واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

وقتی برای آخرین‌بار در را پشت سرش بست، فقط سکوت ماند و بوی مانده‌ی عطرش. هنوز فنجان نیمه‌خورده‌ی قهوه روی میز بود. تلخ، مثل تمام آنچه نگفتم.

منیره همیشه بلد بود لبخند بزند. حتی وقتی ناراحت بود، چشمانش برق می‌زد. مهمان‌ها می‌گفتند: ـ چه زن مهربونی!

من لبخند می‌زدم. چون بلد بودم نقش شوهر خوشبخت را خوب بازی کنم.

اما منیره هر شب با چشم‌های خسته می‌خوابید. هیچ‌کس نمی‌دید وقتی ظرف می‌شست، اشک می‌ریخت. هیچ‌کس نمی‌فهمید لبخندهایش چقدر درد می‌کشیدند.

دوست داشتن را بلد بود؛ ولی ما، من، جامعه، همه، فقط محبت ظاهری را تحسین می‌کردیم. برایش گل می‌خریدم روز زن. تولدش کیک می‌گرفتم. اما هرگز نپرسیدم از چه می‌ترسی؟ چه آرزویی داری؟ دلت برای کی تنگ شده؟

او هم کم‌کم به نقش خودش عادت کرد؛ نقش زنی که دوست‌داشتنی به نظر می‌رسد، اما دوست داشته نمی‌شود. آدمی که همه دوستش دارند، بی‌آنکه حقیقتاً بفهمندش.

دیروز گفت: ـ من از محبت‌هایی که بوی تعارف می‌ده، خسته‌ام. کاش یک‌بار کسی دوستم داشت، بی‌دلیل، بی‌ادعا...

گفتم: ـ مگه من دوستت ندارم؟

نگاهم کرد. آن‌قدر آرام که صداش با نفسهاش قاطی شد: ـ تو نقشت رو خوب بازی می‌کنی. ولی هیچ‌وقت نفهمیدی توی دلم چی می‌گذره. محبتت قشنگه، اما سطحیه... من از عمق دارم منفجر میشم.

**

قاب عکس‌مان هنوز روی دیوار است. کنار عکس مسافرت شمال. خندان، خوش‌رنگ، بی‌درد. اما دیگر نمی‌توانم به آن قاب نگاه کنم. چون حالا می‌دانم، خالی‌تر از آنی بود که فکر می‌کردم.

در دفتری که جا گذاشت، شعری نوشته بود:

دست‌هایت گرم،

نگاهت شیرین اما چرا قلبت این‌قدر دور است؟

کاش به‌جای حرف‌های قشنگ دوستم داشتی، ساده، بی‌نقاب، بی‌تشریفات...

**

حالا دلم می‌خواهد زمان برگردد. نه برای گل خریدن یا سفر رفتن. فقط برای یک‌بار گفتن: ـ من تو را می‌شنوم. نه فقط حرف‌هایت را، بلکه سکوتت را هم... اما دیر شده است.

قهوه‌اش سرد شده، لبخندش قاب شده و من مانده‌ام با محبت‌هایی که هیچ‌گاه به عشق نرسیدند.

نسرین (مانا) خوش‌کیش/1399



برچسب‌ها: ظاهر بین, درد تنهایی, نفهمیدن و درک نکردن, جدایی
[ شنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...