واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

ساعت جیبی در دستش آرام می‌لرزید، نه از سردی هوا، که از لرز دلش. عقربه‌ها به هشت نزدیک می‌شدند. هوای ایستگاه بوی باران گرفته بود، بارانی که از صبح نویدش را داده بودند. مسافران با عجله روی سکو می‌رفتند و او همچنان به ریل‌های خیس خیره شده بود.

قرارشان همین‌جا بود؛ ایستگاه کوچک شهر، قطارِ ساعتِ هشت. سه روز پیش گفته بود: «یا با من میای، یا همه‌چی همین‌جا تموم می‌شه.»

در جواب لبخند زده و گفته بود: «اگه تو بیای، منم میام.»

و حالا، سه دقیقه به هشت مانده، خبری از او نبود. قطار با صدای ممتد سوتش از پیچ گذشت، چراغ‌هایش مه را شکافتند. قلبش به تندی می‌تپید. نگاهش به ورودی سکو دوخته شده بود. مردی با بارانی طوسی آمد، زنی با چمدان قرمز گذشت، اما چهره‌ای که انتظارش را داشت، میانشان نبود.

قطار ایستاد. درها باز شدند. مسافران سوار شدند. او هنوز همان‌جا ایستاده بود. باران شروع به باریدن کرد، قطره‌ها، روی صفحه‌ی ساعت جیبی می‌رقصیدند.

آخرین مسافر سوار شد. سوت آخر در مغزش پیچید. درها بسته شدند. قطار حرکت کرد و در مه دور شد. او ایستاد، بی‌حرکت، مثل مجسمه‌ای که از امید تهی شده باشد.

ساعت را بست و در جیب گذاشت. فهمید که بعضی قرارها، هرچقدر محکم، فقط برای شکستن ساخته شده‌اند.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/شهرخاطرات/1378



برچسب‌ها: داستان کوتاه عاشقانه, جنس بلور, شکننده و تلخ, عشق و حسرت
[ سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...