واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

همیشه کنار پنجره می‌نشست. دفترش باز بود، اما کلمه‌ای نمی‌نوشت. آسمان را نگاه می‌کرد، انگار منتظر بود کسی حرف بزند.

"به چی فکر می‌کنی؟" مادرش پرسید.

دخترک گفت: "به صداهایی که تو آسمونه..."

مادر خندید، دستی به موهایش کشید.

"هیچ صدایی نیست عزیزم. فقط سکوتِ آسمونه."

اما او می‌دانست. هر بار که ابری نرم از گوشه‌ای رد می‌شد، صدایی آهسته در دلش زمزمه می‌کرد: "نترس... هنوز وقت هست..."

روزها گذشت. دفتر پر نشد. ولی دلش سبک‌تر شد.

یک روز باران گرفت، بی‌مقدمه. دفتر را بست، سرش را بالا گرفت، خندید.

همان شب، برای اولین‌بار، نوشت:

"آسمان، زبان مادرانه‌ی خداست. کافی‌ست دل بدهی."

🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش 🕊



برچسب‌ها: باران, دلتنگی, مادرانه, آسمان
[ سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

پاییز که می‌رسد، هوا بوی تازگی می‌گیرد؛ انگار دنیا دوباره ورق می‌خورد. باران ریز و نم‌نم، بی‌آن‌که بخواهد، گرد و غبار کوچه‌ها را می‌شوید و برگ‌های زرد مثل دستمال‌های کوچکی روی زمین پهن می‌شوند. اول مهر است، روزی که لبخند و هیجان در چشم‌های کودکان برق می‌زند. کیف‌های نو روی شانه‌های کوچک‌شان سنگینی می‌کند، اما دل‌هایشان سبک و پر از رویا پرواز می‌کند.

حیاط مدرسه با صدای خنده‌ها و همهمه‌ی بچه‌ها دوباره زنده می‌شود؛ نیمکت‌های سرد کلاس گرم می‌شوند از حضورشان، و معلم با نگاهی سرشار از امید، صفحه‌ی سفید یک سال تازه را برای شاگردانش باز می‌کند.

پاییز، با همه‌ی غمِ عاشقانه‌ی برگ‌هایش، در روز نخست مهر چهره‌ای متفاوت دارد؛ مهربان و روشن. گویی تمام درختان، زردپوش شده‌اند تا جشن کوچکی برای کودکان بگیرند. باران نرم نرم روی شیشه‌ها می‌نشیند و در دل هر خانه، بوی چای تازه و کتاب نو پیچیده است.

اول مهر، تنها یک تاریخ نیست؛ شروع دوباره‌ای است. برای یاد گرفتن، برای ساختن، برای قدم گذاشتن به جهانی که هر سال ورق تازه‌ای به دفتر زندگی اضافه می‌کند.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404 مهرماه



برچسب‌ها: پاییز و اول مهر, برگریزان, باران, مهربانی
[ سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

باران که می‌گیرد، زمان عقب می‌رود. خیابان‌ها بوی گذشته می‌دهند، بوی چای داغ، بوی پنجره‌های مه‌‌زده، بوی صدایی که دیگر شنیده نمی‌شود.

قطره‌ها آرام بر سنگفرش کوچه می‌ریزند، بی‌صدا اما پرحرف. هر کدام، کلیدی‌ست برای دری بسته در خاطره‌ای دور. انگار باران می‌داند کجا را باید لمس کند؛ کدام گوشه دل را باید زنده کند.

در دل این کوچه خیس، گام‌هایی به‌جا مانده‌اند. شاید از کسی که سال‌ها پیش رفته، اما با هر بار باران، بی اجازه بازمی‌گردد. چهره‌اش محو است، صدایش در باد گم می‌شود، اما حضورش، مثل همین باران، انکارناپذیر است.

باران که می‌گیرد، دلم می‌خواهد هیچ‌کس نبیندم؛ فقط من باشم و خیسی دیوارها، من باشم و کوچه‌ای که هنوز رد قدم‌های گذشته را حفظ کرده و خاطراتی که هنوز باران را باور دارند.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: باران, حرف دلتنگی, پاییز, کوچه های خاطره
[ سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

باران که می‌آید، دنیا کمی آهسته‌تر نفس می‌کشد. صدایِ برخوردِ قطره‌ها به شیشه مثل ورق‌زدنِ دفترچه‌ای است که سال‌ها بسته مانده بود صفحه‌ها پر از خط‌‌خطی‌های خاطره‌اند. بعضی قطره‌ها دستِ نوازش به شقیقه‌ات می‌کشند؛ بعضی‌شان، انگار، کلیدِ قفلِ درِ خاطره‌ای را پیدا می‌کنند و آن را باز می‌کنند.

باران آدم را سبک می‌کند، ولی سبکی‌ای که با خودش یک ترازو می‌آورد، از یک سو پاک‌شدن، از سوی دیگر به یاد آوردنِ چیزهایی که شاید بهتر بود دفن بمانند.

من زیرِ باران نیستم؛ اما باران می‌تواند مرا به آنجا ببرد. بوی خاکِ تازه، بوی نمِ پیچیده در موهای گذشته، طعمِ سردِ هوایی که انگار قرار است همه‌ی چیزهای سنگین را جدا کند، این‌ها همه دعوت‌اند. دعوتی برای باز کردنِ پنجره‌ی بسته، برای دیدنِ خیابان خیس، برای لمسِ آن حسِ غرق‌شدنِ شیرین در یک موجِ تنها.

باران به آدم خیلی چیزها می‌فهماند؛ چیزهای ساده و خطرناک. می‌گوید که زخم‌ها قابل شستن‌اند، اما ردِّ شستن همیشه می‌ماند؛ می‌گوید که عشق‌ها ممکن است خیس شوند، ولی زنده‌اند. و شاید مهم‌تر از همه، باران یادآوری‌ست: که زندگی همیشه میانِ مرهم و خراش حرکت می‌کند، و ما هر بار باید تصمیم بگیریم از کدام طرفِ این صحنه، نفس بکشیم.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1378



برچسب‌ها: باران, چشمهای بینا, حوادث دردناک, دلتنگی ها
[ یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

قسمت 2

صبح، وقتی اولین نور آفتاب از لابه‌لای پنجره‌ی چوبی به داخل تابید، مونس چشم‌های خسته‌اش را باز کرد. صدای خروس‌های روستا، همراه با بوی نان داغی که مادر از تنور بیرون می‌آورد، پر شده بود در هوا.

او دیشب را با فکرهای درهم‌وبرهم گذرانده بود، اما حالا، وقتی دستش را روی صفحه‌ی دفتر کهنه‌اش کشید، می‌دانست که وقت عمل رسیده است. دیگر نمی‌خواست فقط بنویسد و رویا ببافد. باید کاری می‌کرد.

ـ مامان، می‌خوام برم شهر.

مادر که مشغول چیدن چای و نان روی سفره‌ی رنگ‌ورورفته بود، لحظه‌ای مکث کرد. نگاهش آرام اما نگران بود. ـ شهر؟ واسه چی؟

مونس نفس عمیقی کشید. ـ می‌خوام یه کار پیدا کنم، پول دربیارم… شاید حتی داستان‌هامو بفروشم.

مادر لبخند کم‌رنگی زد. دست‌هایش، که روزی مهربان‌ترین نوازش‌ها را به موهای دخترکش هدیه داده بودند، حالا چروکیده و خسته به نظر می‌رسیدند. ـ مونس، شهر جای گرگاست.

دختر نگاهش را به آسمان بلند کرد . ـ اینجا هم جایی برای رویاهای من نیست.

مادر دیگر چیزی نگفت. شاید فهمیده بود که این دختر، همان دختری نیست که تا دیروز در حیاط خانه‌ی قدیمی می‌نشست و با آب حوض بازی می‌کرد. او حالا دختری بود که می‌خواست راه خودش را برود، حتی اگر این راه، او را از خانه دور کند.

چند ساعت بعد، وقتی مونس از تپه‌ی خاکی انتهای روستا پایین می‌رفت، مادر از پشت پنجره تماشایش کرد. چیزی در دلش فرو ریخت، مثل سنگی که در آب عمیقی سقوط کند.

اما او چیزی نمی‌گفت. فقط دعا می‌کرد، زیر لب، آرام و بی‌صدا: ـ خدایا، مراقب مونس من باش…

و مونس، با قلبی پر از امید و ترسی که نمی‌خواست به آن اعتراف کند، به سمت آینده‌ای نامعلوم قدم برمی‌داشت.

مونس، با چمدان کوچکی که تمام دارایی‌اش در آن خلاصه می‌شد، قدم در جاده‌ی خاکی روستا گذاشت. باران شب گذشته هنوز زمین را نمناک نگه داشته بود و بوی خاک خیس در هوا پیچیده بود. قلبش تندتر از همیشه می‌زد، هم از هیجان و هم از ترس ناشناخته‌هایی که در شهر انتظارش را می‌کشیدند.

در ایستگاه کوچک و متروکه‌ی روستا، چند نفر منتظر بودند. پیرمردی با دستار سفید، زنی با بچه‌ای در بغل، و مرد جوانی که مدام ساعتش را نگاه می‌کرد. مونس کنار نیمکت چوبی نشست، دستانش را در هم قفل کرد و به جاده‌ی باران‌خورده چشم دوخت.

اتوبوس کهنه، با صدای غژغژ ترمزهایش، از پیچ جاده نمایان شد. مونس نفس عمیقی کشید، نگاهی به پشت سر انداخت؛ به خانه‌ی قدیمی‌شان که حالا دیگر در مه صبحگاهی کم‌رنگ شده بود. دلش لرزید، اما نباید برمی‌گشت. نه حالا که تصمیمش را گرفته بود.

سوار شد، کنار پنجره نشست و سرش را به شیشه‌ی سرد تکیه داد. اتوبوس حرکت کرد و روستا را پشت سر گذاشت.

**

وقتی وارد شهر شد، خورشید از میان ابرها بیرون آمده بود. ساختمان‌های بلند، خیابان‌های شلوغ، بوق ماشین‌ها، همه‌چیز برایش غریب و نفس‌گیر بود. جیبش سنگین نبود، اما امیدش چرا. باید جایی برای ماندن پیدا می‌کرد، کاری که خرجش را تأمین کند، و از همه مهم‌تر، راهی برای فروختن داستان‌هایش.

به میدان اصلی شهر رسید. رهگذران با عجله از کنارش عبور می‌کردند، انگار هیچ‌کس وقت نداشت بایستد و لحظه‌ای فکر کند. او هم نباید معطل می‌کرد. از زنی که بساط چای و نان داشت، پرسید: ـ ببخشید، جایی رو سراغ دارین که بشه یه اتاق ارزون کرایه کرد؟

زن نگاهش کرد، انگار از روی چهره‌اش حدس می‌زد که تازه‌وارد ساده است. با دست اشاره کرد: ـ کوچه‌ی پشتی، مهمون‌خونه‌ی حاج نصیر. ارزونه، ولی ساده‌ست.

مونس تشکر کرد و به سمت مهمان‌خانه راه افتاد. باید اولین قدمش را محکم برمی‌داشت.

**

شب، وقتی در اتاق کوچک و نمور مهمان‌خانه نشست، دفتر کهنه‌اش را بیرون آورد. بار دیگر، مداد را در دست گرفت و نوشت:

"آمده‌ام که زندگی را از نو بسازم. آمده‌ام که دیگر از گذشته نترسم. اما آیا شهر مرا خواهد پذیرفت؟"

چشم‌هایش را بست. فردا، روز جدیدی بود.

اما آیا سرنوشت، روی خوش به او نشان می‌داد؟

ادامه در پنج شنبه آینده .....

نسرین(مانا) خوش‌کیش/شهرخاطرات/1379



برچسب‌ها: باران, عمق فاجعه, پول, مادر
[ پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

باران که می‌بارد، دل مثل شیشه بخار می‌کند.

خاطره‌ها پشتش نقش می‌بندند؛ بعضی روشن، بعضی تار.

باران، هم زخم‌ها را تازه می‌کند، هم نفس را. مثل دستی که هم می‌نوازد، هم یادآوری می‌کند که هیچ دردی هرگز فراموش نمی‌شود.

مانا/1404



برچسب‌ها: باران, درد, خاطرات, نفس
[ دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

قسمت 1

باد از میان درزهای چوبی پنجره به داخل می‌وزید ، پرده‌ی رنگ ‌و رورفته‌ی حریر را به نرمی تکان می‌داد. دخترك روی سکوی سنگی کنار حوض نشسته بود، زانوهایش را بغل گرفته و به قطره‌های بارانی که روی سطح آب می‌ریخت، خیره شده بود. خانه‌ی قدیمی، با دیوارهای ترک‌خورده و سقف شیروانی، هنوز هم بوی چوب خیس و خاک باران‌خورده را می‌داد.

مادر، با چادر سفید گل‌دار که حالا به زردی می‌زد، مشغول شستن کاسه‌ای کهنه بود. دستانش، با چین‌های عمیق و انگشتانی که سال‌ها کار و رنج، آنها را خمیده کرده بود، آرام و بی‌شتاب حرکت می‌کرد. نگاهی به دخترش انداخت و با صدایی که سختی روزگار در آن رسوب کرده بود، گفت:

ـ بازم تو فکر فرو رفتی، مونس...

دخترک سر بلند نکرد. در ذهنش، صدای فریادهای گذشته، سایه‌های لرزان شب‌های پراضطراب و چهره‌هایی که دیگر وجود نداشتند، موج می‌زدند. اما در دلش، شعله‌ای کوچک از امید زبانه می‌کشید. می‌خواست روزی از این خانه‌ی قدیمی، از این فقر و گذشته‌ای که مثل زنجیر به پایش بسته بود، رها شود.

باران شدت گرفت. مادر آهی کشید و زیر لب گفت: ـ پول که میاد و میره، دل آدم باید غنی باشه...

اما مونس خوب می‌دانست که این حرف‌ها دیگر برایش کارساز نیست. دیگر نمی‌خواست مثل مادرش باشد. می‌خواست پولدار شود، خیلی پولدار…

انگشتان سردش را در آب حوض فرو برد. انگار می‌خواست از سرمای آب مطمئن شود، از واقعی بودن دنیای اطرافش، از اینکه هنوز زنده است. در دلش چیزی سنگینی می‌کرد، چیزی از گذشته، از شب‌هایی که زیر سقف همین خانه، با وحشتی که در استخوان‌هایش رخنه کرده بود، به خواب می‌رفت.

مادر ظرف را کنار گذاشت. با گوشه‌ی چادر دست‌های خیسش را خشک کرد. کنار مونس نشست، فاصله‌ای اندک میان‌شان بود، اما فاصله‌ای که سال‌ها در دل‌هایشان افتاده بود، خیلی عمیق‌تر از این حرف‌ها بود.

ـ دختر، زندگی همینه. ما اومدیم که بگذره. مونس سرش را بالا گرفت، نگاهش در چشمان مادر گره خورد. ـ نه، مامان… زندگی فقط گذشتن نیست. تو گذاشتی همه چیز از دست بره، ولی من این کارو نمی‌کنم.

مادر آهی کشید. انگار انتظار این حرف را داشت. انگشتان لرزانش را در میان تارهای سیاه موی مونس فرو برد، نوازشی که بوی پشیمانی داشت . ـ پول خوشبختی نمیاره، مونس . مونس لب‌هایش را به هم فشرد. چند لحظه سکوت کرد، بعد آرام گفت: ـ ولی فقر بدبختی میاره .

باد، باران را از روی پشت‌بام به حیاط می‌پاشید. مادر لبخند محوی زد. ـ دلت هنوز پره، می‌دونم. ولی تو هم می‌دونی که بخشیدن، آدم رو سبک می‌کنه... مونس دستش را روی آب حوض کشید، انگار می‌خواست تصویر لرزان خودش را صاف کند. ـ تو سبک شدی، مامان. ولی من… سنگینم. سنگینِ یه عالمه آرزو که تو نداری.

مادر چیزی نگفت. تنها، نگاهش را به دوردست دوخت، جایی که آسمان روستا در مه غلیظ شب گم می‌شد.

مونس بلند شد، قطرات باران از روی شانه‌هایش می‌چکید. ـ من عوض می‌شم. دیگه نمی‌خوام مثل تو باشم.

مادر لبخند تلخی زد، اما چیزی نگفت. شاید می‌دانست که بعضی راه‌ها را آدم باید خودش برود، حتی اگر مقصدش را از قبل دیده باشد…

شب از راه رسیده بود. صدای وزش باد در لابه‌لای درختان گردوی حیاط، سکوت خانه را سنگین‌تر می‌کرد. مونس به اتاق کوچک و نمورشان رفت، کنار چراغ گردسوز نشست و دفتر کهنه‌اش را باز کرد. روی صفحه‌های زرد شده، کلمات نیمه‌کاره‌ای دیده می‌شد، آرزوهایی که به نوک مدادش آمده اما هرگز کامل نشده بودند.

مادر از درگاه نگاهش کرد. ـ بازم می‌نویسی؟ مونس بدون اینکه سر بلند کند، زمزمه کرد: ـ آره… شاید یه روزی اینا رو فروختم. مادر نزدیک‌تر شد، دستش را آرام روی شانه‌ی دخترش گذاشت. ـ پول نمی‌تونه زخماتو خوب کنه، مونس. دختر مکث کرد. قطره‌ای جوهر روی کاغذ چکید و لکه‌ای سیاه روی یکی از واژه‌ها نشست.

ـ ولی می‌تونه یه زندگی بهتر بسازه.

مادر آهی کشید و گوشه‌ی چادرش را محکم‌تر دور شانه‌هایش پیچید. زمستان سختی بود، و خانه، مثل همیشه، سرد. نگاهش روی شعله‌ی لرزان چراغ گردسوز لغزید. با خودش فکر کرد که شاید حق با مونس باشد، شاید اگر کمی پول داشتند، سقف خانه کمتر چکه می‌کرد، شاید شب‌ها زیر پتو نمی‌لرزیدند، شاید...

اما ته دلش چیزی زمزمه می‌کرد: ـ همه‌چیز به پول نیست.

مونس سرش را روی زانوانش گذاشت. چشمانش به لکه‌های سقف دوخته شد، لکه‌هایی که هر کدام داستانی داشتند، خاطره‌ای از شب‌های ترسناک، روزهای تلخ، فقر، اشک‌های بی‌صدا... اما او نمی‌خواست اسیر این گذشته بماند.

فردا، با طلوع آفتاب، تصمیمش را می‌گرفت. باید راهی برای تغییر این زندگی پیدا می‌کرد. باید از این خانه‌ی سرد، از این روستای خاک‌گرفته، از این فقرِ ریشه‌دار رها می‌شد.

و این بار، هیچ چیز نمی‌توانست جلویش را بگیرد.

ادامه در پنج شنبه هفته آینده .....

نسرین(مانا) خوش‌کیش/شهرخاطرات/1379



برچسب‌ها: باران, عمق غم, مادر چادر گل گلی, همه چیز به پول
[ جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

از ایستگاه که رفت، باران گرفت.
او زیر باران ایستاد، خیس شد، اما نرفت.
عشق، فقط همین بود: منتظر ماندن بی‌هیچ امیدی.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: عشق, باران, مهربانی, امید
[ جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

دلِ من هنوز
در آبیِ چشم‌هات
جا مانده
جایی میان
نفس‌های نم‌خورده‌ی عصر
و سکوتی
که بوی آسمان می‌دهد.

مانا/1404




برچسب‌ها: چشم, نفس, باران, آبی آسمان
[ چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

باران می‌بارید و آسمان، دلش از چیزی گرفته بود.
رعد می‌زد و عشق‌هایی که قول ماندن داده بودند، رفته بودند.
مهربانی، پشت سکوت‌ها گم شده بود و بی‌وفایی، مثل سایه‌ای روی خاطره‌ها افتاده بود.

اما در دل همین باران، لبخندی کوچک جوانه زد؛ شاید هنوز هم می‌شود از دلِ غم، شادی کوچکی بیرون کشید.

نسرین (مانا) خوش کیش/1402



برچسب‌ها: باران, وفا, شادی, آسمان ـ مهربانی
[ چهارشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

باران بی‌وقفه به پنجره‌های خانه قدیمی می‌کوبید. مانا روی صندلی کنار تخت مادر نشسته بود، پاهایش را بغل کرده و به چهره‌ی چروکیده‌ی او خیره شده بود. صدای قطرات باران با نفس‌های آرام مادر درهم می‌آمیخت.

– مانا...

صدای ضعیف مادر او را از فکر بیرون کشید. خم شد، گوشش را نزدیک لب‌های خشکیده‌ی او برد.

– چراغو خاموش کن...

مانا لبخند تلخی زد. این جمله را بارها شنیده بود، اما این بار معنای عمیق‌تری داشت. دست مادر را گرفت.

– مامی، هنوز تاریکه... چراغ خاموش نمی‌شه.

مادر چشم‌هایش را بست، انگار که دیگر جوابی نداشت.

درِ خانه آرام باز شد. خواهر و برادرش وارد شدند. خواهر با یک ظرف غذا، برادر با یک بسته دارو.

– چطور بود؟ خواهر با نگرانی پرسید.

– همون طور.

مانا شانه بالا انداخت. برادر کنارش نشست، به چهره‌ی خواب‌آلود مادر نگاه کرد و آه کشید.

– دکتر چی گفت؟

مانا لحظه‌ای سکوت کرد. صدای باران، نفس‌های مادر، قطره‌ی آب چکیده از سقف، همه در گوشش زنگ می‌زدند.

– گفت... زیاد نمونده.

هیچ‌کس چیزی نگفت. فقط نگاهشان را به مادر دوختند که در خوابی عمیق فرو رفته بود. شاید واقعاً زمان خاموش کردن چراغ نزدیک بود.

نسرین خوش‌کیش(مانا)/اسفند ماه 1402




برچسب‌ها: مادر, باران, خواهر و برادر, خاموش کردن چراغ
[ پنجشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

ماه همیشه بوی خاک نم‌خورده را دوست داشت. عاشق این بود که پا برهنه روی چمن‌های خیس راه برود، دستش را روی پوست درخت‌ها بکشد و با برگ‌ها نجوا کند. می‌گفت طبیعت زبان دارد، فقط باید گوش کرد.

آن روز هم مثل همیشه، به سمت جنگل پشت خانه رفت. باران تازه بند آمده بود و قطره‌ها هنوز از شاخه‌ها می‌چکیدند. هوا بوی تازگی می‌داد. ماه نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.

یک لحظه بعد، صدای غریبی در گوشش پیچید. چرخید. چیزی نبود. فقط درخت‌ها، فقط علف‌ها، فقط صدای باد میان برگ‌ها. اما قلبش بی‌دلیل تند می‌زد.

قدم بعدی را که برداشت، زمین زیر پایش خالی شد. یک سراشیبی پنهان، لغزنده از باران... ماه دستش را به‌سوی شاخه‌ای دراز کرد، اما دیر بود. سقوط کرد.

روزها گذشت. کسی دیگر ماه را در جنگل ندید. اما شب‌هایی که باران می‌بارید، باد میان شاخه‌ها نجوایی آشنا داشت. گویی طبیعت، قصه‌ی دختری را می‌گفت که عاشقش بود... و یک روز، در آغوشش آرام گرفت.

نسرین خوش کیش (مانا)/ 1401/ رشت




برچسب‌ها: باران, ماه, عاشق, باد
[ پنجشنبه سی ام اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

باران بی‌امان می‌بارید. حیاط کوچک پر از آب شده بود، قطره‌ها روی برگ‌های نارنج می‌لغزیدند. مادر روی پله‌ی ورودی نشسته بود، شال تیره‌اش را محکم دور شانه‌هایش پیچیده و به زمین خیره شده بود. کسی کنارش نبود، اما انگار با کسی حرف می‌زد.

– همیشه می‌گفتی بارون که میاد، دل آدم سبک می‌شه... اما من هنوز سنگینم... هنوز.

قطره‌های باران، بی‌پروا روی گونه‌های چروکیده‌اش می‌چکیدند. همان چروکها که حرف‌ها داشت. کسی نمی‌دانست که اشک است یا باران. شاید خودش هم نمی‌دانست.

یک سال گذشته بود، اما نبودن مانا مثل زخمی کهنه هنوز می‌سوخت. خانه بدون او سرد شده بود، مثل شبی که برای آخرین بار از در بیرون رفت و دیگر برنگشت.

همه می‌گفتند مهربانی‌اش حدی نداشت. برای همه بود، جز خودش. شاید همین شد که رفت، که خاموش شد، که دیگر صدایش در خانه نپیچید.

رعدی در آسمان غرید. مادر سر بلند کرد، انگار که منتظر جوابی از آن سوی ابرها باشد.

– مانا... صدای بارون هنوز مثل خنده‌های توئه...

اما هیچ صدایی نیامد، جز شرشر باران که بی‌وقفه، بی‌رحمانه، خاطرات را روی زمین می‌شست و با خود می‌برد.

نسرین خوش کیش(مانا)/بهمن ماه 1401/ رشت



برچسب‌ها: مادر, دلتنگی, دختر, مانا
[ پنجشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

برای باران

فرقی نمیکند که

فقیر باشی یا پولدار...

تمام آسمان را آوار سرت میکند

مثل یک آدم نادان...

مانا/شهرخاطرات/96



برچسب‌ها: باران, آسمان, نادان, فقیر
[ شنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۶ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...