واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

مثل همیشه صبح زود، می‌روم پشت پنجره و به دوردستِ زلال خیره می‌شوم. هنوز باران بند نیامده است. زمین بوی آشنایی می‌دهد؛ همان بوی خاک نمداری که هر بار دل را می‌برد به کوچه‌های قدیم، به حیاط خیس، به کفش‌هایی که پشت در، زیر باران جا می‌ماند. اما این بار، این بو، نوید حضور کسی را نمی‌دهد. فقط طعم تلخ یک غایب را دارد.

گفته بودی می‌آیی. با همان لحن آرام، همان مکث‌های کوتاه میان واژه‌ها که همیشه میان‌مان بود. نگفتی چه ساعتی، فقط گفتی: ـ می‌آیم.

من اما، مثل کودکی که وعده عیدی گرفته باشد، نشستم؛ نشستم و نشستم. و حالا، ساعتی‌ست که باران دارد می‌بارد و من هنوز پشت پنجره‌ام. نه چایی‌ام سرد شده، نه دلواپسی‌ام.

در خانه سکوتی‌ست از جنس سنگ. هیچ چیز تکان نمی‌خورد، حتی پرده‌ها هم با این بادِ خیس نمی‌رقصند. صندلی روبه‌رو خالی‌ست. آنجا را برای تو نگه داشتم. گفتم اگر آمدی، ننشینی روی لبه تخت، آنجا جا داری، همان‌جا روبه‌روی من، تا من نگاهت کنم و بپرسم: ـ چرا دیر کردی؟

و تو بگویی: ـ راه دور بود. دل تنگ‌تر.

اما نه راه دورتر از دل بود و نه تو آمدی.

منتظر بودن، دردِ بی‌صدایی دارد. صدایش را فقط کسی می‌شنود که چشم به راه مانده باشد، که تقویم را نه با تاریخ، که با نفس‌های خسته‌اش ورق زده باشد. صدایش را کسی می‌فهمد که هر بار زنگ خانه می‌خورد، دلش بلرزد، اما در را که باز کند، با خالی روبه‌رو شود.

باران تندتر شده است. قطره‌ها با شتاب می‌کوبند به شیشه، انگار کسی دارد در می‌زند. اما نه... این فقط باران است. تو نیستی. من این صدا را با هیچ چیز اشتباه نمی‌گیرم.

گفتی می‌آیی... چه کلمه‌ی ساده‌ای. همین یک واژه، چقدر توان دارد آدمی را به دیوانگی بکشاند. انتظار برای کسی که نیاید، مثل نفس کشیدن زیر آب است؛ انگار زندگی می‌کنی اما هوا نداری.

به خودم می‌گویم شاید دیرت شده است. شاید هنوز در راهی. شاید... ولی در دل، می‌دانم هیچ شایدی نیست که از درد این نبودن کم کند. تو رفته‌ای، یا نرفته‌ای اما آمدن را فراموش کرده‌ای. فراموش کردنِ وعده، از نیامدن هم تلخ‌تر است.

دستم را می‌گذارم روی شیشه‌ی خیس. سرد است. مثل وعده‌ی بی‌سرانجام. مثل جمله‌ای که گفته می‌شود اما هرگز عمل نمی‌شود. مثل آغوشی که وعده‌اش داده می‌شود اما تنها در خواب نصیب آدم می‌گردد.

چقدر می‌شود منتظر ماند؟ یک روز؟ دو روز؟ یک عمر؟ زمان مفهومی ندارد وقتی دل درگیر است. ساعت، تقویم، فصل، همه بی‌معنا می‌شوند. فقط انتظار باقی می‌ماند و بوی خاک نمداری که هر بار بیشتر فرو می‌رود در جانم.

در ذهنم مکالمه‌ای را بارها و بارها مرور کرده‌ام. آن‌جایی که تو می‌گویی: ـ برمی‌گردم. و من می‌پرسم: ـ قول می‌دی؟ و تو می‌خندی: ـ قول می‌دم. قول... قول یعنی بستنِ بندِ دلِ دیگری به یک واژه. یعنی اینکه امید را گره بزنی به حرفی که شاید فقط برای گفتن بوده، نه برای انجام. و من چه ساده بودم که این گره را باور کردم.

کاش گفته بودی نمی‌آیی. کاش گفته بودی منتظرم نباش. کاش تلخی حقیقت را می‌چشیدم، نه شیرینیِ دروغی که با خودش هیچ‌چیز نیاورد جز خالیِ این صندلی، سردی این چای، و سکوت این پنجره.

بیرون باران همچنان می‌بارد. بوی خاک نمدار در هواست. اما دیگر، آن بوی زندگی نیست؛ بوی دلتنگی‌ست، بوی عهدی که نبسته شد، بوی کسی که قرار بود بیاید اما... نیامد.

و من هنوز پشت پنجره‌ام.

و هنوز...

منتظرم.

🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش / 1404 🕊



برچسب‌ها: داستان کوتاه عاشقانه, عهد و انتظار, دروغ شیرین, بوی خاک نمدار
[ پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

ساعت جیبی در دستش آرام می‌لرزید، نه از سردی هوا، که از لرز دلش. عقربه‌ها به هشت نزدیک می‌شدند. هوای ایستگاه بوی باران گرفته بود، بارانی که از صبح نویدش را داده بودند. مسافران با عجله روی سکو می‌رفتند و او همچنان به ریل‌های خیس خیره شده بود.

قرارشان همین‌جا بود؛ ایستگاه کوچک شهر، قطارِ ساعتِ هشت. سه روز پیش گفته بود: «یا با من میای، یا همه‌چی همین‌جا تموم می‌شه.»

