واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

یک روز که خورشید پشت ابرهای خاکستری پنهان شده بود، حس کردم چیزی تغییر خواهد کرد، اما نمی‌دانستم چه! صبح زود از خواب بیدار شدم و مثل همیشه به تعمیرگاه رفتم. نگاه آن مرد که حالا دیگر نه فقط یک غریبه، بلکه زندان‌بانم بود، مثل تیغی سرد به جانم می‌خورد. کارها را انجام می‌دادم بدون آنکه نگاه کنم یا حرف بزنم، اما درونم طوفانی بود که هیچ‌کس نمی‌توانست بفهمد.

ناگهان صدایی آشنا و بلند آمد:

- پری! تو اینجا چی کار می‌کنی؟

سرم را که بالا بردم، برادر بزرگ‌ترم را دیدم. او همیشه چشمان مهربانی داشت، اما امروز نگاهش پر از نگرانی و اندوه بود.

- من…
کلمات از دهانم بیرون نمی‌آمدند. دلم می‌خواست همه چیز را فراموش کنم، اما او ادامه داد:

- مادر و پدر دنبال تو می‌گردن. اینجا نباید باشی. بیا بریم.

اشک‌هایم روی گونه‌هایم سرازیر شد. برای اولین بار پس از مدت‌ها، حس کردم کسی هست که مرا می‌خواهد و دلم را می‌فهمد. اما همین که خواستم بلند شوم، مرد تعمیرکار آمد و با صدای خشن گفت:

- نوبت کارت هنوز نرسیده!

برادرم جلو رفت و گفت:

- بذار پری بره، ما با شما کاری نداریم.

لحظه‌ای سکوت شد، آن مرد که حالا ترسیده بود، عقب نشست. برادرم دستم را گرفت و گفت:

- بیا، بریم پیش خانواده‌ات.

در راه برگشت، صدای زوزه باد در گوشم می‌پیچید، اما حس کردم شاید این باد حامل خبری از آزادی باشد. وقتی به خانه رسیدیم، مادر و پدرم کنار هم نشسته بودند، چشمانشان پر از اشک بود. مادر مرا در آغوش گرفت و گفت:

- پری، ما اشتباه کردیم…

پدرم اما فقط ساکت بود و سرش را پایین انداخته بود. آن روز، برای اولین بار در زندگی‌ام، احساس کردم هنوز هم امیدی وجود دارد.

چند روز بعد، فهمیدم که پدر و مادرم زیر فشار مشکلات مالی و فقر مجبور به تصمیمات سخت شده بودند، اما حالا که بازگشته بودم، نگاهشان سنگین‌تر شده بود. من سعی می‌کردم قوی باشم، لبخندی روی لبانم بیاورم، اما شب‌ها وقتی تنها می‌شدم، بغض دوباره گلوبم را می‌فشرد.

مدتی گذشت و به ناچار به مدرسه برگشتم، اما انگار همه چیز مثل گذشته نبود. نگاه‌های همکلاسی‌ها، حرف‌های پشت سر و سردی نگاه معلم‌ها، مرا بیشتر از همیشه در حس تنهایی غرق کرد. تنها دلگرمی‌ام برادرم بود، کسی که نشانم داد زندگی هنوز می‌تواند شیرین باشد.

روزی که باران تندی می‌بارید، برادرم مرا زیر چترش گرفت و گفت:

- پری، می‌دونم زندگی سخته، اما تو نباید بذاری این سختی‌ها تو را بشکنه.

نگاهم به زمین دوخته شد و گفتم:

- اما من چطور می‌تونم؟ همه چیز علیه منه…

لبخندی زد و گفت:

- تو قوی‌تر از اونچه فکر می‌کنی هستی. من کنارتم.

و این‌گونه بود که من شروع کردم به جنگیدن؛ جنگی نه با دیگران، بلکه با خودم، با ترس‌هایم و حصارهای ساخته شده دورم. هر روز یک قدم کوچک برداشتم، هر روز نفس عمیقی کشیدم و یادآوری کردم که من یک پری هستم، نه فقط یک گل در حصار.

هر روز صبح که بیدار می‌شدم، در دل می‌گفتم امروز باید قوی‌تر از دیروز باشم. و روزی که باران آرام بر حیاط خانه می‌بارید، برادرم کنارم نشست و گفت:

- پری، من بهت افتخار می‌کنم.

اشک شادی در چشمانم جمع شد.

- منم می‌خوام روزی زندگی‌ام را خودم بسازم، نه کسی دیگه…

برادرم لبخندی زد و گفت:

- تو می‌تونی، فقط باید باور داشته باشی.

این آغاز تازه‌ای بود؛ شروعی که با درد و شکست همراه بود، اما در نهایت، قصه دختری به نام پری، دیگر در حصار نبود، بلکه پرواز می‌کرد

پایان.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1399



برچسب‌ها: برادر مهربان, رشد, امید, توانمندی
[ دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...