واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
قسمت اول: ورود به تاریکی دختر همیشه زندگی سادهای داشت. صبحها پیش از آن که خورشید کامل بالا بیاید، دفترچه یادداشت قدیمیاش را باز میکرد و چند خطی مینوشت؛ جملاتی که گاهی خودش را شگفتزده میکرد، گاهی هم فقط سکوتش را پر میکرد. بعد، کیفش را میبست و به خانههای مردم میرفت تا تدریس خصوصی کند. خانهها معمولاً کوچک و گرم بودند، دیوارهایشان پر از قاب عکس و یادگارهای زندگی، و بوی چای تازه و نان داغ در آنها پخش میشد. او کامپیوتر، برنامهنویسی و کمی ریاضی تدریس میکرد و دانشآموزان، چه کوچک و چه نوجوان، با کنجکاوی به او نگاه میکردند. دختر، همیشه آرام و صبور بود؛ هیچ غِر و فِر و خودنمایی در کارش نبود. لبخند مهربان و آرامشی که همراه داشت، باعث میشد دانشآموزان از او یاد بگیرند و خانوادهها او را دوست داشته باشند. نوشتن اما بخشی از وجودش بود که هیچ کسی نمیتوانست بگیرد. دفترچهاش پر بود از خاطرات، رؤیاهای قدیمی، و حتی گاهی نقدهای کوچک به جامعهای که در آن زندگی میکرد. گاهی نوشتههایش در روزنامههای محلی چاپ میشد، اما همراه با نصیحتهایی که حس محدودیت به او میدادند: چرا مینویسی؟ نباید اینچنین بنویسی. او اما همان دختر ساده و بیآلایش باقی ماند و هر خطی که مینوشت، گوشهای از حقیقتش بود، حتی اگر کسی آن را نمیفهمید. یک روز، همان روز معمولی، همه چیز تغییر کرد. مأموران آمدند، بدون هشدار و توضیح طولانی. او مجبور شد با خود فکر کند: چگونه زندگی آرام و قانونمندش میتواند اینطور در هم بشکند؟ قلبش شکست، اما نه با فریاد، نه با گریه بلند؛ فقط سکوت همیشگیاش، همان همراه وفادار سالها، در او باقی ماند. ورودش به زندان، مانند عبور از دروازهای سنگی به جهانی دیگر بود. صدای قفلها، بوی مرطوب دیوارها، خنکای سنگها و سکوتی که روی همه چیز سنگینی میکرد… هر قدمش صدای دلش را فریاد میکرد. وقتی نگاه زندانیانِ دیگر که سالها تجربه و صبر شکننده را در چشمهایشان داشتند، با او برخورد کرد. او فهمید این فقط محدودیت جسمی نیست؛ هر لحظه زیر نظر بود، هر نگاه و هر حرکتش حساب میشد. سلول کوچک، با تخت کوچک، برای نوشتن تنها جای امنش بود. دیوارها رنگپریده و ترکخورده بودند، کف سرد و مرطوب، و بوی ماندگی فضا را پر کرده بود. دفترچهاش را برداشت، قلم را لمس کرد، حس کرد هنوز زنده است. نوشتن حالا نه فقط علاقه نبود؛ تنها راه نفس کشیدن و نگه داشتن هویت بود. هر کلمه، هر جمله، اعتراض خاموشی بود به ناعدالتیای که او را به اینجا کشانده بود. شبها، وقتی قلمش روی کاغذ میرقصید، خاطرات روزهای آزاد دوباره جان میگرفت، قدم زدن در کوچهها، صدای پرندهها، خنده دانشآموزان، گفتوگوهای کوتاه با مادران و پدران دانشآموزان، چای داغی که گاهی با آن لحظات سرد روزهای تابستان پر میشد. همه اینها به او یادآوری میکرد که زندگی هنوز وجود دارد، حتی وقتی جسمش به سلول محدود شده است. او گاهی دفترچه را باز میکرد و به نوشتههای قدیمی نگاه میکرد؛ خاطراتی از کودکی در کوچههای خاکی محله، معلمهایی که به او انگیزه میدادند، دوستانی که با آنها لحظات ساده اما ارزشمند داشت و رؤیاهای کوچک و بزرگش. هر خط نوشتهاش پلی بود میان گذشته و حال، میان آزادی و زندان، میان امید و ترس. دختر کمکم با زنانِ دیگرِ سلول آشنا شد. زنانی که سالها در زندان بودند و هرکدام داستانی پر از تلخی و امید داشتند. یکی از زنها، مسن و آرام، هر روز خاطراتش را با صدای آرام برای دیگران تعریف میکرد و دختر فهمید گوش دادن به داستانها و تجربههای دیگران، میتواند بار سنگین دیوارهای زندان را کمی سبک کند. او یاد گرفت که در این دنیا محدود، کوچکترین حرکات و نگاهها هم میتوانند معنا داشته باشند. دفترچهاش، قلمش و خاطراتش تبدیل به تنها مرزهای آزادی او شده بودند؛ مرزهایی که هیچ زندان و هیچ ظلمی نمیتوانست نابود کند. روزها، هرچند سخت و تکراری، با جزئیات انسانی پر میشدند؛ صدای گام مأموران، بوی غذاهای ساده، دیالوگهای کوتاه با زنان دیگر، یادداشتهای مخفی که هر روز امیدی کوچک در دل او روشن میکردند. شبها، وقتی در سکوت سلول مینوشت، دفترچه به نوعی پل ارتباطی با جهان بیرون و گذشتهاش تبدیل میشد. در پایان هر شب، وقتی قلمش را زمین میگذاشت، میدانست که هنوز یک چیز را دارد: حقیقت خودش، آزادی ذهنی و امیدی که هیچ دیواری نمیتواند از او بگیرد.
ادامه دارد...
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378
برچسبها: سکوتِ آغاز, داستان دنباله دار, زندانی زن, امید در زندان [ شنبه پنجم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |