واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
با خودش زمزمه کرد: - لباسم برای من بزرگه، بوی نا میده و روی آستینش لکهست... کاش توی عکسهای اینستاگرامم نبود. لیانا، دختری با چشمانی به رنگ آسمان، قدی از اندازه سنش بلندتر، دختر ۱۷ ساله سوری، خودش را کشید جلوی آینهی شکستهی حمام عمومی. موهایش را با کش رنگی که از یک خیریه گرفته بود، بالا بسته بود. بلوز صورتیاش که روی شانهها آویزان بود، انگار برای دختری دیگر دوخته شده بود؛ دختری که شاید سالها پیش اینجا زندگی میکرد. اوایل فکر میکرد مردم کشور غریب به او لبخند میزنند چون مهربانند. حالا میدانست که بعضی از لبخندها از جنس ترحماند، یا بدتر: نگاههایی که نمیدیدندش. انگار نامرئی شده بود، فقط یک عدد در لیست پناهجویان. در مدرسه کسی با او صمیمی نبود. نه به خاطر لهجهاش، نه حتی به خاطر حجاب نصفهنیمهاش، بلکه به خاطر اینکه کفشهایش همیشه کهنه بودند و کیفش از کیسه نایلون ساخته شده بود. هر بار که میخواست چیزی بنویسد، باید از خودکارهای نیمهخشک جعبهی خیریه استفاده میکرد. شبی در پناهگاه، وقتی صدای دعوای هماتاقیها به آسمان میرفت، لیانا یادداشت کوتاهی در دفتر خاطرات آبیاش نوشت: «یک روز، لباسهایی میپوشم که مال خودم باشد، نه خاطرهی بوی کسی دیگر. یک روز، کسی صدایم را خواهد شنید، نه فقط به خاطر زبانی که یاد گرفتم، بلکه چون چیزی برای گفتن دارم. آن روز، من دیگر فقط یک پناهجو نیستم.»
نسرین(مانا) خوشکیش/1395 برچسبها: داستان کوتاه, امان از لباسهای خیریه, مهاجرت, مصمم [ شنبه هفتم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
باد خودش را میکوبید به پنجره ، اما اینبار شبیه همیشه نبود. زوزهای از دل جنگل میآمد، ، کشدار، خسته، خفه، بریدهبریده، انگار کسی گریه میکرد. پسرک کنار پنجره ایستاد و به تاریکی چشم دوخت، سرش را کج کرد، گوش سپرد. مادر شالش را روی شانهاش کشید و گفت: «گاهی فصلها فقط روی تقویم زندهان، ولی توی دل آدما، مُردن.» نسرین(مانا) خوشکیش/1387 برچسبها: بهار فقط تو تقویمه, داستان کوتاه, بهار فصل انتظار, ریهی کوه سکوتِ خانه [ چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قدمهاش سنگینتر از همیشه بود. هر قدمی که برمیداشت، انگار یه کوه غم رو دوشش حس میکرد. نه صدایی، نه دستی، هیچی. فقط سکوت بود و یه راهی که هرچی میرفت، دورتر میشد. یادش میومد اون روزایی رو که واسه یه ایده، شبا تا صبح بیدار میموند، پروژههایی که با جون و دل تموم میکرد، و راهروهایی که خودش با دستای خودش صاف میکرد. اما هر بار، درست دم در موفقیت، یه نفر دیگه، یه اسم دیگه، رو شونههای یکی دیگه مینشست و از پلهای که اون ساخته بود، میرفت بالا. اون یکی، با یه لبخند پیروزمندانه از کنارش رد شد. انگار نه انگار که واسه رسیدن به اینجا ذرهای زحمت کشیده. فقط کافی بود تو زمان مناسب، سر جای مناسب باشه. اون یکی، شاید ناخواسته، پاشو گذاشته بود رو شونههای این بنده خدا و رفته بود بالا. ولی آخه چرا؟ مگه میشه همیشه یه نفر پله باشه و یکی دیگه پلهرو؟ تو دلش پر از علامت سوال بود. چرا باید اینجوری باشه؟ این همه زحمت، این همه فرق تو نتیجه؟ از دور، صدای خندههای اون یکی میاومد. خندههایی که بوی برد میداد. ولی پشت این خندهها، آیا چیزی پنهون نبود؟ اون یکی، با وجود همه چی، سایهای از نادونی یا شاید ترس رو با خودش نداشت؟ و این بنده خدا، که ته چاه ناامیدی فرو رفته بود، آیا بالاخره به خودش میاد و یه راه جدید پیدا میکنه؟ راهی که نه پلهای برای بقیه، که راهی برای خودش باشه؟ این سوال بیجواب، تو هوای ابری معلق موند. مانا/شهریور 87
برچسبها: داستان کوتاه, حسرت, ناامیدی, تلاش بیپایان [ یکشنبه چهارم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بارها توی خیال کشتمت. روز بعد زنده دیدمت. عجیب است؛ چرا نمیمیری؟ شنیده بودم که پیمانه به ۶۰ برسد باید بمیرید. "اما" این را هم شنیده بودم، تو و همجنسانت عمر طولانی میکنید. "شاید" آن روز نادانی کردم که رو نشان دادمت ! واِلّا مرا چه کار هر روز صورت زشت و بدقواره ات را ببینم. غصه فردا را بخورم که باز باید ببینمت. فریب مهربانیم را خورده بودم!. می گفتی: مهربان هستم و همه را با یک چشم میبینم! شاید بخاطر یک چشمی بودن خودت میگفتی. "اما" من دو چشم داشتم. یک جفت که همه را با همان دو چشم میدیدم. پس از کجا فهمیدی مهربانم؟! هر صبح میله های آهنی را زیر بغلت میگیری. بالای تختم میایستی. صبح بخیر میگویی. نان و مربا حاضر میکنی. چای جوشیده هم برای دو نفر. دور و برت را نگاه میکنی، کسی نگاهم نکند. دستی به موهایم میکشی. "اما" نه، این روزها دیگر دستی به رویم نمیکشی، تا بوی بد همه جا را نگیرد. بعد مینشینی و با نگاهم صبحانه میخوری!! انگار در همان بیست و چند سالگی ماندهام و تکان نخوردهام. اما تو ۶۰ سالت است. عمر کمی نیست. "شاید" مثل باد گذشته باشد. امّا نه برای تو که تنها مرا و نگاه متنفرم را هر روز ملاقات میکنی. خودت خواستی، همیشه کنارت باشم و تنها نگذارمت. نمیخواستم هیچ وقت تنها بگذارمت. "شاید" این را، از نگاهم نخواندی که فریاد زدی: مهربانی حدّی دارد، خندیدن حدّی دارد. دست دیگران ... چرا اینهمه به اطرافیان... مگر چه رابطهای با تو دارند. میگفتم: همهشان آدمند. فهمیده بودم، رگههای شک در ذهنت ریشه دوانده است. شک، تردید، بلای خانمانسوز. نفرت، کینه آمد! سعی کردم بفهمانمت همه را دوست دارم. نه، دوست داشتن برایم معنا ندارد. بلکه به همه احترام میگذارم. احترام همیشه میتواند باشد. بار اوّل دیدنت ،احترام گذاشتمت، مثل همه. بخاطر قیافه زشت و پای لَنگَت نبود .صورت زشتت برایم زیبا بود. سلام کردمت. برایت چای و شکلات آوردم؛ مثل همه. نمی دانستم ظرفیتش را نداری. نگاهت را از دور میدیدم. سایه ات سنگینی میکرد. چقدر از نگاهت بدم میآمد. پشتم لرزید. میخواستم هیچ کس نگاهم نکند. عاقبت سایه ات، سایبانم شد؛ برای همیشه. شک آمد، دودلی آمد، خانه به دوش شدیم. به اینجا آوردیم، به این بیابان. چهار حصاری که با ستونهای بلند، پنجرههای شطرنجی، زندان زندگیم شد، این هم راضی نکردت. انگار آتشی در وجودت دمیده بودند. آتشی سرد! سوزشش را احساس میکردم. "اما" به ظاهر اثری باقی نمیگذاشت. هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، ثانیه به ثانیه صورت زشت و کریه ات برایم نمایان تر میشد. متنفر میشدم. از تو، از... دیگر نمیتوانستم تحمل کنمت. حرف زدن فاصله مان را زیادتر میکرد. سکوت کردم، سکوتم را نشان خیانت دانستی. سایه ات بدجوری روی شانه هایم سنگینی میکرد. صورتم سیاه شد، زیر شک و تردیدت. آمدی، با دستهایی که بوی نامهربانی میداد. با چشمانی آتش گرفته، دست حلقه کردی دور گردن باریکتر از مویم. سعی کردم خودم را رها کنم. انگار دستت... ********** رهایم کردی. بی حس شدم. افتادم روی کف سیمانی اتاق. بلند کردیم. روی تخت گذاشتی. همین اتاق قفس زندگیم شد. بارها توی خیال کشتمت. روز بعد زنده دیدمت. چرا نمی میری؟ ۶۰ سال عمر کمی نیست. صبح عصای آهنی را زیر بغلت میگیری. بالای سرم می ایستی، سلام میکنی. نان و مربا آماده میکنی. چای جوشیده هم، برای دو نفر. دستت را به صورتم... نه دیگر دستی به رویم نمیکشی. نه بخاطر بوی بد! استخوان خالی که بو نمیدهد. "شاید"، از حدقه خالی چشمم میترسی. از استخوانهای گونه ام،آرواره ام،که دندانهای شکسته شده به دستت را میبینی یا... عصای زیر بغلت را کنار میگذاری. صندلی قدیمی و زنگ زده را جلو میکشی؛ رویش لم میدهی؛ چشمانت به سقف اتاق خیره میماند. " من" میمیرم. نسرین(مانا) خوش کیش/۲۷ بهمن ۷۷ برچسبها: داستان کوتاه, تنهایی و دلتنگی, عشق و نفرت, عاشقانه و وابستگی [ پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
وقتي فرياد ميزنند؛ بخيههايش پاره شده است. همه سوزنها را جمع ميكنم. سوزنهاي جراحي، خياطي، لحافدوزي. حتّي از سوزن پينهدوزي همسايه هم نميگذرم!! همه و همه را ميآورم. شايد بتوانم “ تنها مونسم “ را برگردانم. امّا نميشود كه نميشود. هر گوشه را كه بخيه ميكنند. گوشهي ديگري باز ميشود. با خودم نجوا ميكنم: ـ نميذارم بميره!! دستي به فك كجم ميكشم: ـ حتماً سوزنا كوچيكند، اگه جوالدوز “مادربزرگ“ بود... عجله ميكنم، ميدوم، پايم به سنگي ميگيرد. كف دستانم خوني ميشود. هيچ كسي نگاهم نميكند. بيتفاوت از كنارم رد ميشوند. “مادربزرگ“ روزهاي آفتابي گوشهاي مينشيند و دنيا را با عينك ته استكانيش ميبيند. كوچك كه بودم؛ وقتي عينكش را بر ميداشت، تا نماز ظهرش را بخواند. تند عينكش را بر ميداشتم و به خطهاي كف دستم خيره ميشدم. چشمم كه سياهي ميرفت، هشت دستم را هفت ميديدم. گاهي كه عينك را دورتر نگه ميداشتم، پرستوهايي را كه زير تيرك سقف ايوان لانه كرده بودند را بزرگتر ميديدم. ـ بيچاره پرستوها روزي كه لانهشان را خراب كردم. “ مادربزرگ “ گفت: ـ گناه دارد. شايد هم نفرين همان پرستوها گرفته باشد. بعد از آن روز ـ مادربزرگ ـ دو طرف عينكش را با كش سرخ و سفيدي به پشت روسري كلفت و خاكستريش محكم كرد كه اگر روزي گذارم به كودكيم افتاد. نتوانم عينكش را بردارم و مورچههاي زير زيلو را اذيّت كنم.
ادامه دهید را بزنید تا عاقبت همدم غریبی را بدانید.... برچسبها: داستان کوتاه, عاطفه, زندگی, احساسات ادامه مطلب [ سه شنبه سی ام بهمن ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قدمهاش سنگینتر از همیشه بود. هر قدمی که برمیداشت، انگار یه کوه غم رو دوشش حس میکرد. نه صدایی، نه دستی، هیچی. فقط سکوت بود و یه راهی که هرچی میرفت، دورتر میشد. یادش میومد اون روزایی رو که واسه یه ایده، شبا تا صبح بیدار میموند، پروژههایی که با جون و دل تموم میکرد، و راهروهایی که خودش با دستای خودش صاف میکرد. اما هر بار، درست دم در موفقیت، یه نفر دیگه، یه اسم دیگه، رو شونههای یکی دیگه مینشست و از پلهای که اون ساخته بود، میرفت بالا. اون یکی، با یه لبخند پیروزمندانه از کنارش رد شد. انگار نه انگار که واسه رسیدن به اینجا ذرهای زحمت کشیده. فقط کافی بود تو زمان مناسب، سر جای مناسب باشه. اون یکی، شاید ناخواسته، پاشو گذاشته بود رو شونههای این بنده خدا و رفته بود بالا. ولی آخه چرا؟ مگه میشه همیشه یه نفر پله باشه و یکی دیگه پلهرو؟ تو دلش پر از علامت سوال بود. چرا باید اینجوری باشه؟ این همه زحمت، این همه فرق تو نتیجه؟ از دور، صدای خندههای اون یکی میاومد. خندههایی که بوی برد میداد. ولی پشت این خندهها، آیا چیزی پنهون نبود؟ اون یکی، با وجود همه چی، سایهای از نادونی یا شاید ترس رو با خودش نداشت؟ و این بنده خدا، که ته چاه ناامیدی فرو رفته بود، آیا بالاخره به خودش میاد و یه راه جدید پیدا میکنه؟ راهی که نه پلهای برای بقیه، که راهی برای خودش باشه؟ این سوال بیجواب، تو هوای ابری معلق موند. مانا/شهریور 87
برچسبها: داستان کوتاه, حسرت, ناامیدی, تلاش بیپایان [ پنجشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۸۷ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |