکباره از صورتشون بیفته و زهرِ واقعیشون بیرون بزنه. در چشمبههمزدنی از "عزیز دلم" میرسن به "خفه شو". و اونوقت تازه میفهمی که چقدر ظریف میتونن تظاهر کنن، چقدر حرفهای در نقش خوب بودن بازی میکنن. جالب اینجاست که بعضیها حتی همو نمیشناسن. فقط از روی یک عکس، یک جمله یا یک حس، تصمیم میگیرن قضاوت کنن، زهر بریزن، یا نیتهای پنهانشون رو در قالب دلسوزی نشون بدن. انگار تاریکی درونشون دنبال بهانهست، دنبال جایی برای تخلیهی عقدههاشون. و بعضیها هم هستن که میشناسن، حتی سالهاست میشناسن، ولی باز در اولین فرصت چهرهی واقعیشون رو نشون میدن. همونهایی که لبخند میزنن اما دلشون پر از حسادت و دشمنیست. در دنیای واقعی هم فرقی نمیکنه. یکی در اداره لبخند میزنه، اما پشت سرت لبخندش رنگ میبازه. یکی روبهرویت از رفاقت میگه، اما منتظره زمین بخوری تا خودش رو بالا بکشه. ذاتِ خراب با تغییر مکان درست نمیشه؛ نه با لباس گرون، نه با مقام، نه با تعداد دنبالکنندهها در شبکههای مجازی. اون زهر درونی حتی در خواب هم خودش رو نشون میده. میشنوی که در خوابت هم آدمها نقشه میکشن، حرف میزنن، حسادت میکنن... انگار تاریکی درونشون حتی در ناخودآگاه هم بیداره. آدمهایی رو میبینی که ظاهر موجهی دارن، دعات میکنن، اما دلِ سیاهی دارن که هیچ نوری بهش نمیرسه گاهی فکر میکنی شاید روزی تغییر کنن، اما نه... ذات اگر پوسیده باشه، فقط بیشتر بوی تعفنش در زمان بیرون میزنه. آدمی که بدی درونشه، با هیچ عشقی خوب نمیشه. نه با محبت، نه با احترام، نه با بخشش. چون اون محبت رو ضعف میبینه، احترام رو حماقت، و بخشش رو مجوزی برای ادامه دادنِ زهرپاشی. و اینجاست که باید بفهمی هر دلی لیاقت بخشش نداره. بعضی دلها فقط باید ازشون گذشت، بیدفاع، بیتوضیح، بیخشم. فقط سکوت و فاصله، تنها پاسخیست که میتونه اون تاریکی رو از تو دور نگه داره. گاهی شبها به خودت فکر میکنی، به همهی آدمهایی که لبخند زدن ولی خنجر زدن، به پیامهایی که پر از عشق بودن ولی پشتش نیتِ ناپاکی پنهان بود. مار همیشه با صدای خشخش نمیاد، گاهی با حرفهای شیرین میخزه توی دل آدم. و تو فقط وقتی میفهمی، که دیگه دیر شده. با اینحال، نباید از انسان بودن خسته شد. باید فقط یاد گرفت مرز بکشی. یاد بگیری بین مهربونی و سادهلوحی فرق بذاری. لبخند بزنی، اما از دور. دل بسوزونی، اما بیقربت . چون ذاتِ خراب، خودش روزی از درون میپوسه… از بینوری، از دروغهای خودش، از نبودِ وجدان. و اونوقت تویی که سبک میمونی، بیخشم، بیکینه، فقط با یک لبخند آرام. در نهایت، هر کسی بوی خودش را پخش میکند؛ یکی بوی انسانیت، و دیگری بوی زهر.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / 1404 🕊
برچسبها: ذات انسان, بدذاتی, چهره واقعی آدمها, دورویی [ شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آدمها انگار یادشان رفته که موبایل فقط یک وسیله است، نه بلندگویی برای آزار دادن دیگران. کافیست به هر محیطی قدم بگذاری؛ از اتوبوس و مترو گرفته تا کافه، صف نان یا حتی اتاق انتظار یک مرکز درمانی. همیشه یکی پیدا میشود که گوشیاش را با بالاترین صدا پخش کند، گویی همهی دنیا موظفاند در فیلم و آهنگ و گفتوگوی خصوصیاش شریک باشند. هیچکس نمیگوید ارتباط نداشته باش، صدای آهنگت را دوست نداشته باش یا پیام صوتی گوش نده. حرف این است که «محیط عمومی» سهم همه است، نه جای خودنمایی یا بیتوجهی. همانطور که تو از سکوت و آرامش لذت میبری، دیگران هم حق دارند بیهیاهو کنار تو زندگی کنند. شاید وقتش رسیده یاد بگیریم تکنولوژی بدون فرهنگ، همانند شمشیری بیغلاف است؛ بُرّنده، تیز و آزاردهنده. احترام گذاشتن به آرامش دیگران، نشانهی انسان بودن است، نه سختی و اجبار. موبایلات را به وقت خودش استفاده کن، بیآنکه خلوت کسی را بر هم بزنی. آرامش هدیهایست که اگر تو ببخشی، جهان هم آرامتر خواهد شد.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / 1404 🕊 برچسبها: فرهنگ استفاده از موبایل, سکوت در جمع, احترام به حقوق دیگران [ شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
مثل همیشه صبح زود، میروم پشت پنجره و به دوردستِ زلال خیره میشوم. هنوز باران بند نیامده است. زمین بوی آشنایی میدهد؛ همان بوی خاک نمداری که هر بار دل را میبرد به کوچههای قدیم، به حیاط خیس، به کفشهایی که پشت در، زیر باران جا میماند. اما این بار، این بو، نوید حضور کسی را نمیدهد. فقط طعم تلخ یک غایب را دارد. گفته بودی میآیی. با همان لحن آرام، همان مکثهای کوتاه میان واژهها که همیشه میانمان بود. نگفتی چه ساعتی، فقط گفتی: ـ میآیم. من اما، مثل کودکی که وعده عیدی گرفته باشد، نشستم؛ نشستم و نشستم. و حالا، ساعتیست که باران دارد میبارد و من هنوز پشت پنجرهام. نه چاییام سرد شده، نه دلواپسیام. در خانه سکوتیست از جنس سنگ. هیچ چیز تکان نمیخورد، حتی پردهها هم با این بادِ خیس نمیرقصند. صندلی روبهرو خالیست. آنجا را برای تو نگه داشتم. گفتم اگر آمدی، ننشینی روی لبه تخت، آنجا جا داری، همانجا روبهروی من، تا من نگاهت کنم و بپرسم: ـ چرا دیر کردی؟ و تو بگویی: ـ راه دور بود. دل تنگتر. اما نه راه دورتر از دل بود و نه تو آمدی. منتظر بودن، دردِ بیصدایی دارد. صدایش را فقط کسی میشنود که چشم به راه مانده باشد، که تقویم را نه با تاریخ، که با نفسهای خستهاش ورق زده باشد. صدایش را کسی میفهمد که هر بار زنگ خانه میخورد، دلش بلرزد، اما در را که باز کند، با خالی روبهرو شود. باران تندتر شده است. قطرهها با شتاب میکوبند به شیشه، انگار کسی دارد در میزند. اما نه... این فقط باران است. تو نیستی. من این صدا را با هیچ چیز اشتباه نمیگیرم. گفتی میآیی... چه کلمهی سادهای. همین یک واژه، چقدر توان دارد آدمی را به دیوانگی بکشاند. انتظار برای کسی که نیاید، مثل نفس کشیدن زیر آب است؛ انگار زندگی میکنی اما هوا نداری. به خودم میگویم شاید دیرت شده است. شاید هنوز در راهی. شاید... ولی در دل، میدانم هیچ شایدی نیست که از درد این نبودن کم کند. تو رفتهای، یا نرفتهای اما آمدن را فراموش کردهای. فراموش کردنِ وعده، از نیامدن هم تلختر است. دستم را میگذارم روی شیشهی خیس. سرد است. مثل وعدهی بیسرانجام. مثل جملهای که گفته میشود اما هرگز عمل نمیشود. مثل آغوشی که وعدهاش داده میشود اما تنها در خواب نصیب آدم میگردد. چقدر میشود منتظر ماند؟ یک روز؟ دو روز؟ یک عمر؟ زمان مفهومی ندارد وقتی دل درگیر است. ساعت، تقویم، فصل، همه بیمعنا میشوند. فقط انتظار باقی میماند و بوی خاک نمداری که هر بار بیشتر فرو میرود در جانم. در ذهنم مکالمهای را بارها و بارها مرور کردهام. آنجایی که تو میگویی: ـ برمیگردم. و من میپرسم: ـ قول میدی؟ و تو میخندی: ـ قول میدم. قول... قول یعنی بستنِ بندِ دلِ دیگری به یک واژه. یعنی اینکه امید را گره بزنی به حرفی که شاید فقط برای گفتن بوده، نه برای انجام. و من چه ساده بودم که این گره را باور کردم. کاش گفته بودی نمیآیی. کاش گفته بودی منتظرم نباش. کاش تلخی حقیقت را میچشیدم، نه شیرینیِ دروغی که با خودش هیچچیز نیاورد جز خالیِ این صندلی، سردی این چای، و سکوت این پنجره. بیرون باران همچنان میبارد. بوی خاک نمدار در هواست. اما دیگر، آن بوی زندگی نیست؛ بوی دلتنگیست، بوی عهدی که نبسته شد، بوی کسی که قرار بود بیاید اما... نیامد. و من هنوز پشت پنجرهام. و هنوز... منتظرم.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / 1404 🕊
برچسبها: داستان کوتاه عاشقانه, عهد و انتظار, دروغ شیرین, بوی خاک نمدار [ پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تو روزهای زیادی را در تنهایی گذراندهای. خانهی روستایی، سرد و خاموش، با دیوارهایی که قصههای هزار بار تکراری را در خود دارند. همدمت را در یک حادثه از دست دادی؛ حالا فقط تو ماندهای و صدای خشخش هیزم که در تنور میرقصد. هر روز، وقتی آتش را روشن میکنی، انگار با خاطراتش حرف میزنی. تو به شعلهها نگاه میکنی و صدایش را میشنوی، همان صدای گرم و محکم که روزی بود، حالا پژواک خاطراتی که جای خالیاش را پر نمیکند. شبها وقتی چشمانت سنگین میشود، به صندلی چوبی مقابل اتاق نگاه میکنی؛ صندلیای که جای اوست، جای خالیای که پر نمیشود. مینشینی و میگویی: ـ تو رفتی، اما من هنوز اینجا هستم. هنوز میخواهم حرف بزنم، بخندم، زندگی کنم... اما صدایی نیست، جز صدای آتش که آرام میسوزد. تو میدانی او دیگر باز نمیگردد، اما باز هم منتظری، چون هیچ جای دنیا بدون او، خانه نیست. صبح که میشود، بوی قهوه و نان تازه را در ذهن مرور میکنی، یاد روزهایی میافتی که با هم در همین آشپزخانه میخندیدید. اما حالا خندهها کمرنگ و دورند. گاهی صدای باد از پنجرههای نیمهباز میآید و تو با خودت فکر میکنی: ـ شاید این باد صدای او باشد، که هنوز مرا ترک نکرده... و تو، تنها، با خاطراتی که در آتش زبانه میکشند، امیدواری را در دل آرزو میکنی؛ امید به فردایی که شاید روزی آتش سرد نشود، و خانه دوباره گرم شود. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / رشت، بهار1380 🕊 برچسبها: رویا, تنهایی, دلتنگی, آتش سرد [ پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یادت نره… زندگی همینطوری آروم و بیصدا از کنارمون رد میشه، بیاونکه بفهمیم کِی شروع شد و کِی تموم میشه. روزها یکییکی میان، خستهتر از دیروز، و ما هنوز غرقِ کار و فکر و حساب و نگرانی، یادمون میره چرا شروع کردیم، کی بودیم، چی میخواستیم. یادت نره وقتی سرت شلوغه، یکی اون گوشه دلت نشسته و منتظر یه کلمه مهربونه. منتظر اینکه فقط یه بار حالش رو بپرسی. شاید اونم زیر بار زندگی خم شده باشه، اما هیچی نگفته. چون دیگه یاد گرفته لبخند بزنه، مثل خودِ تو. ما یادمون رفته آدمیم، نه ماشینِ انجام وظیفه. یادمون رفته دل داریم، خسته میشیم، میترسیم. یادمون رفته زندگی فقط دویدن نیست، گاهی باید بایستی، نفس بکشی، و به خودت بگی: "من هنوز زندهام". اما چه راحت فراموش میکنیم. فراموش میکنیم دوست داشتن رو. فراموش میکنیم قدردان بودن رو. فراموش میکنیم آدمهایی رو که روزی همه دنیامون بودن. فکر میکنیم همیشه وقت هست، همیشه فرصت جبران داریم. ولی یه روز بیدار میشی و میبینی دیگه دیر شده. کسی که باید بودی نیستی، کسی که باید میبود از کنارت، رفته. زندگی قشنگه، ولی بیرحم هم هست. فرصت دوباره نمیده، آدمها رو برنمیگردونه. فقط جلو میره، بیوقفه. و تو میمونی و انبوهی از "کاشها" و "ایکاشها" که هیچوقت شنیده نمیشن. میدونی دردناکترین بخشش کجاست؟ اونجاست که خودت رو توی آینه نگاه میکنی و میبینی آدمی شدی که نمیشناسیش. همون که یه زمانی پر از شور و احساس بود، حالا با چشمای خسته و دل بیتاب فقط سکوت میکنه. یادت نره زندگی کوتاهتر از اونیه که بخوای توی سکوت و بیمحبتی بگذرونیش. خستهای؟ باش. دلگیری؟ باش. ولی بیمحبت نباش. مهربون باش، حتی وقتی دنیا باهات نامهربونه. فشار زندگی همیشه هست، دلمشغولی همیشه هست، ولی آدم تا وقتی میتونه مهر بده، هنوز زندهست. بفهم که گاهی یه لبخند کوچیک، یه تماس کوتاه، یه احوالپرسی ساده، میتونه نجاتدهنده باشه. شاید برای تو بیاهمیت باشه، ولی برای کسی، همهچیزه. فراموش نکن… آدمی فقط یکبار زندگی میکنه، و فقط یکبار فرصت داره که "آدم" بمونه.
نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / 1404
برچسبها: روزمرگی زندگی, مهربانی, دل مشغولی و فراموشی, زنده بودن [ چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یادت نره اونقدر سرگرم زندگی بشی که محبت کردن به اطرافیانت یادت بره! اونقدر سرگرم خودت و دل مشغولیاتت بشی که نزدیکترین کَسات یادت بره. که یه وقتی عاشقش بودی! کاری نکنی که از زندگی سیر بشه، کاری نکنی که بگه همه چیزت الکی بود. یادت نره آدمها تا حدی تحملت میکنند،خودت رو، کم محلیات رو بی محبتیات رو، نامهربونیات رو. دیدی یکهو زدن زیر میز و همه چیز رو خراب کردن. یادت نره زندگی تا عاقبت منتظرت نمیمونه، زندگی کن، محبت کن، دل بسوزون و بفهم که آدمی فقط یکبار بدنیا میاد و یکبار زندگی میکنه نه بیشتر....
نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1404 برچسبها: فشار زندگی و فراموشی, یکبار بدنیا آمدن, عشق و خاطرات, سرگرمی زندگی [ سه شنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
نسرین(مانا) خوش کیش برچسبها: خیابان بی نام, آزادی, آتش [ دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
نسرین(مانا) خوش کیش برچسبها: انتظار, سکوت, آتش زیر خاکستر, درد [ دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
همهچیز با یه نگاه شروع شد. نگاه پر از امید و اعتماد، نگاه به کسی که فکر میکردم دنیا و همهچیز منه. و فکر کردم بلاخره اومده، کسی که با لبخندش دنیای منو روشن میکرد. روزهایی که کنار هم بودیم، پر از حرفها و رویاهایی بود که توی ذهنم میساختم. باور داشتم که این راه، راه مشترک ماست و هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. اما زندگی گاهی نقشههای دیگهای داره. روزهایی رسید که اون تغییر کرد، کمکم از من فاصله گرفت و دیگه اون آدم سابق نبود. اول فکر میکردم مشکل از منِ، شاید من اونقدر که باید خوب نبودم، شاید من کافی نبودم. اما بعد از مدتی فهمیدم که مشکل جای دیگهای بود؛ مشکل بیوفایی بود. یه روز که باز هم منتظر تماسش بودم، فهمیدم دیگه خبری نیست. اون که همیشه قول داده بود بمونه، رفت. رفت بدون هیچ توضیحی، بدون هیچ خداحافظی. انگار نه انگار که روزهایی رو با هم ساختیم، رویاهایی که با هم دیدیم، همهچیز یهباره نقش بر آب شد. دل من شکست، نه فقط از رفتنش، بلکه از این که چرا نتونست بمونه. چرا وقتی همه چیز دست خودش بود، خودش رو از من گرفت؟ هیچ جوابی نبود. فقط یه سکوت سرد و دردناک که تا عمق جانم نفوذ کرد. شبها که تنهایی به سقف نگاه میکردم، هزار بار از خودم میپرسیدم چرا؟ چرا اون که میگفت میمونه، رفت؟ چرا بیوفایی اینقدر تلخه؟ ولی هیچ جوابی نمیآمد. فقط یه حس تلخ که هر روز بیشتر میشد. روزها گذشت و من هم کمکم یاد گرفتم. یاد گرفتم که بیوفایی پایان من نیست. من قویترم از این که اجازه بدم یه نفر اینطور دلم رو بشکنه. یاد گرفتم که ارزشم بیشتر از اینه که به خاطر بیوفایی کسی، خودم رو ببازم. هنوزم گاهی اون روزها یادم میاد، اون حس بیوفایی، اما دیگه نمیذارم منو نابود کنه. باور دارم که یه روز، کسی میاد که باهاش میتونم بیهیچ اما و اگر، بمونم. کسی که دستامو محکم میگیره و هیچوقت رها نمیکنه. تا اون روز، من قوی میمونم. برای خودم، برای قلبم، برای عشقی که شایستهش هستم. بیوفایی ممکنه زخمی عمیق باشه، اما زخمها هم خوب میشن، و من ایمان دارم که عشق واقعی همیشه پیدا میشه.
نسرین(مانا) خوشکیش/1397
برچسبها: خنجر بی وفایی, قوی بودن, عشق و زخم, رفتن بی بهانه [ یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
وقتی برای آخرینبار در را پشت سرش بست، فقط سکوت ماند و بوی ماندهی عطرش. هنوز فنجان نیمهخوردهی قهوه روی میز بود. تلخ، مثل تمام آنچه نگفتم. منیره همیشه بلد بود لبخند بزند. حتی وقتی ناراحت بود، چشمانش برق میزد. مهمانها میگفتند: ـ چه زن مهربونی! من لبخند میزدم. چون بلد بودم نقش شوهر خوشبخت را خوب بازی کنم. اما منیره هر شب با چشمهای خسته میخوابید. هیچکس نمیدید وقتی ظرف میشست، اشک میریخت. هیچکس نمیفهمید لبخندهایش چقدر درد میکشیدند. دوست داشتن را بلد بود؛ ولی ما، من، جامعه، همه، فقط محبت ظاهری را تحسین میکردیم. برایش گل میخریدم روز زن. تولدش کیک میگرفتم. اما هرگز نپرسیدم از چه میترسی؟ چه آرزویی داری؟ دلت برای کی تنگ شده؟ او هم کمکم به نقش خودش عادت کرد؛ نقش زنی که دوستداشتنی به نظر میرسد، اما دوست داشته نمیشود. آدمی که همه دوستش دارند، بیآنکه حقیقتاً بفهمندش. دیروز گفت: ـ من از محبتهایی که بوی تعارف میده، خستهام. کاش یکبار کسی دوستم داشت، بیدلیل، بیادعا... گفتم: ـ مگه من دوستت ندارم؟ نگاهم کرد. آنقدر آرام که صداش با نفسهاش قاطی شد: ـ تو نقشت رو خوب بازی میکنی. ولی هیچوقت نفهمیدی توی دلم چی میگذره. محبتت قشنگه، اما سطحیه... من از عمق دارم منفجر میشم. ** قاب عکسمان هنوز روی دیوار است. کنار عکس مسافرت شمال. خندان، خوشرنگ، بیدرد. اما دیگر نمیتوانم به آن قاب نگاه کنم. چون حالا میدانم، خالیتر از آنی بود که فکر میکردم. در دفتری که جا گذاشت، شعری نوشته بود: دستهایت گرم، نگاهت شیرین اما چرا قلبت اینقدر دور است؟ کاش بهجای حرفهای قشنگ دوستم داشتی، ساده، بینقاب، بیتشریفات... ** حالا دلم میخواهد زمان برگردد. نه برای گل خریدن یا سفر رفتن. فقط برای یکبار گفتن: ـ من تو را میشنوم. نه فقط حرفهایت را، بلکه سکوتت را هم... اما دیر شده است. قهوهاش سرد شده، لبخندش قاب شده و من ماندهام با محبتهایی که هیچگاه به عشق نرسیدند. نسرین (مانا) خوشکیش/1399
برچسبها: ظاهر بین, درد تنهایی, نفهمیدن و درک نکردن, جدایی [ شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
از خواب که بیدار میشوی، هوا هنوز تاریک است. پرده را کنار میزنی و بیرون را نگاه میکنی؛ چراغهای خیابان هنوز خاموش نشدهاند و صدای چرخدندهی بخاری گازی، تنها نشانهی حیات در خانهی سرد و ساکت توست. سرفهات مثل صدای فلز روی فلز میپیچد و در گلو میسوزد. کنار تخت قرصها چیده شدهاند؛ یکی برای فشار، یکی برای معده، یکی برای درد استخوان. چندتایشان را نیمهکاره رها کردهای، چون هر ماه پولِ تمامشان نمیرسد. آب را سر میکشی و دستت را به پیشانی میکشی. سرگیجهی همیشگی دوباره برگشته است. دکتر گفته بود علاوه بر آزمایشات تخصصی، باید سونوگرافی و تراکم استخوان هم بدهی، ولی هنوز موفق نشدهای وقت بگیری. دهها بار زنگ زدی، کسی جواب نداد. یک بار هم منشی گفت ـ بیمه تکمیلی نداریم، آزاد حساب میکنیم. و تو فقط تشکر کردی و گوشی را گذاشتی. نمیدانی چرا هنوز در دنیایی زندگی میکنی که باید برای حق درمان، التماس کنی. کفشهایت را میپوشی و از خانه بیرون میزنی. هوا سرد است. در مسیر اداره، اتوبوسها شلوغند. راننده با غر زدن میگوید: ـ کارت بزن، کارت بزن! و تو، میان بوی عرق و بخار نفس آدمها، به سقف اتوبوس نگاه میکنی و با خودت میگویی چقدر آدم در همین صبح سرد، هنوز امید دارند... اما ته دل خودت میدانی که امید تو سالهاست در کشوی میزی فلزی جا مانده، همانجا که پروندههای خاکخورده روی هم تلنبار شدهاند. ** همکارهای اداری یکییکی میآیند. مردی با ریش جوگندمی که همیشه حرف از بورس و سود میزند، خانمی که تازه ماشین خریده و از اقساطش مینالد، و رئیس که هر روز دیرتر میرسد. تو اما ساکتی. کامپیوتر قدیمیات را روشن میکنی، فرمها را میخوانی، امضا میکنی، میفرستی. ساعتها میگذرد، بیهیچ گفتوگویی. گاهی سرفهات بالا میگیرد و نگاه چند نفر برمیگردد به سمتت، اما زود فراموش میکنند. کارمندهای زیادی مثل تو در ادارهاند؛ آدمهایی که سالها کار کردهاند و حالا فرسودهاند. آدمهایی که نه خلاف کردهاند، نه رشوه گرفتهاند، و همین درستکاری، تنها چیزیست که مانده برایشان ـ بیپاداش و بینصیب. ** ظهر، وقتی بوی خوراک از آشپزخانه اداره بلند میشود، میروی سراغ ظرف غذای فلزیات. دو قاشق بیشتر نمیخوری، چون مزه ندارد. معدهات میسوزد. دکتر گفته بود باید قرص مخصوص بگیری، ولی هنوز نخریدهای. دفترچه بیمه قدیمی باطله را ورق میزنی و نام مراکز درمانی را که در آن یادداشت کردهای را میخوانی. نصفشان خط خوردهاند: ـ بیمه تکمیلی پذیرفته نمیشود. گوشی را برمیداری، یکییکی شمارهها را میگیری: —الو، مرکز سونوگرافی ...؟... —سلام، با بیمه تکمیلی کار میکنید؟... —نه، فقط آزاد. وقت هم نداریم تا چند ماه. دیگر و تو، بار دیگر تشکر میکنی و گوشی را آرام میگذاری. صدایت گرفته و لبخند تلخی بر لبات مینشیند. هنگام خروج از اداره، بدنت دیگر توان ندارد. زانوهایت تیر میکشد و نفست تنگ میشود. تصمیم میگیری مستقیم بروی یکی از مراکز. شاید حضوری بتوانی وقت بگیری. به خودت دلداری میدهی: ـ شاید زنگ نمیزنند چون سرشان شلوغ است... به خیابان میزنی، ترافیک مثل ماری خسته بر زمین پهن شده است. اما تو پیاده میروی، هم بنزین گران است و هم ماشینت را برای فروش گذاشتهای. در مسیر، از کنار داروخانهای میگذری؛ نوشته روی شیشه را میخوانی: ـ اروهای بیماران خاص موجود نیست. به مرکز تصویربرداری که میرسی، صفی طولانی جلوی در است. مردم روی پلهها نشستهاند، عدهای پیر، عدهای خسته، یکی بچهاش را بغل کرده است. داخل، منشی با بیحوصلگی اسمها را مینویسد. تو جلو میروی، دفترچهات را نشان میدهی. ـ ببخشید خانم، با بیمه تکمیلی کار میکنید؟ منشی حتی سرش را بالا نمی آورد و نگاهت نمیکند. ـ نه، آزادِ. اگه بخوای برای تراکم، یک ماه بعد وقت داریم، ولی اگه فوری بخوای، باید مبلغ اضافه بدی. ـ یعنی زیرمیزی؟ ـ اسمش زیرمیزی نیست، آقا. میگیم هزینهی فوری! میخواهی چیزی بگویی اما نمیگویی. چشمهایت را میبندی. ته دلت میلرزد. یاد روزی میافتی که در اداره، رئیس از تو خواسته بود برای پیمانکار خاصی امضا کنی و تو نکردی. همان روزی که بعدش، در ترفیع، اسم تو را حذف کردند. حالا میفهمی عدالت، فقط در کتابهاست. برمیگردی خانه، بیرمق. هوا تاریک شده است. درِ یخچال را باز میکنی، تکهای نان خشک و کمی پنیر برمیداری. تلویزیون روشن است. اخبار از افزایش بودجه سلامت میگوید. لبخند میزنی، اما نمیفهمی از سر خشم است یا تمسخر. گوشیات را برمیداری، دوباره دنبال نوبت میگردی. سایتها، شمارهها، پیامها... همه جا می نویسند و میگویند ـدر حال حاضر ظرفیت تکمیل است . انگشتانت میلرزند. آخر سر، گوشی را خاموش میکنی و به سقف خیره میشوی. در دل میگویی: ـ خدایا نوبتِ ما کی میرسه؟ ـ نه فقط نوبتِ دکتر، که نوبتِ زندگی، نوبتِ آرامش، نوبتِ یک لبخند بیدغدغه. ** روزها میگذرد. تو هنوز میروی سر کار، هنوز میخندی، هنوز به دیگران کمک میکنی. اما هر شب که برمیگردی، احساس میکنی تکهای از روحت در صفی جا مانده است. صف نوبتِ آزمایشگاه، صفِ داروخانه، صفِ زندگی... صفِ زندگی. بدنت ضعیفتر میشود. وقتی پلهها را بالا میروی، صدای زانویت بیشتر شده است. یکی از همکارها پیشنهاد میدهد ـ برو فلان دکتر، فقط یه مبلغی زیرمیزی میخواد ولی کارِت رو زود راه میاندازه . تو لبخند میزنی. نمیگویی که حتی پول کرایه تاکسی را به سختی جور میکنی. نمیگویی که از وقتی پسر کوچکت ازدواج کرده، شرم داری از او چیزی بخواهی. فقط سرت را پایین میاندازی و به کارَت ادامه میدهی. یک روز جمعه، تصمیم میگیری زود بیدار شوی و به بیمارستان دولتی بروی. شاید آنجا بتوانی پزشک را ببینی. هوا سرد است و مه گرفته است. صفِ جلوی در، از ساعت شش صبح شکل گرفته است. پیرمردی کنار تو سرفه میکند و زن جوانی بچهاش را بغل گرفته و اشک میریزد. دوباره از همان قبلیها!!! میپرسی: دکتر بلند جواب نمیدهد. فقط زیر لب میگوید: ـ اگر بخوای سریعتر انجام بشه، خانم منشی بهت میگه کجا بری... نگاهش را دنبال میکنی. پشت شیشه، مردی کت و شلواری نشسته، با دفترچهای در دست. میدانی که معنای آشنا یعنی پول. آنهم زیادش!!. برگهها را میگیری، تشکر میکنی و بیرون میروی. در راه بازگشت، باران نمنم میبارد. دانهها روی برگهها مینشیند و جوهرش پخش میشود. میایستی، به آسمان نگاه میکنی. دلت میخواهد فریاد بزنی، اما صدایی نمیآید. شب، روی صندلی کنار پنجره مینشینی. نورِ چراغ خیابان روی صورتت میافتد. دفترچه بیمه قدیمی و کارت ملیات روی میز است. انگار نشانههایی از زندگیِ شرافتمندانهای هستند که دیگر کسی نمیبیند. در گوشهی میز، عکس همسرت را میبینی؛ زنی که سالها پیش از همین دردها رفت. یاد نگاه آخرش میافتی، وقتی میگفت: ـ به دکتر بگو درد دارم... و تو نتوانستی کاری بکنی. حالا نوبت خودت رسیده است، اما باز هم کاری از دستت برنمیآید. حتی برای خودت. ** گوشی را برمیداری، دوباره شماره میگیری. صدای ضبطشدهی منشی تکرار میکند: یک را فشار میدهی. ـ در حال حاضر ظرفیت تکمیل است. لطفاً بعداً تماس بگیرید. نفس عمیق میکشی. در سکوت اتاق، صدای تپش قلبت بلند است. به خودت میگویی: ـ شاید فردا... اما فردا هم همانقدر دور است که درمان، که امید. که... چند هفته بعد، خبر میرسد یکی از همکارها بازنشسته شده و با پولی که گرفته، رفته است سفرِ درمانیِ ترکیه. در اداره همه حرفش را میزنند. تو لبخند میزنی و چیزی نمیگویی. فقط پروندهی روی میز را ورق میزنی و آهسته زیر لب میگویی: ـ نوبتِ ما کی میرسه؟ عصر همان روز، وقتی از اداره بیرون میآیی، بدنت دیگر تحمل ندارد. روی نیمکتی کنار خیابان مینشینی، دستت را روی سینه میگذاری. مردم میگذرند، بیآنکه نگاهت کنند. موبایلت در جیب میلرزد. پیامک جدید: ـ نوبت شما برای سونوگرافی تأیید شد ـ تاریخ: سه هفته بعد. لبخند میزنی. آخرین لبخندت آرام است، خسته و سبک. به آسمان نگاه میکنی، ابرها شبیه صفی طولانیاند، صفی که هیچکس نمیداند انتهایش کجاست!!. ـ شاید آنجا، بالاخره نوبتِ ما هم برسد.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404
برچسبها: انسان و عدالت, شرافت و انسانیت, زندگی روزمره, دردهای مردم عادی [ پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
شاید زندگی منصفانه نیست، اما این به معنای سکوت ما نیست.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: بی عدالتی, قانون بی قانون, شایستگی, انسانیت [ چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
روزی که "گندم" با "سینا" ازدواج کرد، آسمان آبیتر از همیشه بود. دلش پر از امید بود؛ خیال میکرد با مردی همراه شده که در نگاهش عشق شعله میکشید. سینا آنقدر عاشقانه از او خواستگاری کرده بود که حتی مادر گندم گفته بود: «دخترم، خوشبختی جلوی پاته.» گندم لبخند زد و گفت: «آره مامان، من مطمئنم.» اما روزهای بعد از ازدواج، آسمان کمکم ابری شد. سینا، همان مرد عاشق، تغییر کرد. از همان روزهای اول شروع کرد به بریدن طنابهایی که گندم را به زندگی قبلیاش وصل میکرد. میگفت: «دوستات به درد نمیخورن، من خودم همهچیات هستم.» گندم اول فکر میکرد این از روی عشق است، اما وقتی دید حتی تماس با خانوادهاش هم باید زیر ذرهبین شوهر باشد، قلبش لرزید. هر بار که میخواست جایی برود، سینا تصمیم میگرفت. صبحها وقتی بیرون میرفتند، گندم نمیدانست مقصد کجاست، چون «مشورت» در خانه جایی نداشت. اگر اعتراضی میکرد، با تندی جواب میشنید: «من سرپرست این خونهام، تو فقط باید اطاعت کنی.» ماهها گذشت و گندم در تنهایی خودش فرو رفت. کمکم چشمانش بینور شد و صدایش لرزان. آن دختری که روزی با هزار امید پای سفره عقد نشست، حالا در آینه غریبهای میدید که نمیشناخت. سینا روز به روز جاهطلبتر میشد، حق به جانبتر، و گندم روز به روز افسردهتر. یک شب که باران بیوقفه میبارید، گندم پشت پنجره ایستاد. یادش آمد روزی در همین باران، سینا برایش شعر خوانده بود و گفته بود: «تو عشق منی.» اما حالا حتی نگاهش هم سرد بود. اشک در چشمانش جمع شد. به خودش گفت: «من دیگه نمیتونم.» صبح فردا، وقتی سینا هنوز خواب بود، گندم چمدان کوچکی بست. هیچکس خبر نداشت، حتی مادرش. برای آخرین بار به اتاقشان نگاه کرد، به دیوارهایی که شاهد گریههای خاموشش بودند. در دل زمزمه کرد: «پایان یک عشق، آغاز رهایی منه.» در را بست و رفت. نه به عقب نگاه کرد و نه دلش لرزید. پشت سرش مردی مانده بود که هیچوقت نخواست بفهمد عشق، اطاعت کورکورانه نیست. و گندم خودش را از زندگی کورکورانه رها کرد؛ بیصدا، بیوداع، اما با دلی که بعد از سالها دوباره نفس کشید. نسرین(مانا) خوشکیش
برچسبها: جدایی, تنهایی و رهایی زن, آزادی روح, داستان کوتاه اجتماعی [ سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ایستگاه شلوغ است، صداها در هم میپیچند؛ اما سکوت درونم از همه بلندتر است. مردی با لباس کار کهنه، دستهای پینهبستهاش را پشت سر قفل کرده و به دوردست نگاه میکند؛ انگار کسی را انتظار میکشد که سالهاست نیامده. کنار او زنی نشسته که کیسهای پر از سبزیهای ارزان خریده؛ صورتش پر از خطهای خستگی است، اما نگاهش هنوز امیدوارانه میدرخشد. میان این همه ازدحام، تنهایی شکل دیگری پیدا میکند. هر کس درگیر خودش است؛ یکی به ساعت نگاه میکند، دیگری به تلفن همراه، و کودکی در آغوش مادرش بیصدا گریه میکند. همه در رفتوآمد، اما هیچکس به هیچکس نگاه نمیکند. دلتنگی در اینجا نه از نبود آدمها، بلکه از نبود نگاهها زاده میشود. پاییز پشت پنجرهی شیشهای سالن ایستاده است؛ قطرات باران آهسته روی شیشه میلغزند و من حس میکنم همهی این آدمها مثل همان قطرهها هستند؛ میآیند، میگذرند، و بیصدا محو میشوند. در این گذر مداوم، کسی نمیپرسد حال دیگری چطور است. همین، تلخترین معنای دلتنگی است.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: نثر اجتماعی و دلتنگی, پاییز و غربت, تنهایی در ازدحام [ یکشنبه سیزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هر روز در خیابانها، در مغازهها، در اطرافت چهرههایی میبینی که فراموش شدهاند.
نسرین(مانا) خوشکیش برچسبها: چهره های نقاب زده, غمگین, نادیده گرفته شده, تغییر نگاه [ جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
چند روز انتظار، برای مونس مثل چند ماه گذشت. هر روز با امید به دفتر روزنامه میرفت، اما جوابی نمیگرفت. شبها، در اتاق کوچک و سردش، دفتر کهنهاش را در آغوش میگرفت و به سقف زل میزد. اگر این هم شکست میخورد، چه میشد؟ یک صبح بارانی، وقتی خیابانها هنوز در سکوت فرو رفته بودند، دوباره راهی دفتر روزنامه شد. قطرات باران روی شیشههای پنجره میلغزیدند. وقتی وارد شد، مردی که داستانش را خوانده بود، با لبخند محوی به او نگاه کرد و یک نسخه از روزنامه را روی میز گذاشت. ـ میخواستم خودت ببینی. مونس با دستانی لرزان، صفحهی آخر را باز کرد. چشمانش روی کلمات دویدند… و نفسش در سینه حبس شد. نام خودش را آنجا دید. داستانی که از عمق دلش نوشته بود، حالا روی کاغذ، زنده شده بود. چشمانش پر از اشک شد. این لحظهای بود که همیشه خوابش را دیده بود، لحظهای که دیگر فقط یک دختر فقیر از خانهای قدیمی نبود، بلکه نویسندهای بود که قصههایش خوانده میشدند. مرد با لبخندی مهربان گفت: ـ خیلیها داستانت رو خواهند خواند. شاید این فقط یک آغاز باشه. مونس سرش را تکان داد، اما چیزی نگفت. دلش پر از حسهای ناشناخته بود، ترکیبی از شادی، دلتنگی، امید… آن شب، کنار پنجرهی اتاقش نشست، صدای باران را گوش داد و نامهای برای مادرش نوشت که هیچوقت پستش نمیکرد: "مادر عزیزم، بلاخره داستانم چاپ شد. همیشه میگفتی که کلمات از طلا با ارزشترند، حالا فهمیدم چرا. هنوز سختی زیاد دارم، اما برای اولین بار، حس میکنم که دارم راه خودم را پیدا میکنم. شاید هنوز پولدار نشده باشم، و به این زودیها پولدار نشوم، اما چیزی پیدا کردهام که از هر ثروتی ماندگارتر است… رویاهایم. راستی در فروشگاهی مشغول کار شدم...همین. " او نامه را تا کرد و درون کیفش گذاشت. باید روزی آن را به خانه میبرد، به مادرش، به خانهی قدیمی که هنوز بوی باران میداد. چشمانش را بست و با لبخند، به خواب رفت. و در دل شب، رویایی شکفته شد که هرگز خاموش نمیشد.
پایان. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1379 برچسبها: بوی باران, مادر, دلتنگی, عشق به نویسندگی [ پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
چای گرم نشست
نسرین(مانا) خوشکیش
برچسبها: دوستی, خنجر, هایکو, حرف کنایه آمیز [ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت پایانی: طلوعِ نامرئی هوای سلول سنگین و خفه بود. دختر روی زمین نشست، پاهایش را در آغوش گرفت و نفس عمیقی کشید. دیوارهای خاکستری اطرافش دیگر تنها محدودیت نبودند؛ آنها بستر تفکر و تعمق شده بودند. سکوت، حالا نه تهدید، بلکه همدمی ناگهانی بود که با هر لحظه بیشتر او را به درون خودش میبرد. چشمانش به نقطهای خالی دوخته شد و در ذهنش تصویری از دنیایی که پشت دیوارها جریان داشت، نقش بست: خیابانهایی پر از نور، صداهای شاد، مردم و عطرهای بیسابقه. همه اینها جرقهای شد برای حرکت، برای تصمیمی که پیش از این جرأت آن را نداشت. دختر بلند شد و قدمی آهسته برداشت. هر حرکتش، صدای خودش بود، تکیهای بر هویت و ارادهای که سالها در زیر فشارها فرو رفته بود. او فهمید محدودیت جسمی تنها یک فریم بود، اما ذهن و قلب قابلیت شکستن مرزها را داشتند. در گوشهای از سلول، یک نقشهی کوچک کشیده شد، خطوط و علامتهایی که مسیرهای احتمالی و انتخابهای تازه را نشان میداد. این نقشه، نه فقط برای فرار فیزیکی، بلکه برای رهایی درونی بود؛ راهی به سوی خودشناسی و استقلالی که هیچ زندان نمیتوانست از او بگیرد. دختر نفس عمیق دیگری کشید و تصمیم گرفت دیگر اجازه ندهد ترس، گذشته یا دیگران مسیر او را مشخص کنند. زمان آن رسیده بود که صدای واقعی خود را بشنود و انتخابهای تازهاش را دنبال کند، حتی اگر هیچ کس آنها را درک نمیکرد. پنجره کوچک سلول حالا به چشمش مثل دریچهای به جهان نامرئی بود. او میتوانست ببینید که فراتر از دیوارها، زندگی جریان دارد، و او هم بخشی از آن خواهد بود، با قدمهایی محکم، با قلبی پر از شجاعت و با ذهنی که هیچ محدودیتی نمیتواند آن را محصور کند. در همان لحظه، دختر برای اولین بار لبخندی زد که نه از سر آرامش، بلکه از درک عمیق قدرت درونی بود. او فهمید که آزادی واقعی، نه در فرار جسمانی، بلکه در شناخت، تصمیم و مقاومت خود اوست. و با این آگاهی، طلوعی نامرئی در دلش رخ داد؛ روشنایی که هیچ قفلی قادر به تاریک کردنش نبود.
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: آزادی روح, پرواز سایه ها, زندگی معاصر, روزنه های امید [ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت پنجم: لحظههای پنهان صبح روز تازهای در زندان آغاز شد. نور مهآلود از پنجرههای مشبک عبور میکرد و سایههای طولانی روی دیوارها میانداخت. دختر برخاست و به آرامی قدم برداشت؛ این بار نه برای نوشتن، بلکه برای کشف چیزی که تاکنون نادیده گرفته بود: لحظههای پنهان زندگی در زندان. صدای آرام خندهای که از اتاقی دیگر به گوش میرسید، او را متوقف کرد. زنی جوان با دقت تکهای نان را میان زنان مسن تقسیم میکرد، بدون اینکه کسی متوجه شود. دختر به سکوت نگاه کرد و دریافت که هر حرکت کوچک، هر مهربانی بیصدا، میتواند امید را زنده نگه دارد. اینجا، در دل محدودیتها، انسانیت خودش را نشان میداد. بعدازظهر، دختر تصمیم گرفت با یکی از زنان مسنتر که همیشه گوشهای خلوت نشسته بود، صحبت کند. زن با صدایی آرام اما پر از تجربه گفت: «گاهی سکوت، صدای بلندتری دارد. ولی گاهی لازم است ریسک کنی و حقیقتت را نشان دهی، حتی اگر تنها باشی.» دختر این جمله را بارها تکرار کرد و در ذهنش حک کرد. آن شب، وقتی همه چراغها خاموش شد و سکوت سنگین سلولها را دربرگرفت، دختر دفترچهاش را باز نکرد. این بار قلمش را کنار گذاشت و فقط به اتفاقاتی که دیده بود فکر کرد. هر لبخند، هر نگاه مهربان، هر حرکت پنهان، یاد آوردیی بود که حتی در تاریکترین مکانها، زندگی و همدلی جریان دارد. در همان شب، صدای نرم وزش باد از دورِ دور به گوش رسید. دختر فهمید که لحظههای کوچک، مانند پرتوهای نور مهآلود، میتوانند مسیر امید را روشن کنند. او حس کرد که هر روز میتواند نه فقط برای خودش، بلکه برای دیگران، جایی برای آرامش و اعتماد بسازد. این تجربه تازه به او یادآوری کرد که مقاومت فقط در نوشتن نیست؛ در رفتار، نگاه، و حتی در لحظات بیصدا هم میتوان روح خود را آزاد نگه داشت. دختر با لبخندی آرام به خود گفت: «اینها لحظههای پنهان هستند، اما قدرتشان از هر زندان و هر دیواری بیشتر است.»
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: امید در زندان, داستان دنباله دار, مقاومت خاموش, عشق نوشتن [ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت چهارم: گذر از سایهها و پیدایی امید صبح در زندان، نور کم و خاکستری پنجرهها، فضا را پر از سکوتی سنگین و عجیب کرده بود. دختر روی تخت نشست و دفترچهاش را باز کرد، اما امروز قلم را به گونهای متفاوت برداشت: نه فقط برای نوشتن خاطرات، بلکه برای جستجوی راهی برای امید. هر خطی که میکشید، گویی تکهای از دنیای بیرون را به سلول سرد میآورد. صدای گام مأموران، که همیشه تهدیدآمیز به نظر میرسید، امروز تبدیل به زمینهای برای تمرکز ذهن او شد. دختر یاد گرفته بود که حتی نگاهی کوتاه یا حرکتی کوچک میتواند معنا داشته باشد و گاهی بیشتر از هزار کلمه حرف میزند. در گوشه سلول، یکی از زنان مسن، که همیشه آرام و بیصدا بود، به او لبخندی زد. این لبخند کوتاه، حسی از همراهی و قدرت به دختر میداد؛ احساسی که هیچ دیواری نمیتوانست آن را محدود کند. دختر فهمید که دوست داشتن و اعتماد، حتی در تاریکترین لحظات، ممکن است. دفترچه امروز متفاوت بود. او داستان زنانی را که در طول سالها در زندان صبر کرده بودند، به تصویر کشید؛ داستانهایی که هیچکس جز خودش نمیدانست. این نوشتهها دیگر فقط خاطره نبودند، بلکه انعکاسی از مقاومت خاموش و ارادهای محکم بودند. چند دقیقه بعد، صدای باز شدن در سلول او را از افکارش بیرون کشید. مأمور، با نگاه سرد، از او پرسید: «باز هم مینویسی؟» دختر، بدون لرزش، پاسخ داد: «مینویسم تا فراموش نکنم که هنوز زندهام.» سکوت مأمور، کوتاه اما پر از تهدید، به جای ترس، اراده دختر را محکمتر کرد. ظهر، زمانی که نور مهآلود از پنجرهها میگذشت، دختر تصمیم گرفت به گذشته فکر نکند و به جای آن، افقهای کوچک امید را در ذهنش بسازد. او تصاویر کوتاه از روزهایی که در کوچههای شهر قدم میزد، یا صدای خنده دانشآموزان را در ذهنش مرور کرد. هر خاطره، پل کوچکی بود میان زندان و آزادی. شب که شد، دختر دفترچه را در دست گرفت و نوشت: «من اینجا هستم، حتی اگر دنیا فراموشم کند.» هر جمله، اعلام موجودیت او و فریاد خاموش امید بود. او فهمید که حتی در سایههای بلند و تاریک زندان، میتوان نور را در درون خود پیدا کرد.
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: انعکاس خاموش, امید در زندان, سایه های سکوت, دختر نویسنده [ سه شنبه هشتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت سوم: صدای بیصداها صبحی دیگر در زندان آغاز شد، هوا پر از سکوت سنگین بود. نور کم و مهآلود از پنجرههای کوچک و مشبک سلولها عبور میکرد و روی کف سرد و مرطوب میافتاد. دختر روی تخت نشست، دفترچهاش را باز کرد و قلمش را برداشت. خطوط ساده و روانی که روی کاغذ میآمدند، حالا اهمیت بیشتری داشتند؛ هر کلمه، راهی برای نفس کشیدن در جهانی بود که محدودیتهایش را به وضوح نشان میداد. دختر از همان روزهای اول فهمیده بود که زندان، محدودیت جسمی است، اما روح و ذهن را نمیتواند کاملاً در بند بگیرد. او نوشتن را جدیتر از همیشه دنبال کرد و دفترچهاش تبدیل شد به فضایی امن، جایی که میتوانست خاطرات، افکار و احساساتش را ثبت کند بدون اینکه کسی آنها را محکوم کند. سلول کوچک با دیوارهای ترکخورده، کف سرد و مرطوب و بوی ماندگی، حالا تنها فضای زندگی او نبود. نگاهها و دیالوگهای خاموش زندانیان دیگر، مانند خطوطی نامرئی روی دیوارها کشیده شده بود و هر حرکت او را میسنجیدند. زنان مسنتر، سالها تجربه داشتند و با سکوتی عمیق و نگاههایی پرمعنا، او را به درسهای نانوشته زندگی راهنمایی میکردند. یکی از زنان مسن و آرام گفت: «اینجا فقط محدودیت جسم نیست، هر نگاه و هر جمله زیر نظر است. باید یاد بگیری چگونه زنده بمانی.» دختر سر تکان داد و دفترچهاش را محکمتر گرفت. نوشتن حالا نه فقط علاقه یا خاطره، بلکه یک ابزار بقا بود؛ راهی برای حفظ هویت و انسانیتش. روزها پر میشدند از جزئیات کوچک و انسانی؛ صدای گام مأموران، بوی غذای ساده، دیدن زنان دیگر که سالها اینجا بودند و صبر شکنندهشان را حفظ کرده بودند، شبهایی که چراغ سلولها خاموش میشد و تنها نور مهآلود پنجرهها باقی میماند. دختر کمکم یاد گرفت که زندگی در زندان فقط محدودیت جسمی نیست؛ محدودیت ذهنی و روانی نیز وجود دارد و مقابله با آن نیازمند صبر، هوشمندی و گاهی دیالوگهای خاموش است. روزی دو زن در سلول با هم مشاجرهای کوچک پیدا کردند. دختر، با همان آرامش همیشگی، دفترچهاش را برداشت و شروع به نوشتن خاطراتشان کرد که فضایی برای آرامش و صلح ایجاد میکرد. او فهمید که گاهی نوشتن میتواند جایگزین گفتوگوی مستقیم شود و اختلافها را بدون خشونت حل کند. مأمور سلول که از دفترخاطرات مطلع شد، با نگاه سرد و تهدیدآمیز آمد و گفت: «اینجا جایی برای نوشتن افکار خطرناک نیست.» دختر آرام سرش را بالا گرفت و گفت: «فقط خاطراتم را مینویسم.» نگاه مأمور پر از تهدید بود، اما دختر یاد گرفته بود که سکوت و انتخاب درست، گاهی بزرگترین مقاومت است. با گذشت زمان، دفترچه نه تنها برای خودش، بلکه برای زنانی که سالها در زندان بودند، امید و پل ارتباطی ایجاد کرد. برخی از آنها شروع به نوشتن خاطراتشان در دفترچه او کردند، بدون اینکه مستقیم صحبت کنند. دفترچه تبدیل به فضایی امن و مشترک شد؛ جایی که هر زن میتوانست احساساتش را بیان کند و قسمتی از حقیقت خود را ثبت کند. دختر گاهی با خودش فکر میکرد؛ چطور زندگی بیرون اینقدر ساده و روشن به نظر میرسید و حالا اینجا همه چیز تاریک و محدود است. اما هر خط نوشتهاش، هر خاطرهای که ثبت میکرد، راهی بود برای روشن نگه داشتن نور امید، حتی در تاریکترین شبها. او خاطرات روزهای قدیم و آزادش، تدریس خصوصی، لبخند دانشآموزان و گفتگوهای کوتاه با خانواده آنها را مرور میکرد و مینوشت. نوشتن تبدیل شده بود به پل ارتباط میان گذشته و حال، میان آزادی و زندان، میان امید و ترس. هر کلمه، نوعی مقاومت بیصدا و انسانی بود؛ و هر خط، انعکاس روحی که هیچ قفلی نمیتوانست آن را محدود کند. شبها، وقتی همه چیز ساکت میشد، دختر دفترچهاش را باز میکرد و مینوشت: از ترس، امید، سکوت و مقاومت. هر جمله، اعلام موجودیت او بود: «زندگی من محدود شده، اما حقیقت هنوز زنده است.» با گذر زمان، دختر فهمید که دیوارهای زندان، سخت و غیرقابل نفوذ به نظر میرسند، اما دیوارهای ناپیداـ سکوت، انسانیت و خلاقیت اوـ میتوانند حتی سختترین محدودیتها را تغییر دهند. دفترچهاش، قلمش و خاطراتش، او را نجات میدادند و به او یادآوری میکردند که هیچ زندانی نمیتواند روح یک انسان را کاملاً زندانی کند.
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: فریاد در سکوت, زندانی زن, نوشتن در تنهایی, قصه زندگی [ دوشنبه هفتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت دوم: دیوارهای ناپیدا صبحش در زندان آغاز شد، اما سکوت و سنگینی هوا هنوز بوی محدودیت میداد. نور کم و مهآلود از پنجرههای کوچک مشبک عبور میکرد و روی زمینهای سرد و مرطوب میافتاد. دختر روی تخت نشست و دفترچهاش را باز کرد. قلم را لمس کرد و خاطرات و افکار روزهای گذشتهاش را مرور کرد؛ روزهایی که تدریس خصوصی میکرد، دانشآموزانش را میدید، گاهی لبخندهای کوچک آنها دلش را گرم میکرد. سلولِ کوچک و سرد، با دیوارهای ترکخورده و کف مرطوب، حالا تنها فضای زندگی او نبود؛ هر نگاه و هر حرکت زندانیان دیگر، بخشی از محدودیت و نظم پنهان بود. زنانی که سالها اینجا بودند، صبر شکننده و خشم نهفته داشتند و هر حرکت و جملهای را وزن میکردند. دختر فهمید که در این دنیا، قدرت از آن کسانی است که زبان و نگاه دارند، حتی اگر ناعادلانه رفتار کنند. اولین ملاقاتش با مسئول سلول، زنی با چهره سرد و نگاه دقیق بود. او با لحنی کوتاه و مطمئن گفت: «باید قوانین را رعایت کنی، کوچکترین بیتوجهی جریمه داره.» دختر سرش را تکان داد و سکوت کرد. فهمید حرفهایش در اینجا خطر دارد و هر جمله میتواند تفسیر شود. اما دفترچهاش، قلمش و خاطراتش، امنترین مرزهای آزادیش بودند. روزها، با جزئیات کوچک و انسانی پر میشدند؛ صبحها با صدای گام مأمورها و بوی غذای ساده، دیدن زنان دیگر که عمرشان در این چهاردیوار با آهنهای سرد بند میکذشت، شبها وقتی چراغها خاموش میشد و تنها نور مهآلود پنجرهها باقی میماند. او کمکم یاد گرفت که زندگی در زندان محدودیت جسمی نیست؛ محدودیت ذهنی و روانی نیز هست و مقابله با آن نیازمند صبر و هوشمندی است. یکی از زنان مسن، که سالها اینجا بود و تجربه زیادی داشت، با لحنی آرام اما پرقدرت گفت: «اینجا فقط محدودیت جسم نیس. هر نگاه و هر کلمه زیر نظره. یاد بگیر چگونه زنده بمونی.» دختر به آرامی سر تکان داد و دفترچهاش را در دست گرفت. نوشتن حالا نه فقط علاقه یا خاطره، بلکه یک ابزار بقا بود؛ راهی برای حفظ هویت و انسانیتش. دختر نوشتن را جدیتر دنبال کرد. قلمش گاهی میلرزید، اما هر جملهای که روی کاغذ میآمد، نوعی اعتراض خاموش بود؛ خاطراتش از روزهای آزاد، تدریس خصوصی، خنده دانشآموزان، و حتی خستگیهای روزمره، حالا نوعی قدرت و امید در خود داشتند. روزی، مأمور سلول با نگاه تیز و جدی آمد و دفترچه او را دید. لبخند سردی زد و گفت: «اینجا جایی برای نوشتن افکار خطرناک نیست.» دختر، با همان آرامش همیشگی، سرش را بالا گرفت و گفت: «فقط خاطراتم رو مینویسم.» نگاه مأمور تهدید بود، اما دختر فهمیده بود که سکوت انتخاب درست است و این خود گاهی بزرگترین مقاومت است. با گذشت زمان، دختر متوجه شد که دفترچهاش نه تنها برای خودش، بلکه برای زنانی که سالها در زندان بودند، امید و پل ارتباطی ایجاد کرده است. برخی از آنها شروع به نوشتن خاطراتشان در دفترچه او کردند، بدون اینکه مستقیم صحبت کنند. این دفترچه، حالا تبدیل به فضایی امن و مشترک شده بود؛ جایی که هر زن میتوانست احساساتش را بیان کند و قسمتی از حقیقت خود را ثبت کند. روزهای دردناک در حال گذر سختی بودند، دختر توانست با نوشتن، اختلافی میان دو زن مسن را حل کند. آن دو سالها کینهای نهفته داشتند، اما از طریق نوشتههای او توانستند بدون درگیری مستقیم، احساساتشان را بیان کرده و صلحی کوچک برقرار کنند. دختر فهمید که حتی در دل ظلم و بیعدالتی، انسانها میتوانند امید و همدلی پیدا کنند. شبها، دختر دفترچهاش را باز میکرد و مینوشت: از ترس، امید، سکوت و مقاومت. هر جمله، اعلام موجودیت او بود: «زندگی من محدود شده، اما حقیقت هنوز زنده است.» او خاطرات دانشآموزان معصومش، معلمها، دوستان و لحظات ساده و انسانی را مرور میکرد و مینوشت. نوشتن تبدیل به یک پل میان گذشته و حال شد، میان آزادی و زندان، میان امید و ترس. هر کلمه، نوعی مقاومت بیصدا و انسانی بود؛ و هر خط، انعکاس روحی که هیچ قفلی نمیتوانست آن را محدود کند.
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: سایههای ناگفته, دفترچه خاطرات, مقاومت خاموش, زندگی معاصر [ یکشنبه ششم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت اول: ورود به تاریکی دختر همیشه زندگی سادهای داشت. صبحها پیش از آن که خورشید کامل بالا بیاید، دفترچه یادداشت قدیمیاش را باز میکرد و چند خطی مینوشت؛ جملاتی که گاهی خودش را شگفتزده میکرد، گاهی هم فقط سکوتش را پر میکرد. بعد، کیفش را میبست و به خانههای مردم میرفت تا تدریس خصوصی کند. خانهها معمولاً کوچک و گرم بودند، دیوارهایشان پر از قاب عکس و یادگارهای زندگی، و بوی چای تازه و نان داغ در آنها پخش میشد. او کامپیوتر، برنامهنویسی و کمی ریاضی تدریس میکرد و دانشآموزان، چه کوچک و چه نوجوان، با کنجکاوی به او نگاه میکردند. دختر، همیشه آرام و صبور بود؛ هیچ غِر و فِر و خودنمایی در کارش نبود. لبخند مهربان و آرامشی که همراه داشت، باعث میشد دانشآموزان از او یاد بگیرند و خانوادهها او را دوست داشته باشند. نوشتن اما بخشی از وجودش بود که هیچ کسی نمیتوانست بگیرد. دفترچهاش پر بود از خاطرات، رؤیاهای قدیمی، و حتی گاهی نقدهای کوچک به جامعهای که در آن زندگی میکرد. گاهی نوشتههایش در روزنامههای محلی چاپ میشد، اما همراه با نصیحتهایی که حس محدودیت به او میدادند: چرا مینویسی؟ نباید اینچنین بنویسی. او اما همان دختر ساده و بیآلایش باقی ماند و هر خطی که مینوشت، گوشهای از حقیقتش بود، حتی اگر کسی آن را نمیفهمید. یک روز، همان روز معمولی، همه چیز تغییر کرد. مأموران آمدند، بدون هشدار و توضیح طولانی. او مجبور شد با خود فکر کند: چگونه زندگی آرام و قانونمندش میتواند اینطور در هم بشکند؟ قلبش شکست، اما نه با فریاد، نه با گریه بلند؛ فقط سکوت همیشگیاش، همان همراه وفادار سالها، در او باقی ماند. ورودش به زندان، مانند عبور از دروازهای سنگی به جهانی دیگر بود. صدای قفلها، بوی مرطوب دیوارها، خنکای سنگها و سکوتی که روی همه چیز سنگینی میکرد… هر قدمش صدای دلش را فریاد میکرد. وقتی نگاه زندانیانِ دیگر که سالها تجربه و صبر شکننده را در چشمهایشان داشتند، با او برخورد کرد. او فهمید این فقط محدودیت جسمی نیست؛ هر لحظه زیر نظر بود، هر نگاه و هر حرکتش حساب میشد. سلول کوچک، با تخت کوچک، برای نوشتن تنها جای امنش بود. دیوارها رنگپریده و ترکخورده بودند، کف سرد و مرطوب، و بوی ماندگی فضا را پر کرده بود. دفترچهاش را برداشت، قلم را لمس کرد، حس کرد هنوز زنده است. نوشتن حالا نه فقط علاقه نبود؛ تنها راه نفس کشیدن و نگه داشتن هویت بود. هر کلمه، هر جمله، اعتراض خاموشی بود به ناعدالتیای که او را به اینجا کشانده بود. شبها، وقتی قلمش روی کاغذ میرقصید، خاطرات روزهای آزاد دوباره جان میگرفت، قدم زدن در کوچهها، صدای پرندهها، خنده دانشآموزان، گفتوگوهای کوتاه با مادران و پدران دانشآموزان، چای داغی که گاهی با آن لحظات سرد روزهای تابستان پر میشد. همه اینها به او یادآوری میکرد که زندگی هنوز وجود دارد، حتی وقتی جسمش به سلول محدود شده است. او گاهی دفترچه را باز میکرد و به نوشتههای قدیمی نگاه میکرد؛ خاطراتی از کودکی در کوچههای خاکی محله، معلمهایی که به او انگیزه میدادند، دوستانی که با آنها لحظات ساده اما ارزشمند داشت و رؤیاهای کوچک و بزرگش. هر خط نوشتهاش پلی بود میان گذشته و حال، میان آزادی و زندان، میان امید و ترس. دختر کمکم با زنانِ دیگرِ سلول آشنا شد. زنانی که سالها در زندان بودند و هرکدام داستانی پر از تلخی و امید داشتند. یکی از زنها، مسن و آرام، هر روز خاطراتش را با صدای آرام برای دیگران تعریف میکرد و دختر فهمید گوش دادن به داستانها و تجربههای دیگران، میتواند بار سنگین دیوارهای زندان را کمی سبک کند. او یاد گرفت که در این دنیا محدود، کوچکترین حرکات و نگاهها هم میتوانند معنا داشته باشند. دفترچهاش، قلمش و خاطراتش تبدیل به تنها مرزهای آزادی او شده بودند؛ مرزهایی که هیچ زندان و هیچ ظلمی نمیتوانست نابود کند. روزها، هرچند سخت و تکراری، با جزئیات انسانی پر میشدند؛ صدای گام مأموران، بوی غذاهای ساده، دیالوگهای کوتاه با زنان دیگر، یادداشتهای مخفی که هر روز امیدی کوچک در دل او روشن میکردند. شبها، وقتی در سکوت سلول مینوشت، دفترچه به نوعی پل ارتباطی با جهان بیرون و گذشتهاش تبدیل میشد. در پایان هر شب، وقتی قلمش را زمین میگذاشت، میدانست که هنوز یک چیز را دارد: حقیقت خودش، آزادی ذهنی و امیدی که هیچ دیواری نمیتواند از او بگیرد.
ادامه دارد...
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378
برچسبها: سکوتِ آغاز, داستان دنباله دار, زندانی زن, امید در زندان [ شنبه پنجم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت 3 صبح، صدای رفتوآمد مسافرها در راهروی مهمانخانه مونس را از خواب پراند. نور خاکستری صبحگاهی از میان پنجرهی کوچک به داخل میتابید. او مدتی در رختخواب ماند، به سقف زل زد و به این فکر کرد که امروز باید از کجا شروع کند. بلند شد، صورتش را با آب سرد شست و با دستانی لرزان روسریاش را مرتب کرد. دلش آشوب بود، اما نمیتوانست بترسد. از اتاق بیرون زد و وارد خیابان شد. ** خیابانهای شهر مثل مور و ملخ پر از آدمهایی بود که هر کدام در شتابی بیپایان گم شده بودند. مونس سراغ چند مغازه رفت و پرسید که آیا به کسی برای کار نیاز دارند، اما جوابها همه منفی بود. کمی بعد، کنار یک کتابفروشی ایستاد. چشمش به کتابهایی افتاد که پشت ویترین چیده شده بودند. با خودش فکر کرد: ـ اگر کسی کتاب میفروشد، یعنی کسانی هم هستند که کتاب میخرند. شاید بتوانم داستانهایم را بفروشم. با تردید وارد شد. مردی میانسال پشت پیشخوان بود. نگاهی به او انداخت و با صدای گرفتهای گفت: ـ بله دخترم؟ مونس آب دهانش را قورت داد. ـ من… من داستان مینویسم. میخواستم ببینم کسی هست که نوشتههام رو بخره؟ مرد لبخند محوی زد، عینکش را روی بینی جا به جا کرد. ـ دخترم، اینجا مردم به زور نون میخرن، چه برسه به داستانهای نویسندهای که هنوز کسی نمیشناستش. حرفهای مرد مثل تکههای یخ در دل مونس فرو ریخت، اما عقب نکشید. ـ یعنی هیچ راهی نیست؟ مرد مکث کرد، بعد با لحنی نرمتر گفت: ـ اگه واقعاً به نوشتن علاقه داری، باید اول کسی رو پیدا کنی که کارتو چاپ کنه. یه روزنامهی محلی هست که بعضی وقتها داستانهای کوتاه چاپ میکنه. شاید از اونجا شروع کنی. مونس برای اولین بار لبخند زد. ـ میشه آدرسشو بدین؟ ** ساعتی بعد، مقابل ساختمان روزنامه ایستاده بود. دلش مثل طبل میکوبید. آیا میتوانست اولین قدم را در مسیر نویسندگیاش بردارد؟ یا دوباره ناامیدی در انتظارش بود؟ با نفس عمیقی، در را باز کرد و قدم به داخل گذاشت… ** مونس در را آرام پشت سرش بست. بوی کاغذ، جوهر و چوب کهنه در فضای دفتر روزنامه پیچیده بود. چند مرد با آستینهای بالازده، پشت میزهای چوبی، مشغول تایپ روی ماشینهای تحریر بودند. صدای تند و پیوستهی ضربههایشان در فضا میپیچید. مونس مردد ایستاده بود که صدایی بلند از ته سالن به گوشش رسید: ـ دختر جان، اینجا چی میخوای؟ نگاهش به مردی افتاد که کت قهوهای بلندی به تن داشت و موهای جوگندمیاش پریشان به نظر میرسید. چشمهای ریز و نافذش پشت عینکی گرد او را از نظر گذراندند. مونس قدمی جلو گذاشت. ـ من… من داستان مینویسم. شنیدم که شما بعضی وقتها داستانهای کوتاه چاپ میکنید. میتونم نوشتههامو بهتون نشون بدم؟ مرد اخمهایش را درهم کشید و از روی عینک نگاهی به او انداخت. ـ اینجا هر روز چند تا نویسندهی تازهکار سر و کلهشون پیدا میشه. فکر میکنی چی باعث میشه ما داستان تو رو چاپ کنیم؟ مونس لحظهای سکوت کرد. دلش میخواست بگوید که داستانهایش با احساس نوشته شدهاند، که هر کلمهاش از دلش برخاسته، اما میدانست این مرد دنبال حرفهای قشنگ نبود. ـ چون مردم باید داستان منو بشنون. مرد لبخند محوی زد. از مونس خوشش آمده بود. دستش را دراز کرد و دفتر کهنهای را که دختر در دست داشت، گرفت. چند صفحه را ورق زد، ابروهایش را بالا برد و بعد، روی صندلی نشست. چند دقیقه در سکوت ورق زد و خواند. مونس انگشتهایش را در هم گره کرده بود، قلبش در سینهاش میکوبید. بعد از چند لحظه، مرد دفتر را بست. ـ چیزی توی نوشتههات هست. یه جور غم عمیق، یه چیزی که واقعی به نظر میرسه. مونس با چشمانی امیدوار به او خیره شد. ـ پس چاپش میکنید؟ مرد نفس عمیقی کشید. ـ یکی از داستانهاتو فردا میبرم پیش سردبیر. اگه قبول کنه، چاپ میشه. ولی پول زیادی از این کار گیرت نمیاد، نویسندگی نون و آب نداره. مونس اما لبخند زد. برای او، همین که داستانش خوانده شود، همین که حرفهای دلش به دست دیگران برسد، اولین قدم بود. وقتی از دفتر روزنامه بیرون آمد، هوا خنکتر شده بود. بوی باران در کوچه پیچیده بود. مونس به آسمان نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. شاید، فقط شاید، این شهر برایش سرآغاز چیزی تازه بود. اما آیا مسیرش همینطور هموار ادامه پیدا میکرد؟
ادامه دارد... نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1379 برچسبها: غریبی, نویسندگی, کار و زندگی, داستان کوتاه اجتماعی خانوادگی [ پنجشنبه سوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
پاییز آرامآرام از راه رسید؛ با بارانی که از دل آسمان میچکد و بوی خاک نمخوردهای که همه جا را پر میکند. انگار زمین بعد از تابستان داغ، نفس تازهای میکشد. درختها جامهای زرد و نارنجی بر تن کردهاند و باد، دستهدسته برگها را در هوا میرقصاند. این روزها، صدای خشخش برگها زیر پا، همآوایی دلنشینی با قدمهای پر از شوق کودکان پیدا میکند. مهر است؛ صبحی که حال و هوایش با همهی روزهای سال فرق دارد. کوچهها پر میشوند از هیاهوی بچههایی که با کیفهای تازه و کفشهای نو، با چشمهایی پر از رویا و دلهایی پر از ترانه، قدم به مسیر مدرسه میگذارند. هر کدامشان قصهای نانوشتهاند، پر از امید به آیندهای که در دل دفترهای سفیدشان جا خوش کرده است. هوای مدرسه هم حالا دیگر رنگ دیگری دارد. درِ آهنی حیاط دوباره باز میشود و لبخندها در میان جمعیت میدرخشند. نیمکتها، که چند ماهی در سکوت به خواب رفته بودند، حالا میزبان دوبارهی دستهای کوچک و ذهنهای پر از پرسش میشوند. تختهی سیاه، بیتاب نوشتن اولین واژههاست و معلم، با نگاهی پر از مهر و صبوری، آغازگر فصلی تازه در کتاب زندگی شاگردانش است. پاییز با تمام غم شیرینی که در دل دارد، در روز اول مهر لباسی از شوق میپوشد. برگهای زرد، مثل دستمالهای کوچکی که زمین را فرش کردهاند، گویی جشن کوچکی برای بچهها گرفتهاند. باران آرام روی شیشههای کلاس مینشیند و بوی مداد تراشیده و دفتر تازه با باران قاطی میشود؛ عطری که هیچ عطر گرانی در جهان جای آن را نمیگیرد. اول مهر فقط بازگشایی مدرسه نیست؛ روزی است برای دوباره متولد شدن، برای شروع راهی تازه. برای بچهها، هر سال دفتر جدید یعنی فرصتی نو؛ فرصتی برای بهتر شدن، برای یاد گرفتن، برای رویا ساختن. و برای پدر و مادرها، اول مهر یعنی لبخند و بغضی پنهان، لبخند به کودکی که بزرگتر شده و بغضی برای زمانی که به سرعت میگذرد. در کوچهها، صدای زنگ مدرسه مثل طبل شادمانی میپیچد. بچهها میدوند، خندهها در هوا میپیچد و هر کسی با شوقی پنهان به گذشتهی خودش برمیگردد؛ به روزهایی که خودش با دلی پر از هیجان، پا در حیاط مدرسه گذاشته بود. شاید به همین خاطر است که اول مهر، فقط به بچهها تعلق ندارد؛ مهر جشنی است برای همهی ما، برای خاطراتی که در دل نگه داشتهایم و هنوز هم با شنیدن صدای زنگ، قلبمان تندتر میزند. پاییز زیباست، با تمام برگهای زرد و بارانهای عاشقانهاش. اما وقتی با اول مهر گره میخورد، به یکی از باشکوهترین روزهای سال تبدیل میشود؛ روزی که شروع دوباره است، روزی که دلها پر از امید میشوند، روزی که زمین و آسمان با هم لبخند میزنند.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: پاییز بارانی, زنگ مدرسه, خاطرات پاییزی, بوی دفتر نو [ چهارشنبه دوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
پاییز که میرسد، هوا بوی تازگی میگیرد؛ انگار دنیا دوباره ورق میخورد. باران ریز و نمنم، بیآنکه بخواهد، گرد و غبار کوچهها را میشوید و برگهای زرد مثل دستمالهای کوچکی روی زمین پهن میشوند. اول مهر است، روزی که لبخند و هیجان در چشمهای کودکان برق میزند. کیفهای نو روی شانههای کوچکشان سنگینی میکند، اما دلهایشان سبک و پر از رویا پرواز میکند. حیاط مدرسه با صدای خندهها و همهمهی بچهها دوباره زنده میشود؛ نیمکتهای سرد کلاس گرم میشوند از حضورشان، و معلم با نگاهی سرشار از امید، صفحهی سفید یک سال تازه را برای شاگردانش باز میکند. پاییز، با همهی غمِ عاشقانهی برگهایش، در روز نخست مهر چهرهای متفاوت دارد؛ مهربان و روشن. گویی تمام درختان، زردپوش شدهاند تا جشن کوچکی برای کودکان بگیرند. باران نرم نرم روی شیشهها مینشیند و در دل هر خانه، بوی چای تازه و کتاب نو پیچیده است. اول مهر، تنها یک تاریخ نیست؛ شروع دوبارهای است. برای یاد گرفتن، برای ساختن، برای قدم گذاشتن به جهانی که هر سال ورق تازهای به دفتر زندگی اضافه میکند. نسرین(مانا) خوشکیش/1404 مهرماه برچسبها: پاییز و اول مهر, برگریزان, باران, مهربانی [ سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
باران که میگیرد، زمان عقب میرود. خیابانها بوی گذشته میدهند، بوی چای داغ، بوی پنجرههای مهزده، بوی صدایی که دیگر شنیده نمیشود. قطرهها آرام بر سنگفرش کوچه میریزند، بیصدا اما پرحرف. هر کدام، کلیدیست برای دری بسته در خاطرهای دور. انگار باران میداند کجا را باید لمس کند؛ کدام گوشه دل را باید زنده کند. در دل این کوچه خیس، گامهایی بهجا ماندهاند. شاید از کسی که سالها پیش رفته، اما با هر بار باران، بی اجازه بازمیگردد. چهرهاش محو است، صدایش در باد گم میشود، اما حضورش، مثل همین باران، انکارناپذیر است. باران که میگیرد، دلم میخواهد هیچکس نبیندم؛ فقط من باشم و خیسی دیوارها، من باشم و کوچهای که هنوز رد قدمهای گذشته را حفظ کرده و خاطراتی که هنوز باران را باور دارند.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404
برچسبها: باران, حرف دلتنگی, پاییز, کوچه های خاطره [ سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |