واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

ادامه قبل...

علی به آسمان نگاه می‌کرد. نفسش بوی باروت گرفته بود. یک نامه در جیب داشت؛ نامه‌ای که هیچ‌وقت نفرستاده بود. برای برادرش نوشته بود. «مجید جانم، هنوز زنده‌ای؟ تو رو به خدا صبر کن تا بیام...»

عملیات در سومار شکست خورده بود. نیروهای ایرانی عقب‌نشینی کرده بودند. علی میان مجروحان جا مانده بود. سربازان عراقی او را با خشونت گرفتند. دست‌هایش را بستند و با وانت‌های نظامی به سمت غرب بردند.

چند روز بعد، خودش را در اردوگاه کوچکی در مرز ترکیه دید. اسیر، گرسنه، تنها.

افسر ترک با لبخند سردی گفت: «اینا رو می‌دیم به عراق. پول خوبی می‌گیریم.»

علی شبانه تصمیم گرفت فرار کند. با تکه‌سنگی نگهبان را زد و با تن زخمی‌اش، خودش را به کوه رساند...

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1375


ادامه دارد...



برچسب‌ها: نامه‌ای از جنگ, دردهای خاک, جنگ و صلح, فرار از اردوگاه
[ یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...