واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

به شاگردم، افسوس که پریز عمرش را خودش کشید.

اگر می‌شد به عقب برگشت، به همان لحظه‌ای که هنوز فقط طرحی محو در خیال خدا بودم، دست بلند می‌کردم و با جسارت می‌گفتم: نه، مرا نفرست!

چرا باید به جهانی بیایم که از همان کودکی یاد گرفتم سکوت کنم تا تنبیه نشوم؟ که گریه‌هایم شنیده نمی‌شدند و شادی‌هایم همیشه بی‌وقت بودند؟

مدرسه، زخم اول بود. خانه، زخم دوم. جامعه، چاقویی بود که به آرامی بُرید.

روزی هزار بار می‌میرم میان نگاه‌هایی که قضاوتم می‌کنند، میان انتظاراتی که قامت روحم را خم کرده‌اند. شادی را با قسط می‌فروختند و من حتی پیش‌پرداختش را هم نداشتم.

نه... اگر به عقب برمی‌گشتم، همان‌جا در تاریکی باقی می‌ماندم. جایی میان هیچ‌جا و هیچ‌کس.بودن، تجربه‌ی گرانی‌ست. و من، ورشکسته‌ی این زندگی‌ام.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1381



برچسب‌ها: تنهایی, خودکشی, قضاوت, نامردان بد
[ چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

هر روز از کنار جمعیت عبور می‌کنم و تماشاگر افرادی هستم که گویی استاد زندگی‌اند؛ در هنر لبخند زدن، در سکوت‌کردن و حتی در دل نبستن. اما من، همیشه جایی از مسیرم ناقص است. هنگام لبخند، بغض در گلویم حلقه می‌زند و هنگامی که باید سکوت کنم، تمام اندوه‌هایم را آشکار می‌سازم.

بارها مقابل آیینه ایستاده‌ام و از خود پرسیده‌ام: «چرا نمی‌توانم همچون دیگران باشم؟»

نه اینکه بخواهم شبیه کسی شوم، بلکه کاش می‌توانستم مانند هیچ‌کس باشم؛ بی‌دغدغه و بی‌آلایش.

شاید دلیلش این است که بیش از حد احساس کرده‌ام، بخشیده‌ام و صادق بوده‌ام؛ بیش از حد «خودم» بوده‌ام.

در میان جمع بوده‌ام اما همیشه تنهایی را چشیده‌ام؛ گویی در جهانی دیگر و در حبابی بی‌صدا محصور شده‌ام.

شاید روزی درک کنم که تفاوت، نه نفرین، بلکه نعمتی است... اما امروز تنها آرزوی من این است که برای لحظه‌ای، همانند هیچ‌کس باشم.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1378



برچسب‌ها: تنهایی, تفاوت و خودشناسی, نوشته کوتاه, زندگی در جمع
[ سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

تنهایی همیشه تاریکی نیست، گاهی آفتاب‌گیرترین اتاق هم می‌تواند خالی باشد.

آدم‌ می‌خندد، با دیگران حرف می‌زند، حتی گاهی شلوغ‌ترین جمع را همراهی می‌کند، اما تهِ دلش، یک اتاق هست که درش را هیچ‌کس نمی‌زند.

تنهایی یعنی دلت حرف دارد، ولی مخاطب نه.

یعنی دلتنگی‌ات را قورت بدهی، چون کسی حوصله‌اش را ندارد.

مانا/1404



برچسب‌ها: تنهایی, جمع آشنای ناآشنا, دلتنگی, آفتاب
[ جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

تنهایی همان سایه‌ای‌ست که بی‌صدا دنبالت می‌آید، حتی وقتی لبخند می‌زنی، حتی وقتی میان جمع شلوغ هستی. روزها می‌گذرند و تو هنوز در جستجوی دستی هستی که تو را از این تاریکی بیرون بکشد، اما انگار همه خسته‌اند یا نمی‌فهمند. این درد، درون سینه‌ات سنگینی می‌کند و صدایی دارد که فقط تو می‌شنوی.

زندگی گاهی چنین است؛ خشن، بی‌رحم و سرد، اما تو همچنان باید راهت را ادامه دهی، حتی اگر قلبت به هزار تکه شکسته تبدیل شده باشد.

مانا/1404




برچسب‌ها: تنهایی, تاریکی, زندگی, لبخند
[ دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

بعضی روزها، فقط دلت می‌خواد بنشینی کنار پنجره، فنجونت توی دستت باشه، و آسمون رو تماشا کنی. نه دنبال بارون باشی، نه خورشید. فقط اون رنگ آبیِ نرم، همون که نه تیره‌ست، نه روشن... مثل حال دلت.

تو آبیِ آسمونی، چیزی هست که نمی‌شه گفت. انگار خدا باهاش یواشکی حرف می‌زنه، به دل‌هایی که پرن از نگفتنی.

اون روز، من از پنجره بیرونو نگاه کردم و یادم افتاد... دلم هنوز بلده آروم بشه، حتی اگر چیزی تو زندگیم آروم نباشه.


مانا/1402




برچسب‌ها: آبی آسمان, تنهایی, زانوهای خودت, دل ناآرام
[ سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

هوا مه آلود است. سیصد و سیزدهمین سلامم را که علیک می‌گویی، آهی می‌کشی. نمی‌دانم نشان تأسف است یا ... نگاهت مثل گذشته درشت و نافذ نیست. رگه های خونی چشمت، پلک زدنهای مکررت، نشان بی خوابی است. سرم را نزدیکت می‌کنم. می‌خواهم چیزی بگویم، یادم نمی‌آید

ـ چقدر شلوغه! می ترسم!

ـ از تنهایی؟!

ـ نه، از غریبی.

بسته شدن پلک‌هایت، فاصله ای میانمان می‌شود. صدای نی می‌آید. صدای دهل. شاید هم سنج و سرنا!

ـ بخواب! برمی‌گردم.

دفترت را به امانت بر می‌دارم. می‌روم بسوی صدا، نی، طبل، سنج، صدای زنجموره می‌آید.

ـ چی شده؟ شهید آوردن؟!

ـ نه، تابوت شهدا رو تو پرچم می پیچند، اینکه...

گیج می‌شوم، در این هوای سرد و نمور، تنها، اینجا چه می‌کنم؟! میان غریبه‌های تابوت به دوش. چشمهای خیره شده!! " آدمها" بر سر و سینه می‌کوبند. زنجیرها نشان اسیری کیست؟ پشت بلوزهای سیاه به اندازه سنجی بزرگ پاره است! پدران گریه می‌کنند. مادران شیون به پا کرده‌اند! مگر مرده درون تابوت آشناست؟! یا... پس چرا "من" گنگم؟!

- آهای مواظب باش، جلوتو نگاه کن، چرا تنه می‌زنی؟

خودم را کنار می‌کشم، مسجد روبرو جامه سیاه و سبز به تن کرده است.

ـ آقا بهشتِ، خانم بهشتِ، یخ بهشتِ، خنک می‌شین. یخ بهشت میخواین؟

ـ سردمه، تو این هوا یخ بهشت به چه دردم می‌خوره؟

هوا گرگ و میش می‌شود. "ها" که میکنم، دلم بخار می‌گیرد. شاید "اگر" گرم شوم، دلم پاک شود. کسی تکه نانی به دستم می‌دهد "دستم" بوی بهشت می‌گیرد! "آدمها" عزاداری می‌کنند. بر سر می‌زنند، غمهای خود را واگویه می‌کنند. شاید هم نفرین.

ـ اگه بودم، غوغا می‌کردم.

خنده ام می‌گیرد.

ـ الهی بمیرم، قربون جگر تکه تکه شده ات، ای کاش بودی...

می‌خواهم اعتراض کنم. دلم رضا نمی‌دهد. زبانم قفل می‌شود. یکی با ریشش بازی می‌کند و تند تند اشک

می‌ریزد: ـ اگه بودی، تنهات نمیذاشتیم.

گریه ام می‌گیرد. غریبی هم حدی دارد. تسبیح بلند شب‌نمای زنی چشمم را می‌گیرد ... ـ ایمان ندارن، وَاِلّا...

پیرزن رنجوری، چادر نخ‌نمای سیاهش را بر سر جابجا می‌کند، دستی به گودی چشمانش می‌کشد که دو "مهره سبز" در آن خودنمایی می‌کند: ـ اگه بودی "شاید" به دادمان می‌رسیدی! "شاید" تنها نبودیم!

تابوت خاکستری روی دست‌ها می‌رود. از خودم می‌رنجم که نشناختمش. چه مردم وفاداری!!

**********

مِه به زمین نرسیده بالا می‌رود. آدمها می‌دوند؛ نه با سرعت و نه آهسته! تسبیح شب‌نما جمع می‌شود. نجوا

می‌کنند: ـ دارند...

اشکها و رنگها پاک می‌شود. همه میدوند. دلم می‌گیرد. زیر دست و پای هم له می‌شوند، برمی‌خیزند، می‌دوند. سردتر می‌شوم. دستانم را بهم می‌مالم. دفتر از دستم می‌افتد: ـ نه، ترو خدا لگدش نکنین، امانتِ. اَمانم نمی‌دهند. تند خم می‌شوم. دفتر پر از لجن می‌شود. سر بلند می‌کنم. تابوت بر زمین مانده است. "پیرزن" چادرش را از سر بر می‌دارد، روی تابوت می‌کشد. ـ اگه بودی، بدادمان می‌رسیدی، "شاید" تنها نبودیم.

پلکهایت را باز می‌کنی. یادم آمد چه می‌خواستم بگویم. دهانم را به گوش‌ات نزدیک می‌کنم: ـ راستی، چرا توی انگشتات پر از انگشتری نگین سیاه و سبزِ؟ این همه "انگشتر" نشون چیه؟

جوابم را نمی‌دهی! نگاهم می‌کنی. چه خبرِ؟! چرا شلوغه؟! چرا مردم عجله می‌کنند؟!

نمی‌دانم چه بگویم. گدایی میگوید: ـ یه چیز بده، بگم چه خبرِ!!

انگشتر "سبزت" را می‌دهی! به انگشتر نگاه می‌کند: ـ همین؟!

انگشترِ "سیاهت" را می‌دهی!!

ـ دارن بهشت و جهنم رو قسمت می‌کنند!!

"تو" هم می‌دوی، سریعتر از بقیه! انگشترهایت را جا می‌گذاری، حتّی دفترت را! کودک کاری، لیوانهای

پلاستیکی را جمع می‌کند. فریاد می‌زنم: ـ دفترت، انگشترات.

می خواهم اعتراض کنم. نمی‌توانم. راهم از تو جدا می‌شود. تنهای تنها منتظر می‌ایستم.

نسرین خوش کیش

vv/v/v



برچسب‌ها: بهشت, تنهایی, انتظار, شک و رنگ
[ پنجشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

كلّه قندي[1] توي نگاهش لرزيد. با خودش گفت: ـ عنكبوتها بهترين كوهنوردانند.

چشمهايش قرمز شد، نشست. زانوهايش را تا كرد. صورتش را خم كرد. مهره‌هاي گردنش درد گرفت. بزور صورتش را به كاسه زانو ماليد؛ هر دو طرفش را. ردها كمرنگ‌تر شدند. اي كاش مي‌توانست خودش را به بالا برساند. آنجا كه مي‌گفتند: كسي خوابيده است و كمتر كسي برايش درد دل كرده است و گوشهايش پر نيست از عجز و لابه و حرفها و غمهاي تكراري. راحت برايش حرف بزند. گوش مجاني كه هست، شايد كسيكه آن بالا خوابيده نيز دلش مي‌خواست؛ كسي يكي از همين روزها به ديدارش برود و خوابش را كه نه، چشمان منتظرش را ....

حواسش رفت به دالان بهشت، خسته بود. تا كلّه قندي كلي راه مانده بود. خسته بود، نه از راه. از خودش. هن هن نفسها سينه‌اش را مي‌سوزاند. باورش شده بود، خوابيده‌ي غربت كمكش خواهد كرد. هميشه بي بي در قصه‌هايش مي‌گفت!

ـ بي بي !

بالا را با انگشت نشان داد: ـ بروم بالا، صدايم را خواهد شنيد.

بي بي فقط فقط نگاهش كرده بود. صداي آبشار روحش را تازه كرد. خواست فرياد بزند: ـ بي بي، دارم مي‌روم بالا !!

دهانش گس بود. دوست داشت تمام جانش را بالا بياورد. قاشق توي انگشتانش سر مي‌خورد. هنوز ياد نگرفته بود، چطور كارهايش را خودش انجام دهد. اطرافش پر بود از برنجهاي نيمه پخته. ليوان آب لبش را تر نكرده افتاد و شكست. از موقعي كه بي بي به اوّلش برگشت، با آن سواد مكتبي‌اش. “حتّي” نتوانسته بود. يك صفحه بنويسد. قلم لاي انگشتانش جفت و جور نمي‌شد. يا خم مي‌شد به سمت پاشنه‌ي پاي نداشته‌اش، كه هميشه تعادلش را بهم مي‌زد و يا يك حرفش آنقدر بزرگ نوشته مي‌شد كه تقريباً...

كلمه‌ي اول را گفته نگفته؛ بي بي مي‌نوشت جايش. اصلاً انگار بي بي مي‌گفت و او مي‌نوشت. امّا حالا مدّتي بود كه دلش براي نوشتن كه نه؛ براي گفتن لك زده بود. پايين كه بود، چشمهايش پر كشيده بودند و پيشترك‌ها رفته بودند، پيشواز خوابيده بالاي كوروار[2]. مي‌گفتند؛ خوابيده پاي كلّه قندي توي كوروار خوابيده است. دلش مي‌خواست چلچله‌ها را بفرستد تا به خوابيده پاي كلّه‌قندي بگويند كه دارد مي‌آيد. هر چه جستجو كرد. چلچله‌اي، كبوتر چاهي‌اي، پيدا نكرد. فقط سگ چوپان كوري كه آنجا نشسته بود و ني مي‌زد. از پاي كوه آمده بود و همراهيش مي‌كرد. تارها را ديد.

عنكبوتها بهترين كوهنوردانند. با خودش چند با زمزمه كرد.

توي نگاهش زل زده بود. تند سرش را دزديد. دفعه‌ي اوّل هم كه ديرش شده بود؛ در ايستگاه ديده بودش. به او زل زده بود. زود چشمش را گرفت. اَخم كرد. “امّا” او چشم نمي‌كند. انگار به زل زدن عادت كرده بود. به فاصله چند عنكبوت از او ايستاده بود. با چشماني بادامي و لباني كوچك، موهايش از زير روسري بيرون زده بود. چشمهايش را بست. باز كرد. عاشق شده بودند، جفتشان. مثل كودكان. از كسي نمي‌ترسيدند. مي‌خواستند به پاي هم پير شوند.

حكم كرده بودند، بايد مي‌رفت. بيچاره بي بي، چقدر پي‌اش گشت. دلش را خوش كرده بود به تكّه آهني كه در مشتش محكم فشار مي‌داد، مي‌گفتند تنها يادگارش است. فرياد زد؛ با چشمهاي قرمزش!!

وقتي آمد، چشم بادامي به استقبالش آمد. بي‌تابي مي‌كرد. يادگار دوران گذشته، بي بي سپيد موي و بازوي كوتاهي بود كه رويش كنده شده بود P.W [3].چشم بادامي تلخ نگاهش كرد. در مردمكش گم شد. دلش مي‌خواست بنويسد. بگويد و كسي بنويسد. كلمات توي دهانش بند نمي‌شدند. آسمان آتش گرفت. نارنجي، برفهاي بالاي كلّه قندي!!

اصلاً اگر قرار بود بالا برود، بايد از راه آسانتر مي‌رفت. صداي آبشار تندتر شد. مردمكش لرزيد. با دندان ازگيلي كند، خاري توي دماغش فرو رفت. با صورت به زمين خورد. لثه بي‌دندانش پاره شد. صورتش خوني شد. از خاك و خُل بلند شد. به راه مال‌رو نگاه كرد. ردپاي حيوانات، آدمها ...

پايش مي‌كشيدش طرف خوابيده بالاي كوروار. زلالي چشمان سگ طبيعت را گم كرد. خون لخته شده‌ي گوشه‌ي لبش آزارش مي‌داد. با شانه پاكش كرد. هميشه از عنكبوتها بدش مي‌آمد. “امّا” توي دلش تحسينشان مي‌كرد. وقتي خودش نمي‌توانست، از كوه‌ها و سنگها بالا برود. عنكبوتها بهترين كوهنوردان مي‌شدند.

ـ بنويس بي بي !

چند جمله‌اي كه مي‌گفت، سينه‌اش مي‌سوخت، نفسش مي‌گرفت. قصه را رها كرد. خنده رگه‌داري تحويل همراهش داد. سگ روي دستهايش خوابيده بود و زل زده بود.

ـ ول كن، تمام شد! منتظري؟ باشه.

تند تند جملات را بهم بافت، تمام كرد. هوايي شده بود. از لاي صخره‌ها آسمان خاكستري مشخص بود. سيگار را با لبانش از جيب بلوزش بيرون آورد. چوب كبريت را به قسمت تيره‌اش كشيد. اگر نمي‌توانست خودكار را نگه دارد، در عوض كبريت را به راحتي روشن مي‌كرد. با تمام وجود دود سيگار را بلعيد. امتحان نكرده بود، با يك نفس مي‌تواند سيگار را تا ته تمام كند يا نه!! درد لثه‌اش را نمي‌فهميد. سرش را تكان داد؛ خاكسترها ريختند. عنكبوتها مي‌رفتند. مي‌خواستند تنها نباشد. نخواست عقب بماند. قوّت دستهاي نداشته‌اش، به پاهايش انتقال داده شد، دويد. تندتر از هميشه. سبك. سنگ‌ريزه‌هاي بالاي آبشار سُرش داد. قطره‌ها روي سر و صورتش پاشيد. پايش را قرص‌تر كرد. سري به تنش دويد. دشت، گوسفندها، سگها، سنگها توي نگاهش رقصيدند. “حتّي” كور ني‌زن زودتر رسيده بود و شمع روشن مي‌كرد!! سگ دم مي‌جنباند، براي صاحبش. اتاقك را ديد. سنگهاي چيده شده روي هم. سر حلبي سوراخ، در چوبي نصفه نيمه، همه محافظش بودند. با شانه در را با احترام هل داد. چشمانش لرزيد. دهانش باز ماند. كف اتاق كنده شده بود به اندازه دو آدم. صورتش را تاريكي پوشاند. دويد، بيرون. پايش به سنگ مزاري گرفت. ايستاد. نگاه كرد. سنگهاي ته درّه صدايش مي‌كردند. برگشت به اتاقك تنيده در تار عنكبوت. وارد گودال شد. پايش به چيزي گرفت. دستي، جمجمه‌اي، استخواني. به ديواره تكيه داد. شل شد. سر خورد. نشست. عنكبوتها از سر و كولش بالا مي‌رفتند. تاريك شد، همه جا. دراز كشيد. وقت خواب بود. از زير تارها، سگ را ديد بيرون اتاقك ميان سنگ قبرها به خواب رفته بود.

رشت/ بهار 79

نسرين خوش‌كيش


1 ـ يكي از ارتفاعات ماسوله

2 ـ دشتي پاي كلّه قندي

3 ـ كنده كاري روي بازوي اُسرا



برچسب‌ها: داستان کوتاه اجتماعی, تنهایی, درام, ترس
[ پنجشنبه نهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

بدون نام

به شانه ام زدی
که تنهایی ام را تکانده باشی

به چه دل خوش کرده ای؟!
تکاندن برف
از شانه های آدم برفی؟



برچسب‌ها: آدم برفی, گروس عبدالملکیان, شانه, تنهایی
[ سه شنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۰ ] [ ] [ مانا ] [ ]

برخی آدم‌ها، در اعماق وجودشان، به این باور رسیده‌اند که تنهاترین راه، بهترین راه است. آن‌ها دیواری نامرئی از جنس سکوت و فاصله به دور خود می‌کشند، نه از سر تکبر یا غرور، بلکه از سر درکی عمیق؛ درکی که گاه ریشه‌اش در زخم‌هاست و گاه در وسواس بی‌نهایت آن‌ها به حفظ آرامش درون. این افراد، در خلوت خود، گویی گنجی پنهان یافته‌اند؛ گنجی که با حضور دیگران، حتی عزیزترین‌ها، در معرض خدشه قرار می‌گیرد.

آن‌ها حضور در جمع را نه یک نیاز، که یک چالش می‌بینند. صدای همهمه‌ها، نگاه‌های کنجکاو، و حتی دلسوزی‌ها، همه به نظرشان مزاحمتی بیش نیست. این افراد گمان می‌کنند در انزوای مطلق، به شفافیت و اصالتی دست می‌یابند که در شلوغی‌های دنیا هرگز پیدا نمی‌شود. گویی تنهاترین آدم‌ها، در گوشه‌ی دنج خود، به فلسفه‌ای عمیق از هستی رسیده‌اند که فقط خودشان می‌توانند آن را زندگی کنند.

نسرین خوش کیش(مانا)/89



برچسب‌ها: تنهایی, اصالت, عشق و عمق, سکوت و فاصله
[ دوشنبه دهم خرداد ۱۳۸۹ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
برچسب‌ها وب
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...