واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
ـ گفتم اگه دلمو به دریا بزنم، دریا دل میشم. ـ شدی؟! ـ نشدم که هیچ، دل تنگِ "دریا" هم شدم. ـ چرا؟ ـ هیچی! ـ هیچی که نشد جواب! ـ راستی خودت چرا اینجایی؟ - حرفو عوض نکن. - به نگاهش زل میزنم، می درخشد. - جوابمو بده؟ چرا اومدی اینجا؟ - آوردنم اینجا. - چرا؟ - ... که شاهد باشم. - شاهد چی؟ - شاهد... شاهد شماها! ـ مگه میدونستی مییام؟ ـ "شاید" ـ تو چرا اومدی؟ ـ اومدم، دنبال "دریا". ـ شاید اگه میموندی، خودش مییومد! ـ گفت از اینجا میگذره. ـ مطمئنی؟ - نمیدونم! اینجا چقدر تاریکه، نمیترسی؟ ـ من که عادت کردم، ولی اون گوشه یه شمع هست، اگه کبریت داری روشنش کن! شمع را بر میداری. کبریت را از جیبت بیرون میآوری، چوب کیریت را به قسمت تیره اش میکشی. - اه، روشن شو دیگه! فضای تاریک، روشن میشود، شمع در نگاهت میلرزد. بسمت پنجره میروی، دستی به شیشههای دود گرفته و سیاهش میکشی. ـ این چیه؟ چرا پاک نمیشه؟! نور کم رنگی از حاشیه ـ سه گوش ـ شکسته شدهی بالای پنجره، مثلثی روی دیوار میسازد! ـ اینجا، دلت نمیگیره؟ ـ چرا، اولش میگرفت. اما دلم خوش بود که میتونم از پنجره، آبی، آسمونو رو ببینم! آدمارو هم... ـ حالا چی؟ ـ راستی میتونی، ببینی بیرون چهخبره؟ روی نوک پا، میایستی، از مثلث روشن بیرون رو نگاه میکن!. ـ چرا نیومد؟ ـ مییاد. ـ ساعت چنده؟ ـ صبر کن. ساعت دیواری هفت ضربه میزند. ـ این ساعت که کار نمیکنه؟ پر از تار عنکبوته! ـ ساعت پنج. ـ از کجا میدونی؟ ـ یه عمره باهاش سرکردم. ـ خب، دو ساعت به اومدنش مونده! ـ بیا روبروم ، میخوام خودمو تو چشات ببینم. روبروم میایستی. ـ چشات خونیه! ـ شاید از بیخوابی باشه تا صبح نخوابیدم. - چشاتو واکن، آهان، وای چرا اینقدر سیاه شدم؟! ـ چند روز، خوندتو ندیدی؟ - روزای زیادییه، حسابش از دستم رفته. ـ "شاید" یکسال. ـ کی تورو اینجا، میخکوب کرده؟ کی؟ چرا؟ ـ "دریا" - دریا؟ ـ آره، همون موقع که عاشق موجهای شفافش شدم، اونم عاشقم شد. ـ هر دوتاتون عاشق شدین؟ ـ میخواست غیر از خودش، هیچکسو نشون ندم. همین شد که میبینی، منو اینجا به صلابه کشید. - صلابه؟! ـ آره، اول، روی دیوار یه صلیب کشید، آخه اون از صلیب خوشش میاد. بعد وسط صلیب میخکوبم کرد. ـ اگه بگم نمیترسی؟ ـ بگم نه، بقیهشو تعریف میکنی؟ ... ـ اینجا مال دریاست. ـ چقدر سرده. نگاه کن، پاهام خیس شد. شمع نمیه سوخته را بر میداری، بالای سنگ خاکستری روبرویم مینشینی. - نکنه تا اومدن دریا پرآب بشه؟ میترسی؟ ـ آسودگی ما، چی؟ ـ بکذریم؟ ـ میخوای با دریا کجا بری؟ ـ میخوام با دریا برمو برسم به "آرام"! ـ تو که دریانورد نیستی - هستم، هستم.! ـ یعنی میخوای بری؟ ـ آره. ساعت دیواری هفت ضربه میزند! ـ ساعت شش. - آب داره زیادتر میشه. بذار برم، ببینم بیرون چه خبره. از جایت بلند میشوی، پاهایت تا زانو در آب فرومیرود. شمع نیمه سوخته از دستت میافتد. همه جا تاریک میشود. کورمال کورمال به طرف در میروی. - در کجاست؟ همین جا بود، یک کلمه حرف بزن! نیست، در نیست. به سمت پنجره میروی. پنجره سنگ شده است جز سه گوشه مثلثیاش. به دیوار دست میکشی، ساعت هم نیست. - اینجا کجاست؟ آب، تا کمرت بالا میآید. - مگه، منتظر دریا نیستی؟ - چرا، ولی اینجا گیر افتادم. - نترس، من باهاتم. - اما تو ... - من به "دریا" یه قول دادم، تورو اینجا نگه دارم. - مگه منو میشناسی؟ - "شاید". - بذار، تا دریا بیاد برات بگم. - مگه خودت نمیخواستی، بدونی چرا اینجا؟ سکوت، تاریکی، تنهایی، آب، سرما. - سرده، بگو، حرف بزن. - "دریا" میخواست خردم کنه. بشکندم تا نتونم چیزی رونشون بدم. مال خودش بشم. خردههامو مثل ستارهها توی موجهای پریشونش پخش کنه، تا همه جا باهاش باشم. - خردت نکرد؟ - من التماس کردم. "دریا" هم گفت: هر سال، همین روز، سر ساعت هفت، وقتی ساعت یک ضربه زد، فقط یک ضربه، مییاد پیشم. اگه... تا گلو در آب فرومیروی. هر چه دست و پا میزنی، سنگهای سرد و لیز، امانت نمیدهند. - آینه کمکم کن. آینه ... - "دریا" بهم گفت: اگه بتونم هر سال، یکی مثل تو به موجهاش هدیه بدم تا ببره به "آرام"، منو نمیشکنه، حالا چندین ساله که من اینجا هر سال، سر ساعت هفت، با تک ضربهی ساعت، یکی مثل تو رو به دریا هدیه میدم. داشتم ناامید میشدم. با خودم گفتم: امسال دیگه "دریا"، میشکندم، که اومدی. خودت خواستی بیای دیدن "دریا"، گفتی: میخوای بری، خب، برو ... ساعت یک ضربه میزند. همراه موجها به سمت دریا میروی، "دریا دل" میشوی. نسرین(مانا) خوشکیش/ پاییز ۷۷
