واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
تنهایی همیشه تاریکی نیست، گاهی آفتابگیرترین اتاق هم میتواند خالی باشد. آدم میخندد، با دیگران حرف میزند، حتی گاهی شلوغترین جمع را همراهی میکند، اما تهِ دلش، یک اتاق هست که درش را هیچکس نمیزند. تنهایی یعنی دلت حرف دارد، ولی مخاطب نه. یعنی دلتنگیات را قورت بدهی، چون کسی حوصلهاش را ندارد.
مانا/1404
برچسبها: تنهایی, جمع آشنای ناآشنا, دلتنگی, آفتاب [ جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
"برای رفتگان بی بازگشت" گم شدهام، تو رفتی، هیچکس نفهمید من ماندهام، نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: دلتنگی, اشک, رفتگان, جهان [ سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
برای همهی دلتنگها اگر کسی از تو پرسید فراموش نمیکنیم. ما همانهاییم برای ما، نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: دلتنگی, منتظر, زخم, رفتگان [ سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
برای تمام کسانیکه نبودن عزیزانشان را تحمل میکنند یکجایی ته دلم تو رفتی. میگویند زمان همهچیز را حل میکند... درد نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: دلتنگی, مادر, پدر, برادر [ سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
(روایت سادهی یک دل در اندوه) امروز باز هوا بوی نبودنت را میداد. نشستم گوشهای از خاطره، کسی چه میداند؟ شاید دیده نمیشوی، نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: دلتنگی, داغ عزیز, نبودن, دلنوشته [ سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
(برای دلتنگیِ عمیق و نبودن عزیزان) جای خالیات تو نیستی چقدر عجیب است نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: دلتنگی, از دست دادن, مرگ, مادر [ سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
باران بیامان میبارید. حیاط کوچک پر از آب شده بود، قطرهها روی برگهای نارنج میلغزیدند. مادر روی پلهی ورودی نشسته بود، شال تیرهاش را محکم دور شانههایش پیچیده و به زمین خیره شده بود. کسی کنارش نبود، اما انگار با کسی حرف میزد. – همیشه میگفتی بارون که میاد، دل آدم سبک میشه... اما من هنوز سنگینم... هنوز. قطرههای باران، بیپروا روی گونههای چروکیدهاش میچکیدند. همان چروکها که حرفها داشت. کسی نمیدانست که اشک است یا باران. شاید خودش هم نمیدانست. یک سال گذشته بود، اما نبودن مانا مثل زخمی کهنه هنوز میسوخت. خانه بدون او سرد شده بود، مثل شبی که برای آخرین بار از در بیرون رفت و دیگر برنگشت. همه میگفتند مهربانیاش حدی نداشت. برای همه بود، جز خودش. شاید همین شد که رفت، که خاموش شد، که دیگر صدایش در خانه نپیچید. رعدی در آسمان غرید. مادر سر بلند کرد، انگار که منتظر جوابی از آن سوی ابرها باشد. – مانا... صدای بارون هنوز مثل خندههای توئه... اما هیچ صدایی نیامد، جز شرشر باران که بیوقفه، بیرحمانه، خاطرات را روی زمین میشست و با خود میبرد.
نسرین خوش کیش(مانا)/بهمن ماه 1401/ رشت برچسبها: مادر, دلتنگی, دختر, مانا [ پنجشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ شنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۷ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |