واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
او در سکوتی عمیق غرق بود، جایی که حرفهای ناگفتهاش تبدیل به دردهای تلخی شده بودند. در هر نگاه و هر لبخند، غمی پنهان داشت که کسی نمیدید. زندگیاش پر از حسرت و فرصتهایی بود که از دست داده بود. او یاد گرفته بود که تنها خودش میتواند به این سکوت پایان دهد، اما هنوز نمیدانست چگونه باید شروع کند.
مانا/1402 برچسبها: سکوت و خفقان, وازه های ناگفته, درد تلخ [ سه شنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آه جانانا دل امروز شاهد ماجرای بدی بودم… چه صحنهی تلخی رو دیدم… دیوانه نبود... شاید سالها از آدمها، از امید، از عدالت، از خانواده، از آرامش بریده بود. و دردش دیگر فقط با فحش دادن، نفس میکشید. و آن مرد کچل… خشمی کور که حتی دیوانگی را هم مجازات کرد. دلتنگ شدم از اینهمه.... شاید نه برای مرد، که برای انسانیتی که باید بود و نبود. ادامه دارد.... مانا/1404.04.30
برچسبها: خشم کنترل نشده, دیوانه بی کس, عشق به دوست داشتن [ دوشنبه سی ام تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قدم هاش سنگینتر از همیشه بود. هر قدمی که برمیداشت، انگار یه کوه غم رو دوشش حس میکرد. نه صدایی، نه دستی، هیچی. فقط سکوت بود و یه راهی که هرچی میرفت، دورتر میشد. یادش میومد اون روزایی رو که واسه یه ایده، شبا تا صبح بیدار میموند، پروژههایی که با جون و دل تموم میکرد، و راهروهایی که خودش با دستای خودش صاف میکرد. اما هر بار، درست دم در موفقیت، یه نفر دیگه، یه اسم دیگه، رو شونههای یکی دیگه مینشست و از پلهای که اون ساخته بود، میرفت بالا. اون یکی، با یه لبخند پیروزمندانه از کنارش رد شد. انگار نه انگار که واسه رسیدن به اینجا ذرهای زحمت کشیده. فقط کافی بود تو زمان مناسب، سر جای مناسب باشه. اون یکی، شاید ناخواسته، پاشو گذاشته بود رو شونههای این بنده خدا و رفته بود بالا. ولی آخه چرا؟ مگه میشه همیشه یه نفر پله باشه و یکی دیگه پلهرو؟ تو دلش پر از علامت سوال بود. چرا باید اینجوری باشه؟ این همه زحمت، این همه فرق تو نتیجه؟ از دور، صدای خندههای اون یکی میاومد. خندههایی که بوی برد میداد. ولی پشت این خندهها، آیا چیزی پنهون نبود؟ اون یکی، با وجود همه چی، سایهای از نادونی یا شاید ترس رو با خودش نداشت؟ و این بنده خدا، که ته چاه ناامیدی فرو رفته بود، آیا بالاخره به خودش میاد و یه راه جدید پیدا میکنه؟ راهی که نه پلهای برای بقیه، که راهی برای خودش باشه؟ این سوال بیجواب، تو هوای ابری معلق موند. نسرین(مانا)خوشکیش/شهریور 87
برچسبها: ناامیدی, زحمت, نالایق بالاتر [ یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بیرون، کفشها واکس خوردهاند، پیراهن اتو کشیده است، لبخند آماده، صدای مردانهاش پر از مهربانی و آرامش. برای غریبهها، رفیقِ لحظههای سخت است؛ برای همکاران، مرد نمونهی مسئولیتپذیر. زن اما... بیرون خانه، خوشاخلاق و مهربان است، با دیگران گرم میگیرد، لبخند میپاشد. ولی در خانه، نه گوش میدهد نه میبیند. شوهرش را تمسخر میکند، مادر و پدرش را با سرزنش خفه میکند، برادران و خواهرانش را با نیش کلمات میسوزاند. این خانهها پر از نقاباند؛ چه فایده که دنیا تحسینت کند اگر آنکه شبها سقف خانهاش را با تو شریک است، از تو بترسد؟ نقابها شاید بیرون بدرخشند، نسرین(مانا) خوشکیش/ 1398 برچسبها: چهرهی پنهان, خلوت سمی [ یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
دوازده سال گذشته، اما هنوز صدای قدمهایت در گوشم میپیچد. هنوز وقتی کسی "آقاجون" صدا میزند، دلم میلرزد. تو عاشق دخترهایت بودی، عاشق پسرهایت، عاشق زندگی، عاشق لبخند مادرم. یادته موهای خواهر کوچکم رو که روی صورتت ریخت، آروم کنار زدی و گفتی: "چقدر قشنگه..."؟ آره، تو حتی در لحظههای درد، زیبایی رو میدیدی. برای ما صفت گذاشتی، نه برای جدا کردن، برای جا گذاشتنِ محبت. تو رفتی، ولی واژههات مونده، دستهات، نگاهت... دلم تنگه، برای دستهات، برای صدا زدنِ «آقاجون» و جواب شنیدن... نسرین(مانا)خوشکیش/1404.04.28 برچسبها: پدر, مردن, عاشق, تنهایی و دلتنگی [ شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تابستان، با تمام آفتابش، دروغ نمیگوید. حرارتش رو به پوست میکشد، همانطور که کینهها به قلب. و من امروز برای تویی مینویسم که از "او" متنفری... بهخاطر بیاور روزی را که دوستش داشتی. نه برای اینکه بازگردی، برای اینکه خودت را از این زهر رها کنی. زخم با زخم شفا نمیگیرد، تنفر با تنفر خاموش نمیشود. اگر گرمای کینه را رها نکنی، روزی آینه هم صورتت را پس خواهد زد. *** قلبت را دوست بدار، حتی اگر دیگران نداشتند. مانا/1404 برچسبها: روابط انسانی, آرامش تنفر کینه آشتی, دلشکستگی [ جمعه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاه، دستی را میگیری بیآنکه بدانی در دل او، تو فانوس نجاتی. مهربانی، زبان بیکلامیست که گاهی تنها پل عبور است نه اقامتگاه. کمک، زمانی زیباست که دلخواه باشد، نه تحمیلشده. عشق، وقتی میدرخشد که از دل بجوشد، نه آنکه وظیفهاش کنند. نیکویی را هدیه کن، اما نه تا جایی که تو را فراموش کنند و حضورت را طلبکارانه ببینند. بعضیها محبت را حق خود میدانند و قلبت را بیاجازه مصرف میکنند. نیکی کن، اما مرزها را بشناس؛ چون مهربانی اگر بیمرز شود، به ابزار سواستفاده بدل میگردد. مهربان باش، اما نگذار از تو عبور کنند. مانا/1402 برچسبها: دل خسته از بیانصافی, دلهای بیادعا, مهربانی مرز دارد, محبت آگاهانه [ پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
میروم و نگاه میکنم. همه چیز سر جایش است. خانه هنوز همان خانه است، با همان پنجرهای که صبحها نور را از گوشه پرده عبور میداد، همان فرشی که گاهی پا را در خودش میبلعید. هیچچیز عوض نشده، جز من. من دیگر نیستم. نه آنطور که فکر میکنند، نه آنطور که اعلامیهها میگویند. هستم. فقط در شکلی دیگر. ایستادهام کنار در. کسی نمیبیند. او آنجاست. روی همان مبل همیشگی. سرش پایین است. گوشیاش روی پاهایش افتاده و اشکهایش یکییکی روی دستش میچکد. گریهاش بیصدا نیست. آنقدر واقعی است که صدای ریز لرزش نفسهایش در فضا پیچیده. نه از سر نمایش، نه از غصهی دوری، از دل. از دل گریه میکند. دلم میلرزد، ولی نه به شیوهای که وقتی زنده بودم، میلرزید. این لرزش، نرم است، عمیق، شبیه کشیدنِ ملایم خاطرهای روی دل. همین را میخواستم، نه بعد از نبودن، که وقتی بودم. همین اشکها را میخواستم. حداقل لبخندی تلخ. میچرخم سمت اتاق. مادرم ایستاده کنار عکسِ قابشدهام. لب میگزد. نگاهش روی چشمهای من در عکس مانده. آن نگاه، آن مکث... کاش فقط یکبار، وقتی نشسته بودم و چیزی نمیگفتم، همانطور نگاهم میکرد. نه بهخاطر کاری که کردهام، فقط بهخاطر بودنی که دیگر نیست. به آشپزخانه میروم. چایِ تازه دم شده، عطرش توی هواست. توی اتاقم، هنوز دفترم باز است. آخرین صفحه، چند خط کوتاه. جملهای ناتمام. نوشتهام: «مهم نیست بعد از مرگ...» و انگار خودم را پیشگویی کرده باشم. روی صندلی نشستم. کسی نیست که بفهمد این نیمجمله، ادامه داشت. که منظورم این نبوده که فقط نباید بعد مرگ ستایش شوم، بلکه میخواستم بگویم: به سالن برمیگردم. جمع شدهاند. عدهای حرف میزنند، عدهای نگاه میکنند. یکی میگوید: نمیخواهم از یاد کسی بروم. اما ترجیح میدادم وقتی نفس میکشیدم، کسی هوایم را میداشت. وقتی لبخند میزدم، کسی لبخندم را جدی میگرفت. وقتی ساکت بودم، کسی میپرسید چرا؟ چیزی شده؟ چه راحت از پنجره بیرون میروم. هوا گرگومیش است. کوچه خلوت. صدایِ دورِ زنگِ دوچرخهای. قدم میزنم، بیوزن، بیصدا، اما نه بیحس. به آدمها نگاه میکنم. به زندههایی که فکر میکنند فرصت دارند. به پنجرهای میرسم که هر روز موقع برگشتن از کار، از کنارش رد میشدم. زنی هنوز آنجا گلها را آب میدهد. گلها سبزند، ایستاده، بیخبر از اینکه یکی از تماشاگرهایشان دیگر نیست.