برچسبها: داستان کوتاه ایرانی, فضای وهمآلود, آرامش گمشده, دلتنگی آینه و سکوت [ چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یه روز، یه دختری خسته از همهچی، تصمیم گرفت که دیگه ننویسه… اما نمیدونست که بعضی حرفها فقط وقتی گفته نمیشن، سنگینتر میشن. اما شب، وقتی همه خواب بودن و چراغای شهر کمجون میزدن، یه چیزی توی دلش وول خورد. یه بغض ناتموم، یه واژهی بیسر که جا مونده بود ته گلوش. بلند شد، بیاختیار… دست کشید روی جلد همون دفتر قدیمی. اون شب، نوشتن نجاتش داد، نه چون کسی خوند، نه چون کسی لایک کرد، فقط چون نوشتن، تنها زبونی بود که دلش بلد بود باهاش گریه کنه… مانا/1404
برچسبها: متن ادبی کوتاه, نثر احساسی, اشک و قلم [ چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ببین رفیق، این روزا همه یه جوری دارن از همدیگه کپی میکنن. انگار یه مُد اومده که همه باید یه شکل بشن، یه جور حرف بزنن، یه جور لباس بپوشن. آدم نگاه میکنه، فکر میکنه همه یه قالب دارن، دیگه خبری از اون آدمهای خاص با سلیقههای جورواجور نیست. یه جورایی همهمون داریم از خودمون دور میشیم. میخوایم شبیه کسی بشیم که نیستیم، واسه اینکه شاید بیشتر دیده بشیم، شاید بیشتر دوست داشته بشیم. ولی تهش چی میشه؟ یه مشت آدمِ شبیه به هم که هیچ کدومشون خودشون نیستن. مثل یه نقاشی که هزار بار از روش کپی شده، دیگه اون اصالت و اون روح اولیهش رو نداره. شاید ظاهر رو بشه عوض کرد، میشه یه نقاب زد و یه مدت نقش بازی کرد. ولی اون تهِ تهِ وجود، اون چیزی که واقعاً هستیم، هیچوقت عوض نمیشه. مثل یه رودخونه که هر چقدر هم مسیرش رو کج کنن و سد جلوش بزنن، آخرش باز به سمت دریا برمیگرده. یه روزی میرسه که آدم خسته میشه از این همه تقلید، از این همه نقش بازی کردن. دلش میخواد خودش باشه، همون آدمِ دست نخوردهی اول. شاید اون روز یکم دیر شده باشه، شاید یه سری چیزا رو تو این راه از دست داده باشه، ولی اون اصل و نسبِ درونی، اون ذاتِ واقعی، همیشه یه جایی منتظرش میمونه. مثل یه دونهی کوچیک که هر چقدر هم زیر خاک بمونه و دیر جوونه بزنه، آخرش یه روزی سر از خاک بیرون میاره و نشون میده که چه گیاهی بوده. آدم هم همینه، هر چقدر هم خودشو قایم کنه و شبیه بقیه بشه، یه روزی اون «خودِ اصلی» سر و کلهش پیدا میشه. دیر یا زود، آدم به همون جایی برمیگرده که ازش اومده، به همون «منِ» واقعی خودش. فقط امیدوارم اون روز، خیلی از خودش دور نشده باشه. مانا/مهر ماه 1401
برچسبها: من واقعی, تقلید, اصالت و هویت, تفکر مانا [ دوشنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی واژهها قبل از آنکه به زبان بیایند، سر بریده میشوند... نه با شمشیر، که با ترس، با خفقان، با نگاهی که میگوید «سکوت کن». کلماتی هستند که در سینه ماندهاند، سوزنده، تیز، بغضشده. نه راه پیش دارند، نه راه پس. نه میتوان فریادشان زد، نه میشود نادیدهشان گرفت. این واژههای بیسر، گاهی نام عشق دارند، گاهی درد، گاهی اعتراض... گاهی فقط یک "دوستت دارم" سادهاند که هیچگاه گفته نمیشوند و در سکوت میمیرند. دنیای ما پر است از کلمههایی که هرگز اجازهی تولد نیافتند. در گلوی شاعران خفه شدند، در دل مادران پیر پژمردند، در ذهن کودکانی که "حق حرف زدن" نداشتند، گم شدند. و ما، همهمان، قبرستانی از واژههای سر بریدهایم. اما هنوز هم میتوان نوشت، هنوز میشود واژههایی را نجات داد، با صداقت، با شجاعت، با قلمی که نترسد از زخم، از گم شدن واژهها، از طرد شدن. بگذار دستهایمان تپش واژهها را دوباره به دنیا برگردانند، شاید دنیا با واژهای صادقانه نجات یابد. مانا/رشت 1397 برچسبها: واژههای ناگفته, فریاد خاموش, صدای قلم, واژههای ممنوعه [ یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
انسانی که راه زندگی را با تقلب پیموده، نه پای حقیقی دارد، نه عمقی در وجودش. او که سر کار میرود با نقابی از ریا، هر لبخندش را مهارتِ بازیگری ساخته، بیآنکه عمق مهارتی در دل داشته باشد، تنها تصویری از موفقیت را به نمایش گذاشته است. و عشق؟ آن نازکترین رشتهی قلبی؟ اگر با دروغ و فریب بافته شود، چیزی جز تکهای ناپایدار نیست، روزها میآیند و میروند، اما سراب تقلب همیشه در فاصلهای دور و نزدیک میرقصد، و انسان، اگر روزی به خود بیاید، خواهد دید که همهی آنچه ساخته، خانهای است روی شنهای لغزان. راهی که با صداقت آغاز شود، هرچند سخت و طولانی، اما پایدار و واقعیست، و تنها آن است که آدمی را به آرامش میرساند. مانا/1404 برچسبها: تقلب, طماع و جاه طلب, ویرانی, انسان بدون انسانیت [ شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
روزی خواهد رسید... روزی که خورشید نه برای دویدن، بلکه برای درخشش طلوع کند. روزی که در آن، دستهایمان نه برای جنگیدن، بلکه برای نوازش باز شوند. من آن روز را میبینم، در لابهلای چینهای آرامش، در شفافترین نقطهی آسمان. لبخند میزنیم به هر ثانیه، به هر رهگذری، به هر برگی که با نسیم میلغزد روی شانه مان. در آن روز، زندگی بوی باران تازه میدهد و دل، بوی امید... روزی میرسد که ما، تنها برای بودن، برای زیستن، برای لمسِ لحظهای ساده، شاد باشیم. و آن روز...
مانا/1402 برچسبها: نثر, حیرت, آرامش, زیستن [ شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بارها توی خیال کشتمت. روز بعد زنده دیدمت. عجیب است؛ چرا نمیمیری؟ شنیده بودم که پیمانه به ۶۰ برسد باید بمیرید. "اما" این را هم شنیده بودم، تو و همجنسانت عمر طولانی میکنید. "شاید" آن روز نادانی کردم که رو نشان دادمت ! واِلّا مرا چه کار هر روز صورت زشت و بدقواره ات را ببینم. غصه فردا را بخورم که باز باید ببینمت. فریب مهربانیم را خورده بودم!. می گفتی: مهربان هستم و همه را با یک چشم میبینم! شاید بخاطر یک چشمی بودن خودت میگفتی. "اما" من دو چشم داشتم. یک جفت که همه را با همان دو چشم میدیدم. پس از کجا فهمیدی مهربانم؟! هر صبح میله های آهنی را زیر بغلت میگیری. بالای تختم میایستی. صبح بخیر میگویی. نان و مربا حاضر میکنی. چای جوشیده هم برای دو نفر. دور و برت را نگاه میکنی، کسی نگاهم نکند. دستی به موهایم میکشی. "اما" نه، این روزها دیگر دستی به رویم نمیکشی، تا بوی بد همه جا را نگیرد. بعد مینشینی و با نگاهم صبحانه میخوری!! انگار در همان بیست و چند سالگی ماندهام و تکان نخوردهام. اما تو ۶۰ سالت است. عمر کمی نیست. "شاید" مثل باد گذشته باشد. امّا نه برای تو که تنها مرا و نگاه متنفرم را هر روز ملاقات میکنی. خودت خواستی، همیشه کنارت باشم و تنها نگذارمت. نمیخواستم هیچ وقت تنها بگذارمت. "شاید" این را، از نگاهم نخواندی که فریاد زدی: مهربانی حدّی دارد، خندیدن حدّی دارد. دست دیگران ... چرا اینهمه به اطرافیان... مگر چه رابطهای با تو دارند. میگفتم: همهشان آدمند. فهمیده بودم، رگههای شک در ذهنت ریشه دوانده است. شک، تردید، بلای خانمانسوز. نفرت، کینه آمد! سعی کردم بفهمانمت همه را دوست دارم. نه، دوست داشتن برایم معنا ندارد. بلکه به همه احترام میگذارم. احترام همیشه میتواند باشد. بار اوّل دیدنت ،احترام گذاشتمت، مثل همه. بخاطر قیافه زشت و پای لَنگَت نبود .صورت زشتت برایم زیبا بود. سلام کردمت. برایت چای و شکلات آوردم؛ مثل همه. نمی دانستم ظرفیتش را نداری. نگاهت را از دور میدیدم. سایه ات سنگینی میکرد. چقدر از نگاهت بدم میآمد. پشتم لرزید. میخواستم هیچ کس نگاهم نکند. عاقبت سایه ات، سایبانم شد؛ برای همیشه. شک آمد، دودلی آمد، خانه به دوش شدیم. به اینجا آوردیم، به این بیابان. چهار حصاری که با ستونهای بلند، پنجرههای شطرنجی، زندان زندگیم شد، این هم راضی نکردت. انگار آتشی در وجودت دمیده بودند. آتشی سرد! سوزشش را احساس میکردم. "اما" به ظاهر اثری باقی نمیگذاشت. هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، ثانیه به ثانیه صورت زشت و کریه ات برایم نمایان تر میشد. متنفر میشدم. از تو، از... دیگر نمیتوانستم تحمل کنمت. حرف زدن فاصله مان را زیادتر میکرد. سکوت کردم، سکوتم را نشان خیانت دانستی. سایه ات بدجوری روی شانه هایم سنگینی میکرد. صورتم سیاه شد، زیر شک و تردیدت. آمدی، با دستهایی که بوی نامهربانی میداد. با چشمانی آتش گرفته، دست حلقه کردی دور گردن باریکتر از مویم. سعی کردم خودم را رها کنم. انگار دستت... ********** رهایم کردی. بی حس شدم. افتادم روی کف سیمانی اتاق. بلند کردیم. روی تخت گذاشتی. همین اتاق قفس زندگیم شد. بارها توی خیال کشتمت. روز بعد زنده دیدمت. چرا نمی میری؟ ۶۰ سال عمر کمی نیست. صبح عصای آهنی را زیر بغلت میگیری. بالای سرم می ایستی، سلام میکنی. نان و مربا آماده میکنی. چای جوشیده هم، برای دو نفر. دستت را به صورتم... نه دیگر دستی به رویم نمیکشی. نه بخاطر بوی بد! استخوان خالی که بو نمیدهد. "شاید"، از حدقه خالی چشمم میترسی. از استخوانهای گونه ام،آرواره ام،که دندانهای شکسته شده به دستت را میبینی یا... عصای زیر بغلت را کنار میگذاری. صندلی قدیمی و زنگ زده را جلو میکشی؛ رویش لم میدهی؛ چشمانت به سقف اتاق خیره میماند. " من" میمیرم. نسرین(مانا) خوش کیش/۲۷ بهمن ۷۷ برچسبها: داستان کوتاه, تنهایی و دلتنگی, عشق و نفرت, عاشقانه و وابستگی [ پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
باران که میبارد، جهان شکلی دیگر میگیرد؛ انگار هر قطره، واژهایست در شعری ناتمام که سالهاست در دل آسمان مانده و حالا، آرامآرام بر صفحه خاک نوشته میشود. باران که میبارد، مرا میبرد به سالهایی دور، به پشت پنجرههای بخارگرفته، به صدای سماور، به دستهایی که دیگر نیستند و آغوشهایی که دیگر گرم نمیشوند. یادهایی از جنس نور، از جنس لبخندهای بیدغدغه؛ یاد پدری که در دل باران، بیچتر، با گامهایی مطمئن، زندگی را به خانه میآورد... یاد مادری که با هر قطره، دعا میکرد برای فردایی بهتر. باران که میبارد، کوچههای خاموش جان میگیرند. خاطرات، در پیادهروهای خیس قدم میزنند. صدای چکیدن قطرهها روی سقف خانهها، نوای آشناییست از گذشتهای نه چندان دور. دلم میخواهد در دل این موسیقی بیکلام، گم شوم؛ چنان که گویی هیچگاه نبودهام، مگر در خیال کسی، در خاطرهای ناتمام. باران که میبارد، دلم نرمتر میشود. شاید بشود دوباره بخشید، دوباره باور کرد، دوباره عاشق شد. باران، آشتینامهایست میان من و دنیا؛ میان دیروز و امروز؛ میان آنچه بودم و آنچه هنوز میتوانم باشم. باران که میبارد، گلها بیشتر میخندند، درختها ایستادهتر میشوند، پرندهها عاشقتر میخوانند. باران، راز طبیعت است؛ جاریترین پیام امید. شاید برای همین است که هر وقت باران میگیرد، حس میکنم کسی از بالا برایم نامه نوشته؛ نامهای پر از بخشش، پر از شروع تازه. باران که میبارد، میخواهم کودک شوم، پابرهنه بدوم در حیاطی گِلی، بخندم بیدلیل، بپرم در گودالهای کوچک آب و خیال کنم آسمان هم با من بازی میکند. و باز، باران که میبارد... من، به ناکجای رفتن میروم؛ جایی میان رؤیا و یاد، میان اشک و لبخند، میان تو... و تو... مانا/1404/ شب بارانی رشت
برچسبها: ناکجای رفتن, لبخند و ایستادگی [ چهارشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قشنگ نگاه میکنی میبینی فلانی چه راحت داره بالا میره، پست و مقام میگیره، همه بهش احترام میذارن. بعد یه کم که دقیقتر میشی، میفهمی چه کسایی رو زیر پا له کرده تا به اینجا رسیده. چه حرفهایی پشت سر این و اون زده، چه جوری اعتبار بقیه رو دزدیده و به اسم خودش زده. بدتر از همه اینه که بعضیهاشون انگار لذت هم میبرن از این کار. یه جور حس قدرت بهشون دست میده وقتی میبینن یکی دیگه داره زمین میخوره تا اینا یه قدم برن جلوتر. انگار یه جور مسابقهست واسشون که کی میتونه بیرحمتر باشه. البته تهش چی میشه رو خدا میدونه. شاید یه مدتی بَرّن، شاید یه روزی هم ورق برگرده. ولی خب، اونایی که از راه نامردی بالا رفتن، هیچوقت طعم واقعی موفقیت رو نمیچشن. چون همیشه یه سایه از اون پایین کشیدهها دنبالشونه، یه حس گناه ته دلشونه، هر چقدر هم که بخوان خودشون رو گول بزنن. به قول معروف، باد آورده رو باد میبره. اون بالایی هم که با پله کردن بقیه بهش رسیدن، یه روزی با یه تلنگر کوچیک هم ممکنه بریزه پایین. مهم اینه که آدم با زحمت خودش، با دستای پاک بالا بره. اون موفقیته که مزه داره، اون سربلندیه که ارزش داره. نه این بالا رفتنهای کثیف و بیریشه. مانا/1403 برچسبها: سایههای تاریک, صعود تا سقوط, بیعدالتی, فضای سمی [ سه شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
برای گذشته ی رفته شده و بوی نم باران کودکی: صبح زود که به سمت کار راه میروم، هنوز خنکای شب بر زمین نشسته است. بوی خاک نمدار صبحگاهی که از دل زمین برمیخیزد، حسی غریب در دل ایجاد میکند. این عطر خاک، بیصدا و بیخبر از گذر زمان، یادآور لحظاتی است که دیگر برگشتناپذیرند. شبنمهای ریز روی برگها و چمنها همچنان به خواب عمیق خود ادامه میدهند، بیاعتنا به روزی که در پیش است. نخستین اشعههای خورشید به آنها میتابد، اما هیچ درخشش خاصی در آنها نیست، انگار در این دنیای سرد، هیچچیز به جز تنهایی باقی نمانده است. سرمای خاص صبحهای تابستان، که هنوز از شب گذشته در فضا باقی مانده، به تن میچسبد. این سرمای ملایم، برخلاف گرمای طاقتفرسای روز، یادآور آرامش شب است، اما در عین حال احساس میکنم که هوای خنک، نه از فصل، بلکه از دل یک دنیای خالی است. گامهایم بر خاک مرطوب، صدای لال شدهای را میسازند؛ صدایی که گویی طبیعت خودش هم از سکوت و بیحرکتی غمگین است. هوا سرد است، اما نه به خاطر شب، بلکه به خاطر خاطراتی که در دل این صبحهای خاکی پنهان شدهاند. هر روز آغاز میشود، اما انگار هیچ چیز آنطور که باید نبوده و هیچچیز به درستی به پایان نمیرسد. مانا/1404 برچسبها: لحظههای جاودان شبنم, ردپای یک رویا, آغازعای خاموش, عشق [ سه شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
امروز، روز کسیست که خانه را با دستهای مهربانش معنا میکند؛ مادر، یعنی آغاز تمام مهربانیها؛ و برای من، که دیگر نمیتوانم دستهای مهربانش را لمس کنم، روز مادر را به یاد همهی مادرانی که با عشق زندگی را زیبا کردند، مانا/21 اردیبهشت1404( 11 می 2025) روز جهانی مادر برچسبها: روز جهانی مادر, 11 می, عشق, افسوس [ یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یه روزی چشم باز میکنی و میبینی دیگه نیست... اون آدمی که صدات میزد، اون که بیبهونه برات میخندید، اون که هرچی بود، بودنش برات آرامش بود، حالا جاش خالیه. اما اینو بدون: اون لحظه دیگه دیره... دیگه گریه و زاری و شیون، حتی اگه دنیا رو هم زیر و رو کنی، اونو برنمیگردونه. حیفه... حیفه مهربونیهامونو بذاریم برای وقتی که صدامون بهش نمیرسه. حیفه بغلهامونو نگه داریم برای قاب عکس روی دیوار. گل و حلوا و فاتحه خوبه، اما نه وقتی که اون آدم دیگه بینمون نیست. خوبه وقتی هست، براش چای بریزی، یه دل سیر نگاهش کنی، یه دل پر بگی "دوستت دارم"، بگی "خوشحالم که هستی"، بگی "اگه نباشی، یه چیزی تو دلم کم میشه". زندگی خیلی کوتاهتر از اونه که ... تا هستیم، قدر همو بدونیم. چون بعد از رفتن، دیگه فقط سکوت میمونه... فقط سکوت. مانا/1402 برچسبها: مهربانی و قدرشناسی, مرگ و زندگی, دوستت دارم, صمیمیت [ یکشنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هوا سنگین بود. آلودگی مثل پتوی خاکستری روی شهر پهن شده بود. بوقها، صدای موتور، فریادها... همه چیز بیوقفه جاری بود. سامیار، با پیراهن اتو کشیده، کت خوشدوخت و کراواتی براق، قدمزنان از ساختمان اداری بیرون آمد. بوی ادکلنش پشت سرش میماند. تهریش مرتب، کیف سامسونت چرمی در دست... ظاهرش داد میزد از طبقهایست که به خود میگوید "فرهنگی". مقابل ساندویچی ایستاد. صف نسبتاً بلند بود. جوانی با لباس کار و دختری با مانتوی چروک پشت سر هم ایستاده بودند و... . سامیار مستقیم رفت جلو، بیتوجه به صف. گوشیاش را درآورد، با لبخند گفت: ـ داداش، یکی بنداز برام، مخصوص... پیاز بیشتر! جوان فریاد زد:ـ آقا صفه! سامیار برگشت، نگاهی از بالا به پایین انداخت:ـ صف؟ بله... ولی من عجله دارم! و بدون توجه، اسکناس را به فروشنده داد. پشت سرش پچپچ بالا گرفت. وقتی ساندویچش را گرفت، ماشینش را از کنار خیابان برداشت و وارد خیابان شد، تلفنش زنگ خورد. هندزفری نداشت، با یک دست رانندگی میکرد و با دست دیگر گوشی موبایل را گرفته بود. ضبط ماشین روشن بود و صدایش گوشخراش. چراغ زرد شد. سرعت گرفت و رد شد. عابری که میخواست عبور کند، عقب پرید. رانندهای دیگر فریاد زد: ـ آهای! چراغ رو نمی بینی! سامیار لبخندی زد. در آینه نگاهی به خودش انداخت. کراواتش را مرتب کرد. زیر لب گفت: ـ ملت هنوز فرق آدم با سطح و فهم رو نمیدونن! دختری در کنار خیابان ایستاده بود، با آدامسی صورتی رنگ. آنقدر بادش کرد که ترکید. سامیار خندید. دختر هم ناگهان جلو ماشینش پیچید. ترمز کرد. باز هم لبخند. هیچکس به دیگری توجهی نداشت. همه در شتاب، همه در بیتوجهی. کمی آنطرفتر، پیرمردی با عصا، میخواست از خط عابر عبور کند. هیچکس توقف نکرد. سامیار نگاهش کرد، اما پا از پدال برنداشت. پیرمرد گفت: ـ ما فقط بلدیم کراوات ببندیم، ولی نمیدونیم ...! سامیار برای لحظهای ایستاد. ساندویچش سرد شده بود. به اطرافش نگاه کرد. همه در حال سبقت، فریاد، دود، زباله، بوق. در آینه، خودش را دید... کراوات هنوز براق بود، اما تصویر پشت سرش؟ دود و توهین و نگاههایی پر از بیاعتمادی. سکوت کرد. بوق پشتسر، دوباره او را هل داد به جلو. حرکت کرد. از کنار پیرمرد گذشت. چراغ بعدی هم زرد بود. و او... باز هم رد شد. نسرین (مانا) خوشکیش/1404
برچسبها: فرهنگ, نوبت, با کلاس, توهین [ جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تو در جمع غریب هستی. همه در حال صحبت هستند، اما انگار هیچ کلمهای به تو نمیرسد. هر حرفی که از دهان دیگران بیرون میآید، مثل نسیمی سرد از کنار تو میگذرد. حتی وقتی با تو صحبت میکنند، حس میکنی که این حرفها هیچ پیوندی با دنیای درونت ندارند. تو به گوشهای میروی، شاید برای اینکه در سکوت خودت، بتوانی کمی آرامش پیدا کنی. در دل جمع، در کنار همه، حس میکنی که تنهاترین فردی.
(مانا) /1404 برچسبها: غربت, مانا, سکوت, جمع آشنا [ چهارشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تو همیشه در جمعهایی که به نظر پر از هیاهو و شادیاند، به شکلی غریب ایستادهای. مردم صحبت میکنند، میخندند، ولی انگار این صداها برای تو چیزی نیست. قلبت در درونت سنگینی میکند و در جمعی که دور و برت شلوغ است، تنها هستی. هیچ کلامی نتوانسته آن فاصله میان تو و دیگران را پر کند. فقط منتظری که شاید روزی بتوانی در میان این جمعها جایی پیدا کنی.
(مانا) /1404 برچسبها: مانا, جمع, غربت, مردمآشنا [ چهارشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تو در جمع مینشینی، اما انگار در دنیای دیگری هستی. نگاهها به تو میرسند، اما هیچ کدام به عمق تو نمیزنند. لبخندها رد میشوند و حرفها مثل پرندههایی که از کنار پنجره میگذرند، بیآنکه برای تو مکث کنند. حس میکنی که اینجا نیستی، که هیچکدام از این گفتگوها نمیتواند تو را در خود جای دهد. به خودت میگویی که شاید در این جمع هیچوقت جایی نداشتی، هیچوقت مثل دیگران نمیتوانی احساس تعلق کنی.
(مانا) /1404 برچسبها: غربت, مانا, بی کسی, جمع [ چهارشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
محبت یه حس خیلی خوبه که دل آدم رو روشن میکنه، حتی وقتی همه چیز تاریک به نظر میاد. وقتی مهربونی رو از قلبت به کسی میدی، انگار یه آرامش خاصی توی دلش کاشته میشه. گاهی وقتا یه نگاه مهربون یا یه لبخند، بیشتر از هزار تا حرف کمک میکنه. مهربانی یعنی اینکه بدون اینکه انتظار داشته باشی، فقط از ته دل به کسی خوبی کنی. محبت یعنی اینکه آدمها رو همونطور که هستند بپذیری و برایشون دل بسوزونی. وقتی مهربون باشیم، دنیا برامون به یه جای گرم و صمیمی تبدیل میشه. یه حرکت کوچیک از محبت میتونه دل کسی رو شاد کنه و برای همیشه یادش بمونه. مهربانی همون حس خوبیه که هیچ وقت نمیتونه کم بشه و همیشه میمونه. یه قلب مهربون همیشه نور خودشو به اطراف میتابونه و همه رو گرم میکنه. محبت یه زبان بیصداست که همه رو به هم نزدیکتر میکنه، بدون اینکه حرفی زده بشه.
(مانا) /1404 برچسبها: دنیای مهربانی, عشق و محبت, بخشش و نور, روابط انسانی و عاطفه [ سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تو همیشه توی این بازیهای دنیا گم میمونی. همه دنبال پول و شهرتن، اما هیچکس از تو نمیپرسه که چطور روزتو میگذرونی. همه درگیر خودشون هستن و تو انگار جزئی از این شلوغی. همیشه به خودت میگی: «من چه جایی تو این بازی دارم؟» اما در نهایت میبینی که هیچکس به فکر تو نیست.
(مانا) /1404 برچسبها: بازی, آدما, غزیب, پول [ دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
این دنیا مثل یه بازیه. یکی بالا میره، یکی پایین میاد. من خودم رو همیشه وسط این بازی میبینم و گاهی به خودم میگم: «نکنه منم بخشی از این بازی هستم؟» آدمها همیشه دنبال چیزهایی هستن که مال خودشون باشه، حتی اگه از رو پا گذاشتن روی دیگران به دستش بیارن. توی این بازی خیلی وقتا خودم رو فراموش میکنم.
نسرین (مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: بازی, آدم, عشق و تنهایی [ دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی فکر میکنم این دنیا خیلی عجیب است. همه دنبال خواستههاشون میدوند، اما هیچکس به فکر دیگری نیست. تو که میخواهی به کسی کمک کنی، شاید اون اصلاً متوجه نشه یا اصلاً بهش نیازی نداشته باشه. همینطور میگذره، تا جایی که میبینی کسی به فکر تو نیست. روز به روز میگذره و تو هم درگیر خودت میمونی.
نسرین (مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: هیچ کس, خواسته, کمک [ دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
دنیا دو روزه است. امروز هستی، فردا نیستی. همه در حال دویدناند، در پی آرزوها و خواستههایی که شاید هیچگاه به آنها نرسند. در این مسیر، خیلیها از کنار هم عبور میکنند، اما هیچکدام به فکر دیگری نیستند. تو شاید گاهی دست در دست کسی حرکت کنی، اما در دل میدانی که هیچکدام از اینها واقعی نیست. همه درگیر خودشان هستند و در این هیاهو، هیچکس به دیگری توجه ندارد. شاید وقتی خودت نیاز به کسی داری، کسی در کنارت نباشد. این دنیا همیشه به همین شکل خواهد بود؛ پر از افرادی که به ظاهر کنار هم هستند، اما در واقع هیچکدام به دیگری نمیاندیشند. در این دنیای دو روزه، حتی گاهی فراموش میکنی که در کنار همه اینها، تو هم به چیزی نیاز داری؛ به یک نگاه، یک کلام یا حتی یک لحظه همدلی.
