واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

صدای گریه کودک، باریک و خسته، در سکوت شب پیچید. زن، به سختی چشم باز کرد. نور زرد چراغ نفتی گوشه‌ی اتاق، سایه‌های بلند و لرزانی روی دیوار انداخته بود. پتو را دور تن پسرک محکم‌تر پیچید و زمزمه کرد:

ـ بخواب عزیز دلم... بخواب، که خواب، نجاته.

کودک، سینه‌اش خس‌خس می‌کرد. شیر خشک ته کشیده بود و دکتر، دیگر بدون ویزیت نسخه‌ای نمی‌نوشت. زن دست برد و قاشق کوچکی از قند خیس‌شده در آب جوش را به لب‌های نیمه‌باز پسرک رساند. کودک، چشم‌هایش را به آرامی بست.

مرد از در نیمه‌شکسته‌ی اتاق وارد شد. بوی نان بیات و دود در تنش نشسته بود. کیسه‌ای در دست داشت که انگار با امید پر نشده بود. نشست کنار زن، آهی کشید و گفت:

ـ فقط یه قرص نون... آقای نانوایی گفت نسیه دیگه نمی‌ده.

زن سرش را پایین انداخت. دستی به موهای کودک کشید و زیر لب گفت:

ـ بخوابه، فقط بخوابه... لااقل تو خواب گرسنه نیست.

مرد سرش را به دیوار تکیه داد. چشمش به پنجره‌ی ترک‌خورده افتاد. آن‌سوی شیشه، مه نشسته بود روی سقف خانه‌ها. انگار آسمان هم دلش گرفته بود. ناگهان، صدای ضعیفی از کودک برخاست. یک آوای بی‌رمق، مثل بغضی بی‌صدا. بعد... هیچ.

زن، خشک شد. دستش روی پیشانی پسرک ماند. سکوت، خفه‌کننده شد. مرد جلو آمد. دست لرزانش را روی گردن کودک گذاشت. بعد با صدایی که در گلو شکست، گفت:

ـ خوابید... راحت شد.

زن سرش را به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست. اشک، بی‌صدا از گونه‌اش گذشت، روی زمین تشنه چکید. زمزمه‌اش مثل لالایی غمگینی در اتاق پیچید:

ـ بخواب کودکم... بخواب، که خفتنت بهتر از بیداری ماست...

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: داستان کوتاه اجتماعی, فقر و گرسنگی, نان نسیه
[ پنجشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...