مانا/ 20خرداد 1389/لحظات تلخ
برچسبها: لبخند تلخ پایان زندگی, قدرشناسی و بودنهای زیبا, روح زنده [ چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آدمهای خودخواه برای دیده شدن، آتش به لباس تو میزنند و بعد فریاد میکشند که «ببینید! چقدر خطرناک است!» تو را بد جلوه میدهند، نه چون بدی، چون آنها خوب نیستند. برای خودشیرینی، تصویرت را با دروغ میپوشانند؛ واژهها را وارونه میچینند، دلسوزیهای دروغینشان را خرج جمع میکنند، و تو را زیر نگاههای پر از قضاوت تنها میگذارند. برای آنکه بدرخشند، تو را خاموش میکنند؛ برای آنکه باورشان کنند، تو را بیاعتبار میسازند و بدتر آنکه... در دل جمع، تو باید سکوت کنی؛ چون صدایت، اگرچه حق است، اما گوشها قبلاً خریده شدهاند. در جهانی که قضاوت از حقیقت زودتر میرسد، آدمهای خودخواه، تو را قربانی میکنند تا جایزهی تظاهر را ببرند. و تو... اگر خودت را نگهنداری، آنقدر میشکنی که روزی به خودت شک میکنی. اما نترس. سکوت تو طلاست، اگر برای آرامشت باشد؛ و آنها، هرچه بیشتر بالا بروند روی شانهی دروغ، سختتر سقوط خواهند کرد. مانا/1398
برچسبها: زیرپا خالی کردن, آدمهای تهی, مظهر شیطان, سکوت و هیچ [ چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
خانهای که در آن دختر نباشد، خانهای است خالی از یک زبان سخنگو، خالی از نوازشهای نرم و خالص، خالی از عطر محبتِ بیدریغ. پدر و مادری که پسر دارند اما دختر ندارند، گویی بخشی از جانشان را کم دارند؛ بخشی که هیچ پول و هیچ مقام و هیچ موفقیتی جای آن را پر نمیکند. مانا/1404
برچسبها: دختر, یتیم [ سه شنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هر لحظه فرصتیست برای نو شدن. زندگی همیشه پر از فرصتهای تازه است که منتظر کشف شدن هستند. زندگی پیشرو، یادآور زیبایی تغییر و امید به آینده است. هر روز، شروعی دوباره برای ساختن داستانی نو. مانا برچسبها: زندگی و امید, تغییر و فرصت, عکس_نوشته [ دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
رازِ سکوت در عمق نگاه نهفته است.
گاهی سکوت، قویتر از هزاران واژه حرف میزند. بگذار احساساتت در قاب این تصویر، جان بگیرند. مانا برچسبها: سکوت, احساسات و نگاه, عکس_نوشته و بیان_احساس [ دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یکی جان کَند، شب را با چراغ مطالعه به صبح دوخت، سیاهی چشمش را پای سفید شدن برگهها گذاشت. شد دکتر، مهندس، استاد… اما فقط در شناسنامهی خودش! چون در دنیای واقعی، او شد «بیکار محترم»؛ خانهنشین درجهیک با مدرکِ قابشده روی دیوار پذیرایی. در همان حوالی، گروهی دیگر با نمرههای سفارشی، پایاننامههای آماده، و پارتیهایی که از خود برق میزدند، پلههای ترقی را آسانتر از آسانسور بالا رفتند. شد یکی مدیرکل، دیگری مشاور ارشد، سومی هم رئیس چیزی که خودش هم نمیدانست چیست. بعد هم لقب گرفتند: آنکه کتاب میخواند، امروز نان ندارد. آنکه نمره میخرید، حالا نان دیگران را میخورد. و چه طعمی دارد این نان! طعم حق خوردهشده، طعم رؤیاهای لهشده زیر پای رابطه و ریا. علم را از پنجره بیرون انداختند، و قاب مدرک را گذاشتند جای عقل. و ما؟
مانا/1402
برچسبها: هجو و طنز اجتماعی, مدرک بدون صلاحیت, علم و دانش واقعی, مدرک بدون تخصص [ یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
تو هر روز از کنار لحظههایی میگذری که میتوانستند زندگیات را تغییر دهند، اما به سادگی از دستشان میدهی. این لحظهها مثل برگهای پاییزیاند؛ زیبا اما زودگذر. تنها کاری که میتوانی بکنی، این است که یاد بگیری قدر هر لحظه را بدانی، حتی وقتی که همه چیز به نظر بیمعنی میرسد. مانا/1398
[ شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
پدر، مردی با موهای جوگندمی و دستانی زمخت که روزگاری با همین دستها چرخ زندگی را میچرخاند، حالا کناری نشسته بود و به گلدان شمعدانی خیره شده بود. عطر شمعدانی، تنها همدم روزهای تنهاییاش بود. پسر بزرگتر، بهروز، هر وقت به خانه میآمد، نگاهی سرد به پدر میانداخت و غرولند میکرد: «بازم همینجا نشستی؟ یه کم تکون بخور، خونه رو کثیف کردی.» بهروز هیچوقت نفهمید که همین پدر، جوانیاش را پای بزرگ کردن او و برادر و خواهرش گذاشته بود. دختر کوچکتر، سارا، اما جور دیگری آزار میداد. نه با کلمات تند، بلکه با بیتوجهی. وقتی پدر از خاطرات گذشته میگفت، سارا با بیحوصلگی گوشیاش را چک میکرد و زیر لب میگفت: «باز شروع کرد.» پدر دلش میگرفت. این همان دخترکی بود که روزی برای شنیدن قصههایش بیتابی میکرد؟ گاهی مادر، با چشمانی خسته، به پدر نگاه میکرد و آهسته میگفت: «بچهها یه کم بیانصاف شدن.» اما پدر فقط لبخند تلخی میزد. او نمیخواست باری بر دوش کسی باشد. سکوت، بهترین پناهگاهش شده بود. سکوتی سنگین که در آن، خاطرات روزهای خوش با طعم تلخ بیمهری در هم آمیخته بود. نسرین(مانا) خوشکیش/1402
برچسبها: سکوت و بیمهری فرزندان, دلنوشته وداستانک اجتماعی خانواده [ جمعه بیستم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی کسی برایت کاری میکند، حرفی میزند، یا در لحظهای ناب تو را میبیند… نه از روی وظیفه، نه برای جبران، فقط از روی محبت. اما ما، مشغول خودمان، مشغول گرفتاریها، یا فقط بیتوجه، از کنارش رد میشویم.انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، انگار این لطف یک چیز عادی بوده. و اینگونه است که آدمها کمکم از مهربانی خسته میشوند... لطف را نادیده نگیرید.
مانا/1404 برچسبها: محبت, لطف, رابطه انسانی, دلنوشته [ پنجشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
نسرین نمیدانست دقیقاً از کِی متوجه پیرمرد شده بود. شاید وقتی برای چندمین روز، از کنار همان نیمکتِ چوبی گذشت و دید مردی با موهای سپید، پالتویی قهوهای و عصایی چوبی، در سکوت نشسته و به انتهای کوچه خیره مانده است. همیشه سر ساعت پنج عصر. نسرین، دختر جوانی با عادتهای ساده و دلمشغولیهای بیادعا، هر روز از آن کوچه عبور میکرد؛ بیآنکه بداند چشمهایش بیاختیار بهدنبالِ آن پیرمرد میگردد. پیرمرد همیشه در همان حالت بود. گاهی دستش را روی عصا میگذاشت، گاهی با انگشتِ حلقهاش بازی میکرد. هیچوقت با کسی حرف نمیزد. کنجکاوی مثل خزهای نرم و آهسته، در دل دختر رشد کرد. یک روز وانمود کرد که دارد با تلفنش حرف میزند و از نزدیکش گذشت. روز دیگر، سرعتِ قدمهایش را کم کرد. و بالاخره، یک عصرِ جمعه، دلش را زد به دریا. نشست روی نیمکتِ کناری: — سلام. هوایِ خوبییه، نه؟ پیرمرد سرش را چرخاند. چشمان روشنی داشت، مثلِ آسمانِ بعد از باران. لبخندی زد و آرام گفت: —آره، هوا خوبه… مثل اون روزایی که منتظرش بودم. سکوتی کوتاه نشست میانشان. دختر نمیدانست چه بگوید. اما پیرمرد ادامه داد: — شما تازه اومدین این محل؟ — نه، دو ساله اینجاییم. ولی همیشه از دور میدیدمتون... گفتم شاید بد نباشه یهبار سلام کنم. پیرمرد لبخند زد. دستش را بلند کرد، انگار چیزی را در آسمان نشان میدهد: — هر روز، پنج عصر، اون گنجشک میاد رو اون شاخه. مثل من، عادت داره. دختر خندید. شاخهای خشک بود و پرندهای آنجا نبود. اما اهمیتی نداشت. پیرمرد طوری به زمان نگاه میکرد که دیگران نمیفهمیدند. دختر آهسته گفت: «ببخشید، کنجکاوم... اینجا منتظر کسی هستید؟» پیرمرد مدتی سکوت کرد. بعد، نرم و شمرده گفت: — آره... منتظر کسی هستم که دیگه نمیاد. چیزی در صدایش ترک برداشت. دختر حس کرد پردهای بالا میرود و پشت آن، غباری از خاطره نشسته است. — اسمش مهتاب بود. سال چهلوچهار، اینجا دیدمش. روی همین نیمکت. من دانشجو بودم، اون معلم دبستان. کوچه خلوت بود، صدای خندهش مثل موسیقی تو گوشم موند. دختر گوش میداد، بیهیچ حرفی. صدای پیرمرد حالا فقط روایت نبود؛ تصویر بود. — هر روز از مدرسه برمیگشت و چند دقیقه اینجا مینشست. روز اول، فقط نگاه کردم. روز دوم، سرم رو پایین انداختم. روز سوم... سلام کردم. بعد از اون، این نیمکت مال ما بود. دختر لبخند زد: «چه عاشقانه...» پیرمرد سری تکان داد: — خیلی. ولی نه اونجور که توی فیلمها میبینی. ما با هم چای میخوردیم، شعر میخوندیم. یک بار که بارون گرفت، با روزنامه براش چتر درست کردم. خندید و گفت: "تو هیچوقت بزرگ نمیشی، رضا." دختر گفت: «اسم شما رضاست؟» پیرمرد لبخند زد. چشمانش برق زد، شاید از شنیدن نام خودش بعد از سالها. — آره. رضا، عاشقِ مهتاب. قرار بود با هم ازدواج کنیم. ولی مهتاب سرطان گرفت. بیصدا رفت. یه هفته قبل از جشنِ نامزدیمون... دختر چیزی نگفت. گلویی سنگین از بغض داشت. — اون موقع فکر میکردم دنیا تموم شده. ولی بعد فهمیدم بعضی آدما هیچوقت نمیرن. مهتاب، با خندههاش، هنوز اینجاست. هر روز، پنج عصر، میاد روی این نیمکت. منم میام، چون هنوز حرفایی دارم که بهش نگفتم. بادی ملایم از میان درختها گذشت. شاخهای آرام تکان خورد. شاید آن گنجشک آمده بود. دختر آهسته گفت: «میتونم گاهی بیام کنارتون بشینم؟» پیرمرد لبخند زد، آرام گفت: — اگه سکوت رو بلدی، چرا که نه. مهتاب هم سکوت رو دوست داشت. از آن روز به بعد، عصرهایِ کوچه فقط زمان عبور نبود. گاهی نسرین و پیرمرد روی نیمکت مینشستند. رضا از شعرهای قدیمی میگفت، نسرین مینوشت. زندگی، آرامآرام یاد گرفت که گذشتهها اگرچه رفتهاند، اما هنوز میشود با آنها حرف زد.
نسرین(مانا) خوشکیش/1399
برچسبها: داستان کوتاه احساسی, قصه پاییز و عشق, داستان عاشقانه ایرانی, روایت انتظار و دلتنگی [ چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بچهها ذوق میکنند وقتی چیزی را با اشتیاق نشانت میدهند. مثلاً یک نقاشی کج و کوله، یا ماشینی که از ته جیبشان خریدهاند. پس کمی خلاقیت نشان بدهید، ذوقشان را کور نکنید. حداقل لبخند بزنید، چهرهتان را شاد نشان دهید، حتی اگر خستهاید، حتی اگر آن چیز برایتان بیاهمیت است. تعجب کنید، پوزخند نزنید، سؤالهای خشک و بیروح نپرسید. ذوقِ کودک، عطر لطیفِ باغیست که اگر بیملاحظه داخلش شوید، تمام گلهایش را زیر پا له میکنید. کودکان، چهرهی معصومِ جهانند. دلشان مثل آینه است؛ اگر ترک بردارد، شاید دیگر هرگز تصویر شادی را صاف و شفاف نشان ندهد. باور کن، یک واکنش سرد یا بیتفاوت، گاهی میتواند تا سالها در گوشهای از دل کودک بماند. یادمان نرود بچهها به چشم ما نگاه میکنند تا ببینند چیزی که در دست دارند، آنقدر خوب هست که دوستش داشته باشند یا نه. نگاه ما میتواند آنها را قانع کند که هنرمند، باهوش، خلاق، یا فقط «کودک مزاحم» باشند. پس لطفاً، وقتی با هیجان صدایتان میزنند، کمی مهربانتر نگاهشان کنید. اگر وقت ندارید، دستکم با کلمات سادهای بگویید که بعداً با دلوجان نگاه میکنید. حواستان باشد، لحظههای کودکانه زود میگذرند، ولی زخمهایش شاید هرگز. بگذارید بچهها با خیال راحت از ذوقهای کوچکشان لذت ببرند. دنیا برای آنها تازه و رنگارنگ است، مثل دفتر نقاشیِ بیخطومرز. نقشهایشان را پاک نکنید... فقط تماشا کنید و لبخند بزنید. مانا/1399
برچسبها: ذوق کودکانه, مهربانی با کودکان, سرنوشت و آینده کودکان [ چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
**** مانا برچسبها: حق, پول پارو کردن, نوازش زندگی [ سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
سکوتی که از دل میجوشد، صدایی دارد که هیچکس جز "او" نمیشنود. **** مانا برچسبها: قضاوت, زندگی و بازی, بد و خوب [ سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی باد، گریهی دل را با خودش میبرد؛ بیآنکه کسی بفهمد بغضی بوده. **** هر نسیم، ردّیست از دلی که بیصدا شکست و هنوز دارد ادامه میدهد. مانا برچسبها: سکوت و وقف دادن, کوچه علی چپ, راه اشتباه [ دوشنبه شانزدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
لبخندهایی هست که نه به وقت مینشینند و نه بیدلیل، فقط از ته دل میآیند. **** مانا برچسبها: بی چشم و رو, وظیفه بجای زحمت [ دوشنبه شانزدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هر عکسی که از تو مانده، دفتریست از حرفهایی که نگفتی ولی من خواندم. **** مانا برچسبها: درون آدمه, ظاهر نمای مردم فریب, ناله [ یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ یکشنبه پانزدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
مانا/1404
دود روی دیوار مانا/1404 برچسبها: تاریخ, وبلاگ ادبی [ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی فقط تماشا میکنی. نه چون نمیخواهی، چون نمیتوانی. در گوشهای دیگر، پیرمردی با نان خشک لای سفرهای کهنه، لبخند میزند. لبخند؟ یا تقلای غروری زخمی؟ در مترو، دخترکی را میبینی با چشمانی گریان و گوشهایی پُر از سکوتِ موسیقی. دنیا برایش تنگ شده، حتی با تمام ایستگاههایی که هر دقیقه از راه میرسند. تو صدایش را نمیشنوی، اما صدای دلش، ضربهاش را، لرزشش را حس میکنی. و تو... تو فقط نگاه میکنی. نه از بیخیالی، نه از بیعاطفگی. از بیقدرتی. از اینکه نمیدانی باید چه کنی. چطور دست دراز کنی بیآنکه زخمی کنی؟ چطور نزدیک شوی بیآنکه سنگینیات را روی زخم دیگری بگذاری؟ دنیا پر از آدمهاییست که درد دارند و صدایی برای گفتن آن نه. و تو یکی از آنهایی که میشنوی، اما فقط با دل. مانا/1404
برچسبها: نثر درباره رنجهای پنهان, ناتوانی از یاری دادن, حس دلسدرد دیگران, ناتوانی از کمک [ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ پنجشنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |