واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

غیبت از روی دلسوزی، ترکیبی تلخ از محبت و سوءتفاهم است. وقتی کسی به خاطر نگرانی، پشت سر دیگری حرف می‌زند، شاید هدفش کمک باشد،اما گاهی همین حرف‌ها می‌تواند بیشتر از هر انتقادی آسیب بزند.

دلسوزی واقعی آن است که رو در رو باشد، صادقانه و بی‌حاشیه، نه در پشت پرده‌ی قضاوت و گمانه‌زنی. غیبت، حتی با بهترین نیت‌ها، می‌تواند پل‌هایی را خراب کند که سال‌ها برای ساختنشان تلاش شده.

🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش/1401 🕊



برچسب‌ها: غیبت, دلسوزی, قضاوت, آسیب اجتماعی
[ چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

دیگر بس است.
سال‌هاست صدای‌شان روی اعصابم قدم می‌زند.
کفش‌های بی‌ادب‌شان را بر روح و روان ما می‌کوبند و خیال می‌کنند خانه فقط برای خودشان است.
ساعت‌ها سر و صدا، دویدن، کوبیدن، ریختن آب، خنده‌های بلند و بی‌فکر
انگار نه انگار زیر این سقف هم انسانی زندگی می‌کند که آرامش می‌خواهد، نه شکنجه‌ی روزانه.

به احترام همسایگی سکوت کردیم، به امید درک، به خیال انسانیت
اما بعضی‌ها انگار از آزار دیگران لذت می‌برند، انگار اخلاق در ذهن‌شان خاموش شده.
مشکل از دیوارها نیست، از طرز فکرهایی‌ست که وجدان را از زندگی حذف کرده‌اند.
همسایه نیستند، آزاری‌اند که لباس انسان پوشیده.

ما خسته‌ایم، از شب‌هایی که صدایشان تا سحر در گوش‌مان می‌پیچد.
از روزهایی که صدای آب‌ریختن‌شان تپش قلب‌مان را زیاد می‌کند.
از اینکه ادب را فریاد بزنیم و باز نشنوند.
خسته‌ایم از بی‌احترامیِ بی‌پایان‌شان و از خودمان که هنوز امید داریم آدم شوند.

دیگر به جای دعا برای آرامش، فقط آرزو می‌کنم یک شب، فقط یک شب، سقف بالای سرمان ساکت بماند تا یادمان بیاید سکوت چه نعمتی بود که از ما دزدیدند.

🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش 🕊



برچسب‌ها: سکوت, آرامش, همسایه, آزار صوتی
[ سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

جلوی در ایستاده بود.

درِ قدیمی، سرد و بی‌جان، مثل کسی که دیگر حوصله‌ی شنیدن ندارد.

چقدر کوبید، چقدر زمزمه کرد، چقدر اشک ریخت تا شاید صدایی از آن‌طرف بیاید... اما هیچ. فقط صدای قطره‌هایی که از لبه‌ی بام چکید و به کف حیاط خورد.

لبخند زد، اما آن لبخند، مثل لبخند کسی بود که دیگر امیدی ندارد.

گفت: "شاید باید یاد بگیرم سکوت را هم دوست داشته باشم."

و نشست کنار دیوار نم‌زده، در حالی که هنوز در دلش هزار سؤال بی‌پاسخ پیچ می‌خورد. سکوت، جوابش بود.

جوابی که نه رد می‌کرد، نه قبول. فقط رها می‌کرد...

🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش 🕊



برچسب‌ها: خدا, شکایت, سکوت, بی پناه
[ دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

یه بغض‌هایی آدم رو می‌کُشه، یه بغض‌هایی قلب آدم رو فشار می‌ده.

بُغضِ نبودن بعضی‌ها، بغضِ غصه‌ی دیگران، بُغضِ نداشتن‌های به‌موقع، بُغضِ امید داشتن برای کسایی که چشاشون بارونی می‌شه.

دلم می‌خواد گاهی یه جایی باشه، فقط برای گریه کردن. برای خالی شدن از همه‌ی این حجمِ بی‌صدا.

یه وقتایی سکوت، سنگین‌تر از فریاده.

آدم‌ها از کنار هم رد می‌شن، بی‌اون‌که بدونن پشت لبخند یه نفر، چند تا بغض خسته پنهونه.

بعضیا لبخند می‌زنن چون اشکاشون جایی برای ریختن نداره.

بعضیا محکم می‌مونن چون اگه یه ذره بلرزن، فرو می‌پاشن.

دلم می‌خواد یکی بفهمه... بفهمه این خستگی از کار و روزگار نیست، از آدم‌هاست. از انتظار کشیدن برای مهر و محبتی که پاسخش رو نمی‌بینن.

از حرفایی که گفته نشد، از دلتنگی‌هایی که خفه شدن، از دوست‌داشتن‌هایی که نادیده گرفته شدن.
یه وقتایی فکر می‌کنم اگه می‌شد بغض‌ها رو دید، شاید دنیا مهربون‌تر می‌شد. شاید کسی که داره می‌خنده، دیگه تنها نمی‌موند.

آدم‌ها عجیب شدن...

یکی درد داره و سکوت می‌کنه، یکی درد نداره ولی اداش رو درمیاره.

یکی با صداقت پیش می‌ره، اما همیشه عقب می‌مونه.

یکی هم با یه لبخند مصنوعی، همه رو فریب می‌ده.

دلم می‌خواد دنیا یه‌ذره صادق‌تر باشه.

آدم‌ها یه‌ذره ساده‌تر حرف بزنن، یه‌ذره بیشتر بفهمن که پشت یه نگاه خسته، شاید یه دل پر از آرزو پنهونه.

بغض بعضیا از خودِ دنیاس، از تکرارِ روزهایی که بوی دلتنگی می‌ده، از شب‌هایی که تموم نمی‌شن، از آدم‌هایی که یادشون نمی‌مونه یه "حالِت خوبه؟" هم می‌تونه معجزه کنه.

گاهی حس می‌کنم بغض، خودش یه زبان جدیده...

زبونِ آدم‌هایی که یاد گرفتن نجیبانه درد بکشن.

آدم‌هایی که نمی‌خوان با گفتن، کسی رو آزار بدن، اما در عوض خودشون هر شب آرام‌آرام می‌میرن.

یه روزی شاید این بغض‌ها تموم بشن،

شاید یه روز، کسی بیاد که بفهمه سکوت یعنی درد، لبخند یعنی خستگی، و چشم‌های بارانی یعنی دلی که هنوز امید داره.

ولی تا اون روز، تو و این بغض‌ها هم‌خونه‌اید...

تو باهاشون راه می‌ری، می‌خوابی، و گاهی هم از ته دل دعا می‌کنی برای همه‌ی اونایی که بغض دارن و نمی‌تونن بگن.

شاید هیچ‌کدوممون کامل نباشیم، اما کاش یادمون بمونه، گاهی یه جمله‌ی ساده، یه لبخند بی‌ریا، یا یه گوش شنوا می‌تونه یه بغض قدیمی رو بشکنه... بی‌آن‌که کسی آسیب ببینه.

🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش 🕊



برچسب‌ها: غم, دلتنگی, احساس, بغض
[ یکشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

آدمی که ذاتش خرابه، فرق نمی‌کنه توی فضای مجازی باشه یا فضای حقیقی.

آدمی که دلش ناپاکه، در همه‌جا ناپاکه.

آدمی که مشکل درونش رو حل نکرده، هر چقدر هم ظاهرشو درست کنه، باز جنسش رو نمی‌تونه تغییر بده. فقط نقاب می‌زنه ـ نقابی از لبخند، از حرف‌های قشنگ، از همدردی‌های ساختگی.

اما بوی دروغش دیر یا زود، از پشت هر کلمه‌ای بیرون می‌زنه. همون‌طور که مار از لابه‌لای علف‌ها رد می‌شه ولی ردّ لغزشش روی خاک می‌مونه، ذاتِ خراب هم بالاخره خودش رو لو می‌ده.

توی فضای مجازی،گاهی پشت یک پروفایل پنهان می‌شن، با عکس گل یا آسمون یا اصلا عکس خودشون، با نامی شاعرانه یا دلسوز. از عشق می‌نویسن، از انسانیت، از بخشش... اما فقط کافیه خلاف میل‌شون حرفی بزنی تا همون نقاب به یک‌باره از صورتشون بیفته و زهرِ واقعی‌شون بیرون بزنه. در چشم‌به‌هم‌زدنی از "عزیز دلم" می‌رسن به "خفه شو".

و اون‌وقت تازه می‌فهمی که چقدر ظریف می‌تونن تظاهر کنن، چقدر حرفه‌ای در نقش خوب بودن بازی می‌کنن.

جالب اینجاست که بعضی‌ها حتی همو نمی‌شناسن.

فقط از روی یک عکس، یک جمله یا یک حس، تصمیم می‌گیرن قضاوت کنن، زهر بریزن، یا نیت‌های پنهانشون رو در قالب دلسوزی نشون بدن.

انگار تاریکی درونشون دنبال بهانه‌ست، دنبال جایی برای تخلیه‌ی عقده‌هاشون.

و بعضی‌ها هم هستن که می‌شناسن، حتی سال‌هاست می‌شناسن، ولی باز در اولین فرصت چهره‌ی واقعی‌شون رو نشون می‌دن.

همون‌هایی که لبخند می‌زنن اما دلشون پر از حسادت و دشمنی‌ست.

در دنیای واقعی هم فرقی نمی‌کنه.

یکی در اداره لبخند می‌زنه، اما پشت سرت لبخندش رنگ می‌بازه.

یکی روبه‌رویت از رفاقت می‌گه، اما منتظره زمین بخوری تا خودش رو بالا بکشه.

ذاتِ خراب با تغییر مکان درست نمی‌شه؛ نه با لباس گرون، نه با مقام، نه با تعداد دنبال‌کننده‌ها در شبکه‌های مجازی.

اون زهر درونی حتی در خواب هم خودش رو نشون می‌ده.

می‌شنوی که در خوابت هم آدم‌ها نقشه می‌کشن، حرف می‌زنن، حسادت می‌کنن...

انگار تاریکی درونشون حتی در ناخودآگاه هم بیداره.

آدم‌هایی رو می‌بینی که ظاهر موجهی دارن، دعات می‌کنن، اما دلِ سیاهی دارن که هیچ نوری بهش نمی‌رسه

گاهی فکر می‌کنی شاید روزی تغییر کنن، اما نه... ذات اگر پوسیده باشه، فقط بیشتر بوی تعفنش در زمان بیرون می‌زنه.

آدمی که بدی درونشه، با هیچ عشقی خوب نمی‌شه. نه با محبت، نه با احترام، نه با بخشش.

چون اون محبت رو ضعف می‌بینه، احترام رو حماقت، و بخشش رو مجوزی برای ادامه دادنِ زهرپاشی.

و اینجاست که باید بفهمی هر دلی لیاقت بخشش نداره. بعضی دل‌ها فقط باید ازشون گذشت، بی‌دفاع، بی‌توضیح، بی‌خشم.

فقط سکوت و فاصله، تنها پاسخی‌ست که می‌تونه اون تاریکی رو از تو دور نگه داره.

گاهی شب‌ها به خودت فکر می‌کنی، به همه‌ی آدم‌هایی که لبخند زدن ولی خنجر زدن، به پیام‌هایی که پر از عشق بودن ولی پشتش نیتِ ناپاکی پنهان بود.

مار همیشه با صدای خش‌خش نمیاد، گاهی با حرف‌های شیرین می‌خزه توی دل آدم. و تو فقط وقتی می‌فهمی، که دیگه دیر شده.

با این‌حال، نباید از انسان بودن خسته شد. باید فقط یاد گرفت مرز بکشی. یاد بگیری بین مهربونی و ساده‌لوحی فرق بذاری.

لبخند بزنی، اما از دور. دل بسوزونی، اما بی‌قربت .

چون ذاتِ خراب، خودش روزی از درون می‌پوسه

از بی‌نوری، از دروغ‌های خودش، از نبودِ وجدان.

و اون‌وقت تویی که سبک می‌مونی، بی‌خشم، بی‌کینه، فقط با یک لبخند آرام.

در نهایت، هر کسی بوی خودش را پخش می‌کند؛

یکی بوی انسانیت،

و دیگری بوی زهر.

🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش / 1404 🕊



برچسب‌ها: ذات انسان, بدذاتی, چهره واقعی آدم‌ها, دورویی
[ شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

آدم‌ها انگار یادشان رفته که موبایل فقط یک وسیله است، نه بلندگویی برای آزار دادن دیگران. کافی‌ست به هر محیطی قدم بگذاری؛ از اتوبوس و مترو گرفته تا کافه، صف نان یا حتی اتاق انتظار یک مرکز درمانی. همیشه یکی پیدا می‌شود که گوشی‌اش را با بالاترین صدا پخش کند، گویی همه‌ی دنیا موظف‌اند در فیلم و آهنگ و گفت‌وگوی خصوصی‌اش شریک باشند.

هیچ‌کس نمی‌گوید ارتباط نداشته باش، صدای آهنگت را دوست نداشته باش یا پیام صوتی گوش نده. حرف این است که «محیط عمومی» سهم همه است، نه جای خودنمایی یا بی‌توجهی. همان‌طور که تو از سکوت و آرامش لذت می‌بری، دیگران هم حق دارند بی‌هیاهو کنار تو زندگی کنند.

شاید وقتش رسیده یاد بگیریم تکنولوژی بدون فرهنگ، همانند شمشیری بی‌غلاف است؛ بُرّنده، تیز و آزاردهنده. احترام گذاشتن به آرامش دیگران، نشانه‌ی انسان بودن است، نه سختی و اجبار.

موبایل‌ات را به وقت خودش استفاده کن، بی‌آن‌که خلوت کسی را بر هم بزنی. آرامش هدیه‌ای‌ست که اگر تو ببخشی، جهان هم آرام‌تر خواهد شد.

🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش / 1404 🕊



برچسب‌ها: فرهنگ استفاده از موبایل, سکوت در جمع, احترام به حقوق دیگران
[ شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

یادت نره… زندگی همین‌طوری آروم و بی‌صدا از کنارمون رد می‌شه، بی‌اون‌که بفهمیم کِی شروع شد و کِی تموم می‌شه. روزها یکی‌یکی میان، خسته‌تر از دیروز، و ما هنوز غرقِ کار و فکر و حساب و نگرانی، یادمون می‌ره چرا شروع کردیم، کی بودیم، چی می‌خواستیم.
آدم‌ها زیر فشارِ روزمرگی له می‌شن، بی‌اون‌که صدایی ازشون دربیاد. هرکدوم یه‌جور خودشونو جمع‌وجور می‌کنن، یکی با لبخند مصنوعی، یکی با سکوت. ولی تهِ دل همه یه خستگی هست که با هیچ خوابی در نمی‌ره. یه بغض بی‌دلیل، یه حسِ سنگینی که معلوم نیست از کجا میاد.

یادت نره وقتی سرت شلوغه، یکی اون گوشه دلت نشسته و منتظر یه کلمه مهربونه. منتظر اینکه فقط یه بار حالش رو بپرسی. شاید اونم زیر بار زندگی خم شده باشه، اما هیچی نگفته. چون دیگه یاد گرفته لبخند بزنه، مثل خودِ تو.

ما یادمون رفته آدمیم، نه ماشینِ انجام وظیفه. یادمون رفته دل داریم، خسته می‌شیم، می‌ترسیم. یادمون رفته زندگی فقط دویدن نیست، گاهی باید بایستی، نفس بکشی، و به خودت بگی: "من هنوز زنده‌ام".

اما چه راحت فراموش می‌کنیم. فراموش می‌کنیم دوست داشتن رو. فراموش می‌کنیم قدردان بودن رو. فراموش می‌کنیم آدم‌هایی رو که روزی همه دنیامون بودن.

فکر می‌کنیم همیشه وقت هست، همیشه فرصت جبران داریم. ولی یه روز بیدار می‌شی و می‌بینی دیگه دیر شده. کسی که باید بودی نیستی، کسی که باید می‌بود از کنارت، رفته.

زندگی قشنگه، ولی بی‌رحم هم هست. فرصت دوباره نمی‌ده، آدم‌ها رو برنمی‌گردونه. فقط جلو می‌ره، بی‌وقفه. و تو می‌مونی و انبوهی از "کاش‌ها" و "ای‌کاش‌ها" که هیچ‌وقت شنیده نمی‌شن.

می‌دونی دردناک‌ترین بخشش کجاست؟ اون‌جاست که خودت رو توی آینه نگاه می‌کنی و می‌بینی آدمی شدی که نمی‌شناسیش. همون که یه زمانی پر از شور و احساس بود، حالا با چشمای خسته و دل بی‌تاب فقط سکوت می‌کنه.

یادت نره زندگی کوتاه‌تر از اونیه که بخوای توی سکوت و بی‌محبتی بگذرونیش. خسته‌ای؟ باش. دلگیری؟ باش. ولی بی‌محبت نباش. مهربون باش، حتی وقتی دنیا باهات نامهربونه.

فشار زندگی همیشه هست، دل‌مشغولی همیشه هست، ولی آدم تا وقتی می‌تونه مهر بده، هنوز زنده‌ست.

بفهم که گاهی یه لبخند کوچیک، یه تماس کوتاه، یه احوال‌پرسی ساده، می‌تونه نجات‌دهنده باشه. شاید برای تو بی‌اهمیت باشه، ولی برای کسی، همه‌چیزه.

فراموش نکن… آدمی فقط یک‌بار زندگی می‌کنه، و فقط یک‌بار فرصت داره که "آدم" بمونه.

نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش / 1404



برچسب‌ها: روزمرگی زندگی, مهربانی, دل مشغولی و فراموشی, زنده بودن
[ چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

یادت نره اونقدر سرگرم زندگی بشی که محبت کردن به اطرافیانت یادت بره!

اونقدر سرگرم خودت و دل مشغولیاتت بشی که نزدیکترین کَس‌ات یادت بره. که یه وقتی عاشقش بودی! کاری نکنی که از زندگی سیر بشه، کاری نکنی که بگه همه چیزت الکی بود.

یادت نره آدمها تا حدی تحملت می‌کنند،خودت رو، کم محلی‌ات رو بی محبتی‌ات رو، نامهربونی‌ات رو.

دیدی یکهو زدن زیر میز و همه چیز رو خراب کردن.

یادت نره زندگی تا عاقبت منتظرت نمی‌مونه، زندگی کن، محبت کن، دل بسوزون و بفهم که آدمی فقط یکبار بدنیا میاد و یکبار زندگی می‌کنه نه بیشتر....

نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: فشار زندگی و فراموشی, یکبار بدنیا آمدن, عشق و خاطرات, سرگرمی زندگی
[ سه شنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

شاید زندگی منصفانه نیست، اما این به معنای سکوت ما نیست.
در گوشه و کنار جامعه، سایه‌های ناعادلانه روی انسان‌ها سنگینی می‌کنند.
کسی که شایستگی دارد، گاهی بدون دلیل از مسیر کنار گذاشته می‌شود و کسی که مهارت ندارد، به جای او نشسته است.
این سایه‌ها را نمی‌توان نادیده گرفت؛ باید با آن‌ها روبه‌رو شد، حتی اگر کوچک و بی‌صدا.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: بی عدالتی, قانون بی قانون, شایستگی, انسانیت
[ چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

باطنِ زیبا، عطری‌ست که بی‌آنکه دیده شود، فضا را پر می‌کند.
نرمی نگاه، گرمای واژه، صداقتِ بی‌منت...
زیبایی واقعی، آنجاست؛ جایی در دل‌ها، نه در قاب‌ها.
و تنها دل‌هایی که به‌راستی می‌بینند، آن را می‌شناسند.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1401



برچسب‌ها: باطن سالم, صداقت, تنهایی, عشق
[ سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

ایستگاه شلوغ است، صداها در هم می‌پیچند؛ اما سکوت درونم از همه بلندتر است. مردی با لباس کار کهنه، دست‌های پینه‌بسته‌اش را پشت سر قفل کرده و به دوردست نگاه می‌کند؛ انگار کسی را انتظار می‌کشد که سال‌هاست نیامده. کنار او زنی نشسته که کیسه‌ای پر از سبزی‌های ارزان خریده؛ صورتش پر از خط‌های خستگی است، اما نگاهش هنوز امیدوارانه می‌درخشد.

میان این همه ازدحام، تنهایی شکل دیگری پیدا می‌کند. هر کس درگیر خودش است؛ یکی به ساعت نگاه می‌کند، دیگری به تلفن همراه، و کودکی در آغوش مادرش بی‌صدا گریه می‌کند. همه در رفت‌وآمد، اما هیچ‌کس به هیچ‌کس نگاه نمی‌کند. دلتنگی در اینجا نه از نبود آدم‌ها، بلکه از نبود نگاه‌ها زاده می‌شود.

پاییز پشت پنجره‌ی شیشه‌ای سالن ایستاده است؛ قطرات باران آهسته روی شیشه می‌لغزند و من حس می‌کنم همه‌ی این آدم‌ها مثل همان قطره‌ها هستند؛ می‌آیند، می‌گذرند، و بی‌صدا محو می‌شوند. در این گذر مداوم، کسی نمی‌پرسد حال دیگری چطور است. همین، تلخ‌ترین معنای دلتنگی است.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: نثر اجتماعی و دلتنگی, پاییز و غربت, تنهایی در ازدحام
[ یکشنبه سیزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

هر روز در خیابان‌ها، در مغازه‌ها، در اطرافت چهره‌هایی می‌بینی که فراموش شده‌اند.
چهره‌هایی که زحمت کشیده‌اند، دل‌شکسته‌اند، اما هیچ‌کس به آن‌ها نگاه نکرده است.
این چهره‌ها، داستان‌های ناتمام زندگی را در خود دارند.
اگر کمی نگاهت را تغییر دهی، می‌توانی نور امیدی در آن‌ها پیدا کنی، و شاید کاری کنی تا دیده شوند.

نسرین(مانا) خوش‌کیش



برچسب‌ها: چهره‌ های نقاب زده, غمگین, نادیده گرفته شده, تغییر نگاه
[ جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

پاییز آرام‌آرام از راه رسید؛ با بارانی که از دل آسمان می‌چکد و بوی خاک نم‌خورده‌ای که همه جا را پر می‌کند. انگار زمین بعد از تابستان داغ، نفس تازه‌ای می‌کشد. درخت‌ها جامه‌ای زرد و نارنجی بر تن کرده‌اند و باد، دسته‌دسته برگ‌ها را در هوا می‌رقصاند. این روزها، صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پا، هم‌آوایی دلنشینی با قدم‌های پر از شوق کودکان پیدا می‌کند.

مهر است؛ صبحی که حال و هوایش با همه‌ی روزهای سال فرق دارد. کوچه‌ها پر می‌شوند از هیاهوی بچه‌هایی که با کیف‌های تازه و کفش‌های نو، با چشم‌هایی پر از رویا و دل‌هایی پر از ترانه، قدم به مسیر مدرسه می‌گذارند. هر کدام‌شان قصه‌ای نانوشته‌اند، پر از امید به آینده‌ای که در دل دفترهای سفیدشان جا خوش کرده است.

هوای مدرسه هم حالا دیگر رنگ دیگری دارد. درِ آهنی حیاط دوباره باز می‌شود و لبخندها در میان جمعیت می‌درخشند. نیمکت‌ها، که چند ماهی در سکوت به خواب رفته بودند، حالا میزبان دوباره‌ی دست‌های کوچک و ذهن‌های پر از پرسش می‌شوند. تخته‌ی سیاه، بی‌تاب نوشتن اولین واژه‌هاست و معلم، با نگاهی پر از مهر و صبوری، آغازگر فصلی تازه در کتاب زندگی شاگردانش است.

پاییز با تمام غم شیرینی که در دل دارد، در روز اول مهر لباسی از شوق می‌پوشد. برگ‌های زرد، مثل دستمال‌های کوچکی که زمین را فرش کرده‌اند، گویی جشن کوچکی برای بچه‌ها گرفته‌اند. باران آرام روی شیشه‌های کلاس می‌نشیند و بوی مداد تراشیده و دفتر تازه با باران قاطی می‌شود؛ عطری که هیچ عطر گرانی در جهان جای آن را نمی‌گیرد.

اول مهر فقط بازگشایی مدرسه نیست؛ روزی است برای دوباره متولد شدن، برای شروع راهی تازه. برای بچه‌ها، هر سال دفتر جدید یعنی فرصتی نو؛ فرصتی برای بهتر شدن، برای یاد گرفتن، برای رویا ساختن. و برای پدر و مادرها، اول مهر یعنی لبخند و بغضی پنهان، لبخند به کودکی که بزرگ‌تر شده و بغضی برای زمانی که به سرعت می‌گذرد.

در کوچه‌ها، صدای زنگ مدرسه مثل طبل شادمانی می‌پیچد. بچه‌ها می‌دوند، خنده‌ها در هوا می‌پیچد و هر کسی با شوقی پنهان به گذشته‌ی خودش برمی‌گردد؛ به روزهایی که خودش با دلی پر از هیجان، پا در حیاط مدرسه گذاشته بود. شاید به همین خاطر است که اول مهر، فقط به بچه‌ها تعلق ندارد؛ مهر جشنی است برای همه‌ی ما، برای خاطراتی که در دل نگه داشته‌ایم و هنوز هم با شنیدن صدای زنگ، قلبمان تندتر می‌زند.

پاییز زیباست، با تمام برگ‌های زرد و باران‌های عاشقانه‌اش. اما وقتی با اول مهر گره می‌خورد، به یکی از باشکوه‌ترین روزهای سال تبدیل می‌شود؛ روزی که شروع دوباره است، روزی که دل‌ها پر از امید می‌شوند، روزی که زمین و آسمان با هم لبخند می‌زنند.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: پاییز بارانی, زنگ مدرسه, خاطرات پاییزی, بوی دفتر نو
[ چهارشنبه دوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

پاییز که می‌رسد، هوا بوی تازگی می‌گیرد؛ انگار دنیا دوباره ورق می‌خورد. باران ریز و نم‌نم، بی‌آن‌که بخواهد، گرد و غبار کوچه‌ها را می‌شوید و برگ‌های زرد مثل دستمال‌های کوچکی روی زمین پهن می‌شوند. اول مهر است، روزی که لبخند و هیجان در چشم‌های کودکان برق می‌زند. کیف‌های نو روی شانه‌های کوچک‌شان سنگینی می‌کند، اما دل‌هایشان سبک و پر از رویا پرواز می‌کند.

حیاط مدرسه با صدای خنده‌ها و همهمه‌ی بچه‌ها دوباره زنده می‌شود؛ نیمکت‌های سرد کلاس گرم می‌شوند از حضورشان، و معلم با نگاهی سرشار از امید، صفحه‌ی سفید یک سال تازه را برای شاگردانش باز می‌کند.

پاییز، با همه‌ی غمِ عاشقانه‌ی برگ‌هایش، در روز نخست مهر چهره‌ای متفاوت دارد؛ مهربان و روشن. گویی تمام درختان، زردپوش شده‌اند تا جشن کوچکی برای کودکان بگیرند. باران نرم نرم روی شیشه‌ها می‌نشیند و در دل هر خانه، بوی چای تازه و کتاب نو پیچیده است.

اول مهر، تنها یک تاریخ نیست؛ شروع دوباره‌ای است. برای یاد گرفتن، برای ساختن، برای قدم گذاشتن به جهانی که هر سال ورق تازه‌ای به دفتر زندگی اضافه می‌کند.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404 مهرماه



برچسب‌ها: پاییز و اول مهر, برگریزان, باران, مهربانی
[ سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

باران که می‌گیرد، زمان عقب می‌رود. خیابان‌ها بوی گذشته می‌دهند، بوی چای داغ، بوی پنجره‌های مه‌‌زده، بوی صدایی که دیگر شنیده نمی‌شود.

قطره‌ها آرام بر سنگفرش کوچه می‌ریزند، بی‌صدا اما پرحرف. هر کدام، کلیدی‌ست برای دری بسته در خاطره‌ای دور. انگار باران می‌داند کجا را باید لمس کند؛ کدام گوشه دل را باید زنده کند.

در دل این کوچه خیس، گام‌هایی به‌جا مانده‌اند. شاید از کسی که سال‌ها پیش رفته، اما با هر بار باران، بی اجازه بازمی‌گردد. چهره‌اش محو است، صدایش در باد گم می‌شود، اما حضورش، مثل همین باران، انکارناپذیر است.

باران که می‌گیرد، دلم می‌خواهد هیچ‌کس نبیندم؛ فقط من باشم و خیسی دیوارها، من باشم و کوچه‌ای که هنوز رد قدم‌های گذشته را حفظ کرده و خاطراتی که هنوز باران را باور دارند.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: باران, حرف دلتنگی, پاییز, کوچه های خاطره
[ سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

باران همیشه حرفی برای گفتن دارد. روی پشت‌بام که می‌کوبد، انگار لالایی آرامی برای دل‌های خسته می‌خواند. گاهی بوی دلتنگی می‌دهد، گاهی هم نویدِ دوباره‌ زنده شدن...

انگار خودش می‌داند که آسمان نمی‌تواند همیشه بغضش را نگه دارد...

وقتی می‌بارد، به یادمان می‌آورد که گریه عیب نیست...

اشک هم باران دل است؛ می‌آید تا خاکستر اندوه را بشوید، تا سبزی تازه‌ای درونمان بروید.

بعد از باران، آسمان آرام‌تر می‌شود، دلِ ما هم همین‌طور...

بگذار گاهی اشکت مثل باران ببارد؛ سبک می‌شوی، روشن‌تر می‌شوی.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1378



برچسب‌ها: باران شمال, دلتنگی, آنروزهای درناک, دوباره تولد
[ دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

باران که می‌آید، دنیا کمی آهسته‌تر نفس می‌کشد. صدایِ برخوردِ قطره‌ها به شیشه مثل ورق‌زدنِ دفترچه‌ای است که سال‌ها بسته مانده بود صفحه‌ها پر از خط‌‌خطی‌های خاطره‌اند. بعضی قطره‌ها دستِ نوازش به شقیقه‌ات می‌کشند؛ بعضی‌شان، انگار، کلیدِ قفلِ درِ خاطره‌ای را پیدا می‌کنند و آن را باز می‌کنند.

باران آدم را سبک می‌کند، ولی سبکی‌ای که با خودش یک ترازو می‌آورد، از یک سو پاک‌شدن، از سوی دیگر به یاد آوردنِ چیزهایی که شاید بهتر بود دفن بمانند.

من زیرِ باران نیستم؛ اما باران می‌تواند مرا به آنجا ببرد. بوی خاکِ تازه، بوی نمِ پیچیده در موهای گذشته، طعمِ سردِ هوایی که انگار قرار است همه‌ی چیزهای سنگین را جدا کند، این‌ها همه دعوت‌اند. دعوتی برای باز کردنِ پنجره‌ی بسته، برای دیدنِ خیابان خیس، برای لمسِ آن حسِ غرق‌شدنِ شیرین در یک موجِ تنها.

باران به آدم خیلی چیزها می‌فهماند؛ چیزهای ساده و خطرناک. می‌گوید که زخم‌ها قابل شستن‌اند، اما ردِّ شستن همیشه می‌ماند؛ می‌گوید که عشق‌ها ممکن است خیس شوند، ولی زنده‌اند. و شاید مهم‌تر از همه، باران یادآوری‌ست: که زندگی همیشه میانِ مرهم و خراش حرکت می‌کند، و ما هر بار باید تصمیم بگیریم از کدام طرفِ این صحنه، نفس بکشیم.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1378



برچسب‌ها: باران, چشمهای بینا, حوادث دردناک, دلتنگی ها
[ یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

پنجره را باز گذاشته‌ام، اما نه برای هوا ،برای صداها. صدای آبیِ تهِ تابستان هنوز در کوچه پیچیده؛ دوچرخه‌ای که دیر برگشته، خنده‌ای که ناگهانی فروکش می‌کند. آسمان سنگین است و انگار هر لحظه می‌خواهد نفسش را خالی کند؛ بوی خاک تر تازه از پشت سر تابستان می‌آید، شبیه روزهایی که باران با عجله می‌آمد و ما بی‌خبر از همه‌جا خیس می‌شدیم.

کتاب‌های قدیمی را مرتب می‌کنم، جلدها بوی کاغذ و خاطره می‌دهند. یک مداد شکسته زیر تخت پیدا می‌کنم، همان مدادی که سال‌ها پیش رویش نوشته بودم: «برای روزهای کوتاه‌تر». یادم می‌آید چطور با همان مداد تلاش می‌کردم داستانی بنویسم که تابستان را نگه دارد؛ حالا مداد تنها یادآوری رویاهای ساده‌ام است.

پاییز دارد با قدم‌های آرامش می‌آید، نه با هیاهو. برگ‌ها ردیف‌ردیف زرد می‌شوند، اما هنوز مقاومت می‌کنند؛ مثل آدم‌هایی که لبخند می‌زنند ولی چشم‌هایشان غم دارد. دوست دارم ساعت‌ها بنشینم و نگاهشان کنم، ببینم کدامشان زودتر تسلیم می‌شود، کدام یک تا آخرین روز سبزش را حفظ می‌کند.

یک لیوان چای داغ می‌گذارم کنارم، نه برای گرم شدن، برای مکث. پاییز همیشه به من یاد می‌دهد که رفتن هم می‌تواند مهربان باشد؛ نه تمام‌شدن محض، بلکه تغییر شکلِ آرامِ چیزها. و من می‌نشینم، چشم‌هایم را می‌بندم، به آسمان گوش می‌دهم و هیجانِ کوچکِ شروع دوباره را مثل یک راز نگه می‌دارم.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: چای و کتاب پاییزی, حس نوستالژی پاییز, پنجره نیمه‌باز پاییزی, مداد شکسته و خاطره
[ شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

گاهی دل، از بس می‌سوزد، دیگر حرفی برای گفتن ندارد. سکوت می‌کند، نه از سر آرامش، که از دلخوری. سکوتی که صدایش بلندتر از هر فریادی‌ست. وقتی جانت، بودنت، تمام لحظه‌هایت را برای کسی خرج می‌کنی و در عوض تنها چیزی که به دست می‌آوری خیانت است... زخمی در جانت باز می‌شود که هیچ مرهمی ندارد.

خیانت همیشه هم‌خوابگی نیست؛ گاهی یک لبخند بی‌جا، یک نگاه طولانی، یک شوخی بی‌مورد، حتی یک دست دادن ساده می‌تواند خیانتی باشد. خیانتی که نه جسم، که روح آدم را می‌شکند.

در سرزمینی که حریم، معنایش ریشه در خون ما دارد، وقتی کسی خود، حریمش را سبک می‌شمارد، دیگران هم به احترام آن حریم پشت می‌کنند و آن‌وقت است که دلِ کسی، که به این حرمت‌ها دل بسته بود، در آتش بی‌توجهی می‌سوزد.

آری... سکوت می‌کنی. نه برای اینکه چیزی برای گفتن نداری، بلکه برای اینکه بس که سوخته‌ای، دیگر توان حرف زدن نداری. سکوت می‌کنی، چون دردی که خیانت بر جانت گذاشته، تنها با مرگ آرام می‌گیرد... و این یعنی وداعی آرام با زندگی‌ای که روزی همه‌چیزت بود.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1399



برچسب‌ها: خیانت, دلشکسته, زخم پنهان, سکوت معنیادار
[ جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

عاطفه‌ها گل‌های نازکی‌اند که در باغ دل می‌رویند، ولی دست ناپرهیزی که بی‌رحمانه آنان را می‌چینند، باغ را به ویرانه‌ای سرد بدل می‌کند.

کشتن عاطفه، ریشه زدن بی‌احساسی‌ست در خاک جان؛ خاموشی ستاره‌هایی که شب‌ها را روشن می‌کردند، بی‌سروصدا ولی قطعی.

آنجا که عاطفه می‌میرد، دنیا بی‌رنگ و سرد می‌شود، و دل به تنگی سلول زندانی می‌شود که امید در آن راه ندارد.

مانا /1392



برچسب‌ها: عاطفه, عشق, مرهم, درد و دلتنگی
[ چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

داره بارون میاد و پاییز نزدیکه، فقط چند قدم مونده به پاییز و

بوی برگ‌های خیس توی هوا پیچیده، انگار زمین خودش رو برای خواب طولانی آماده می‌کنه. صدای بارون روی آسفالت، شبیه تپش قلبیه که از هیجان دیدار می‌زنه بیرون. پاییز همیشه همین‌طوره؛ انگار قرار نیست فقط فصل باشه، یک جور آینه‌ست برای دل آدم.

هر قطره که می‌خوره به شیشه، یادم میاره که فاصله‌ها چقدر کوتاهن، اما دل‌ها چقدر دور می‌شن. پاییز انگار خودش را می‌کشه روی زخم‌های قدیمی و دوباره بازشان می‌کند؛ هم قشنگه، هم دردناک.

بارون که تندتر می‌شه، حس می‌کنم این چند قدم تا پاییز، چند قدم تا خاطراتیه که از یاد نرفته‌ن؛ تا آدم‌هایی که هنوز اسم‌شون با بارون قاطی می‌شه.

داره بارون میاد و پاییز نزدیکه، فقط چند قدم مونده به پاییز و

خیابون‌ها بوی تازه گرفتن، مثل لحظه‌ای که دل می‌خواد خودش رو خالی کنه و گریه کنه. صدای بارون آرام‌آرام همه‌چیز رو می‌شوره، اما دلِ من رو بیشتر به هم می‌ریزه. پاییز، فصلیه که همیشه با خودش یه جور حساب‌و‌کتاب میاره؛ انگار دفترچه‌ایه که باید ورق بخوره و دوباره آدم برگرده به خط‌هایی که سال قبل جا گذاشته.

برگ‌ها هنوز کامل زرد نشدن، اما بارون بهشون یادآوری می‌کنه که وقتِ رفتن نزدیکه. مثل دل‌هایی که زودتر از موعد تصمیم به خداحافظی می‌گیرن.

من به قطره‌ها نگاه می‌کنم و یادم میاد که زندگی همیشه بین شروع و پایان، بین بودن و نبودن، معلقه. پاییز فقط یک فصل نیست، یه جور تمرین دل‌دادن و دل‌کندنه؛ تمرینی برای قبول کردن اینکه هیچ چیز همیشگی نیست.

بارون که بند بیاد، زمین پر می‌شه از رد پای آدم‌هایی که عجله داشتن، اما من مطمئنم خاطره‌شون توی دل خیابون می‌مونه. درست مثل خاطره‌ی تو که هر بار با اولین بارون پاییز برمی‌گرده و کنارم می‌شینه

داره بارون میاد و پاییز نزدیکه، فقط چند قدم مونده به پاییز

بوی برگ‌های خیس، بوی خداحافظی می‌ده. بارون همه‌چیز رو تازه می‌کنه جز دلی که پر از خاطره‌ست. پاییز انگار یادآوریه؛ که هیچ‌چیز موندگار نیست، جز ردّ آدم‌هایی که با اولین بارون دوباره برمی‌گردن توی ذهن‌ت و کنارت می‌نشینن.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: پاییز, باران و برگ, خاطرات, بودن و نبودن
[ چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

باران که می‌بارد، دل مثل شیشه بخار می‌کند.

خاطره‌ها پشتش نقش می‌بندند؛ بعضی روشن، بعضی تار.

باران، هم زخم‌ها را تازه می‌کند، هم نفس را. مثل دستی که هم می‌نوازد، هم یادآوری می‌کند که هیچ دردی هرگز فراموش نمی‌شود.

مانا/1404



برچسب‌ها: باران, درد, خاطرات, نفس
[ دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

سکوتِ سنگین، یعنی دل پر است و زبان بسته.
یعنی هزار واژه پشت لب‌ها مانده‌اند، اما راهی به بیرون ندارند.
گاهی این سکوت، فریادی‌ست که فقط دل‌های شکسته می‌فهمند.
این سکوت، تلخ‌تر از هر فحش و بلندتر از هر فریاد است.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1401



برچسب‌ها: سکوت, فزیاد, واژه, دل شکسته
[ دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

سفر، فقط چمدان بستن و جاده گرفتن نیست.

سفر، گاهی قدم زدن در خاطرات است.

گاهی گذر از خودت، از گذشته‌ات، از همه‌ی آن‌چه که مانعت شده بود.

سفر، یعنی رفتن، حتی اگر جسمت نرود، دلت رفته باشد، به خانه‌ای که سال‌هاست خاموش مانده، به آدمی که هنوز صدا می‌زنی‌اش در خواب...

مانا/1404



برچسب‌ها: سفر, فراتر از جاده ها, روح, صدای خاموش
[ دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

آدم‌ها تو را برای خودشان می‌خواهند، نه برای خودت.
دوستت دارند، اما آن‌گونه که به کارشان بیایی؛ نه آن‌طور که خودت هستی.
تو باید شاد باشی... اما نه اگر غمگینی‌ات مزاحم خوشی‌شان شود.
باید قوی باشی... اما نه آن‌قدر که بی‌نیازشان باشی.
باید بمانی... اما نه وقتی رفتن، آرامش توست.
باید بخندی، حتی اگر دل‌ات آشوب باشد؛ چون اشک‌هایت وقت‌گیر است و حال‌شکن.

آدم‌ها تو را نمی‌بینند... تصویرت را می‌خواهند.
نه آن‌چه در جانت می‌گذرد، که آن‌چه با نقشت به زندگیشان معنا بدهی.
دوستت دارند، بله؛ اما تا جایی که خودشان را دوست داشته باشی.
تا جایی که شبیه نسخه‌ای باشی که از تو ساخته‌اند...
اگر بخواهی خودت باشی، اگر بخواهی نجات پیدا کنی، تنهایت می‌گذارند.
نه از سر بی‌مهری، از سر خودخواهی.

و تو می‌مانی و آینه‌ای غبارگرفته، که هر روز با انگشتِ دل‌خسته پاکش می‌کنی، تا شاید بالاخره «خودت» را در آن ببینی.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1398



برچسب‌ها: خودخواهی, تنهایی, خواسته نشدن تو, وظیفه نه محبت
[ یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

گاهی باید از هر چیز دست بکشی، حتی از خودت، و بگذاری فکرها پرواز کنند.

ذهن که آزاد شود، دنیا هم رنگ دیگری پیدا می‌کند.

ایده‌ها مثل پرنده‌هایی سبک روی آسمان خیال می‌نشینند، و تو می‌فهمی که هنوز امید هست و هنوز راهی برای تازه‌شدن وجود دارد.

مانا/1404



برچسب‌ها: ذهن, ایده, پرواز, سبک بالی
[ شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

در دل طوفان‌های زندگی، گاهی همه ما سرگردان می‌شویم، اما آرامشی هست که فقط با پذیرفتن ناپایداری جهان می‌توان به آن رسید.

ما یاد گرفتیم که نمی‌توانیم همه چیز را کنترل کنیم، اما می‌توانیم انتخاب کنیم چگونه با دردها و رنج‌ها روبرو شویم.

آرامش واقعی در پذیرش و گذشت نهفته است، در دل این همه آشوب.

مانا/1398



برچسب‌ها: آرامش در طوفان, آرامش, طوفان, درد و رنج
[ جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

عشق بی‌ثمر، شاید تلخ‌ترین قصه‌ی زندگی‌ست. زمانی که دل پر از شور و امید است، اما هیچ ثمره‌ای از آن حاصل نمی‌شود، انگار سال‌ها باغبانی کرده‌ایم، اما هیچ گلی به بار ننشسته است. عشقی که با تمام وجود دوست داشته‌ای، اما بی‌پاسخ مانده، یا شاید با پاسخ‌هایی سرد و خالی، که هیچ جانی به دل نمی‌بخشد.

این عشق، نه قصه‌ی پایان‌های شیرین است و نه داستان رؤیاهای تحقق‌یافته؛ بلکه حکایتی است از دل‌سوختگی و تکرار، از روزهایی که چشم به راه بودی و شب‌ها با حسرت به ستاره‌ها نگاه کردی. عشقی که نه برای دل که برای تنهایی‌ست، برای آنکه گاهی درد کم‌تری حس کنی.

گاهی عشق بی‌ثمر، آدم را قوی‌تر می‌کند؛ چون یاد می‌گیری که حتی وقتی هیچ چیز دست خودت نیست، باز هم باید پا برجا بمانی. اما گاهی هم آدم را می‌شکند، دلش را خرد می‌کند و ریشه‌هایش را از خاک زندگی بیرون می‌کشد.

با این حال، عشق بی‌ثمر هم بخشی از زندگی‌ست؛ چون شاید اگر نمی‌سوختیم، نمی‌آموختیم که چه چیزهایی واقعاً ارزش حفظ کردن دارد. و شاید روزی، از دل همین شکست‌ها، عشقی نو و پرثمر زاده شود.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1401



برچسب‌ها: عشق بی ثمر, خیانت, حسرت, فصه تلخ
[ پنجشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

بعضی آدم‌ها، نه که نخواهند... نمی‌توانند. انگار عقل‌شان هرگز از خوابِ کودکی بیدار نمی‌شود. نه زمان، نه تجربه، نه زخم… هیچ‌چیز آن‌ها را بزرگ نمی‌کند. پیر می‌شوند، ولی عاقل نه. حرف می‌زنند، اما نمی‌فهمند. دوست دارند، اما بلد نیستند دوست داشتن را بی‌صدا، بی‌منت، بی‌خودخواهی…

این آدم‌ها، توی هر جمعی که باشند، بوی ناپختگی‌شان بلند است. وقتی حرف می‌زنند، انگار باد می‌وزد… بی‌جهت، بی‌معنا.

دل می‌بندند، ولی دل نمی‌دهند. تسلیم نمی‌شوند، اما توهمِ تسلط دارند. همیشه حق با آن‌هاست، چون عقل‌شان آن‌قدر کوچک است که جایی برای شک نمی‌ماند. بعضی‌ها تا آخر عمر یاد نمی‌گیرند که غرور، عشق را می‌کُشد؛ که سکوت، گاهی از هزار دلیل گویاتر است؛ که آدم‌ها، همیشه نمی‌مانند، حتی اگر دوستت داشته باشند.

بعضی آدم‌ها، نه صبوری را بلدند، نه پذیرش را، نه فهمِ اینکه دنیا فقط به کام آن‌ها نمی‌چرخد. می‌خواهند زندگی را با قاعده‌های دلخواه‌شان بازی کنند، و وقتی بازیشان نمی‌گیرد، دیگران را مقصر می‌دانند.تلسط،

و تلخ‌تر اینکه...

گاهی ما به این آدم‌ها دل می‌بندیم. و سال‌ها تلاش می‌کنیم بیدارشان کنیم، بی‌آن‌که بفهمیم؛ بعضی‌ها برای همیشه خواب می‌مانند، درون کالبدی که پیر می‌شود، اما بزرگ نمی‌شود...

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1402



برچسب‌ها: پیر کودکنما, تسلط, تنهایی, بزرگ شدن
[ سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

آدم‌های فضول، مثل سایه‌هایی هستند که پشت هر در و پنجره می‌چرخند و بدون دعوت وارد زندگی‌ها می‌شوند. آنها قضاوت می‌کنند، شایعه می‌سازند و بی‌اجازه به دل‌ها دست می‌زنند. این آدم‌ها نه تنها نمی‌فهمند که هر کسی حق دارد زندگی‌اش را داشته باشد، بلکه با کنجکاوی بی‌جا، زخم‌های پنهان را عمیق‌تر می‌کنند. زندگی با این‌ها یعنی همیشه حواس جمع بودن، مراقبت از نفس و ندادن فرصت به حرف‌های بی‌ربط برای نفوذ به قلب.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1401



برچسب‌ها: فضول, دخالت, خانه خراب کن, کنجکاوی
[ جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

سیر که باشی، نمی‌خوای همه بفهمن کجا رفتی، چی خریدی، قیمت لباست چند هست.

سیر که باشی، لازم نیست موبایلتو ده بار بذاری روی میز تا همه ببینن چی داری.
آدم سیر دنبال تأیید دیگران نمی‌گرده؛ چون خودش رو می‌شناسه و از درون پُره.

بعضیا پُر از خالی‌ان؛ ظاهرشون برق می‌زنه ولی عقل ته‌کشیده. با یه تیکه پارچه‌ی مارک‌دار احساس آدم بودن می‌کنن، با یه گوشی فلان‌مدل فکر می‌کنن مهم شدن. اما آدمی که عقل نداره، با کل دنیا هم سیر نمی‌شه. چون ثروتش ظاهره، نه باطن.

سواد فقط مدرک نیست. سواد یعنی بدونی کی حرف بزنی، کی سکوت کنی. یعنی بفهمی ارزش آدم‌ها به فکرشونه، نه به کیف و کفش‌شون.

بعضیا این‌قدر خالی‌ان که فقط با «پز» زنده‌ن. پز موبایل، پز لباس، پز غذا. چون هیچی واسه نشون دادن ندارن جز چیزای خریدنی. اما آدم بزرگ، توی نگاهشه وقار داره، توی حرفاش عمق هست، نه توی برند پیرهنش.

اگر هر چی داری فقط مال دیده شدنه، یعنی چیزی نداری. اگر ثروتت باعث فروتنی نیست، یعنی هنوز گرسنه‌ای؛ گرسنه‌ی فهم، گرسنه‌ی آرامش، گرسنه‌ی آدم بودن.

یه بارم امتحان کن ساکت باشی و خودت باشی؛ ببین کی هنوز بهت احترام می‌ذاره. اون‌وقت می‌فهمی، که ارزش واقعی، توی پُز دادن نیست؛ توی پُر بودن درونه‌ست.

مانا/1404

ادامه دارد...



برچسب‌ها: سوادعقلی, ظاهربین نباشیم, انسان باشیم, لباسِ فاخر دلِ خالی
[ پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

به چشم‌پزشکی که رفتم، انتظار داشتم فقط یک معاینه ساده باشد؛ همان‌طور که همیشه بوده. اما منشی با خونسردی گفت: «نه، اینجا انجام نمی‌شود. باید بروید کلینیک، آنجا امکانات کامل داریم

کلمه‌ی «امکانات» را آن‌قدر پررنگ ادا کرد که انگار قرار است معجزه‌ای در انتظارم باشد. ولی حقیقت ساده‌تر از این‌ها بود: کاری که در مطب می‌شد با کمترین هزینه انجام داد، حالا در کلینیک چند برابر حساب می‌شد.

گاهی آدم حس می‌کند مسیر درمان از جاده‌ی انسانیت خارج شده و وارد بازاری پر از قیمت‌گذاری‌های عجیب شده است. ساده‌ترین کارها با برچسب‌های پرطمطراق به اسم «پکیج تخصصی» یا «خدمات ویژه» فروخته می‌شوند.

من برای سلامت چشمم رفتم، اما با درد دیگری برگشتم؛ دردی که نه در چشم، بلکه در دل بود. این‌که چرا برای یک نیاز انسانی باید چنین بازی‌های اقتصادی تحمل کرد.

درمان باید آسان شود، نه این‌که هر روز پرهزینه‌تر و دور از دسترس گردد. کاش کسی یادش بیاورد که طبابت یعنی خدمت، نه تجارت.

مانا/1404.06.03



برچسب‌ها: تجارت سلامت, چشم پزشکی, رعایت انصاف, کلاس
[ یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

ما در عصری زندگی می‌کنیم که عمرمان قسمت شده...
بخشی برای کار، بخشی برای ترس، بخشی برای تظاهر.
برای خندیدن‌هایی که واقعی نیستند، برای دوست‌داشتن‌هایی که از ترس قضاوت، به زبان نمی‌آیند، برای رؤیاهایی که در صف مانده‌اند تا نوبتشان هرگز نرسد.

زندگی‌مان پاره‌پاره شده؛ میان صفحه‌نمایش‌هایی که به‌جای دوست داشتن، پیغام‌های بی‌روح می‌فرستند، و آدم‌هایی که حواسشان بیشتر به تقویم است تا به قلب.

ما در عصری زندگی می‌کنیم که اگر بخواهی ساده باشی، متهمی.
اگر بخواهی عمیق باشی، بی‌پناهی.
اگر بخواهی خودت باشی...
باید هزینه‌اش را بدهی با تنهایی.

مانا/1404



برچسب‌ها: دوست داشتن های مجازی, ترس, عصر یخبندان, قضاوت
[ یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

تنهایی، گاهی مثل اتاقی بی‌پنجره‌ است. نه کسی در می‌زند، نه صدایی از کوچه می‌آید. اما در دلِ همین سکوت، امید مثل نوری کم‌جان از سقف ترک‌خورده می‌تابد.
آدم، اگر چشم‌هایش را ببندد، می‌تواند تصور کند که پشت آن دیوارها، هنوز کسی هست که دوستش دارد… یا دوست‌داشتنش را بلد است.

پدر، همیشه ساکت است. مثل کوه. نمی‌گوید "دوستت دارم"، اما وقتی شب‌ها بی‌صدا پتو را رویت می‌کشد، وقتی صبح بی‌صدا نان داغ را می‌گذارد روی سفره، وقتی دردهای خودش را پشت اخمش پنهان می‌کند، آدم می‌فهمد که عشق همیشه پر سروصدا نیست.

دوست‌داشتن، گاهی ساده‌تر از آن چیزی‌ست که فکر می‌کنیم. نه گل می‌خواهد، نه نامه. فقط یک پیام کوتاه: «خسته‌ای؟» فقط یک حضور بی‌توقع کنار آدم. دوست‌داشتن یعنی کسی باشد که بهانه‌ی آرامشِ دل کسی دیگر شود.

سفر، همیشه رفتن نیست. گاهی ماندن هم سفری‌ست در جانِ خسته‌ی آدم. مثل صبر کردن. مثل هر روز از پنجره به دور نگاه کردن و نگفتنِ دلتنگی‌ها. آدمی، گاهی هزار کیلومتر دور نمی‌شود، اما دلش، هزار بار رفت و برگشت می‌کند بین امید و ناامیدی.

و صبوری...

صبوری یعنی وقتی دلت داد می‌زند، تو آرام باشی. یعنی اشک باشد، اما بگذاری فقط تا پشت پلک بیاید. یعنی بدانی این‌همه بی‌کسی، یک روزی به آغوش ختم می‌شود. شاید نه همین حالا، شاید نه همین‌جا،

اما «روز و جایی هست» که لبخند، دوباره جا باز می‌کند در دل‌های زخمی.

مانا/1404



برچسب‌ها: پدر چون کوه, صبور, سفر, دوست داشتن و تنهایی
[ شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

دوست‌داشتن همیشه با گفتن نیست.
گاهی سکوت کسی، همان‌قدر امن است که یک آغوش
دوست‌داشتن یعنی بدانی اگر دیر آمدی، کسی هنوز منتظر مانده.
یعنی اگر افتادی، دستی هست برای بلند کردنت، بی‌قضاوت، بی منت.
دوست‌داشتن یعنی حتی در نبودِ کسی، حضورش را حس کنی.

مانا/1404



برچسب‌ها: دوست داشتن, حضور داشتن بی ادعا, آغوشی گرم, دیر آمدن
[ شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

آدم‌ها آن‌قدرها هم ساده و بی‌خبر نیستند. نگاهت را درست کن؛ شاید همان کسی که روبه‌رویت نشسته، سال‌ها تجربه دارد، رنج کشیده، یاد گرفته و هزار بار همان کاری را که تو می‌کنی، خودش انجام داده است. پس چرا باید با دروغ و فریب، او را کوچک بشماری؟ مگر خیال کرده‌ای چشم‌ها نمی‌بینند و دل‌ها نمی‌فهمند؟

تعمیرکاری می‌آید و بی‌آنکه خجالت بکشد، همه‌چیز را گردن «برق رفتن» می‌اندازد، در حالی‌ که تو خوب می‌دانی قصه از جای دیگری آب می‌خورد؛ همان وسیله ای را که باید محکم می‌کرد و نکرد. یا کسانی پیدا می‌شوند که به اسم کمک، ادعای همه‌چیز‌دانی دارند، اما کاری می‌کنند که زخمی تازه روی زخم قدیمی‌ات بنشیند؛ درست مثل کسی که برای ترمیم ابرو می‌آید و ناخواسته چشمت را کور می‌کند.

پیرها... چه بی‌پناه می‌شوند در روزگار تنهایی‌شان. نه توان دویدن دارند، نه دستی برای گرفتن گوشی و زنگ زدن به ده جا. آشنایی هم ندارند که به دادشان برسد. ناچارند ناز شما را بکشند و دم نزنند. خیلی‌هایشان حتی در برابر بچه‌های خودشان هم تاب ندارند؛ همان بچه‌هایی که در پیری، به جای مرهم، زخم تازه‌اند.

آیا انصاف است که کلاه هم بر سرشان بگذاریم؟

بیاییم، در این روزگار درهم‌ریخته، به جای کلاه گذاشتن سر هم، به فکر دست‌های هم باشیم. فریب شاید اندوخته‌ای بیاورد، اما دل آرام نمی‌آورد. کلک شاید جیب را پر کند، اما روح را خالی می‌کند. با مال و اندوخته می‌شود خانه ساخت، اما نه آرامش... و نه جان سالم.

*

همیشه سعی کرده‌ام، هیچ‌وقت سر کسی کلاه نگذارم. حقی را نخورم، دلی را نشکنم. اما تا توانستند، سرم کلاه گذاشتند و هرچه داشتم را برداشتند. حالا من مانده‌ام و این سؤال تلخ: چرا من باید این‌گونه داغان باشم؟

آیا همه‌ی باورهایم، همه‌ی این ارزش‌ها و آرزوها، تنها شعارهای خوش‌رنگی بودند که بر دیوار خیال من نوشته شدند؟

نسرین-مانا- خوش‌کیش



برچسب‌ها: نثر اجتماعی, فریب و ریا, واقعیت تلخ زندگی, بی‌انصافی در جامعه
[ پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

وقتی دوست داشتن، زخمی‌ست در جامه‌ی لطافت

آدم‌ها گاهی با واژه‌ی «دوستت دارم» چنان خنجری به قلبت می‌زنند که زخمش تا سال‌ها در عمق جانت می‌ماند، نه از جنس خون، که از جنس اشک. آدم‌ها گاهی عشق را بلند فریاد می‌زنند، نه برای نوازش، که برای تملک. دوست داشتنشان بوی اسارت می‌دهد، طعم اجبار، رنگ دوزخی که نامش را بهشتی کرده‌اند از لبخندهای دروغ.

کاش عشق، همیشه از دست کسانی نمی‌چکید که هنوز کودکِ ناپخته‌ی رابطه‌اند، کودکانی که بلد نیستند دل کسی را نگه دارند، فقط بلدند بهانه بیاورند، قول بدهند و جا بگذارند. عشق، بازیچه نیست. ولی گاهی در دست‌های نابلد، به چیزی حقیرتر از بازی تبدیل می‌شود. آن‌قدر پرت می‌شود، لگدمال می‌شود، که حتی خودش هم خودش را نمی‌شناسد. بعضی‌ها نمی‌فهمند که دوست داشتن، یعنی فهمیدن. یعنی دیدنِ دردِ دیگری، لمسِ تپش‌های لرزان دلش، و مراقبت از تَرَک‌های روحش. نه، دوست داشتن فقط گفتنش نیست. اگر بلد نیستی به احترام دوستت دارم، کسی را زخمی نکنی، لطفاً ساکت بمان.

اگر نمی‌توانی هم‌قد احساس کسی شوی، از نردبان قلبش بالا نرو. بلندی این نردبان فقط برای کسانی‌ست که وزنِ بودن را بلدند.

ای کاش عشق، حقِ هر کسی نباشد. ای کاش، واژه‌ی مقدسی چون «دوستت دارم» تنها از دهان کسانی بیرون آید که بلدند با آن شفا بدهند، نه نفرین.

و تو، ای کسی که زخمی شدی از دست عشق‌نماها… نترس. دردت، حقیقتِ بزرگی‌ست که بعضی هیچ‌گاه آن را درک نمی‌کنند. اما تو، هنوز لایق عشقی هستی که طعم آرامش بدهد، نه اندوه. عشقی که لمسش کنی، نه که از آن زخمی شوی...

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1391



برچسب‌ها: عشق و رنج, آسیب‌های عشق ناپخته, نثر ادبی عاشقانه, فریب عشق‌های دروغین
[ دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

گاهی آدم‌هایی را می‌بینی که لبخندشان از دور شبیه خورشید است، اما وقتی نزدیک‌تر می‌شوی، سرمایی یخ‌زده در نگاهشان تو را می‌لرزاند. آن‌ها استاد بازی با نقاب‌اند؛ با کلمات شیرینت می‌کنند و با دست‌هایشان به‌ظاهر حمایتت. اما پشت پرده، همان دست‌ها خنجری را پنهان کرده‌اند که روزی در لحظه‌ای ناباورانه در قلبت فرو می‌کنند.

مردم‌نماها همیشه پرزرق‌وبرق ظاهر می‌شوند؛ با لباس‌های اتو کشیده، واژه‌های مذهبی یا اخلاقی، و رفتاری که بوی تقدس می‌دهد. اما کافی‌ست اندکی پرده را کنار بزنی، تا ببینی در پس آن همه نمایش، حفره‌ای تهی از انسانیت دهان باز کرده است.

این آدم‌ها خطرناک‌تر از دشمنان آشکارند؛ چون در لباس دوست نزدیک می‌شوند. قلبت را می‌خوانند، رازهایت را می‌دانند، و درست همان‌جا ضربه می‌زنند که می‌دانند بیشترین درد را خواهی کشید.

بااین‌حال، حقیقت دیر یا زود نقاب را می‌سوزاند. هیچ دروغی تا ابد دوام نمی‌آورد. و روزی می‌رسد که همان مردمی که با فریب به دست آورده‌اند، با حقیقت از دست می‌دهند. آن روز، تمام لبخندهای دروغینشان به خاطره‌ای تلخ بدل می‌شود؛ خاطره‌ای که دیگر کسی باورش نخواهد کرد.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: نقاب, لبخند دروغین, ظاهرفریبنده, قلب زخمی
[ شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

از ایستگاه که رفت، باران گرفت.
او زیر باران ایستاد، خیس شد، اما نرفت.
عشق، فقط همین بود: منتظر ماندن بی‌هیچ امیدی.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: عشق, باران, مهربانی, امید
[ جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]

به شاگردم، افسوس که پریز عمرش را خودش کشید.

اگر می‌شد به عقب برگشت، به همان لحظه‌ای که هنوز فقط طرحی محو در خیال خدا بودم، دست بلند می‌کردم و با جسارت می‌گفتم: نه، مرا نفرست!

چرا باید به جهانی بیایم که از همان کودکی یاد گرفتم سکوت کنم تا تنبیه نشوم؟ که گریه‌هایم شنیده نمی‌شدند و شادی‌هایم همیشه بی‌وقت بودند؟

مدرسه، زخم اول بود. خانه، زخم دوم. جامعه، چاقویی بود که به آرامی بُرید.

روزی هزار بار می‌میرم میان نگاه‌هایی که قضاوتم می‌کنند، میان انتظاراتی که قامت روحم را خم کرده‌اند. شادی را با قسط می‌فروختند و من حتی پیش‌پرداختش را هم نداشتم.

نه... اگر به عقب برمی‌گشتم، همان‌جا در تاریکی باقی می‌ماندم. جایی میان هیچ‌جا و هیچ‌کس.بودن، تجربه‌ی گرانی‌ست. و من، ورشکسته‌ی این زندگی‌ام.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1381



برچسب‌ها: تنهایی, خودکشی, قضاوت, نامردان بد
[ چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...