در جواب لبخند زده و گفته بود: «اگه تو بیای، منم میام.»

و حالا، سه دقیقه به هشت مانده، خبری از او نبود. قطار با صدای ممتد سوتش از پیچ گذشت، چراغ‌هایش مه را شکافتند. قلبش به تندی می‌تپید. نگاهش به ورودی سکو دوخته شده بود. مردی با بارانی طوسی آمد، زنی با چمدان قرمز گذشت، اما چهره‌ای که انتظارش را داشت، میانشان نبود.

قطار ایستاد. درها باز شدند. مسافران سوار شدند. او هنوز همان‌جا ایستاده بود. باران شروع به باریدن کرد، قطره‌ها، روی صفحه‌ی ساعت جیبی می‌رقصیدند.

آخرین مسافر سوار شد. سوت آخر در مغزش پیچید. درها بسته شدند. قطار حرکت کرد و در مه دور شد. او ایستاد، بی‌حرکت، مثل مجسمه‌ای که از امید تهی شده باشد.

ساعت را بست و در جیب گذاشت. فهمید که بعضی قرارها، هرچقدر محکم، فقط برای شکستن ساخته شده‌اند.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/شهرخاطرات/1378



برچسب‌ها: داستان کوتاه عاشقانه, جنس بلور, شکننده و تلخ, عشق و حسرت
[ سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

صدای قهوه‌جوش هنوز نجوا می‌کرد که آرمان روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و با انگشت حلقه‌، با فنجان خالی‌اش بازی می‌کرد. بیرون، برگ‌ها آرام آرام می‌ریختند، درست مثل خاطرات او با لیلا.

همه‌چیز از یک کتاب‌فروشی شروع شد.

آرمان لابه‌لای قفسه‌ها دنبال مجموعه‌ای از اشعار فروغ می‌گشت، که صدایی آرام گفت:

– اگه دنبال «تولدی دیگر»ی، یه نسخه‌ش این پایینه.

برگشت. لیلا بود. موهای مشکی، بافت‌شده، لبخندی که دل می‌برد.

همان لحظه، دل آرمان افتاد… درست مثل برگ‌هایی که حالا از درختِ روبه‌رو پایین می‌ریختند.

آن‌ها زیاد حرف زدند. درباره شعر، سینما، گربه‌های ولگرد، سیاست، قهوه‌های تلخ، و هرچیزی که دو روح خسته را به هم وصل می‌کند.

لیلا می‌گفت: «دلت که بلور باشه، دنیا خیلی راحت‌تر می‌شکند‌ت.»

و آرمان عاشقِ همین شکنندگی‌اش شده بود.

اولین قرارشان زیر درخت نارون دانشگاه بود. لیلا یک برگ خشکیده را داد به آرمان و گفت: «اینم یه یادگار از فصلی که قراره با تو بگذره.»

آرمان آن برگ را هنوز داشت. لای صفحه‌ی پنجاه‌و‌سه کتاب فروغ.

روزها گذشتند. با شعر، بوسه‌های دزدکی، پیاده‌روی‌های طولانی، و لیلا که گاهی ساکت می‌شد.

وقتی آرمان از آینده می‌پرسید، لیلا فقط لبخند می‌زد. می‌گفت: «آینده رو تو خوابم هم نمی‌تونم تصور کنم، ولی حالا… حالا خوبه.»

آرمان باور کرده بود این حالا، قرار است تا ابد بماند.

یک شب بارانی، آرمان برایش دست‌نوشته‌ای آورد. داستان کوتاهی درباره دختری با دل شیشه‌ای. لیلا خواند و گریه کرد. گفت: «تو هیچ‌وقت نمی‌فهمی من چقدر می‌ترسم از دوست‌داشتن کسی مثل تو…»

– چرا؟

– چون تو زیادی واقعی‌ای. زیادی خوب. و من زیادی شکسته‌م.

فردای آن شب، لیلا ناپدید شد. نه پیامی، نه خداحافظی‌ای. گوشی‌اش خاموش. خانه‌شان خالی.

آرمان هفته‌ها دنبالش گشت. حتی تا شهر زادگاهش هم رفت. هیچ‌کس از او خبری نداشت.

یا شاید نمی‌خواستند خبری بدهند.

ماه‌ها بعد، در یکی از کتاب‌فروشی‌های خیابان انقلاب، لیلا را دید.

بازوی مردی دور شانه‌اش بود. صورتش آرام بود، ولی چشم‌هایش خسته.

نگاه‌شان تلاقی کرد. لیلا فقط سرش را پایین انداخت.

نه سلامی. نه توضیحی. نه دلیلی.

آرمان، همان‌جا، یک‌جور جدید شکست.

سال‌ها بعد، حالا که آرمان نویسنده‌ای گمنام است با چند داستان در مجلات، هنوز «جنس بلور» را تمام نکرده.

دفتر ناتمام روی میز است. برگ خشکیده هنوز لای کتاب.

امشب، برای اولین‌بار بعد از سال‌ها، جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌نوشد و می‌نویسد:

«گاهی دل آدم از جنس بلور نیست، از جنس سایه‌ست.

نه می‌شکنه، نه می‌مونه. فقط محو می‌شه، توی خاطره‌ی کسی…

مثل لیلا. مثل عشق. مثل برگ نارون…»

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1395




برچسب‌ها: داستان کوتاه عاشقانه, جنس بلور, شکننده و تلخ, عشق و حسرت
[ پنجشنبه پنجم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...