| 			
 واژههای ناتمام  واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…  	
	
    
 | 
 یک روز که خورشید پشت ابرهای خاکستری پنهان شده بود، حس کردم چیزی تغییر خواهد کرد، اما نمیدانستم چه! صبح زود از خواب بیدار شدم و مثل همیشه به تعمیرگاه رفتم. نگاه آن مرد که حالا دیگر نه فقط یک غریبه، بلکه زندانبانم بود، مثل تیغی سرد به جانم میخورد. کارها را انجام میدادم بدون آنکه نگاه کنم یا حرف بزنم، اما درونم طوفانی بود که هیچکس نمیتوانست بفهمد. ناگهان صدایی آشنا و بلند آمد: - پری! تو اینجا چی کار میکنی؟ سرم را که بالا بردم، برادر بزرگترم را دیدم. او همیشه چشمان مهربانی داشت، اما امروز نگاهش پر از نگرانی و اندوه بود. - من… - مادر و پدر دنبال تو میگردن. اینجا نباید باشی. بیا بریم. اشکهایم روی گونههایم سرازیر شد. برای اولین بار پس از مدتها، حس کردم کسی هست که مرا میخواهد و دلم را میفهمد. اما همین که خواستم بلند شوم، مرد تعمیرکار آمد و با صدای خشن گفت: - نوبت کارت هنوز نرسیده! برادرم جلو رفت و گفت: - بذار پری بره، ما با شما کاری نداریم. لحظهای سکوت شد، آن مرد که حالا ترسیده بود، عقب نشست. برادرم دستم را گرفت و گفت: - بیا، بریم پیش خانوادهات. در راه برگشت، صدای زوزه باد در گوشم میپیچید، اما حس کردم شاید این باد حامل خبری از آزادی باشد. وقتی به خانه رسیدیم، مادر و پدرم کنار هم نشسته بودند، چشمانشان پر از اشک بود. مادر مرا در آغوش گرفت و گفت: - پری، ما اشتباه کردیم… پدرم اما فقط ساکت بود و سرش را پایین انداخته بود. آن روز، برای اولین بار در زندگیام، احساس کردم هنوز هم امیدی وجود دارد. چند روز بعد، فهمیدم که پدر و مادرم زیر فشار مشکلات مالی و فقر مجبور به تصمیمات سخت شده بودند، اما حالا که بازگشته بودم، نگاهشان سنگینتر شده بود. من سعی میکردم قوی باشم، لبخندی روی لبانم بیاورم، اما شبها وقتی تنها میشدم، بغض دوباره گلوبم را میفشرد. مدتی گذشت و به ناچار به مدرسه برگشتم، اما انگار همه چیز مثل گذشته نبود. نگاههای همکلاسیها، حرفهای پشت سر و سردی نگاه معلمها، مرا بیشتر از همیشه در حس تنهایی غرق کرد. تنها دلگرمیام برادرم بود، کسی که نشانم داد زندگی هنوز میتواند شیرین باشد. روزی که باران تندی میبارید، برادرم مرا زیر چترش گرفت و گفت: - پری، میدونم زندگی سخته، اما تو نباید بذاری این سختیها تو را بشکنه. نگاهم به زمین دوخته شد و گفتم: - اما من چطور میتونم؟ همه چیز علیه منه… لبخندی زد و گفت: - تو قویتر از اونچه فکر میکنی هستی. من کنارتم. و اینگونه بود که من شروع کردم به جنگیدن؛ جنگی نه با دیگران، بلکه با خودم، با ترسهایم و حصارهای ساخته شده دورم. هر روز یک قدم کوچک برداشتم، هر روز نفس عمیقی کشیدم و یادآوری کردم که من یک پری هستم، نه فقط یک گل در حصار. هر روز صبح که بیدار میشدم، در دل میگفتم امروز باید قویتر از دیروز باشم. و روزی که باران آرام بر حیاط خانه میبارید، برادرم کنارم نشست و گفت: - پری، من بهت افتخار میکنم. اشک شادی در چشمانم جمع شد. - منم میخوام روزی زندگیام را خودم بسازم، نه کسی دیگه… برادرم لبخندی زد و گفت: - تو میتونی، فقط باید باور داشته باشی. این آغاز تازهای بود؛ شروعی که با درد و شکست همراه بود، اما در نهایت، قصه دختری به نام پری، دیگر در حصار نبود، بلکه پرواز میکرد… پایان. 
 نسرین(مانا) خوشکیش/1399 
 برچسبها: برادر مهربان, رشد, امید, توانمندی  [ دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 باران همیشه حرفی برای گفتن دارد. روی پشتبام که میکوبد، انگار لالایی آرامی برای دلهای خسته میخواند. گاهی بوی دلتنگی میدهد، گاهی هم نویدِ دوباره زنده شدن... انگار خودش میداند که آسمان نمیتواند همیشه بغضش را نگه دارد... وقتی میبارد، به یادمان میآورد که گریه عیب نیست... اشک هم باران دل است؛ میآید تا خاکستر اندوه را بشوید، تا سبزی تازهای درونمان بروید. بعد از باران، آسمان آرامتر میشود، دلِ ما هم همینطور... بگذار گاهی اشکت مثل باران ببارد؛ سبک میشوی، روشنتر میشوی. 
 نسرین(مانا) خوشکیش/1378 برچسبها: باران شمال, دلتنگی, آنروزهای درناک, دوباره تولد  [ دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 صبح که از خانه بیرون رفتم، نگاهی به کوچه انداختم؛ همان کوچهای که روزی با دوستانم بازی میکردم، پر از صدای خنده و شادی بود، اما حالا سکوت سنگینی رویش نشسته بود. انگار حتی دیوارها هم فهمیده بودند چیزی در این خانه مرده است. مرد تعمیرکار، همان مردی که بیست سال از من بزرگتر بود، مرا منتظر گذاشته بود. وقتی پا به تعمیرگاه کوچک و تاریکش گذاشتم، به من نگاه کرد؛ چشمانش سرد و خالی بودند. هیچ اثری از مهربانی یا علاقه دیده نمیشد، تنها حسی عجیب از تسلط و برتری در آنها بود. روزها گذشتند و من در آنجا گیر کرده بودم؛ روزهایی پر از سکوت، نگاههای خیره و تهدیدهای پنهان. گاهی که صدای خندههای دیگر دختران را از کوچه میشنیدم، دلم میشکست، چون میدانستم هیچ جایی در این دنیا برای من نیست. یک روز، وقتی دستهایم از کار کردن خسته بود، آرام به خودم گفتم: - باید یاد بگیری زندگی یعنی چی، پری؟ اینجا، جایییه که باید قوی باشی! اما من فقط میخواستم فرار کنم، به زندگیای که حق من نبود. شبها، وقتی به آسمان تاریک نگاه میکردم، از خودم میپرسیدم: «چرا من؟ چرا کسی صدای منو نمیشنوه؟» یک هفته بعد، صدای مادر را از گوشیم شنیدم، پر از بغض و دلتنگی: - پری، همه چیز برای بهتر شدنه، تو قوی باش. اما من نمیخواستم قوی باشم، نمیخواستم با این حصارهای سرد بسازم. در آن لحظه، تنها چیزی که میخواستم، بوسهای از مادر و یک آغوش گرم بود. اما آن آغوش هیچگاه به من تعلق نگرفت. شبها به خودم قول میدادم که روزی از این حصار فرار کنم، اما هر بار که تلاش میکردم، زنجیرهای بیشتری مرا میبستند. دلم به حال خودم میسوخت، به حال دختری که در کودکی بزرگ شد و از زندگی هیچ چیز نفهمیده بود. قسمت پایانی داستان فردا .... 
 نسرین(مانا) خوشکیش/1399 
 برچسبها: حصار ذهنی, فشار روانی, خشونت, ترس  [ یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
باران که میآید، دنیا کمی آهستهتر نفس میکشد. صدایِ برخوردِ قطرهها به شیشه مثل ورقزدنِ دفترچهای است که سالها بسته مانده بود — صفحهها پر از خطخطیهای خاطرهاند. بعضی قطرهها دستِ نوازش به شقیقهات میکشند؛ بعضیشان، انگار، کلیدِ قفلِ درِ خاطرهای را پیدا میکنند و آن را باز میکنند. باران آدم را سبک میکند، ولی سبکیای که با خودش یک ترازو میآورد، از یک سو پاکشدن، از سوی دیگر به یاد آوردنِ چیزهایی که شاید بهتر بود دفن بمانند. من زیرِ باران نیستم؛ اما باران میتواند مرا به آنجا ببرد. بوی خاکِ تازه، بوی نمِ پیچیده در موهای گذشته، طعمِ سردِ هوایی که انگار قرار است همهی چیزهای سنگین را جدا کند، اینها همه دعوتاند. دعوتی برای باز کردنِ پنجرهی بسته، برای دیدنِ خیابان خیس، برای لمسِ آن حسِ غرقشدنِ شیرین در یک موجِ تنها. باران به آدم خیلی چیزها میفهماند؛ چیزهای ساده و خطرناک. میگوید که زخمها قابل شستناند، اما ردِّ شستن همیشه میماند؛ میگوید که عشقها ممکن است خیس شوند، ولی زندهاند. و شاید مهمتر از همه، باران یادآوریست: که زندگی همیشه میانِ مرهم و خراش حرکت میکند، و ما هر بار باید تصمیم بگیریم از کدام طرفِ این صحنه، نفس بکشیم. 
 
 نسرین(مانا) خوشکیش/1378 برچسبها: باران, چشمهای بینا, حوادث دردناک, دلتنگی ها  [ یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
آرام و بیصدا موهایم را زیر روسری گلگلیام میپوشانم و سینیِ بستنی را جلوی خانم گل میگیرم. نگاهش، مثل همیشه، زیرچشمی و تلخ است. با صدای نازکی میگوید: - من چیزهای شیرین نمیخورم، هیکلم بهم میخوره! مادرم تند به پشت دستش میزند و یک قدم عقب میرود، انگار من بار اضافیای هستم که طاقتشان را میبرد. از همان روزهای اول، انگار کسی نمیخواست دختری داشته باشد. برادر کوچکم از نگاه سنگین پدر و مادر میلرزد، اما من… من مثل پرندهای هستم که بالهایش را بستهاند. از همان روزهایی که به یاد میآورم، مادرم با چشمانی پر از ترس و بغض به من نگاه میکرد؛ نه از آن ترسهای محافظتی، بلکه ترسهایی سنگین که دل را میفشارد و روی سینه زخم میگذارد. پدر اما همیشه خاموش بود، مردی که خشم را در چهرهاش پنهان میکرد و هیچگاه حرفی نمیزد، فقط نگاهش پر از ناامیدی بود. روزها به سرعت میگذشتند و من بزرگتر میشدم، اما نه در آغوشی امن، نه در محیطی گرم. هر روز حس میکردم چطور دارم از زندگی پرت میشوم به دنیایی که هیچ راه برگشتی ندارد. دنیایی که در آن، من فقط کالای بیارزش آنها بودم. و حالا، همه چیز داشت رنگ واقعیاش را نشان میداد؛ روزی که پدر و مادرم نشستند پای حرفی که نمیخواستم بشنوم: - پری… صدای مادرم لرزان بود، طوری که اشک توی چشمهایم جمع شد. - ما… ما فکر کردیم که این بهتره برای تو و برای ما. - یعنی چی؟ - تو دیگه باید بری، پیش آن مرد… قلبم از جای خودش کنده شد، نمیخواستم باور کنم. - اون … ممکنه که از تو خیلی بزرگتر باشه، اما… - حرفش را قطع کردم: - من نمیخوام! گونههایم بارانی شد، صدایم شکست. - من… من هنوز بچهم! اما حرفم مثل نغمهای در باد پراکنده شد، بیاثر و خاموش. صبح که از خواب بیدار شدم، صدای چرخیدن کلید در قفل در را شنیدم. فهمیدم دیگر برگشتی نیست. آمادهام میکردند برای آن سرنوشت تلخ. با خودم گفتم: «چطور میتونم برم، در حالی که دلم پر از ترس و ناامیدیه ؟» 
 ادامه ی داستان فردا .... 
 نسرین(مانا) خوشکیش/1399 برچسبها: خانواده, ترس, ناامیدی, کودکی سخت  [ شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
پنجره را باز گذاشتهام، اما نه برای هوا ،برای صداها. صدای آبیِ تهِ تابستان هنوز در کوچه پیچیده؛ دوچرخهای که دیر برگشته، خندهای که ناگهانی فروکش میکند. آسمان سنگین است و انگار هر لحظه میخواهد نفسش را خالی کند؛ بوی خاک تر تازه از پشت سر تابستان میآید، شبیه روزهایی که باران با عجله میآمد و ما بیخبر از همهجا خیس میشدیم. کتابهای قدیمی را مرتب میکنم، جلدها بوی کاغذ و خاطره میدهند. یک مداد شکسته زیر تخت پیدا میکنم، همان مدادی که سالها پیش رویش نوشته بودم: «برای روزهای کوتاهتر». یادم میآید چطور با همان مداد تلاش میکردم داستانی بنویسم که تابستان را نگه دارد؛ حالا مداد تنها یادآوری رویاهای سادهام است. پاییز دارد با قدمهای آرامش میآید، نه با هیاهو. برگها ردیفردیف زرد میشوند، اما هنوز مقاومت میکنند؛ مثل آدمهایی که لبخند میزنند ولی چشمهایشان غم دارد. دوست دارم ساعتها بنشینم و نگاهشان کنم، ببینم کدامشان زودتر تسلیم میشود، کدام یک تا آخرین روز سبزش را حفظ میکند. یک لیوان چای داغ میگذارم کنارم، نه برای گرم شدن، برای مکث. پاییز همیشه به من یاد میدهد که رفتن هم میتواند مهربان باشد؛ نه تمامشدن محض، بلکه تغییر شکلِ آرامِ چیزها. و من مینشینم، چشمهایم را میبندم، به آسمان گوش میدهم و هیجانِ کوچکِ شروع دوباره را مثل یک راز نگه میدارم. 
 نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: چای و کتاب پاییزی, حس نوستالژی پاییز, پنجره نیمهباز پاییزی, مداد شکسته و خاطره  [ شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
گاهی دل، از بس میسوزد، دیگر حرفی برای گفتن ندارد. سکوت میکند، نه از سر آرامش، که از دلخوری. سکوتی که صدایش بلندتر از هر فریادیست. وقتی جانت، بودنت، تمام لحظههایت را برای کسی خرج میکنی و در عوض تنها چیزی که به دست میآوری خیانت است... زخمی در جانت باز میشود که هیچ مرهمی ندارد. خیانت همیشه همخوابگی نیست؛ گاهی یک لبخند بیجا، یک نگاه طولانی، یک شوخی بیمورد، حتی یک دست دادن ساده میتواند خیانتی باشد. خیانتی که نه جسم، که روح آدم را میشکند. در سرزمینی که حریم، معنایش ریشه در خون ما دارد، وقتی کسی خود، حریمش را سبک میشمارد، دیگران هم به احترام آن حریم پشت میکنند و آنوقت است که دلِ کسی، که به این حرمتها دل بسته بود، در آتش بیتوجهی میسوزد. آری... سکوت میکنی. نه برای اینکه چیزی برای گفتن نداری، بلکه برای اینکه بس که سوختهای، دیگر توان حرف زدن نداری. سکوت میکنی، چون دردی که خیانت بر جانت گذاشته، تنها با مرگ آرام میگیرد... و این یعنی وداعی آرام با زندگیای که روزی همهچیزت بود. نسرین(مانا) خوشکیش/1399 برچسبها: خیانت, دلشکسته, زخم پنهان, سکوت معنیادار  [ جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
قسمت 2 صبح، وقتی اولین نور آفتاب از لابهلای پنجرهی چوبی به داخل تابید، مونس چشمهای خستهاش را باز کرد. صدای خروسهای روستا، همراه با بوی نان داغی که مادر از تنور بیرون میآورد، پر شده بود در هوا. او دیشب را با فکرهای درهموبرهم گذرانده بود، اما حالا، وقتی دستش را روی صفحهی دفتر کهنهاش کشید، میدانست که وقت عمل رسیده است. دیگر نمیخواست فقط بنویسد و رویا ببافد. باید کاری میکرد. ـ مامان، میخوام برم شهر. مادر که مشغول چیدن چای و نان روی سفرهی رنگورورفته بود، لحظهای مکث کرد. نگاهش آرام اما نگران بود. ـ شهر؟ واسه چی؟ مونس نفس عمیقی کشید. ـ میخوام یه کار پیدا کنم، پول دربیارم… شاید حتی داستانهامو بفروشم. مادر لبخند کمرنگی زد. دستهایش، که روزی مهربانترین نوازشها را به موهای دخترکش هدیه داده بودند، حالا چروکیده و خسته به نظر میرسیدند. ـ مونس، شهر جای گرگاست. دختر نگاهش را به آسمان بلند کرد . ـ اینجا هم جایی برای رویاهای من نیست. مادر دیگر چیزی نگفت. شاید فهمیده بود که این دختر، همان دختری نیست که تا دیروز در حیاط خانهی قدیمی مینشست و با آب حوض بازی میکرد. او حالا دختری بود که میخواست راه خودش را برود، حتی اگر این راه، او را از خانه دور کند. چند ساعت بعد، وقتی مونس از تپهی خاکی انتهای روستا پایین میرفت، مادر از پشت پنجره تماشایش کرد. چیزی در دلش فرو ریخت، مثل سنگی که در آب عمیقی سقوط کند. اما او چیزی نمیگفت. فقط دعا میکرد، زیر لب، آرام و بیصدا: ـ خدایا، مراقب مونس من باش… و مونس، با قلبی پر از امید و ترسی که نمیخواست به آن اعتراف کند، به سمت آیندهای نامعلوم قدم برمیداشت. مونس، با چمدان کوچکی که تمام داراییاش در آن خلاصه میشد، قدم در جادهی خاکی روستا گذاشت. باران شب گذشته هنوز زمین را نمناک نگه داشته بود و بوی خاک خیس در هوا پیچیده بود. قلبش تندتر از همیشه میزد، هم از هیجان و هم از ترس ناشناختههایی که در شهر انتظارش را میکشیدند. در ایستگاه کوچک و متروکهی روستا، چند نفر منتظر بودند. پیرمردی با دستار سفید، زنی با بچهای در بغل، و مرد جوانی که مدام ساعتش را نگاه میکرد. مونس کنار نیمکت چوبی نشست، دستانش را در هم قفل کرد و به جادهی بارانخورده چشم دوخت. اتوبوس کهنه، با صدای غژغژ ترمزهایش، از پیچ جاده نمایان شد. مونس نفس عمیقی کشید، نگاهی به پشت سر انداخت؛ به خانهی قدیمیشان که حالا دیگر در مه صبحگاهی کمرنگ شده بود. دلش لرزید، اما نباید برمیگشت. نه حالا که تصمیمش را گرفته بود. سوار شد، کنار پنجره نشست و سرش را به شیشهی سرد تکیه داد. اتوبوس حرکت کرد و روستا را پشت سر گذاشت. ** وقتی وارد شهر شد، خورشید از میان ابرها بیرون آمده بود. ساختمانهای بلند، خیابانهای شلوغ، بوق ماشینها، همهچیز برایش غریب و نفسگیر بود. جیبش سنگین نبود، اما امیدش چرا. باید جایی برای ماندن پیدا میکرد، کاری که خرجش را تأمین کند، و از همه مهمتر، راهی برای فروختن داستانهایش. به میدان اصلی شهر رسید. رهگذران با عجله از کنارش عبور میکردند، انگار هیچکس وقت نداشت بایستد و لحظهای فکر کند. او هم نباید معطل میکرد. از زنی که بساط چای و نان داشت، پرسید: ـ ببخشید، جایی رو سراغ دارین که بشه یه اتاق ارزون کرایه کرد؟ زن نگاهش کرد، انگار از روی چهرهاش حدس میزد که تازهوارد ساده است. با دست اشاره کرد: ـ کوچهی پشتی، مهمونخونهی حاج نصیر. ارزونه، ولی سادهست. مونس تشکر کرد و به سمت مهمانخانه راه افتاد. باید اولین قدمش را محکم برمیداشت. ** شب، وقتی در اتاق کوچک و نمور مهمانخانه نشست، دفتر کهنهاش را بیرون آورد. بار دیگر، مداد را در دست گرفت و نوشت: "آمدهام که زندگی را از نو بسازم. آمدهام که دیگر از گذشته نترسم. اما آیا شهر مرا خواهد پذیرفت؟" چشمهایش را بست. فردا، روز جدیدی بود. اما آیا سرنوشت، روی خوش به او نشان میداد؟ 
 ادامه در پنج شنبه آینده ..... نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1379 
 
 
 
 برچسبها: باران, عمق فاجعه, پول, مادر  [ پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 عاطفهها گلهای نازکیاند که در باغ دل میرویند، ولی دست ناپرهیزی که بیرحمانه آنان را میچینند، باغ را به ویرانهای سرد بدل میکند. کشتن عاطفه، ریشه زدن بیاحساسیست در خاک جان؛ خاموشی ستارههایی که شبها را روشن میکردند، بیسروصدا ولی قطعی. آنجا که عاطفه میمیرد، دنیا بیرنگ و سرد میشود، و دل به تنگی سلول زندانی میشود که امید در آن راه ندارد. مانا /1392 
 برچسبها: عاطفه, عشق, مرهم, درد و دلتنگی  [ چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
داره بارون میاد و پاییز نزدیکه، فقط چند قدم مونده به پاییز و… بوی برگهای خیس توی هوا پیچیده، انگار زمین خودش رو برای خواب طولانی آماده میکنه. صدای بارون روی آسفالت، شبیه تپش قلبیه که از هیجان دیدار میزنه بیرون. پاییز همیشه همینطوره؛ انگار قرار نیست فقط فصل باشه، یک جور آینهست برای دل آدم. هر قطره که میخوره به شیشه، یادم میاره که فاصلهها چقدر کوتاهن، اما دلها چقدر دور میشن. پاییز انگار خودش را میکشه روی زخمهای قدیمی و دوباره بازشان میکند؛ هم قشنگه، هم دردناک. بارون که تندتر میشه، حس میکنم این چند قدم تا پاییز، چند قدم تا خاطراتیه که از یاد نرفتهن؛ تا آدمهایی که هنوز اسمشون با بارون قاطی میشه. داره بارون میاد و پاییز نزدیکه، فقط چند قدم مونده به پاییز و… خیابونها بوی تازه گرفتن، مثل لحظهای که دل میخواد خودش رو خالی کنه و گریه کنه. صدای بارون آرامآرام همهچیز رو میشوره، اما دلِ من رو بیشتر به هم میریزه. پاییز، فصلیه که همیشه با خودش یه جور حسابوکتاب میاره؛ انگار دفترچهایه که باید ورق بخوره و دوباره آدم برگرده به خطهایی که سال قبل جا گذاشته. برگها هنوز کامل زرد نشدن، اما بارون بهشون یادآوری میکنه که وقتِ رفتن نزدیکه. مثل دلهایی که زودتر از موعد تصمیم به خداحافظی میگیرن. من به قطرهها نگاه میکنم و یادم میاد که زندگی همیشه بین شروع و پایان، بین بودن و نبودن، معلقه. پاییز فقط یک فصل نیست، یه جور تمرین دلدادن و دلکندنه؛ تمرینی برای قبول کردن اینکه هیچ چیز همیشگی نیست. بارون که بند بیاد، زمین پر میشه از رد پای آدمهایی که عجله داشتن، اما من مطمئنم خاطرهشون توی دل خیابون میمونه. درست مثل خاطرهی تو که هر بار با اولین بارون پاییز برمیگرده و کنارم میشینه… داره بارون میاد و پاییز نزدیکه، فقط چند قدم مونده به پاییز… بوی برگهای خیس، بوی خداحافظی میده. بارون همهچیز رو تازه میکنه جز دلی که پر از خاطرهست. پاییز انگار یادآوریه؛ که هیچچیز موندگار نیست، جز ردّ آدمهایی که با اولین بارون دوباره برمیگردن توی ذهنت و کنارت مینشینن. 
 
 
 نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: پاییز, باران و برگ, خاطرات, بودن و نبودن  [ چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 [ دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 [ دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 سفر، فقط چمدان بستن و جاده گرفتن نیست. سفر، گاهی قدم زدن در خاطرات است. گاهی گذر از خودت، از گذشتهات، از همهی آنچه که مانعت شده بود. سفر، یعنی رفتن، حتی اگر جسمت نرود، دلت رفته باشد، به خانهای که سالهاست خاموش مانده، به آدمی که هنوز صدا میزنیاش در خواب... 
 مانا/1404 برچسبها: سفر, فراتر از جاده ها, روح, صدای خاموش  [ دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
آدمها تو را برای خودشان میخواهند، نه برای خودت. آدمها تو را نمیبینند... تصویرت را میخواهند. و تو میمانی و آینهای غبارگرفته، که هر روز با انگشتِ دلخسته پاکش میکنی، تا شاید بالاخره «خودت» را در آن ببینی. 
 نسرین(مانا) خوشکیش/1398 
 برچسبها: خودخواهی, تنهایی, خواسته نشدن تو, وظیفه نه محبت  [ یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 [ شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 در دل طوفانهای زندگی، گاهی همه ما سرگردان میشویم، اما آرامشی هست که فقط با پذیرفتن ناپایداری جهان میتوان به آن رسید. ما یاد گرفتیم که نمیتوانیم همه چیز را کنترل کنیم، اما میتوانیم انتخاب کنیم چگونه با دردها و رنجها روبرو شویم. آرامش واقعی در پذیرش و گذشت نهفته است، در دل این همه آشوب. 
 مانا/1398 برچسبها: آرامش در طوفان, آرامش, طوفان, درد و رنج  [ جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
قسمت 1 
 
 باد از میان درزهای چوبی پنجره به داخل میوزید ، پردهی رنگ و رورفتهی حریر را به نرمی تکان میداد. دخترك روی سکوی سنگی کنار حوض نشسته بود، زانوهایش را بغل گرفته و به قطرههای بارانی که روی سطح آب میریخت، خیره شده بود. خانهی قدیمی، با دیوارهای ترکخورده و سقف شیروانی، هنوز هم بوی چوب خیس و خاک بارانخورده را میداد. مادر، با چادر سفید گلدار که حالا به زردی میزد، مشغول شستن کاسهای کهنه بود. دستانش، با چینهای عمیق و انگشتانی که سالها کار و رنج، آنها را خمیده کرده بود، آرام و بیشتاب حرکت میکرد. نگاهی به دخترش انداخت و با صدایی که سختی روزگار در آن رسوب کرده بود، گفت: ـ بازم تو فکر فرو رفتی، مونس... دخترک سر بلند نکرد. در ذهنش، صدای فریادهای گذشته، سایههای لرزان شبهای پراضطراب و چهرههایی که دیگر وجود نداشتند، موج میزدند. اما در دلش، شعلهای کوچک از امید زبانه میکشید. میخواست روزی از این خانهی قدیمی، از این فقر و گذشتهای که مثل زنجیر به پایش بسته بود، رها شود. باران شدت گرفت. مادر آهی کشید و زیر لب گفت: ـ پول که میاد و میره، دل آدم باید غنی باشه... اما مونس خوب میدانست که این حرفها دیگر برایش کارساز نیست. دیگر نمیخواست مثل مادرش باشد. میخواست پولدار شود، خیلی پولدار… انگشتان سردش را در آب حوض فرو برد. انگار میخواست از سرمای آب مطمئن شود، از واقعی بودن دنیای اطرافش، از اینکه هنوز زنده است. در دلش چیزی سنگینی میکرد، چیزی از گذشته، از شبهایی که زیر سقف همین خانه، با وحشتی که در استخوانهایش رخنه کرده بود، به خواب میرفت. مادر ظرف را کنار گذاشت. با گوشهی چادر دستهای خیسش را خشک کرد. کنار مونس نشست، فاصلهای اندک میانشان بود، اما فاصلهای که سالها در دلهایشان افتاده بود، خیلی عمیقتر از این حرفها بود. ـ دختر، زندگی همینه. ما اومدیم که بگذره. مونس سرش را بالا گرفت، نگاهش در چشمان مادر گره خورد. ـ نه، مامان… زندگی فقط گذشتن نیست. تو گذاشتی همه چیز از دست بره، ولی من این کارو نمیکنم. مادر آهی کشید. انگار انتظار این حرف را داشت. انگشتان لرزانش را در میان تارهای سیاه موی مونس فرو برد، نوازشی که بوی پشیمانی داشت . ـ پول خوشبختی نمیاره، مونس . مونس لبهایش را به هم فشرد. چند لحظه سکوت کرد، بعد آرام گفت: ـ ولی فقر بدبختی میاره . باد، باران را از روی پشتبام به حیاط میپاشید. مادر لبخند محوی زد. ـ دلت هنوز پره، میدونم. ولی تو هم میدونی که بخشیدن، آدم رو سبک میکنه... مونس دستش را روی آب حوض کشید، انگار میخواست تصویر لرزان خودش را صاف کند. ـ تو سبک شدی، مامان. ولی من… سنگینم. سنگینِ یه عالمه آرزو که تو نداری. مادر چیزی نگفت. تنها، نگاهش را به دوردست دوخت، جایی که آسمان روستا در مه غلیظ شب گم میشد. مونس بلند شد، قطرات باران از روی شانههایش میچکید. ـ من عوض میشم. دیگه نمیخوام مثل تو باشم. مادر لبخند تلخی زد، اما چیزی نگفت. شاید میدانست که بعضی راهها را آدم باید خودش برود، حتی اگر مقصدش را از قبل دیده باشد… شب از راه رسیده بود. صدای وزش باد در لابهلای درختان گردوی حیاط، سکوت خانه را سنگینتر میکرد. مونس به اتاق کوچک و نمورشان رفت، کنار چراغ گردسوز نشست و دفتر کهنهاش را باز کرد. روی صفحههای زرد شده، کلمات نیمهکارهای دیده میشد، آرزوهایی که به نوک مدادش آمده اما هرگز کامل نشده بودند. مادر از درگاه نگاهش کرد. ـ بازم مینویسی؟ مونس بدون اینکه سر بلند کند، زمزمه کرد: ـ آره… شاید یه روزی اینا رو فروختم. مادر نزدیکتر شد، دستش را آرام روی شانهی دخترش گذاشت. ـ پول نمیتونه زخماتو خوب کنه، مونس. دختر مکث کرد. قطرهای جوهر روی کاغذ چکید و لکهای سیاه روی یکی از واژهها نشست. ـ ولی میتونه یه زندگی بهتر بسازه. مادر آهی کشید و گوشهی چادرش را محکمتر دور شانههایش پیچید. زمستان سختی بود، و خانه، مثل همیشه، سرد. نگاهش روی شعلهی لرزان چراغ گردسوز لغزید. با خودش فکر کرد که شاید حق با مونس باشد، شاید اگر کمی پول داشتند، سقف خانه کمتر چکه میکرد، شاید شبها زیر پتو نمیلرزیدند، شاید... اما ته دلش چیزی زمزمه میکرد: ـ همهچیز به پول نیست. مونس سرش را روی زانوانش گذاشت. چشمانش به لکههای سقف دوخته شد، لکههایی که هر کدام داستانی داشتند، خاطرهای از شبهای ترسناک، روزهای تلخ، فقر، اشکهای بیصدا... اما او نمیخواست اسیر این گذشته بماند. فردا، با طلوع آفتاب، تصمیمش را میگرفت. باید راهی برای تغییر این زندگی پیدا میکرد. باید از این خانهی سرد، از این روستای خاکگرفته، از این فقرِ ریشهدار رها میشد. و این بار، هیچ چیز نمیتوانست جلویش را بگیرد. 
 ادامه در پنج شنبه هفته آینده ..... نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1379 
 
 
 برچسبها: باران, عمق غم, مادر چادر گل گلی, همه چیز به پول  [ جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
آدمها ناگهان نمیروند. دوری، تصمیم یکروزه نیست. آدمها ذرهذره محو میشوند، درست از جایی دیگر که دیده نمیشوند... از جایی که دیگر صدایشان شنیده نمیشود، حرفهایشان ناتمام میماند و محبتشان بیجواب. گاهی یک نگاه سرد، یک بیتوجهی، یک «فراموشکردنِ مکرر»... کافیست تا آدمی که روزی با شوق آمده، حالا با اندوه برود. ما آدمها را از کنارمان با داد و فریاد بیرون نمیکنیم، با نادیدهگرفتن، با بیمهری، با کممحلی، با یک لبخندِ ناداشته... حضورها را جوری پاسخ ندهیم که بودنشان به اشتباه شبیه شود. که بیبهانه بیایند، اما با هزار دلیل بروند. هیچکس یکشبه غریبه نمیشود. گاهی یکی آنقدر دلخور میشود که دیگر حتی فرصت دلتنگشدن را هم به خودش نمیدهد. میماند، اما دلش نه. سکوت میکند، اما بغضهایش را با خودش میبرد. کاش حواسمان باشد... کسی را از بودن در کنارمان پشیمان نکنیم. دل آدمها قوی نیست، فقط ساکت است. و سکوت، گاهی پایان همهچیز است. 
 نسرین(مانا) خوشکیش/20 شهریور1404 
 برچسبها: عشق بی ثمر, دوری و پشیمانی, ستم و بغض, پایان یک عشق  [ پنجشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
عشق بیثمر، شاید تلخترین قصهی زندگیست. زمانی که دل پر از شور و امید است، اما هیچ ثمرهای از آن حاصل نمیشود، انگار سالها باغبانی کردهایم، اما هیچ گلی به بار ننشسته است. عشقی که با تمام وجود دوست داشتهای، اما بیپاسخ مانده، یا شاید با پاسخهایی سرد و خالی، که هیچ جانی به دل نمیبخشد. این عشق، نه قصهی پایانهای شیرین است و نه داستان رؤیاهای تحققیافته؛ بلکه حکایتی است از دلسوختگی و تکرار، از روزهایی که چشم به راه بودی و شبها با حسرت به ستارهها نگاه کردی. عشقی که نه برای دل که برای تنهاییست، برای آنکه گاهی درد کمتری حس کنی. گاهی عشق بیثمر، آدم را قویتر میکند؛ چون یاد میگیری که حتی وقتی هیچ چیز دست خودت نیست، باز هم باید پا برجا بمانی. اما گاهی هم آدم را میشکند، دلش را خرد میکند و ریشههایش را از خاک زندگی بیرون میکشد. با این حال، عشق بیثمر هم بخشی از زندگیست؛ چون شاید اگر نمیسوختیم، نمیآموختیم که چه چیزهایی واقعاً ارزش حفظ کردن دارد. و شاید روزی، از دل همین شکستها، عشقی نو و پرثمر زاده شود. 
 نسرین(مانا) خوشکیش/1401 برچسبها: عشق بی ثمر, خیانت, حسرت, فصه تلخ  [ پنجشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
بعضی آدمها، نه که نخواهند... نمیتوانند. انگار عقلشان هرگز از خوابِ کودکی بیدار نمیشود. نه زمان، نه تجربه، نه زخم… هیچچیز آنها را بزرگ نمیکند. پیر میشوند، ولی عاقل نه. حرف میزنند، اما نمیفهمند. دوست دارند، اما بلد نیستند دوست داشتن را بیصدا، بیمنت، بیخودخواهی… این آدمها، توی هر جمعی که باشند، بوی ناپختگیشان بلند است. وقتی حرف میزنند، انگار باد میوزد… بیجهت، بیمعنا. دل میبندند، ولی دل نمیدهند. تسلیم نمیشوند، اما توهمِ تسلط دارند. همیشه حق با آنهاست، چون عقلشان آنقدر کوچک است که جایی برای شک نمیماند. بعضیها تا آخر عمر یاد نمیگیرند که غرور، عشق را میکُشد؛ که سکوت، گاهی از هزار دلیل گویاتر است؛ که آدمها، همیشه نمیمانند، حتی اگر دوستت داشته باشند. بعضی آدمها، نه صبوری را بلدند، نه پذیرش را، نه فهمِ اینکه دنیا فقط به کام آنها نمیچرخد. میخواهند زندگی را با قاعدههای دلخواهشان بازی کنند، و وقتی بازیشان نمیگیرد، دیگران را مقصر میدانند.تلسط، و تلختر اینکه... گاهی ما به این آدمها دل میبندیم. و سالها تلاش میکنیم بیدارشان کنیم، بیآنکه بفهمیم؛ بعضیها برای همیشه خواب میمانند، درون کالبدی که پیر میشود، اما بزرگ نمیشود... 
 نسرین(مانا) خوشکیش/1402 
 برچسبها: پیر کودکنما, تسلط, تنهایی, بزرگ شدن  [ سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 مانا/1404 برچسبها: مهربانی, همسر, دوستت دارم ها, عشق  [ دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 [ دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 مانا/1404 برچسبها: غمگین, کودک, دیوار بی صدایی, خیابان گردی  [ دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 چرا باید صبوری را صبوری کرد! 
 چگونه گریه کنم، گریه ام خنده دار است! 
 تقدیر را می توان در پیشانیم ببینی؟ 
 مانا برچسبها: شناسنامه, مهر, تقدیر, گریه های شکیبایی  [ دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 [ یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
مه دوباره ایستگاه را در آغوش گرفته بود. او، قدمزنان میان سایهها، چیزی در نیمکت قدیمی ایستگاه چشمش را گرفت. ساعت جیبیِ طلایی، درخشان و کمی خراشیده، جا مانده بود. دستش را به آرامی روی فلز سرد ساعت گذاشت. تیکتاکی نبود؛ انگار زمان در این ساعت متوقف شده بود. اما درون قلبش صدایی میشنید؛ صدای عشقی گمشده، در انتظار بازگشت. دور و بر را نگاه کرد؛ مه همچنان سنگین و سکوت، غمانگیز. کسی نبود. هیچ خبری از صاحب ساعت نبود. آیا بازمیگشت؟ یا این ساعت فقط خاطرهای بود، نشانهای از عشقی که هرگز بازنمیگشت؟ او ساعت را برداشت، قلبش پر از پرسش و امید شد. گاهی، بعضی چیزها به انتظار کشیدن ادامه میدهند؛ شاید برای همیشه، شاید برای فردایی که هیچکس نمیداند. 
 نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378 برچسبها: عشق و انتظار, ایستگاه انتظار, ساعت های سرد, عاشقی سرگشته  [ شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
آدمهای فضول، مثل سایههایی هستند که پشت هر در و پنجره میچرخند و بدون دعوت وارد زندگیها میشوند. آنها قضاوت میکنند، شایعه میسازند و بیاجازه به دلها دست میزنند. این آدمها نه تنها نمیفهمند که هر کسی حق دارد زندگیاش را داشته باشد، بلکه با کنجکاوی بیجا، زخمهای پنهان را عمیقتر میکنند. زندگی با اینها یعنی همیشه حواس جمع بودن، مراقبت از نفس و ندادن فرصت به حرفهای بیربط برای نفوذ به قلب. نسرین(مانا) خوشکیش/1401 برچسبها: فضول, دخالت, خانه خراب کن, کنجکاوی  [ جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 صبحها همیشه با بوی نان تازه و صدای ورقزدن کتابها شروع میشود. تو از کنار پنجرهی آن کتابخانهی قدیمی رد میشوی، نه برای کتاب، برای دختری که پشت میز اَمانت مینشیند و گاهی چشمش میافتد به تو. اسمش را نمیدانی، اما نگاهش شبیه داستانهاییست که هیچوقت تمام نمیشوند. اولینباریست که جرئت میکنی وارد شوی، وانمود میکنی دنبال کتابی نایاب هستی. او بیحرف، از جایش بلند میشود، به سمت قفسهها میرود و کتابی خاکخورده را برایت میآورد. همان لحظه، صدای خشخش کاغذها و بوی کمرنگ عطرش در هوای خنک کتابخانه میپیچد و تو میمانی با قلبی که ناگهان تندتر میزند. هفتهها میگذرد. هر روز میروی. گاهی چیزی میپرسی، گاهی فقط سرت را تکان میدهی. او کمحرف است. انگار کلمات را فقط برای جایی ضروری خرج میکند. در حالیکه کتابی را مهر میزند، میگوید: - تو زیاد میای اینجا، اما هیچوقت کتاباتو کامل نمیخونی. لبخندزنان می گویی: - راستش… دنبال یه چیزی بیشتر از داستان بودم. ابرویش بالا میرود: - مثلاً چی؟ - یه نفر که بشه باهاش داستان ساخت. توی ذهنت میپیچد: چه جملهای گفتما.... چیزی نمیگوید، فقط نگاهت میکند. اما از فردا، وقتی وارد میشوی، لبخند کوچکی گوشهی لبش هست. -تو- بدون پرسیدنش، شروع میکنی به گفتن از خودت. از شغل نصفهنیمهات، از شعرهایی که گاهی نیمهشب مینویسی، از مادر پیرت که نگران آیندهات است. او گوش میدهد، گاهی چیزی میپرسد، و خیلی کم دربارهی خودش میگوید. فقط میفهمی که اسمش لیلاست، عاشق باران، سکوت و عطر گل محمدیست، و تنها زندگی میکند. یکروز بارانی، وقتی کتابخانه خلوت است، کنار پنجره مینشیند و به خیابان خیس نگاه میکند. تو میروی کنارش. میگوید: - میدونی؟ من از شیشه خوشم میاد. از جنس بلور. چون هم قشنگه، هم شکنندهست. آدم نمیتونه روش دست بذاره، ولی میتونه ازش رد بشه، نگاه کنه... سرت را تکان میدهی. - اما گاهی آدم دلش میخواد چیزی رو لمس کنه، نه فقط نگاه کنه. - وقتی لمسش کردی، دیگه اونجوری نمیدرخشه. یا میشکنه... تو حرفی نمیزنی. فقط همانجا مینشینی، نزدیکش. نزدیک کسی که هرچه بیشتر بشناسیاش، کمتر میتوانی از فکرش بیرون بیایی. ماهها میگذرد. رابطهی شما شکلی عجیب به خود میگیرد. نه قرار عاشقانهای هست، نه پیامهای شبانه. فقط همان حضور هرروزه، همان کتابخانه، همان نگاههای میان قفسهها. تا یک روز، درست وقتی فکر میکنی میتوانی قدم بعدی را برداری، او نامهای به دستت میدهد. رویش را میخوانی: (برای وقتی که تنها شدی...) میخندی. میپرسی: - منظورت چیه؟ با لبخند تلخی میگوید: - فردا میرَم. برای همیشه. بهم پذیرش دادن. قراره برم کانادا پیش خالهم. دلت فرو میریزد. چیزی شبیه خالیشدن زیر پا. - تو حتی یه بار هم نگفتی... - چی یو؟ 
 - مهم بودی. خیلی. ولی... مگه لازم بود بگم؟ - بله. لازم بود. چند لحظهای سکوت میکند. بعد آرام میگوید: - تو مهربونی. صادقی. شاید حتی عاشق. ولی من آدم موندن نیستم. من همیشه ترسیدم از اینکه کسی منو نگهداره. شاید چون خودم هم نمیدونم کیام... **** نامه را همان شب باز میکنی. سلام تو اگر اینو میخونی، یعنی من دیگه نیستم. نه که مُرده باشم، فقط رفتم. تو زیادی خوبی برای کسی مثل من. من مثل بلورم؛ میدرخشم اما نمیتونم چیزی رو نگه دارم. تو سعی کردی با دستهات نگهم داری، اما من از لمس میترسم. نذار نبودنم زخمی شه روی دلت. فقط بدون، اگه یه جایی، یه وقتی، کسی ازم پرسید که در ایران عاشق شدم یا نه... میگم آره. چون شدم. لیلا **** تو مدتها به کتابخانه نمیروی. خیابان، پنجره، نیمکت، همه یادش را زنده میکنند. تا اینکه روزی، همانجا، زیر بارانی دیگر، دفترچهی یادداشتت را درمیآوری و شروع میکنی به نوشتن: اما حالا میدانی. یاد گرفتهای. و این داستانیست که هر بار مرورش میکنی، بیشتر به حقیقتش ایمان میآوری و ادامه میدهی: گاهی بعضی عشقها، برای ماندن نیستند؛ فقط برای این هستند که درخشان باشند، حتی اگر ناپایدار. نسرین(مانا) خوشکیش/1395 
 
 برچسبها: داستان کوتاه عاشقانه تلخ, وفاداری, سکوت مهربانی, شکستن  [ پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
سیر که باشی، نمیخوای همه بفهمن کجا رفتی، چی خریدی، قیمت لباست چند هست. سیر که باشی، لازم نیست موبایلتو ده بار بذاری روی میز تا همه ببینن چی داری. بعضیا پُر از خالیان؛ ظاهرشون برق میزنه ولی عقل تهکشیده. با یه تیکه پارچهی مارکدار احساس آدم بودن میکنن، با یه گوشی فلانمدل فکر میکنن مهم شدن. اما آدمی که عقل نداره، با کل دنیا هم سیر نمیشه. چون ثروتش ظاهره، نه باطن. سواد فقط مدرک نیست. سواد یعنی بدونی کی حرف بزنی، کی سکوت کنی. یعنی بفهمی ارزش آدمها به فکرشونه، نه به کیف و کفششون. بعضیا اینقدر خالیان که فقط با «پز» زندهن. پز موبایل، پز لباس، پز غذا. چون هیچی واسه نشون دادن ندارن جز چیزای خریدنی. اما آدم بزرگ، توی نگاهشه وقار داره، توی حرفاش عمق هست، نه توی برند پیرهنش. اگر هر چی داری فقط مال دیده شدنه، یعنی چیزی نداری. اگر ثروتت باعث فروتنی نیست، یعنی هنوز گرسنهای؛ گرسنهی فهم، گرسنهی آرامش، گرسنهی آدم بودن. یه بارم امتحان کن ساکت باشی و خودت باشی؛ ببین کی هنوز بهت احترام میذاره. اونوقت میفهمی، که ارزش واقعی، توی پُز دادن نیست؛ توی پُر بودن درونهست. 
 مانا/1404 
 ادامه دارد... برچسبها: سوادعقلی, ظاهربین نباشیم, انسان باشیم, لباسِ فاخر دلِ خالی  [ پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
سالها گذشته بود و ایستگاه پر از خاطرههای تلخ و شیرین بود. او هر روز، درست سر ساعت مقرر، به آنجا میآمد و چشمانتظار قطاری بود که شاید هیچگاه نرسد. اما امروز، با هوای مهآلود آن روزها کمی متفاوت بود؛ بویی از امید و زندگی در هوا پیچیده بود. صدای سوت قطار از دور به گوش رسید. قلبش تندتر زد، ساعت جیبی را در دست فشرد و نفسش را حبس کرد. قطار با صدایی آرام و نرم، درست مثل سالهای دور، به ایستگاه رسید. در میان مه، چهرهای آشنا نمایان شد. او بود؛ با همان لبخند مهربان و چشمانی پر از داستانهای ناگفته. زمان، فاصلهها و روزهای دوری را شکست داده بود و حالا، در همان ساعت، به همان ایستگاه، برگشته بود. دستهایشان در هم گره خورد و جهان دوباره زیبا شد؛ یک شروع دوباره، پر از عشق، امید و وعدههای تازه. ساعت ایستاده در مه، این بار شاهد یک بازگشت واقعی بود. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378 برچسبها: عاشقانه امیدوار, برگشت در مه آلود, راز و سر, ساعت خاموشی  [ سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
هر شب، درست در ساعت هشت، قطاری بیصدا و بیمسافر به ایستگاه مهآلود میرسید. هیچ چراغی روشن نبود و حتی صدای قدمهای مسافران را نمیشد شنید؛ انگار قطار فقط برای یک نفر آمده بود. مردی همیشه کنار ریل منتظر میایستاد، ساعت جیبیاش را در دست میچرخاند، تیکتاکش در سکوت شب مثل صدای قلبش میزد. نگاهش به ریلها دوخته شده بود، چشمانتظار کسی که هرگز نمیآمد. روزها گذشت و من با کنجکاوی به دنبال راز مرد رفتم. فهمیدم آن مرد، سالها پیش، معشوقش را در همین ایستگاه از دست داده بود؛ دختری که شب آخر، قبل از ناپدید شدنش، قول داده بود با قطار بیمسافر بازگردد. راز در مه پنهان شده بود؛ عشق و انتظار، مرز میان زندگی و مرگ را شکست داده بود. هر شب آن مرد، با ساعت جیبی در دست، منتظر بود تا شاید معشوقش و روح گمشدهاش، بازگردد و قطار بیمسافر، بار دیگر پر شود. و در آن شب مهآلود، فهمیدم که عشق واقعی حتی در سکوت و تنهایی هم زنده میماند؛ مثل ساعت جیبی که هرگز زمان را فراموش نمیکند. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378 
 برچسبها: عاشقانه معمایی, شب مه آلود, راز و سر, ساعت خاموشی  [ دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 به چشمپزشکی که رفتم، انتظار داشتم فقط یک معاینه ساده باشد؛ همانطور که همیشه بوده. اما منشی با خونسردی گفت: «نه، اینجا انجام نمیشود. باید بروید کلینیک، آنجا امکانات کامل داریم.» کلمهی «امکانات» را آنقدر پررنگ ادا کرد که انگار قرار است معجزهای در انتظارم باشد. ولی حقیقت سادهتر از اینها بود: کاری که در مطب میشد با کمترین هزینه انجام داد، حالا در کلینیک چند برابر حساب میشد. گاهی آدم حس میکند مسیر درمان از جادهی انسانیت خارج شده و وارد بازاری پر از قیمتگذاریهای عجیب شده است. سادهترین کارها با برچسبهای پرطمطراق به اسم «پکیج تخصصی» یا «خدمات ویژه» فروخته میشوند. من برای سلامت چشمم رفتم، اما با درد دیگری برگشتم؛ دردی که نه در چشم، بلکه در دل بود. اینکه چرا برای یک نیاز انسانی باید چنین بازیهای اقتصادی تحمل کرد. درمان باید آسان شود، نه اینکه هر روز پرهزینهتر و دور از دسترس گردد. کاش کسی یادش بیاورد که طبابت یعنی خدمت، نه تجارت. 
 مانا/1404.06.03 برچسبها: تجارت سلامت, چشم پزشکی, رعایت انصاف, کلاس  [ یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
ما در عصری زندگی میکنیم که عمرمان قسمت شده... زندگیمان پارهپاره شده؛ میان صفحهنمایشهایی که بهجای دوست داشتن، پیغامهای بیروح میفرستند، و آدمهایی که حواسشان بیشتر به تقویم است تا به قلب. ما در عصری زندگی میکنیم که اگر بخواهی ساده باشی، متهمی. 
 مانا/1404 
 برچسبها: دوست داشتن های مجازی, ترس, عصر یخبندان, قضاوت  [ یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
تنهایی، گاهی مثل اتاقی بیپنجره است. نه کسی در میزند، نه صدایی از کوچه میآید. اما در دلِ همین سکوت، امید مثل نوری کمجان از سقف ترکخورده میتابد. پدر، همیشه ساکت است. مثل کوه. نمیگوید "دوستت دارم"، اما وقتی شبها بیصدا پتو را رویت میکشد، وقتی صبح بیصدا نان داغ را میگذارد روی سفره، وقتی دردهای خودش را پشت اخمش پنهان میکند، آدم میفهمد که عشق همیشه پر سروصدا نیست. دوستداشتن، گاهی سادهتر از آن چیزیست که فکر میکنیم. نه گل میخواهد، نه نامه. فقط یک پیام کوتاه: «خستهای؟» فقط یک حضور بیتوقع کنار آدم. دوستداشتن یعنی کسی باشد که بهانهی آرامشِ دل کسی دیگر شود. سفر، همیشه رفتن نیست. گاهی ماندن هم سفریست در جانِ خستهی آدم. مثل صبر کردن. مثل هر روز از پنجره به دور نگاه کردن و نگفتنِ دلتنگیها. آدمی، گاهی هزار کیلومتر دور نمیشود، اما دلش، هزار بار رفت و برگشت میکند بین امید و ناامیدی. و صبوری... صبوری یعنی وقتی دلت داد میزند، تو آرام باشی. یعنی اشک باشد، اما بگذاری فقط تا پشت پلک بیاید. یعنی بدانی اینهمه بیکسی، یک روزی به آغوش ختم میشود. شاید نه همین حالا، شاید نه همینجا، اما «روز و جایی هست» که لبخند، دوباره جا باز میکند در دلهای زخمی. مانا/1404 
 برچسبها: پدر چون کوه, صبور, سفر, دوست داشتن و تنهایی  [ شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
دوستداشتن همیشه با گفتن نیست. 
 مانا/1404 
 برچسبها: دوست داشتن, حضور داشتن بی ادعا, آغوشی گرم, دیر آمدن  [ شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
ابرها از صبح سنگینی میکردند. هوا بوی خاک میداد، بوی چیزی که انگار تازه از دل زمین بیرون آمده باشد. کفشهایت را آرام روی آسفالت خیس میگذاری. قطرهها یکییکی شانههایت را میکوبند و صدای چترهایی که اینسو و آنسو باز میشوند، انگار ناهماهنگی یک ارکستر بارانی است. مقابل مطب ایستادهای. دکتر با آن چهرهی همیشه آرامش، این بار عجیبتر به نظر میرسد. دستهایش سردند وقتی نبضت را میگیرد. نگاهش کوتاه است، اما سنگین. حرفی نمیزنی. دکتر آهی میکشد. «سونوی فوری میخوام. همین امروز. همین الآن.» همهچیز تند پیش میرود. اتاق تاریک سونوگرافی. صدای تپش قلبَت در گوشَت. صفحهای خاکستری و مبهم. برمیگردی به مطب. از نگاه دکتر ترسیدی. «برگشته... همونه... شاید هم بدتر.» لحنش نرم است اما ترس خودش را پنهان نکرد. میخواهد همانجا نمونهبرداری کند. تو نه نمیگویی. فقط وقت فکر کردن میخواهی.... «بذارین با همسرم مشورت کنم.» زیر باران، پیاده برمیگردی. چتری نداری. قطرهها به صورتت میکوبند. اشک یا باران، کسی فرقش را نمیفهمد. اما تو میفهمی. این اشکها از ترس مرگ نیست. برای ناتمامیهاست. برای کارهایی که باید میکردی و نکردی. مادری که هر شب منتظر زنگت میماند. پدری که دیگر خوب راه نمیرود. او... که خواهر کوچکت است، هنوز سایهی تو را پشت خودش میخواهد و همسری که تمام زندگیش هستی. قدمهایت آرام است، اما دلت آشوب. بینگاه به اطراف، راه میروی. باران بند نیامده. کلید را در قفل میچرخانی. صدا نمیزنی. روی مبل مینشینی. خیسی لباست روی پارچه مبل پخش میشود. صدای در میآید. آمده. همسرت. خسته، با لبخند همیشگی. چیزی در چشمانت میبیند. «چی شده؟» فقط لبخند میزنی. در آغوشت میگیرد. مینشینید. صدای گریهی تو در گلو میماند، اما صدای گریهی او بلند میشود. نوزادیست که دنیا را نمیفهمد. میگوید: «چیکار کنم؟ نمیخوام بری. نمیخوام تنها بمونم. نمیخوام بیتو باشم.» صبح فردا، تماسها شروع میشود. پروندهات را میفرستی به مرکز کشورت! یکی از دوستانت میگوید پزشکی در مرکز پرونده را دیده و گفته فوری بیایی. بدون تأخیر. ساکَت را میبندی. دلنگران نگاهت میکند، دلداریش میدهی، او همراهت نمیآید. مادر و پدرش را تنها نمیگذارید. نگاهش اما تا ایستگاه دنبالت میآید. مرکز. شلوغ. هوا هنوز خاکستری. بیمارستان بزرگ. دکتر میانسال، اما جدی. چند آزمایش. یک جلسهی طولانی. بعد، لبخندش. «این جراحی نمیخواست. دارو درمانش میکرد و میکنه.» نفسی میکشی. «حتی شکم رو نباید باز میکردن. اشتباه بود. خیلی اشتباه، بیماریت رو بزرگ کردن، تبدیل کردن به شبه سرطان، اما قابل کنترل هست.» خواهرِ دوستت کنارت است. میگویند شکایت کن. تو سرت را تکان میدهی. چرا؟ زندگی برگشته. در راه برگشت، آسمان صاف است. چند پرنده در آسمان دور میزنند. تو نمیدانی چقدر فرصت داری، اما میدانی که وقت هست. هنوز وقت هست برای مِهر، برای نوشتن، برای گفتنِ دوستت دارم، برای دیدنِ لبخند او، برای بودن با دوستان و خانواده. روزها آرام و محتاط میگذرند. داروهایت را بهموقع میخوری. هر صبح، نگاهی به آینه میاندازی؛ چهرهای که دوباره رنگ گرفته. دکتر مرکز پیگیر حال و درمانت است. گاهی هم تماس میگیرد. یک روز، وسط تماس، چیزی میگوید: «امید یعنی همین. درمان یعنی همین که زندهای.» با دوستانت بیشتر در تماس میمانی. آنها حالا شدهاند بخشی از نبض زندگیات. پیامهایی که صبح میفرستند، شوخیهایی که عصرها بین دردهایت میکنند. یکیشان میگوید: «بیا به نوشتن ادامه بده، بنویس از روزهایی که باران بود و نترسیدی.» شروع میکنی به نوشتن دوباره. دفترت را باز میکنی و مینویسی از مطب، از نگاه سنگین دکتر، از باران، از قطرههایی که با اشک یکی شدند. از او که گریه کرد، از دستی که لرزید، از امیدی که حالا جوانه زده. تو زندگی را نه از اول، که از نو شروع کردهای. از جایی که فهمیدی فرصت، چیز کمیابیست، اما همیشه کافیست اگر بخواهی. و حالا میخواهی. برای خودت، برای آنها، برای کسی که هنوز وقتی صدایت میزند، زندگی را به لبخندت گره میزند. هنوز قطرههای باران روی پنجره میرقصند. اما تو دیگر نمیترسی. باران فقط شستن نیست. گاهی شروعیست. 
 نسرین(مانا) خوشکیش/ 18 خرداد 89 
 (بر اساس خلاصه ای از واقعیت.. ) 
 برچسبها: الهامبخش, داستان واقعی از بیماری, زندگی  [ پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
آدمها آنقدرها هم ساده و بیخبر نیستند. نگاهت را درست کن؛ شاید همان کسی که روبهرویت نشسته، سالها تجربه دارد، رنج کشیده، یاد گرفته و هزار بار همان کاری را که تو میکنی، خودش انجام داده است. پس چرا باید با دروغ و فریب، او را کوچک بشماری؟ مگر خیال کردهای چشمها نمیبینند و دلها نمیفهمند؟ تعمیرکاری میآید و بیآنکه خجالت بکشد، همهچیز را گردن «برق رفتن» میاندازد، در حالی که تو خوب میدانی قصه از جای دیگری آب میخورد؛ همان وسیله ای را که باید محکم میکرد و نکرد. یا کسانی پیدا میشوند که به اسم کمک، ادعای همهچیزدانی دارند، اما کاری میکنند که زخمی تازه روی زخم قدیمیات بنشیند؛ درست مثل کسی که برای ترمیم ابرو میآید و ناخواسته چشمت را کور میکند. پیرها... چه بیپناه میشوند در روزگار تنهاییشان. نه توان دویدن دارند، نه دستی برای گرفتن گوشی و زنگ زدن به ده جا. آشنایی هم ندارند که به دادشان برسد. ناچارند ناز شما را بکشند و دم نزنند. خیلیهایشان حتی در برابر بچههای خودشان هم تاب ندارند؛ همان بچههایی که در پیری، به جای مرهم، زخم تازهاند. آیا انصاف است که کلاه هم بر سرشان بگذاریم؟ بیاییم، در این روزگار درهمریخته، به جای کلاه گذاشتن سر هم، به فکر دستهای هم باشیم. فریب شاید اندوختهای بیاورد، اما دل آرام نمیآورد. کلک شاید جیب را پر کند، اما روح را خالی میکند. با مال و اندوخته میشود خانه ساخت، اما نه آرامش... و نه جان سالم. * همیشه سعی کردهام، هیچوقت سر کسی کلاه نگذارم. حقی را نخورم، دلی را نشکنم. اما تا توانستند، سرم کلاه گذاشتند و هرچه داشتم را برداشتند. حالا من ماندهام و این سؤال تلخ: چرا من باید اینگونه داغان باشم؟ آیا همهی باورهایم، همهی این ارزشها و آرزوها، تنها شعارهای خوشرنگی بودند که بر دیوار خیال من نوشته شدند؟ نسرین-مانا- خوشکیش برچسبها: نثر اجتماعی, فریب و ریا, واقعیت تلخ زندگی, بیانصافی در جامعه  [ پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 سالها گذشته بود و او، با گامهای سنگین و قلبی پر از حسرت، دوباره به همان ایستگاه مهآلود برگشته بود. ساعت جیبیاش هنوز در جیب کت کتانش جا خوش کرده بود؛ ساعتی که دیگر تیکتاک نمیکرد، ولی هر بار لمسش، بوی خاطرهها را زنده میکرد. مه همانطور غلیظ و رازآلود بود، انگار زمان در آنجا ایستاده بود، درست مثل عقربههای ساعتش. نفسش را آهسته بیرون داد و به ساعت ایستاده در میدان نگاه کرد؛ همان ساعتی که روزهای دور، شاهد عشق و انتظارشان بود. او آن روزها در آن ایستگاه، زیر مه و باران، چشمانتظار آمدن کسی بود که شاید هیچگاه بازنمیگشت. حالا اما، تنها خودش بود و خاطراتی که همچون سایههایی مهآلود، اطرافش را پر کرده بودند. دستش را در جیبش فرو برد و ساعت جیبی را لمس کرد؛ گرمایی که از آن حس میکرد، گرمای عشق گمشدهای بود که حتی گذر سالها نتوانسته بود خاموشش کند. مه، ساعت و او؛ سه شاهدِ بیصدا بر لحظههایی که دیگر هرگز تکرار نمیشدند. شاید عشقشان مثل مه بود، زیبا، رازآلود، و همیشه در دل خاطرهها ایستاده. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378 
 
 برچسبها: عاشقانه نوستالژیک, ساعت ایستاده در مه, انتظار, شاهدِ بی صدا  [ چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
ساعت جیبی در دستش آرام میلرزید، نه از سردی هوا، که از لرز دلش. عقربهها به هشت نزدیک میشدند. هوای ایستگاه بوی باران گرفته بود، بارانی که از صبح نویدش را داده بودند. مسافران با عجله روی سکو میرفتند و او همچنان به ریلهای خیس خیره شده بود. قرارشان همینجا بود؛ ایستگاه کوچک شهر، قطارِ ساعتِ هشت. سه روز پیش گفته بود: «یا با من میای، یا همهچی همینجا تموم میشه.» در جواب لبخند زده و گفته بود: «اگه تو بیای، منم میام.» و حالا، سه دقیقه به هشت مانده، خبری از او نبود. قطار با صدای ممتد سوتش از پیچ گذشت، چراغهایش مه را شکافتند. قلبش به تندی میتپید. نگاهش به ورودی سکو دوخته شده بود. مردی با بارانی طوسی آمد، زنی با چمدان قرمز گذشت، اما چهرهای که انتظارش را داشت، میانشان نبود. قطار ایستاد. درها باز شدند. مسافران سوار شدند. او هنوز همانجا ایستاده بود. باران شروع به باریدن کرد، قطرهها، روی صفحهی ساعت جیبی میرقصیدند. آخرین مسافر سوار شد. سوت آخر در مغزش پیچید. درها بسته شدند. قطار حرکت کرد و در مه دور شد. او ایستاد، بیحرکت، مثل مجسمهای که از امید تهی شده باشد. ساعت را بست و در جیب گذاشت. فهمید که بعضی قرارها، هرچقدر محکم، فقط برای شکستن ساخته شدهاند. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378 
 برچسبها: داستان کوتاه عاشقانه, جنس بلور, شکننده و تلخ, عشق و حسرت  [ سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
وقتی دوست داشتن، زخمیست در جامهی لطافت آدمها گاهی با واژهی «دوستت دارم» چنان خنجری به قلبت میزنند که زخمش تا سالها در عمق جانت میماند، نه از جنس خون، که از جنس اشک. آدمها گاهی عشق را بلند فریاد میزنند، نه برای نوازش، که برای تملک. دوست داشتنشان بوی اسارت میدهد، طعم اجبار، رنگ دوزخی که نامش را بهشتی کردهاند از لبخندهای دروغ. کاش عشق، همیشه از دست کسانی نمیچکید که هنوز کودکِ ناپختهی رابطهاند، کودکانی که بلد نیستند دل کسی را نگه دارند، فقط بلدند بهانه بیاورند، قول بدهند و جا بگذارند. عشق، بازیچه نیست. ولی گاهی در دستهای نابلد، به چیزی حقیرتر از بازی تبدیل میشود. آنقدر پرت میشود، لگدمال میشود، که حتی خودش هم خودش را نمیشناسد. بعضیها نمیفهمند که دوست داشتن، یعنی فهمیدن. یعنی دیدنِ دردِ دیگری، لمسِ تپشهای لرزان دلش، و مراقبت از تَرَکهای روحش. نه، دوست داشتن فقط گفتنش نیست. اگر بلد نیستی به احترام دوستت دارم، کسی را زخمی نکنی، لطفاً ساکت بمان. اگر نمیتوانی همقد احساس کسی شوی، از نردبان قلبش بالا نرو. بلندی این نردبان فقط برای کسانیست که وزنِ بودن را بلدند. ای کاش عشق، حقِ هر کسی نباشد. ای کاش، واژهی مقدسی چون «دوستت دارم» تنها از دهان کسانی بیرون آید که بلدند با آن شفا بدهند، نه نفرین. و تو، ای کسی که زخمی شدی از دست عشقنماها… نترس. دردت، حقیقتِ بزرگیست که بعضی هیچگاه آن را درک نمیکنند. اما تو، هنوز لایق عشقی هستی که طعم آرامش بدهد، نه اندوه. عشقی که لمسش کنی، نه که از آن زخمی شوی... نسرین(مانا) خوشکیش/1391 برچسبها: عشق و رنج, آسیبهای عشق ناپخته, نثر ادبی عاشقانه, فریب عشقهای دروغین  [ دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 | 
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |