واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

او در سکوتی عمیق غرق بود، جایی که حرف‌های ناگفته‌اش تبدیل به دردهای تلخی شده بودند. در هر نگاه و هر لبخند، غمی پنهان داشت که کسی نمی‌دید. زندگی‌اش پر از حسرت و فرصت‌هایی بود که از دست داده بود. او یاد گرفته بود که تنها خودش می‌تواند به این سکوت پایان دهد، اما هنوز نمی‌دانست چگونه باید شروع کند.

مانا/1402



برچسب‌ها: سکوت و خفقان, وازه های ناگفته, درد تلخ
[ سه شنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

آه جانانا دل امروز شاهد ماجرای بدی بودم… چه صحنه‌ی تلخی رو دیدم…
هوای داغ، ظهر خیابان معلم، و مردی که به جای ناله‌ی درون، فریاد بیرون می‌کشد… یک دیوانه، یا شاید مجنونی که دنیا، گوشِ شنیدن دردش را نداشته… و بعد، خشونتی که مثل پتک فرود می‌آید، نه برای دفاع، بلکه برای خاموش کردنِ صدایی که هیچ‌کس نخواست معنیش را بفهمد.

دیوانه نبود... شاید سال‌ها از آدم‌ها، از امید، از عدالت، از خانواده، از آرامش بریده بود. و دردش دیگر فقط با فحش دادن، نفس می‌کشید. و آن مرد کچل… خشمی کور که حتی دیوانگی را هم مجازات کرد.
این ماجرای کوچکی‌ست از جامعه‌ی بزرگی که بلد نیست مهربان باشد، حتی با کسی که عقلش را داده به زخم‌های بی‌پایان.

دلتنگ شدم از اینهمه.... شاید نه برای مرد، که برای انسانیتی که باید بود و نبود.

ادامه دارد....

مانا/1404.04.30



برچسب‌ها: خشم کنترل نشده, دیوانه بی کس, عشق به دوست داشتن
[ دوشنبه سی ام تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

قدم هاش سنگین‌تر از همیشه بود. هر قدمی که برمی‌داشت، انگار یه کوه غم رو دوشش حس می‌کرد. نه صدایی، نه دستی، هیچی. فقط سکوت بود و یه راهی که هرچی می‌رفت، دورتر می‌شد. یادش میومد اون روزایی رو که واسه یه ایده، شبا تا صبح بیدار می‌موند، پروژه‌هایی که با جون و دل تموم می‌کرد، و راهروهایی که خودش با دستای خودش صاف می‌کرد. اما هر بار، درست دم در موفقیت، یه نفر دیگه، یه اسم دیگه، رو شونه‌های یکی دیگه می‌نشست و از پله‌ای که اون ساخته بود، می‌رفت بالا.

اون یکی، با یه لبخند پیروزمندانه از کنارش رد شد. انگار نه انگار که واسه رسیدن به اینجا ذره‌ای زحمت کشیده. فقط کافی بود تو زمان مناسب، سر جای مناسب باشه. اون یکی، شاید ناخواسته، پاشو گذاشته بود رو شونه‌های این بنده خدا و رفته بود بالا. ولی آخه چرا؟ مگه میشه همیشه یه نفر پله باشه و یکی دیگه پله‌رو؟ تو دلش پر از علامت سوال بود. چرا باید اینجوری باشه؟ این همه زحمت، این همه فرق تو نتیجه؟

از دور، صدای خنده‌های اون یکی می‌اومد. خنده‌هایی که بوی برد می‌داد. ولی پشت این خنده‌ها، آیا چیزی پنهون نبود؟ اون یکی، با وجود همه چی، سایه‌ای از نادونی یا شاید ترس رو با خودش نداشت؟ و این بنده خدا، که ته چاه ناامیدی فرو رفته بود، آیا بالاخره به خودش میاد و یه راه جدید پیدا می‌کنه؟ راهی که نه پله‌ای برای بقیه، که راهی برای خودش باشه؟ این سوال بی‌جواب، تو هوای ابری معلق موند.

نسرین(مانا)خوش‌کیش/شهریور 87



برچسب‌ها: ناامیدی, زحمت, نالایق بالاتر
[ یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

بیرون، کفش‌ها واکس خورده‌اند، پیراهن اتو کشیده است، لبخند آماده، صدای مردانه‌اش پر از مهربانی و آرامش. برای غریبه‌ها، رفیقِ لحظه‌های سخت است؛ برای همکاران، مرد نمونه‌ی مسئولیت‌پذیر.
اما در را که می‌بندد، آن لبخند می‌میرد. صدایش دیگر آرام نیست، تیز است، دستور می‌دهد، تحقیر می‌کند. زن خانه را نمی‌بیند، فرمان‌بردار بی‌صداست، مادر پیرش انگار خدمتکار است و بچه‌ها، فقط باید اطاعت کنند.

زن اما... بیرون خانه، خوش‌اخلاق و مهربان است، با دیگران گرم می‌گیرد، لبخند می‌پاشد. ولی در خانه، نه گوش می‌دهد نه می‌بیند. شوهرش را تمسخر می‌کند، مادر و پدرش را با سرزنش خفه می‌کند، برادران و خواهرانش را با نیش کلمات می‌سوزاند.

این خانه‌ها پر از نقاب‌اند؛
نقاب شوهرِ نمونه، زنِ خوش‌برخورد، پدرِ فداکار، دخترِ مهربان.
اما دیوارها می‌دانند. دیوارها شاهدند که شب‌ها چگونه سکوت خانه از ترس لبریز است، چگونه مهربانی فقط بیرون از خانه خرج می‌شود و چگونه هیچ‌کس خودش نیست.

چه فایده که دنیا تحسینت کند اگر آن‌که شب‌ها سقف خانه‌اش را با تو شریک است، از تو بترسد؟
چه معنا دارد "آدم خوب" بودن وقتی مهربانی‌ات را بیرون خرج می‌کنی و خانه‌ات را با خشونت، تحقیر و سکوت مسموم می‌کنی؟

نقاب‌ها شاید بیرون بدرخشند،
اما در خانه می‌افتند.
و خانه، جایی‌ست که آدم‌ها واقعی می‌شوند.
و واقعیت، همیشه زیبا نیست...

نسرین(مانا) خوش‌کیش/ 1398



برچسب‌ها: چهره‌ی پنهان, خلوت سمی
[ یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

دوازده سال گذشته، اما هنوز صدای قدم‌هایت در گوشم می‌پیچد. هنوز وقتی کسی "آقاجون" صدا می‌زند، دلم می‌لرزد. تو عاشق دخترهایت بودی، عاشق پسرهایت، عاشق زندگی، عاشق لبخند مادرم.
آن روزهایی که بیمار بودی، ما هنوز باور نداشتیم که دلِ زمین بخوادت، ما هنوز آقاجون داشتیم...

یادته موهای خواهر کوچکم رو که روی صورتت ریخت، آروم کنار زدی و گفتی: "چقدر قشنگه..."؟ آره، تو حتی در لحظه‌های درد، زیبایی رو می‌دیدی.

برای ما صفت گذاشتی، نه برای جدا کردن، برای جا گذاشتنِ محبت. تو رفتی، ولی واژه‌هات مونده، دست‌هات، نگاهت...
مزار همون‌جاست که خودت انتخاب کردی، که ما اذیت نشیم؛ ولی دلِ ما اون‌جاست که همیشه به سمتت پر می‌زنه.

دلم تنگه، برای دست‌هات، برای صدا زدنِ «آقاجون» و جواب شنیدن...

نسرین(مانا)خوش‌کیش/1404.04.28



برچسب‌ها: پدر, مردن, عاشق, تنهایی و دلتنگی
[ شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

تابستان، با تمام آفتابش، دروغ نمی‌گوید. حرارتش رو به پوست می‌کشد، همان‌طور که کینه‌ها به قلب. و من امروز برای تویی می‌نویسم که از "او" متنفری...
نه از سرِ بی‌دلیلی، نه همیشه بی‌حقی.
گاهی حق با توست، گاهی با او، گاهی هیچ‌کدام‌مان نمی‌دانیم. اما این تنفر، جانت را می‌سوزاند، بی آن‌که کسی بویش را بفهمد. تابستان درخت را نمی‌سوزاند، اگر ریشه‌اش با زمین قهر نکرده باشد.
دلِ تو هم می‌تواند دوباره سایه بدهد، اگر بگذاری باد، غبار خشم را بتکاند.

به‌خاطر بیاور روزی را که دوستش داشتی. نه برای این‌که بازگردی، برای این‌که خودت را از این زهر رها کنی. زخم با زخم شفا نمی‌گیرد، تنفر با تنفر خاموش نمی‌شود. اگر گرمای کینه را رها نکنی، روزی آینه هم صورتت را پس خواهد زد.
ببخش... نه برای او، برای خودت. که سبک شوی، که در این تابستان لعنتی، دلت نپزد. و اگر راهی برای آشتی نیست، لااقل راهی برای آرامش بساز.

***

قلبت را دوست بدار، حتی اگر دیگران نداشتند.
تو سزاوار صلحی... حتی در میان شعله‌ها.

مانا/1404



برچسب‌ها: روابط انسانی, آرامش تنفر کینه آشتی, دل‌شکستگی
[ جمعه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

گاه، دستی را می‌گیری بی‌آنکه بدانی در دل او، تو فانوس نجاتی. مهربانی، زبان بی‌کلامی‌ست که گاهی تنها پل عبور است نه اقامتگاه. کمک، زمانی زیباست که دلخواه باشد، نه تحمیل‌شده. عشق، وقتی می‌درخشد که از دل بجوشد، نه آن‌که وظیفه‌اش کنند. نیکویی را هدیه کن، اما نه تا جایی که تو را فراموش کنند و حضورت را طلبکارانه ببینند. بعضی‌ها محبت را حق خود می‌دانند و قلبت را بی‌اجازه مصرف می‌کنند. نیکی کن، اما مرزها را بشناس؛ چون مهربانی اگر بی‌مرز شود، به ابزار سو‌استفاده بدل می‌گردد. مهربان باش، اما نگذار از تو عبور کنند.

مانا/1402



برچسب‌ها: دل خسته از بی‌انصافی, دل‌های بی‌ادعا, مهربانی مرز دارد, محبت آگاهانه
[ پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

میروم و نگاه می‌کنم. همه چیز سر جایش است. خانه هنوز همان خانه است، با همان پنجره‌ای که صبح‌ها نور را از گوشه پرده عبور می‌داد، همان فرشی که گاهی پا را در خودش می‌بلعید. هیچ‌چیز عوض نشده، جز من. من دیگر نیستم. نه آن‌طور که فکر می‌کنند، نه آن‌طور که اعلامیه‌ها می‌گویند. هستم. فقط در شکلی دیگر.

ایستاده‌ام کنار در. کسی نمی‌بیند. او آنجاست. روی همان مبل همیشگی. سرش پایین است. گوشی‌اش روی پاهایش افتاده و اشک‌هایش یکی‌یکی روی دستش می‌چکد. گریه‌اش بی‌صدا نیست. آن‌قدر واقعی است که صدای ریز لرزش نفس‌هایش در فضا پیچیده. نه از سر نمایش، نه از غصه‌ی دوری، از دل. از دل گریه می‌کند.

دلم می‌لرزد، ولی نه به شیوه‌ای که وقتی زنده بودم، می‌لرزید. این لرزش، نرم است، عمیق، شبیه کشیدنِ ملایم خاطره‌ای روی دل. همین را می‌خواستم، نه بعد از نبودن، که وقتی بودم. همین اشک‌ها را می‌خواستم. حداقل لبخندی تلخ.

می‌چرخم سمت اتاق. مادرم ایستاده کنار عکسِ قاب‌شده‌ام. لب می‌گزد. نگاهش روی چشم‌های من در عکس مانده. آن نگاه، آن مکث... کاش فقط یک‌بار، وقتی نشسته بودم و چیزی نمی‌گفتم، همان‌طور نگاهم می‌کرد. نه به‌خاطر کاری که کرده‌ام، فقط به‌خاطر بودنی که دیگر نیست. به آشپزخانه می‌روم. چایِ تازه دم شده، عطرش توی هواست.
یاد صبح‌هایی می‌افتم که بی‌صدا از خواب بیدار می‌شدم، چای می‌ریختم و توی ذهنم شعر نیمه‌کاره‌ای را مرور می‌کردم. هیچ‌کس نمی‌دانست. نه از شعرهایم، نه از بیداری‌های زودهنگامم.

توی اتاقم، هنوز دفترم باز است. آخرین صفحه، چند خط کوتاه. جمله‌ای ناتمام. نوشته‌ام: «مهم نیست بعد از مرگ...» و انگار خودم را پیش‌گویی کرده باشم. روی صندلی نشستم. کسی نیست که بفهمد این نیم‌جمله، ادامه داشت. که منظورم این نبوده که فقط نباید بعد مرگ ستایش شوم، بلکه می‌خواستم بگویم:
حالا، همین حالا که هستم، آیا کسی یادم هست؟ آیا کسی می‌بینَدَم، می‌فهمَدَم، می‌خواهَدَم؟

به سالن برمی‌گردم. جمع شده‌اند. عده‌ای حرف می‌زنند، عده‌ای نگاه می‌کنند. یکی می‌گوید:
»خیلی آدم ساکتی بود، هیچ‌وقت نفهمیدم چی تو دلش می‌گذره.»
و آن یکی اضافه می‌کند:
«بااستعداد بود، حیف که زود رفت.»
چطور حالا این‌همه واژه پیدا کرده‌اند؟ چطور آن‌همه سکوت، حالا پر شده از جمله‌های قشنگ؟

نمی‌خواهم از یاد کسی بروم. اما ترجیح می‌دادم وقتی نفس می‌کشیدم، کسی هوایم را می‌داشت. وقتی لبخند می‌زدم، کسی لبخندم را جدی می‌گرفت. وقتی ساکت بودم، کسی می‌پرسید چرا؟ چیزی شده؟

چه راحت از پنجره بیرون می‌روم. هوا گرگ‌ومیش است. کوچه خلوت. صدایِ دورِ زنگِ دوچرخه‌ای. قدم می‌زنم، بی‌وزن، بی‌صدا، اما نه بی‌حس. به آدم‌ها نگاه می‌کنم. به زنده‌هایی که فکر می‌کنند فرصت دارند.

به پنجره‌ای می‌رسم که هر روز موقع برگشتن از کار، از کنارش رد می‌شدم. زنی هنوز آنجا گل‌ها را آب می‌دهد. گل‌ها سبزند، ایستاده، بی‌خبر از این‌که یکی از تماشاگرهایشان دیگر نیست.
لبخند می‌زنم. این‌جا بودن، هنوز زیباست، حتی اگر از آن‌سوی بودن باشد. صدایی در ذهنم می‌پیچد:
«مهم نیست بعد از مرگت چه می‌گویند، اگر پیش از آن، ساکت از کنارت گذشته باشند.»
و حالا، که ساکت ایستاده‌ام، می‌خواهم بگویم:
یادم کن، حالا که نیستم...
حالا که نیستم، دلتنگی‌ات را می‌بینم...
ولی کاش آن روزها که بودم، حتی برای یک لحظه دلت برایم تنگ می‌شد.

مانا/ 20خرداد 1389/لحظات تلخ




برچسب‌ها: لبخند تلخ پایان زندگی, قدرشناسی و بودنهای زیبا, روح زنده
[ چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

آدم‌های خودخواه برای دیده شدن، آتش به لباس تو می‌زنند و بعد فریاد می‌کشند که «ببینید! چقدر خطرناک است

تو را بد جلوه می‌دهند، نه چون بدی، چون آن‌ها خوب نیستند.

برای خودشیرینی، تصویرت را با دروغ می‌پوشانند؛ واژه‌ها را وارونه می‌چینند، دل‌سوزی‌های دروغین‌شان را خرج جمع می‌کنند، و تو را زیر نگاه‌های پر از قضاوت تنها می‌گذارند.

برای آن‌که بدرخشند، تو را خاموش می‌کنند؛ برای آن‌که باورشان کنند، تو را بی‌اعتبار می‌سازند

و بدتر آن‌که... در دل جمع، تو باید سکوت کنی؛ چون صدایت، اگرچه حق است، اما گوش‌ها قبلاً خریده شده‌اند.

در جهانی که قضاوت از حقیقت زودتر می‌رسد، آدم‌های خودخواه، تو را قربانی می‌کنند تا جایزه‌ی تظاهر را ببرند.

و تو... اگر خودت را نگه‌نداری، آن‌قدر می‌شکنی که روزی به خودت شک می‌کنی.

اما نترس.

سکوت تو طلاست، اگر برای آرامشت باشد؛ و آن‌ها، هرچه بیشتر بالا بروند روی شانه‌ی دروغ، سخت‌تر سقوط خواهند کرد.

مانا/1398



برچسب‌ها: زیرپا خالی کردن, آدمهای تهی, مظهر شیطان, سکوت و هیچ
[ چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

خانه‌ای که در آن دختر نباشد، خانه‌ای است خالی از یک زبان سخنگو، خالی از نوازش‌های نرم و خالص، خالی از عطر محبتِ بی‌دریغ. پدر و مادری که پسر دارند اما دختر ندارند، گویی بخشی از جانشان را کم دارند؛ بخشی که هیچ پول و هیچ مقام و هیچ موفقیتی جای آن را پر نمی‌کند.
پدرم، که اکنون در آسمان‌هاست، می‌گفت: «کسی که دختر ندارد، یتیم است.» نه یتیم به معنی بی‌پدر و مادر، بلکه یتیم به معنای فقدان آن عشق و لطافتی که تنها دختر می‌تواند بیاورد. دختر، پلی است بین قلب‌ها، گره‌گشا و آرامش‌بخش. او نوری است که خانه را گرم می‌کند و جانی دوباره به دیوارهای سرد می‌بخشد. خانه‌ای که صدای خنده‌ی دختر در آن نیست، گویی خالی از زندگی‌ست.
پسران، هرچند که عزیزند و ستودنی، اما دختران‌اند که روح خانه را زنده نگه می‌دارند. این نبودن، نبودنِ دختر، خلایی است که هیچ چیز نمی‌تواند پر کند. و هر پدر و مادری که در خانه‌شان دختر نداشته باشد، به قول پدرم، انگار کسی را ندارد؛ چون نوری که می‌بایست دل را گرم کند، خاموش است.
در نهایت، دختر، سرمایه‌ی قلب است، گنجی که هیچ زمان نمی‌شود با هیچ دارایی و پولی مقایسه‌اش کرد.
و هر کس این سرمایه را دارد، خانه‌اش همیشه پر از محبت و آرامش خواهد بود.

مانا/1404



برچسب‌ها: دختر, یتیم
[ سه شنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

هر لحظه فرصتی‌ست برای نو شدن.

زندگی همیشه پر از فرصت‌های تازه است که منتظر کشف شدن هستند.

زندگی پیش‌رو، یادآور زیبایی تغییر و امید به آینده است.

هر روز، شروعی دوباره برای ساختن داستانی نو.

مانا



برچسب‌ها: زندگی و امید, تغییر و فرصت, عکس_نوشته
[ دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

رازِ سکوت در عمق نگاه نهفته است.

گاهی سکوت، قوی‌تر از هزاران واژه حرف می‌زند.

بگذار احساساتت در قاب این تصویر، جان بگیرند.

مانا



برچسب‌ها: سکوت, احساسات و نگاه, عکس_نوشته و بیان_احساس
[ دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

یکی جان کَند، شب را با چراغ مطالعه به صبح دوخت، سیاهی چشمش را پای سفید شدن برگه‌ها گذاشت. شد دکتر، مهندس، استاد… اما فقط در شناسنامه‌ی خودش! چون در دنیای واقعی، او شد «بیکار محترم»؛ خانه‌نشین درجه‌یک با مدرکِ قاب‌شده روی دیوار پذیرایی.

در همان حوالی، گروهی دیگر با نمره‌های سفارشی، پایان‌نامه‌های آماده، و پارتی‌هایی که از خود برق می‌زدند، پله‌های ترقی را آسان‌تر از آسانسور بالا رفتند. شد یکی مدیرکل، دیگری مشاور ارشد، سومی هم رئیس چیزی که خودش هم نمی‌دانست چیست. بعد هم لقب گرفتند:
آقای دکتر! خانم مهندس!
دکتری که فرق بین DNA و URL را نمی‌داند، مهندسی که هنوز نمی‌داند خط‌کش را چه جوری می‌گیرند، می‌شود "صاحب‌نظر"!
و آن‌که عمرش را گذاشت برای یادگیری، می‌شود "بیکارِ بی‌تجربه".

آن‌که کتاب می‌خواند، امروز نان ندارد. آن‌که نمره می‌خرید، حالا نان دیگران را می‌خورد. و چه طعمی دارد این نان! طعم حق خورده‌شده، طعم رؤیاهای له‌شده زیر پای رابطه و ریا.

علم را از پنجره بیرون انداختند، و قاب مدرک را گذاشتند جای عقل.
حالا آن‌که باسواد است، باید ساکت بماند و آن‌که فقط ژست باسواد بودن را تمرین کرده، می‌شود مرجع!

و ما؟
ما فقط دود می‌کنیم:
دود خشم، دود حسرت، دود مغزی که هر روز می‌پزد در گرمای این بی‌عدالتی.

مانا/1402



برچسب‌ها: هجو و طنز اجتماعی, مدرک بدون صلاحیت, علم و دانش واقعی, مدرک بدون تخصص
[ یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

تو هر روز از کنار لحظه‌هایی می‌گذری که می‌توانستند زندگی‌ات را تغییر دهند، اما به سادگی از دستشان می‌دهی. این لحظه‌ها مثل برگ‌های پاییزی‌اند؛ زیبا اما زودگذر. تنها کاری که می‌توانی بکنی، این است که یاد بگیری قدر هر لحظه را بدانی، حتی وقتی که همه چیز به نظر بی‌معنی می‌رسد.

مانا/1398


[ شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

پدر، مردی با موهای جوگندمی و دستانی زمخت که روزگاری با همین دست‌ها چرخ زندگی را می‌چرخاند، حالا کناری نشسته بود و به گلدان شمعدانی خیره شده بود. عطر شمعدانی، تنها همدم روزهای تنهایی‌اش بود. پسر بزرگ‌تر، بهروز، هر وقت به خانه می‌آمد، نگاهی سرد به پدر می‌انداخت و غرولند می‌کرد: «بازم همینجا نشستی؟ یه کم تکون بخور، خونه رو کثیف کردی.» بهروز هیچ‌وقت نفهمید که همین پدر، جوانی‌اش را پای بزرگ کردن او و برادر و خواهرش گذاشته بود.

دختر کوچک‌تر، سارا، اما جور دیگری آزار می‌داد. نه با کلمات تند، بلکه با بی‌توجهی. وقتی پدر از خاطرات گذشته می‌گفت، سارا با بی‌حوصلگی گوشی‌اش را چک می‌کرد و زیر لب می‌گفت: «باز شروع کرد.» پدر دلش می‌گرفت. این همان دخترکی بود که روزی برای شنیدن قصه‌هایش بی‌تابی می‌کرد؟

گاهی مادر، با چشمانی خسته، به پدر نگاه می‌کرد و آهسته می‌گفت: «بچه‌ها یه کم بی‌انصاف شدن.» اما پدر فقط لبخند تلخی می‌زد. او نمی‌خواست باری بر دوش کسی باشد. سکوت، بهترین پناهگاهش شده بود. سکوتی سنگین که در آن، خاطرات روزهای خوش با طعم تلخ بی‌مهری در هم آمیخته بود.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1402



برچسب‌ها: سکوت و بی‌مهری فرزندان, دل‌نوشته وداستانک اجتماعی خانواده
[ جمعه بیستم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

گاهی کسی برایت کاری می‌کند، حرفی می‌زند، یا در لحظه‌ای ناب تو را می‌بیند… نه از روی وظیفه، نه برای جبران، فقط از روی محبت. اما ما، مشغول خودمان، مشغول گرفتاری‌ها، یا فقط بی‌توجه، از کنارش رد می‌شویم.انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، انگار این لطف یک چیز عادی بوده. و این‌گونه است که آدم‌ها کم‌کم از مهربانی خسته می‌شوند...

لطف را نادیده نگیرید.
گاهی یک تشکر ساده، یک لبخند کوتاه، می‌تواند مهر را زنده نگه دارد. بی‌مهری، حتی در سکوت، آدم‌ها را دور می‌کند.

مانا/1404



برچسب‌ها: محبت, لطف, رابطه انسانی, دل‌نوشته
[ پنجشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

نسرین نمی‌دانست دقیقاً از کِی متوجه پیرمرد شده بود. شاید وقتی برای چندمین روز، از کنار همان نیمکتِ چوبی گذشت و دید مردی با موهای سپید، پالتویی قهوه‌ای و عصایی چوبی، در سکوت نشسته و به انتهای کوچه خیره مانده است. همیشه سر ساعت پنج عصر.

نسرین، دختر جوانی با عادت‌های ساده و دل‌مشغولی‌های بی‌ادعا، هر روز از آن کوچه عبور می‌کرد؛ بی‌آن‌که بداند چشم‌هایش بی‌اختیار به‌دنبالِ آن پیرمرد می‌گردد. پیرمرد همیشه در همان حالت بود. گاهی دستش را روی عصا می‌گذاشت، گاهی با انگشتِ حلقه‌اش بازی می‌کرد. هیچ‌وقت با کسی حرف نمی‌زد.

کنجکاوی مثل خزه‌ای نرم و آهسته، در دل دختر رشد کرد. یک روز وانمود کرد که دارد با تلفنش حرف می‌زند و از نزدیکش گذشت. روز دیگر، سرعتِ قدم‌هایش را کم کرد. و بالاخره، یک عصرِ جمعه، دلش را زد به دریا. نشست روی نیمکتِ کناری:

— سلام. هوایِ خوبی‌یه، نه؟

پیرمرد سرش را چرخاند. چشمان روشنی داشت، مثلِ آسمانِ بعد از باران. لبخندی زد و آرام گفت:

—آره، هوا خوبه… مثل اون روزایی که منتظرش بودم.

سکوتی کوتاه نشست میان‌شان. دختر نمی‌دانست چه بگوید. اما پیرمرد ادامه داد:

— شما تازه اومدین این محل؟

— نه، دو ساله اینجاییم. ولی همیشه از دور می‌دیدمتون... گفتم شاید بد نباشه یه‌بار سلام کنم.

پیرمرد لبخند زد. دستش را بلند کرد، انگار چیزی را در آسمان نشان می‌دهد:

— هر روز، پنج عصر، اون گنجشک میاد رو اون شاخه. مثل من، عادت داره.

دختر خندید. شاخه‌ای خشک بود و پرنده‌ای آنجا نبود. اما اهمیتی نداشت. پیرمرد طوری به زمان نگاه می‌کرد که دیگران نمی‌فهمیدند.

دختر آهسته گفت: «ببخشید، کنجکاوم... این‌جا منتظر کسی هستید؟»

پیرمرد مدتی سکوت کرد. بعد، نرم و شمرده گفت:

— آره... منتظر کسی هستم که دیگه نمیاد.

چیزی در صدایش ترک برداشت. دختر حس کرد پرده‌ای بالا می‌رود و پشت آن، غباری از خاطره نشسته است.

— اسمش مهتاب بود. سال چهل‌وچهار، این‌جا دیدمش. روی همین نیمکت. من دانشجو بودم، اون معلم دبستان. کوچه خلوت بود، صدای خنده‌ش مثل موسیقی تو گوشم موند.

دختر گوش می‌داد، بی‌هیچ حرفی. صدای پیرمرد حالا فقط روایت نبود؛ تصویر بود.

— هر روز از مدرسه برمی‌گشت و چند دقیقه این‌جا می‌نشست. روز اول، فقط نگاه کردم. روز دوم، سرم رو پایین انداختم. روز سوم... سلام کردم. بعد از اون، این نیمکت مال ما بود.

دختر لبخند زد: «چه عاشقانه...»

پیرمرد سری تکان داد:

— خیلی. ولی نه اون‌جور که توی فیلم‌ها می‌بینی. ما با هم چای می‌خوردیم، شعر می‌خوندیم. یک بار که بارون گرفت، با روزنامه براش چتر درست کردم. خندید و گفت: "تو هیچ‌وقت بزرگ نمی‌شی، رضا."

دختر گفت: «اسم شما رضاست؟»

پیرمرد لبخند زد. چشمانش برق زد، شاید از شنیدن نام خودش بعد از سال‌ها.

— آره. رضا، عاشقِ مهتاب. قرار بود با هم ازدواج کنیم. ولی مهتاب سرطان گرفت. بی‌صدا رفت. یه هفته قبل از جشنِ نامزدی‌مون...

دختر چیزی نگفت. گلویی سنگین از بغض داشت.

— اون موقع فکر می‌کردم دنیا تموم شده. ولی بعد فهمیدم بعضی آدما هیچ‌وقت نمی‌رن. مهتاب، با خنده‌هاش، هنوز این‌جاست. هر روز، پنج عصر، میاد روی این نیمکت. منم میام، چون هنوز حرفایی دارم که بهش نگفتم.

بادی ملایم از میان درخت‌ها گذشت. شاخه‌ای آرام تکان خورد. شاید آن گنجشک آمده بود.

دختر آهسته گفت: «می‌تونم گاهی بیام کنارتون بشینم؟»

پیرمرد لبخند زد، آرام گفت:

— اگه سکوت رو بلدی، چرا که نه. مهتاب هم سکوت رو دوست داشت.

از آن روز به بعد، عصرهایِ کوچه فقط زمان عبور نبود. گاهی نسرین و پیرمرد روی نیمکت می‌نشستند. رضا از شعرهای قدیمی می‌گفت، نسرین می‌نوشت. زندگی، آرام‌آرام یاد گرفت که گذشته‌ها اگرچه رفته‌اند، اما هنوز می‌شود با آن‌ها حرف زد.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1399



برچسب‌ها: داستان کوتاه احساسی, قصه پاییز و عشق, داستان عاشقانه ایرانی, روایت انتظار و دلتنگی
[ چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

بچه‌ها ذوق می‌کنند وقتی چیزی را با اشتیاق نشانت می‌دهند. مثلاً یک نقاشی کج و کوله، یا ماشینی که از ته جیب‌شان خریده‌اند. پس کمی خلاقیت نشان بدهید، ذوق‌شان را کور نکنید. حداقل لبخند بزنید، چهره‌تان را شاد نشان دهید، حتی اگر خسته‌اید، حتی اگر آن چیز برایتان بی‌اهمیت است.

تعجب کنید، پوزخند نزنید، سؤال‌های خشک و بی‌روح نپرسید. ذوقِ کودک، عطر لطیفِ باغی‌ست که اگر بی‌ملاحظه داخلش شوید، تمام گل‌هایش را زیر پا له می‌کنید.

کودکان، چهره‌ی معصومِ جهانند. دلشان مثل آینه‌ است؛ اگر ترک بردارد، شاید دیگر هرگز تصویر شادی را صاف و شفاف نشان ندهد.

باور کن، یک واکنش سرد یا بی‌تفاوت، گاهی می‌تواند تا سال‌ها در گوشه‌ای از دل کودک بماند. یادمان نرود بچه‌ها به چشم ما نگاه می‌کنند تا ببینند چیزی که در دست دارند، آنقدر خوب هست که دوستش داشته باشند یا نه. نگاه ما می‌تواند آن‌ها را قانع کند که هنرمند، باهوش، خلاق، یا فقط «کودک مزاحم» باشند.

پس لطفاً، وقتی با هیجان صدایتان می‌زنند، کمی مهربان‌تر نگاهشان کنید. اگر وقت ندارید، دست‌کم با کلمات ساده‌ای بگویید که بعداً با دل‌وجان نگاه می‌کنید. حواستان باشد، لحظه‌های کودکانه زود می‌گذرند، ولی زخم‌هایش شاید هرگز.

بگذارید بچه‌ها با خیال راحت از ذوق‌های کوچک‌شان لذت ببرند. دنیا برای آن‌ها تازه و رنگارنگ است، مثل دفتر نقاشیِ بی‌خط‌و‌مرز. نقش‌هایشان را پاک نکنید... فقط تماشا کنید و لبخند بزنید.

مانا/1399



برچسب‌ها: ذوق کودکانه, مهربانی با کودکان, سرنوشت و آینده کودکان
[ چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]


ماندن در دل کسی، کار زمان نیست؛ کارِ عشق و فهم است.

****
تو در من ماندی، نه چون خواستی… چون من نخواستم که نباشی.

مانا



برچسب‌ها: حق, پول پارو کردن, نوازش زندگی
[ سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

سکوتی که از دل می‌جوشد، صدایی دارد که هیچ‌کس جز "او" نمی‌شنود.

****
در دنیای پر هیاهو، گاهی یک لحظه سکوت، همه چیز را فریاد می‌زند.

مانا



برچسب‌ها: قضاوت, زندگی و بازی, بد و خوب
[ سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

گاهی باد، گریه‌ی دل را با خودش می‌برد؛ بی‌آن‌که کسی بفهمد بغضی بوده.

****

هر نسیم، ردّی‌ست از دلی که بی‌صدا شکست و هنوز دارد ادامه می‌دهد.

مانا



برچسب‌ها: سکوت و وقف دادن, کوچه علی چپ, راه اشتباه
[ دوشنبه شانزدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

لبخندهایی هست که نه به وقت می‌نشینند و نه بی‌دلیل، فقط از ته دل می‌آیند.

****
وقتی بی‌هوا لبخند می‌زنی، یعنی قلبت هنوز زنده‌ست؛ حتی اگر خسته باشد.

مانا



برچسب‌ها: بی چشم و رو, وظیفه بجای زحمت
[ دوشنبه شانزدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

هر عکسی که از تو مانده، دفتری‌ست از حرف‌هایی که نگفتی ولی من خواندم.

****
خاطره‌ها، قاب نمی‌خواهند؛ کافی‌ست دلم بلرزد با نامت.

مانا



برچسب‌ها: درون آدمه, ظاهر نمای مردم فریب, ناله
[ یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

در سکوت بعضی نگاه‌ها، جهان معنا می‌گیرد؛ نه واژه لازم است، نه فریاد.

****
دل‌هایی که بی‌صدا دوستت دارند، همیشه پرصدا باقی می‌مانند در خاطر.

مانا



برچسب‌ها: حسود, دروغگو
[ یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]


دود می‌خزد آهسته
بر دیوارهای شکسته
آفتاب بی‌صدا

مانا/1404


دود روی دیوار
رد پای یک روز غریب
سکوت سنگین است

مانا/1404




برچسب‌ها: تاریخ, وبلاگ ادبی
[ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

دست‌های تو
بی‌هیچ واژه‌ای گفت
من را می‌فهمی

مانا/1404




برچسب‌ها: تاریخ, وبلاگ ادبی, هایکو درباره عشق
[ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

نانِ داغ ساده
لبخندِ کودک بی‌کفش
خوشبختی همین

مانا/1404




برچسب‌ها: تاریخ, وبلاگ ادبی, هایکو درباره سعادت
[ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

برکه‌ای خاموش
ماه افتاده درونش
نَفَسِ آرام

مانا/1404




برچسب‌ها: تاریخ, وبلاگ ادبی, هایکو درباره آرامش
[ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

گاهی فقط تماشا می‌کنی. نه چون نمی‌خواهی، چون نمی‌توانی.
می‌بینی زنی را در ایستگاه، چشم‌به‌راه چیزی که نمی‌دانی، شاید امیدی، شاید کسی. چشمانش خسته‌اند، دست‌هایش در جیب مانتوی نخ‌نما مچاله شده‌اند. می‌خواهی جلو بروی، بگویی: «خوبی؟»
اما زبانت سنگ می‌شود، پاهایت می‌لرزند، و تو فقط نگاه می‌کنی.

در گوشه‌ای دیگر، پیرمردی با نان خشک لای سفره‌ای کهنه، لبخند می‌زند. لبخند؟ یا تقلای غروری زخمی؟
نمی‌دانی. فقط می‌فهمی که شکمش سال‌هاست از گرسنگی باک ندارد، اما دلش، دلش گرسنه‌ی دیده شدن است. می‌خواهی کنارش بنشینی، بگویی: «من هم خسته‌ام، مثل تو...»
اما باز سکوت می‌کنی.

در مترو، دخترکی را می‌بینی با چشمانی گریان و گوش‌هایی پُر از سکوتِ موسیقی. دنیا برایش تنگ شده، حتی با تمام ایستگاه‌هایی که هر دقیقه از راه می‌رسند. تو صدایش را نمی‌شنوی، اما صدای دلش، ضربه‌اش را، لرزشش را حس می‌کنی.

و تو... تو فقط نگاه می‌کنی. نه از بی‌خیالی، نه از بی‌عاطفگی. از بی‌قدرتی. از اینکه نمی‌دانی باید چه کنی. چطور دست دراز کنی بی‌آنکه زخمی کنی؟ چطور نزدیک شوی بی‌آنکه سنگینی‌ات را روی زخم دیگری بگذاری؟

دنیا پر از آدم‌هایی‌ست که درد دارند و صدایی برای گفتن آن نه. و تو یکی از آن‌هایی که می‌شنوی، اما فقط با دل.
و ای کاش...
ای کاش شنیدن کافی بود. ای کاش فقط "فهمیدن" می‌توانست مرهمی باشد.
اما نیست.
و همین، سنگین‌ترین درد دنیاست.

مانا/1404



برچسب‌ها: نثر درباره رنج‌های پنهان, ناتوانی از یاری دادن, حس دلسدرد دیگران, ناتوانی از کمک
[ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
[ پنجشنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
برچسب‌ها وب
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...