نسرین (مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: بیتوجهی به همدیگر, گذرا بودن زندگی, همدلی و تنهایی, دنیای امروز [ دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
باد آمد، زمین، کسی در میان سکوتِ ترکخورده و باد،
نسرین (مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: ویرانی, مقاومت باد سهمگین, فروپاشی, بیعدالتی [ شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
باد آمد، نه از کوه، نه از دشت، باد آمد، با خشمِ بیپرچم، و خاک برخاست، باد ماند، نه فریادی ماند،
نسرین (مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: باد ستم, ویرانی فریاد خاموش, رنج مردم, ظلم [ شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هوا مه آلود است. سیصد و سیزدهمین سلامم را که علیک میگویی، آهی میکشی. نمیدانم نشان تأسف است یا ... نگاهت مثل گذشته درشت و نافذ نیست. رگه های خونی چشمت، پلک زدنهای مکررت، نشان بی خوابی است. سرم را نزدیکت میکنم. میخواهم چیزی بگویم، یادم نمیآید ـ چقدر شلوغه! می ترسم! ـ از تنهایی؟! ـ نه، از غریبی. بسته شدن پلکهایت، فاصله ای میانمان میشود. صدای نی میآید. صدای دهل. شاید هم سنج و سرنا! ـ بخواب! برمیگردم. دفترت را به امانت بر میدارم. میروم بسوی صدا، نی، طبل، سنج، صدای زنجموره میآید. ـ چی شده؟ شهید آوردن؟! ـ نه، تابوت شهدا رو تو پرچم می پیچند، اینکه... گیج میشوم، در این هوای سرد و نمور، تنها، اینجا چه میکنم؟! میان غریبههای تابوت به دوش. چشمهای خیره شده!! " آدمها" بر سر و سینه میکوبند. زنجیرها نشان اسیری کیست؟ پشت بلوزهای سیاه به اندازه سنجی بزرگ پاره است! پدران گریه میکنند. مادران شیون به پا کردهاند! مگر مرده درون تابوت آشناست؟! یا... پس چرا "من" گنگم؟! - آهای مواظب باش، جلوتو نگاه کن، چرا تنه میزنی؟ خودم را کنار میکشم، مسجد روبرو جامه سیاه و سبز به تن کرده است. ـ آقا بهشتِ، خانم بهشتِ، یخ بهشتِ، خنک میشین. یخ بهشت میخواین؟ ـ سردمه، تو این هوا یخ بهشت به چه دردم میخوره؟ هوا گرگ و میش میشود. "ها" که میکنم، دلم بخار میگیرد. شاید "اگر" گرم شوم، دلم پاک شود. کسی تکه نانی به دستم میدهد "دستم" بوی بهشت میگیرد! "آدمها" عزاداری میکنند. بر سر میزنند، غمهای خود را واگویه میکنند. شاید هم نفرین. ـ اگه بودم، غوغا میکردم. خنده ام میگیرد. ـ الهی بمیرم، قربون جگر تکه تکه شده ات، ای کاش بودی... میخواهم اعتراض کنم. دلم رضا نمیدهد. زبانم قفل میشود. یکی با ریشش بازی میکند و تند تند اشک میریزد: ـ اگه بودی، تنهات نمیذاشتیم. گریه ام میگیرد. غریبی هم حدی دارد. تسبیح بلند شبنمای زنی چشمم را میگیرد ... ـ ایمان ندارن، وَاِلّا... پیرزن رنجوری، چادر نخنمای سیاهش را بر سر جابجا میکند، دستی به گودی چشمانش میکشد که دو "مهره سبز" در آن خودنمایی میکند: ـ اگه بودی "شاید" به دادمان میرسیدی! "شاید" تنها نبودیم! تابوت خاکستری روی دستها میرود. از خودم میرنجم که نشناختمش. چه مردم وفاداری!! ********** مِه به زمین نرسیده بالا میرود. آدمها میدوند؛ نه با سرعت و نه آهسته! تسبیح شبنما جمع میشود. نجوا میکنند: ـ دارند... اشکها و رنگها پاک میشود. همه میدوند. دلم میگیرد. زیر دست و پای هم له میشوند، برمیخیزند، میدوند. سردتر میشوم. دستانم را بهم میمالم. دفتر از دستم میافتد: ـ نه، ترو خدا لگدش نکنین، امانتِ. اَمانم نمیدهند. تند خم میشوم. دفتر پر از لجن میشود. سر بلند میکنم. تابوت بر زمین مانده است. "پیرزن" چادرش را از سر بر میدارد، روی تابوت میکشد. ـ اگه بودی، بدادمان میرسیدی، "شاید" تنها نبودیم. پلکهایت را باز میکنی. یادم آمد چه میخواستم بگویم. دهانم را به گوشات نزدیک میکنم: ـ راستی، چرا توی انگشتات پر از انگشتری نگین سیاه و سبزِ؟ این همه "انگشتر" نشون چیه؟ جوابم را نمیدهی! نگاهم میکنی. چه خبرِ؟! چرا شلوغه؟! چرا مردم عجله میکنند؟! نمیدانم چه بگویم. گدایی میگوید: ـ یه چیز بده، بگم چه خبرِ!! انگشتر "سبزت" را میدهی! به انگشتر نگاه میکند: ـ همین؟! انگشترِ "سیاهت" را میدهی!! ـ دارن بهشت و جهنم رو قسمت میکنند!! "تو" هم میدوی، سریعتر از بقیه! انگشترهایت را جا میگذاری، حتّی دفترت را! کودک کاری، لیوانهای پلاستیکی را جمع میکند. فریاد میزنم: ـ دفترت، انگشترات. می خواهم اعتراض کنم. نمیتوانم. راهم از تو جدا میشود. تنهای تنها منتظر میایستم. نسرین خوش کیش vv/v/v
برچسبها: بهشت, تنهایی, انتظار, شک و رنگ [ پنجشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
زمان گذشت، بیهیاهو، بیخبر.نه تقویم گفت، نه آیینه. پیر شدم، در حالی که هنوز مهربان بودم، در حالی که هنوز چشم به راه کسی مانده بودم. زندگی، میان رفتوآمد آدمها آرام از من گذشت، و من تمامش را بخشیدم، بی آنکه بفهمم، نسرین (مانا) خوش کیش/1402 برچسبها: عمر گرابقدر, مهربان, زوشنی مو, زمان و تقویم [ چهارشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بچههای دههی پنجاه، بزرگ شدند...در صفهای نفت و نان،در سایهی خاموشیها،زیر آژیر قرمز و آسمان پر از ترس. یاد گرفتهاند نخندند با صدای بلند،که شادی زیاد، زود گرفته میشود. یاد گرفتهاند دل نبندند،که بودن همیشه ماندن نیست. آنها قویاند، اما خسته؛ساکتاند، اما پر از فریاد. بچههای دههی پنجاه،دیگر بچه نیستند. اما هنوز هیچکس نپرسید: (تو کی شاد بودی؟) نسرین (مانا) خوش کیش/1402 برچسبها: بچه های دهه 50, صف, عدالت, شادی [ چهارشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
باران میبارید و آسمان، دلش از چیزی گرفته بود. اما در دل همین باران، لبخندی کوچک جوانه زد؛ شاید هنوز هم میشود از دلِ غم، شادی کوچکی بیرون کشید. نسرین (مانا) خوش کیش/1402 برچسبها: باران, وفا, شادی, آسمان ـ مهربانی [ چهارشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ یکشنبه هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
صداي شليك را كه شنيد، سرش چرخيد. دستهاي كج و معوجش را تكيه زمين كرد. بلند شد. دويد؛ با پاهاي كوتاه و بلندش! بالاي سر پرنده ايستاد. روي برفها ولو شد. خواست انگشتهايش را چفت هم كند، نتوانست. انگشتهايش يكي در ميان بهم چسبيده بودند. گلوله بال پرنده را سوراخ كرده بود. با كف دست پرنده را برداشت. دستش قرمز ميشود. برفها قرمز ميشوند. سر پرنده را كه راست ميكند؛ باز كج ميشود. نفس نميكشيد. سينهاش سوخت. سرش را روي تن پرنده گذاشت. خواست ببوسدش. فك پايينش به نسبت صورتش رشد نكرده و نتوانست... پرنده را زير فك چسبيده به گردنش نزديك كرد. صدايي شنيد. اشكها روي صورتش بازي ميكردند. دماغش را بالا كشيد. دور و برش را پاييد. لبخند زد: ـ بذار كسي نبينه؛ اشك ميريزم!! مرد تفنگ به دست نزديكش رسيد: بده من ... بازم اومدي سر وقت ... ـ بذار من پوستشو بكنم!! ـ باشه، زود باش. پرنده را زمين گذاشت، به سمت اتاق زن دويد. قلم تراش و قط زن [1]را برميدارد. پاي پرنده را روي قط زن ميگذارد، لبه تيز قلم تراش راسر و ته نميگيرد كه دستش را نبرد.پاي پرنده را قطع ميكند. خون لزجي بيرون ميزند. سرش را جدا مي كند. نوك قلم تراش را توي پوست گردنش فرو ميكند. پرنده لخت ميشود. ديگر حالش مثل اولها بهم نميخورد. پرنده لخت شده را پيش زن ميبرد. ـ با كارد درس كردي؟ سرش را بالا و پايين كرد. ـ دست درد نكند! ديگه اوستا شدي! كباب كنم ميخوري!؟ سرش را به چپ و راست تكان داد. ـ انقد خوشمزهس! چشمش را پاك كرد. دور شد! ميدانست زن پرنده را ميشويد. نمك ميزند،به سيخ ميكشد و بعد كنار مرد مينشيند و ميخورد. با زبان افتاده اش دور لبش را ليسيد و بلندبلند فكر كرد: اونم مث مردش بيرحم شده!پرنده ميخوره! پوست پرنده را برداشت!به سمت باغچه حياط خلوت رفت.نشست. شعر خواند! بيلچه را برداشت. برفهاي باغچه را كنار زد.باصداي لرزان كپهها را شمرد. يـ.ـِ.ـِك، دُ...و... اينم هفتميش. پرنده خوشكلم بيا چالت كنم. زمين را كَند. دستش را داخل گودال كرد. تا مچش كه رسيد؛ پوست را داخلش گذاشت، پاها را نيز گذاشت. كله را بالا آورد: ـ كلك زدم، ندادَمِت؛ ميگن مغز شما خوشمزهس!! صدايش ميلرزد. كله را بوسيد. نازش كرد. گذاشت كنار پاها. رويش را با خاك پوشاند. سردش ميشود. دست توي جيب بلوزش ميكند. هفتمين تكه چوب را توي خاك فرو كرد. رويش برف ريخت. آستين خونيش را به برفها ماليد تا دعوايش نكنند. دماغش را بالا ميكشد كه كسي نبيند اشك ميريزد. زل ميزند به كوپهها. صداي زن را ميشنود: ـ بازم قلم تراشو برداشتي ... صداي شليك را كه شنيد! لرزيد. چشمهايش بادامي شد. هقهق زد. گريه كرد. سردش ميشود، توی دستش "ها" میکند. پرندهاي با تن سوراخ شده روي آخرين كوپه خاك ميافتد. نسرين(مانا) خوشكيش / تابستان 79
[1]تكه چوبي به اندازه 10 الي 15 سانت براي تيز كردن نوك قلم برچسبها: معصومیت, عشق کودکانه, برف و خاک, مرگ پرنده [ جمعه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
"برای رفتگان بی بازگشت" گم شدهام، تو رفتی، هیچکس نفهمید من ماندهام، نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: دلتنگی, اشک, رفتگان, جهان [ سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |