واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

باران بی‌وقفه می‌بارید. گُل‌های اطلسی زیر پنجره خم شده بودند، انگار دلتنگی را می‌فهمیدند.

هر غروب پشت همان پنجره‌ی شرقی می‌نشست، لیوان چای سرد می‌شد، ساعت عقب می‌ماند و صدای زنگ در، هیچ‌وقت نمی‌آمد.

پنج سال بود که امیدش به برگشتن "او" نم کشیده بود، مثل نامه‌ای قدیمی که دیگر نمی‌خواند. فقط هر شب، یکی از نامه‌هایش را دوباره باز می‌کرد، بوی عطر کهنه‌ای که هنوز در کاغذ مانده بود، جانش را می‌لرزاند.

و هنوز، هر شب…

کسی پشت پنجره نبود.

مانا/1402



برچسب‌ها: اطلسی, داستانک احساسی و دلتنگی, رفتن و نبودن
[ یکشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...