واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 
قسم به وسعت چشمانت

دیدم

که می رفتم

آیا خاک مرا در آغوش

خواهد کشید؟!!

رشت/۸۷/مانا

[ دوشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ مانا ] [ ]

پروردگارا می دانم باید بیایم نزدت، حالم را می دانم و از جسمم خبر دارم، هفته ها سعی کردم به همه بفمانم که سالمم اما...دلم می خواهد از این کالبدجسم فرار کنم و هیچ از فرشته مرگت نمی ترسم و با تمام وجود آماده ام روحم را تسلیمش کنم، اما کارهای پدرم مانده است.

التماست می کنم چندی امانم دهی تا بتوانم مادر و خواهرم را به آرامش برسانم و کارهای عقب مانده  را به سرانجام برسانم....

می دانم کریمی و حکمتت چیست.می دانم...دوستت دارم و برای دیدارت لحظه شماری خواهم کرد...زیرا از این همه غریبی راحت می شوم.

[ دوشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ مانا ] [ ]

مادرم دست و پایش درد می کند. دکترها نمی دانند چرا مادرم به این روز افتاده است...شاید اصلا هر کس می داند خودش را به فراموشی می زند..

دستها و پاهای مادرم هنگامیکه بچه به کمر در آبها کار می کرد،وقتی تمام رطوبت به داخل تنش هجوم می آورد. تمام استخوانهایش برای گشنه نبودن فرزندانش می تپید. وقتی لقمه ها را گوشه پرک چادر گل گلی اش مخفی می کرد و برای کودکانش می آورد.فکرش را نمی کرد که روزی پیر و زمینگیر می شود...

او این کارها را کرد تا من با پاهایش راه بروم و با دستهایش کار کنم و با ستون فقراتش قامتی بلند چون سرو داشته باشم...

راستی آیا من نیز مثل او خواهم بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



برچسب‌ها: مادر, خستگی, روزگار, درد
[ یکشنبه ششم مرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ مانا ] [ ]

پدرم فراموشی گرفته است

شاید می خواهد تمام گذشته را پاک کند

شاید رنجها و دردهای قدیم را می خواهد به دست فراموشی بسپارد

شاید می خواهد تمام غمهایش را به باد بسپارد

پدرم فراموشی را به بهای جوانیش داده است

راستی فردا ما چگونه دردهایمان را فراموش خواهیم کرد. آیا کسی ما را یادآور جوانی خواهد بود؟



برچسب‌ها: پدر, فراموشی, درد, جوانی و پیری
[ یکشنبه ششم مرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ مانا ] [ ]
سلام مانا!!

این روزها دلم بدجوری گرفته است از زمانه از آدمهای زمانه از زمین...

چقدر این زمین با تمام وسعتش برایم تنگ است....

کاش مانا می توانستم مثل تو صبور باشم و با گذشت....کاش می توانستم خودم را به دست باد بسپارم...

آی مانا... آی مانا... دلم برای خودم تنگ شده است...

قلبم دارد منفجر می شود... گاهی از درد قلبم بخود می پیچم و ....

هنوز نفهمیدم چرا وقتی آدم بدنیا می آید بعضی ها گریه می کنند و بعضی ها شادی؟...............

مانا...مانا...مانا... وقتی هستی کسی را نداری!! تنهایی !! وقتی می میری همه هستند و تو را شکلات پیچ می کنند و بزور تورا در یک متری می گذارند!

دلم به حالت می سوزد مانا...

            در مرامم از این مردم پست

                             این طایفه زنده کش و مرده پرست

            تا زنده بود مرده کشندش به جفا

                            تا مرد به عزت ببرندش سر دست.

[ یکشنبه ششم مرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ مانا ] [ ]

پدرم کوچ کرد..........................

[ شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۲ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
برچسب‌ها وب
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...