|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
دلگرفتگیهای پاییز هیچوقت داد نمیزنند؛ آرام، آهسته، از لابهلای رنگها سر میکشند آدم حس میکند چیزی کم است، اما نمیفهمد چه. گاهی بهترین کاری که میتوان کرد این است که کنار این دلِ بیدلیل بنشینی، یک چای داغ بریزی، پنجره را نیمهباز بگذاری، و اجازه بدهی غم کوچک پاییز آرام از روی دلت عبور کند؛ 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊
برچسبها: پاییز, هیاهوی روزمرگی, غم های بیصدا [ چهارشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
امید، آنجاست که هیچکس انتظارش را ندارد. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊
برچسبها: امید, بی چشم داشت, آرامش, زنده بودن [ یکشنبه نهم آذر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آدم کوچکهای مهربان، آنهایی هستند که بیسر و صدا، با دلهای بزرگ و دستان کوچکشان، جهان را بهتر میکنند. آنها که نه به دنبال دیده شدناند و نه جایگاهی؛ بلکه با لبخند و محبتشان چراغی روشن میکنند در دل تاریکی. آدم کوچکها گاهی به چشم نمیآیند، اما عمق وجودشان در کمک به دیگران، زندگی را شیرینتر میکند و یادمان میدهد که مهربانی نه اندازه دارد، نه مرز. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1401 🕊 برچسبها: مهربانی, آدم کوچیکا, دل بزرگ, مهر و عاطفه [ یکشنبه نهم آذر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی در شلوغی و هیاهوی شهر، ردپایی از مهربانی پیدا میشود که همه چیز را آرام میکند. یک دست کمک، یک نگاه پرمحبت، یک لبخند ساده، همه و همه مثل چراغی کوچک میدرخشند. این ردپاها دیده نمیشوند، اما اثرشان پایدار است. انسانها گاهی فراموش میکنند که یک حرکت کوچک میتواند زندگی کسی را تغییر دهد. ردپای مهربانی، نه فقط دیگران، بلکه خود ما را هم روشن میکند و امید در دلها میکارد. اگر جامعه پر از چنین ردپاهایی باشد، حتی در تاریکترین روزها، نور دیده میشود. گاهی کافیست خودت یکی از این ردپاها باشی؛ نه برای دیده شدن، بلکه برای اینکه دنیایی کوچک و مهربان بسازی. این ردپاها میمانند و کمکم راه را برای دیگران روشن میکنند. مهربانی واقعی، حتی در سکوت، میتواند بلندترین صدا باشد. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊
برچسبها: امید, رد پای مهربانی, صدای زندگی [ چهارشنبه پنجم آذر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
شهر پر از صداست، اما گاهی سکوتی عمیق روی همه چیز سایه میافکند. میگذری از کنار آدمها، ولی نگاهشان چیزی نمیگوید؛ درد و خستگی در چهرههایشان پنهان است. کسی نمیبیند و کسی نمیشنود، انگار همه چیز معمولی است، اما دلها پر از فریادهای بیصداست. این سکوت، گاهی بیرحم است، اما گاهی هم پناه است؛ فرصتی برای نفس کشیدن، برای دیدن آنچه در دل خود و دیگران هست. در این شهر، هر کسی داستانی دارد، داستانی که گفته نمیشود، اما حس میشود. گاهی کافیست فقط نگاه کنیم، کمی وقت بگذاریم و دلها را ببینیم. حتی یک لبخند یا کلام کوتاه، میتواند سکوت را بشکند و امیدی کوچک ایجاد کند. شهر هر روز پر از حرکت است، اما سکوت، همانند خاک زیر پا، همیشه حضور دارد؛ خاموش و بیصدا. آنچه مهم است، گوش سپردن به همین سکوت و درک دردهای نهفته در آن است، چرا که شاید این سکوت، تنها صدای واقعی آدمهایی باشد که دیده نمیشوند و فراموش شدهاند.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊
برچسبها: سکوت پرصدا, آدمهای بی احساس, تنهایی فریاد, شنیدن صدای سکوت دیگران [ سه شنبه چهارم آذر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت 1: آنسوی سکوتِ صبحِ سرد باد سرد از لای درزهای پنجرهی چوبی اتاق میگذشت و به گوشههای پتو میچسبید. هوا هنوز روشن نشده بود و چراغِ کمجانِ کوچه از پشت شیشهی مات، لکهای زرد روی دیوار میانداخت. سِوْدا از همان پشت تاریکی چشم باز کرد؛ نه از خواب پریده بود، نه رؤیا دیده بود، فقط جسمی که سالها زیر بار بیمهری کج شده بود، نمیگذاشت او عمیق بخوابد. مثل همیشه با همان حسِ تهنشینشدهی غم، نفس آرامی کشید و نشست. مادر کنار بخاری نفتی، به پهلو افتاده بود. زمستانها نفسش کوتاهتر میشد و سرفههایش تیزتر. سِوْدا چادر گلدار مادر را روی شانهاش مرتب کرد. ـ مامان… بیداری؟ پیرزن پلک نزد؛ اما سِوْدا میدانست صدای او مثل نسیمی از کنار گوشش رد میشود. دختر آرام از اتاق بیرون رفت، چراغ کوچک آشپزخانه را روشن کرد، و ظرفهای دیشب را کنار گذاشت. خانهشان کوچک بود و ساکت. ساکت از آن مدل سکوتهایی که آدم را از پا درنمیآورد، اما ته دلش را خراش میدهد؛ انگار چیزی در این خانه هست که قرار نیست هیچوقت بهتر شود. سِوْدا به ساعت نگاه کرد: پنجونیم صبح. مثل هر روز باید زودتر میرفت کارگاه تا قبل از آمدن بقیه، سفارشهای عقبمانده را جلو ببرد. اگر دیر میرسید، رئیس با آن نگاه سردش، انگار که نگاهش را از بالا تا پایین وزن میکرد، به او طعنه میزد: ـ دختر، مردم کارشونو میخواهند، کجا سِیر میکنی؟ سِوْدا همیشه سرش را پایین میانداخت و چیزی نمیگفت. زنها در کارگاه میگفتند رئیس "آدم خشکی" است. اما سِوْدا میدانست نگاهش چیزی فراتر از خشکی ساده بود… نگاهی که آدم را میشکست، قبل از آنکه حتی دستش به او برسد.
کوچه مثل همیشه تاریک بود. جلوی نانوایی هنوز کسی نبود. برفِ دیشب روی لبهی دیوارها، نازک نشسته بود. سِوْدا قدمهایش را سریعتر کرد؛ سرمای پاییز در شمال مثل یک چیز غمگین بود، نه مثل زمستانهای دیگر جاها. اینجا هوا آدم را توی خودش فرو میبرد، چیزهایی را که نمیخواستی یاد بیاوری، میآورد بالا. به کارگاه که رسید، هوا کمی روشن شده بود. درِ فلزی را با زحمت باز کرد و داخل رفت. صدای چرخخیاطیهای خاموش و بوی پارچهی نو توی فضا پیچیده بود. سِوْدا به سمت میز خودش رفت، سوزنها و قرقرهها را مرتب کرد و پارچهی آبیرنگ را روی میز پهن کرد. انگشتانش از سردی میلرزیدند، اما وقتی کار میکرد، لرزها آرام میشدند؛ شاید چون کار، تنها چیزی بود که دنیا با او دشمنی نداشت. رئیس کمی بعد وارد شد. قدمهایی سنگین، بوی تند ادکلن، و همیشه بدون سلام. فقط گفت: ـ همون مانتوی مشکی رو تا ظهر میخوام. مشتری پولدار داره. خرابش نکنی. سِوْدا آهسته گفت: ـ چشم... اما رئیس مکث کرد، نزدیکتر شد. آنقدر نزدیک که نفسش به گردن سِوْدا خورد. ـ چرا وضعت اینقدر خرابه دختر؟ آدم از اینهمه ساکتبودنت حرصش میگیره. سِوْدا سعی کرد عقب برود، اما پشتش میزی بود که جلوی عقب رفتنش را میگرفت. ـ من… فقط مشغول کارم. چیزی نیست. رئیس لبخندی زد، لبخندی که از آن لبخندهای معمولی نبود. ـ از این دختر ساکتبودن استفاده میکنی، نه؟ فکر میکنی نمیفهمم؟ سِوْدا سرش را پایین انداخت. قلبش تند میزد، اما چیزی نگفت. رئیس دستش را جلو آورد… که ناگهان در کارگاه باز شد و بقیه کارگرها وارد شدند. رئیس دستش را پس کشید، صاف ایستاد، و با صدایی جدی گفت: ـ کار زیاد داریم. از همین حالا شروع کنید. سِوْدا نفسش را آرام بیرون داد. چیزی نگفت. هیچوقت نمیگفت. ظهر که شد، همه داشتند ناهار میخوردند، اما سِوْدا گوشهی کارگاه نشسته بود و لقمهاش را آرام میجوید. بقیه حرف میزدند، میخندیدند، ولی او در سکوت خودش غرق شده بود. یکی از زنها گفت: ـ سِوْدا ، چرا همیشه تنهایی؟ بیا پیش ما. رئیس ناگهان از اتاقش بیرون آمد. ـ سِوْدا ! بیا کارت دارم. زنها لحظهای ساکت شدند. سِوْدا از جایش بلند شد، لقمهاش را قورت داد و وارد اتاق رئیس شد. در هنوز بسته نشده بود که صدای خشمگین رئیس آمد: ـ اینچه کاریه کردی؟ این دوخت غلطه! سِوْدا دستپاچه شد: ـ قربان… ببخشید، میدوزم دوباره ـ نه! نمیفهمی! با این مشتری نمیشه شوخی کرد! صدای چیزی که محکم به زمین خورد، کارگاه را پر کرد. زنها بهم نگاه کردند. نفسشان در سینه حبس ماند. سِوْدا سعی کرد توضیح بدهد، ولی رئیس فریاد زد: ـ اگه فکر میکنی با گریه و مظلومبازی میتونی از زیر کار در بری، اشتباه کردی! و لحظهای بعد، سکوت. سکوتی سنگین. زنها از پشت در میشنیدند نفسهای بریدهی رئیس، اما صدای سِوْدا نمیآمد. و بعد… صدای سقوط. چیزی به زمین خورد. یا شاید کسی. وقتی زنها دویدند، اول اتاق را دیدند که بههم ریخته بود… و بعد رئیس را، افتاده پایین پلههای باریک پشت اتاق. گردنش زاویهی غریبی داشت. چشمهایش باز مانده بود. و کنار پلهها… سِوْدا . نشسته، بیحرکت، نفسزنان، چادرش خاکی، دستانش لرزان. چهرهاش مثل کسی بود که از زمان جا مانده باشد. زنها جیغ زدند. یکی گفت: ـ یا خدا! رئیس مُرد؟! دیگری: ـ سِوْدا … تو… تو چی کار کردی؟ دو ربع ساعت بعد، پلیس رسید. هیچکس منتظر توضیح نشد. افسری گفت: ـ صحنه واضحه. درگیری شده… پرت شده پایین. قاتل هم این دختره. سِوْدا فقط گفت: ـ نه… من… من نکردم… ولی صدایش زیر گریهها و شلوغی گم شد. هیچکس نپرسید چه شده. هیچکس حتی نگاه نکرد که روی دستانش خون رئیس نیست. هیچکس نفهمید آن نگاه ترسیدهای که در چشمهای سِوْدا مانده بود، نگاه یک قاتل نیست… نگاه یک آدم زخمی است. او را بردند. با همان چادر خاکی، با همان دستهای لرزان. در کارگاه، همه فقط نگاه میکردند. هیچکس جلو نرفت. هیچکس نگفت ـ شاید بیگناهه. وقتی ماشین پلیس حرکت کرد، تنها کسی که هنوز در کوچه ایستاده بود، یحیی بود. پسر همسایهی آرام، آنکه همیشه از دور حواسش به سِوْدا بود. یحیی لحظهیی به چشمهای او نگاه کرد. در چشمان سِوْدا هیچ چیزی نبود… نه اشک، نه خشم، نه حتی ترس. فقط یک جملهی نگفته: ـ به خدا… من فقط دفاع کردم… فقط نمیخواستم دوباره نزدیک بیاد… اما دنیا آنقدر شلوغ بود و آدمها آنقدر عجله داشتند برای قضاوت، که هیچکس صدایش را نشنید.
ادامه دارد... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: دخترِ بیصدا, بیعدالتیِ پنهان, خشونتِ خانگی, سکوت سرد [ پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بعضیها بیدلیل خوبند، انگار تافتهی جدا بافته شدهاند؛ انگار تمام دنیا را در محبت کردن و مهربانی میبینند و تمام غمهای درونشان را میخورند، غافل از اینکه روحشان دارد پژمرده میشود. این آدمها، هیچوقت یاد نگرفتند برای دل خودشان هم دستی بکشند، یا دردی را بلند بگویند. تمام عمرشان را با سکوت، با «عیبی ندارد»ها و با لبخندهایی که هیچکس نمیفهمد چقدر زورکیاند، سر کردهاند. آنها همیشه قوی دیده میشوند، چون گریههایشان را جایی نمیگذارند دیده شود، چون غصههایشان را مثل یک راز کهنه، در روح خودشان پنهان میکنند. اما حقیقت این است: آدمی که زیادی خوب است، زیادی میبخشد، زیادی تحمل میکند، روزی میرسد که از شدت نپرسیدنِ هیچکس، برای حال خودش، آهسته در خودش میشکند. و ای کاش دنیا یاد میگرفت گاهی همان آدمهای همیشهخوب، همانهایی که همه را آرام میکنند، خودشان چقدر به یک آغوش ساده و یک جملهی صادقانه نیاز دارند: "خسته شدی… بیا اینجا. تو هم حق داری کمی تکیه کنی." 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊
برچسبها: مهربانی بی چشم داشت, سنگ صبور, خستگی و دلتنگی, آغوش گرم [ چهارشنبه بیست و هشتم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی بیآنکه بفهمی چرا، دلت میگیرد؛ درست وسط هوای خنک شمال، وقتی برگها آرام سقوط میکنند، کلاغان میخوانند و باد بوی دوری را با خودش میآورد. پاییز که میرسد، دل آدم کمی خیستر میشود؛ انگار چیزی در عمق جان، از دست رفته باشد همین بیدلیلی، همین مبهمی، زیباییِ غمِ پاییز است؛ غمی که نمیخواهد اذیتت کند؛ فقط میخواهد یادت بیاورد 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊
برچسبها: دل گرفتگی, پاییز, عشق, هوای شما [ دوشنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
دلگرفتگیهای پاییز چیز عجیبیاند جانِ من. هیچوقت کامل نمیفهمی از کجا میآیند؛ یکهو وسط بوی نمِ خاک،صدای باد لای برگهای زرد، یا حتی یک خاطرهٔ نصفهنیمه که از گوشهی ذهنت رد میشود… گاهی این غمهای بیدلیل، دلیلشان این است که دل تو زیادی لطیف است. شاید امروز دلت گرفته، نه چون اتفاقی افتاده، نه چون کسی چیزی گفته، نه حتی چون هوا ابریست؛ گاهی دل فقط دلش میخواهد بنشیند یک گوشه، به سکوت گوش بدهد، به خودش برگردد، و بار همهی روزهای نگفته را آرام، بیصدا، بریزد توی چشمها. پاییز بلد است دست روی شانهی آدم بگذارد و تو جانِ من، همینقدر که امروز حس کردی، که دلت لرزید، اگر خواستی، برای همین حالوهوای امروزت 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊
برچسبها: پاییز دلشکسته, چای داغ و پاییز, ترانه پاییزی [ یکشنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی سر و صدای دنیا آنقدر زیاد میشود که صدای خودت را نمیشنوی. اما اگر یک لحظه توقف کنی، قلبت حرفهای زیادی دارد. حرفهایی که آرامت میکنند، راهت را نشان میدهند و یادآوری میکنند که هنوز زندگی در جریان است.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊
برچسبها: دوست داشتن, صدای قلب, آرامش, زندگی [ یکشنبه بیست و پنجم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
"به مادرانی که درد را به سکوت دعوت می کنند." دردی که درونت خانه کرده، قصهای بیپایان است که هیچ کس جز خودت نمیتواند آن را تعریف کند. هر روز با زخمی تازه بیدار میشوی و امیدی در دل داری که شاید روزی به پایان برسد. اما شاید درد هم بخشی از زندگیست، که به ما یاد میدهد چطور انسانتر باشیم.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1401 🕊
برچسبها: مادر, یتیم, قصه زندگی, زخم زندگی و پیری [ چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ببین رفیق، این روزا همه یه جوری دارن از همدیگه کپی میکنن. انگار یه مُد اومده که همه باید یه شکل بشن، یه جور حرف بزنن، یه جور لباس بپوشن. آدم نگاه میکنه، فکر میکنه همه یه قالب دارن، دیگه خبری از اون آدمهای خاص با سلیقههای جورواجور نیست. یه جورایی همهمون داریم از خودمون دور میشیم. میخوایم شبیه کسی بشیم که نیستیم، واسه اینکه شاید بیشتر دیده بشیم، شاید بیشتر دوست داشته بشیم. ولی تهش چی میشه؟ یه مشت آدمِ شبیه به هم که هیچ کدومشون خودشون نیستن. مثل یه نقاشی که هزار بار از روش کپی شده، دیگه اون اصالت و اون روح اولیهش رو نداره. شاید ظاهر رو بشه عوض کرد، میشه یه نقاب زد و یه مدت نقش بازی کرد. ولی اون تهِ تهِ وجود، اون چیزی که واقعاً هستیم، هیچوقت عوض نمیشه. مثل یه رودخونه که هر چقدر هم مسیرش رو کج کنن و سد جلوش بزنن، آخرش باز به سمت دریا برمیگرده. یه روزی میرسه که آدم خسته میشه از این همه تقلید، از این همه نقش بازی کردن. دلش میخواد خودش باشه، همون آدمِ دست نخوردهی اول. شاید اون روز یکم دیر شده باشه، شاید یه سری چیزا رو تو این راه از دست داده باشه، ولی اون اصل و نسبِ درونی، اون ذاتِ واقعی، همیشه یه جایی منتظرش میمونه. مثل یه دونهی کوچیک که هر چقدر هم زیر خاک بمونه و دیر جوونه بزنه، آخرش یه روزی سر از خاک بیرون میاره و نشون میده که چه گیاهی بوده. آدم هم همینه، هر چقدر هم خودشو قایم کنه و شبیه بقیه بشه، یه روزی اون «خودِ اصلی» سر و کلهش پیدا میشه. دیر یا زود، آدم به همون جایی برمیگرده که ازش اومده، به همون "منِ" واقعی خودش. فقط امیدوارم اون روز، خیلی از خودش دور نشده باشه. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/مهرماه1401 🕊
برچسبها: تقلید, بر باد رفته, آدمه های یک شکل, آدمکهای مصنوعی [ شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
دنیا برای همه ساخته شده، نه فقط برای من و تو. خورشید اگر فقط بر یک خانه میتابید، معنای زندگی فرو میریخت. پس چرا بعضیها گمان میکنند همه چیز باید برای خودشان باشد؟ خودخواهی، نردهای نامرئیست که آدم را از دیگران جدا میکند. کسی که تنها خودش را میبیند، حتی اگر به قله برسد، در تنهایی سقوط میکند. جاهطلبی کور، نه تنها راه را کوتاه نمیکند، که آرامش را میگیرد و قلب آدم را به میدان مسابقهای بیپایان بدل میسازد. زیبایی زندگی در تقسیم است؛ در اینکه سهمی از لبخندمان، نانمان، حتی وقتمان را با دیگری قسمت کنیم. آنوقت است که جهان معنای تازهای پیدا میکند. اگر هرکس اندکی از خودخواهیاش کم کند، جای خالی برای عشق و دوستی باز میشود. اگر جاهطلبی را کنار بگذاریم، جایگاهمان را نه با رقابت، بلکه با ارزش انسانیمان پیدا خواهیم کرد. ما آمدهایم که با هم بودن را بیاموزیم؛ نه اینکه بر یکدیگر سایه بیندازیم. خوشبختی جایی پنهان شده که «من» به «ما» تبدیل میشود. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1400 🕊
برچسبها: آرامش در کنار دیگران, جاه طلبی, اهمیت همدلی, انسانیت [ پنجشنبه پانزدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
سکوت هم گاهی حرفهای زیادی دارد. گاهی بیشتر از هزار کلمه میگوید، دل را میشوید و آرام میکند. در دلِ سکوت، میتوان فهمید چه چیزی مهم است، چه چیزی بیارزش، و چه چیزی باید رها شود.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: سکوت, ایمد, چشم انتظاری, مهربانی [ سه شنبه سیزدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
بسیاری از صداها شنیده نمیشوند، 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: بی عدالتی, دیواربلند بی تفاوتی, انسانیت, فریاد بی صدا [ سه شنبه سیزدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
او در جستجوی حلقهای بود که زندگیاش را کامل کند؛ حلقهای از عشق، امید و وفاداری. اما هر بار که نزدیک میشد، آن حلقه گم میشد، یا به دست کسی دیگر میافتاد. در نهایت فهمید که باید خودش آن حلقه را بسازد، نه از جنس طلا، بلکه از جنس بخشش و اعتماد.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1398 🕊
برچسبها: عشق, امید, وفاداری, اعتماد و بخشش [ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
نکند حسرتهای دیروزت ناامیدت کنند. هیچ غم و اندوهی از گذشته نباید تو را زمین بزند، هیچ ناکامی و شکستِ پیشین نباید تو را از حرکت بازدارد. روزهایی که فرصتها را از دست دادی، روزهایی که سکوت کردی، یا لحظاتی که فرصت نشان دادنت را نداشتی، همه بخشی از سفر تو هستند، نه مسئولیت دیگران. نباید وقتی به قله رسیدی، با آن همه درد و رنجی که پشت سر گذاشتی، خالیاش کنی بر سر دیگران ، نگاهشان را به قضاوت آلوده کنی، یا به جای بخشیدن آرامش به خود، تلخی گذشته را مهمان دیگران کنی. وقتی به قله رسیدی، وقتی پاهایت درد کشیده و قلبت از تلاطمهای مسیر شکسته است، خودت را دریاب. دیگران پاسخگوی بدمستیهای گذشته تو نیستند؛ آنها سهم خودشان را از زندگی دارند و حق ندارند بارِ رنجهای تو را به دوش بکشند. کمبودهای گذشته نباید بهانهای شود برای خودنمایی یا بزرگنمایی، برای آنکه دنیا را نشان دهی و به دیگران ثابت کنی که تو موفق شدهای. موفقیت واقعی در سکوت رشد میکند، در فروتنی ریشه میدواند و در نگاهِ بیدار انسان نمایان میشود. وقتی به بالاترین قله صعود میکنی، وقتی چشمهایت سیر نیستند، باز هم کم میآوری. باز هم همان حسِ نارضایتی قدیمی به سراغت میآید. هر صعود، هر دستاورد، هر موفقیت، اگر با آرامش و رضایت همراه نباشد، تبدیل به سنگینی میشود، نه به آزادی. قلبت پر نمیشود مگر آنکه با گذشته آشتی کنی، با خودت صادق باشی و بپذیری که تمام ضعفها، تمام شکستها، تمام کمبودها، بخشی از مسیر بودهاند. سختیها و تلخیها، درسهایی هستند که باید یاد گرفته شوند، نه زخمهایی که باید دیگران را به آنها مبتلا کنند. دیگران، همراهان مسیر تو نیستند، بلکه همسفران مستقل زندگی خودشان هستند. وظیفه تو این است که بار رنجهای خودت را به دوش خودت بکشی، و نه اینکه آنها را به دوش دیگران بیندازی. صعود هر قلهای با درد و رنج همراه است، اما صعود واقعی زمانی معنا پیدا میکند که نگاهت روشن باشد و قلبت خالی از حسرتهای گذشته. وقتی درد را پشت سر گذاشتی، وقتی مسیر را با قدمهای لرزان پیمودی، شجاعت واقعی را نشان بده. شجاعت در آن نیست که دیگران را سرزنش کنی، شجاعت در آن است که بپذیری، ببخشی و مسیرت را ادامه بدهی. هر چه بیشتر تلاش کردی، هر چه بیشتر رنج کشیدی، هر چه بیشتر زمین خوردی، ارزش موفقیتت بیشتر میشود، اما ارزش واقعی زمانی مشخص میشود که با آن موفقیت، خودت و دیگران را خالی نکنی، که دستت را برای کمک و لبخند باز نگه داری، نه برای انتقام یا جبران گذشته. یادت باشد، بالهای خسته وقتی پرواز میکنند، نمیلرزند؛ چشمهای بیدار وقتی مسیر را میبینند، گم نمیشوند؛ قلبهایی که آشتی کردهاند، خالی نمیشوند. هیچ قلهای ارزش ندارد اگر فقط برای پر کردن حسرتها یا نمایش قدرت به دیگران صعود شود. هیچ موفقیتی لذت واقعی ندارد مگر آنکه با آرامش و رضایت همراه باشد، مگر آنکه چشمهایت، دستهایت و قلبت، همه با هم، حاضر به پذیرش این باشند که گذشته پایان یافته است و آینده منتظر قدمهای روشن توست. صعود، تنها زمانی واقعی است که بتوانی با خودت صادق باشی، با گذشته خودت آشتی کنی و بدون بارِ ناخواسته، بدون حسرتهای تلخ و بدون تلافی، از قله نگاه کنی، نفس بکشی و لبخند بزنی. اینجاست که موفقیت معنای واقعی پیدا میکند، و اینجاست که تو میتوانی بال بگشایی، حتی با بالهای خسته، حتی با قلبی که زخمی است، اما با چشمهایی که بیدار و قلبی که آرام است، به مسیر ادامه دهی. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊
برچسبها: حسرت دیروز, موفقیت واقعی, آشتی با گذشته, قله زندگی [ شنبه سوم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
غیبت از روی دلسوزی، ترکیبی تلخ از محبت و سوءتفاهم است. وقتی کسی به خاطر نگرانی، پشت سر دیگری حرف میزند، شاید هدفش کمک باشد،اما گاهی همین حرفها میتواند بیشتر از هر انتقادی آسیب بزند. دلسوزی واقعی آن است که رو در رو باشد، صادقانه و بیحاشیه، نه در پشت پردهی قضاوت و گمانهزنی. غیبت، حتی با بهترین نیتها، میتواند پلهایی را خراب کند که سالها برای ساختنشان تلاش شده. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1401 🕊
برچسبها: غیبت, دلسوزی, قضاوت, آسیب اجتماعی [ چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
دیگر بس است. به احترام همسایگی سکوت کردیم، به امید درک، به خیال انسانیت… ما خستهایم، از شبهایی که صدایشان تا سحر در گوشمان میپیچد. دیگر به جای دعا برای آرامش، فقط آرزو میکنم یک شب، فقط یک شب، سقف بالای سرمان ساکت بماند تا یادمان بیاید سکوت چه نعمتی بود که از ما دزدیدند.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: سکوت, آرامش, همسایه, آزار صوتی [ سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
جلوی در ایستاده بود. درِ قدیمی، سرد و بیجان، مثل کسی که دیگر حوصلهی شنیدن ندارد. چقدر کوبید، چقدر زمزمه کرد، چقدر اشک ریخت تا شاید صدایی از آنطرف بیاید... اما هیچ. فقط صدای قطرههایی که از لبهی بام چکید و به کف حیاط خورد. لبخند زد، اما آن لبخند، مثل لبخند کسی بود که دیگر امیدی ندارد. گفت: "شاید باید یاد بگیرم سکوت را هم دوست داشته باشم." و نشست کنار دیوار نمزده، در حالی که هنوز در دلش هزار سؤال بیپاسخ پیچ میخورد. سکوت، جوابش بود. جوابی که نه رد میکرد، نه قبول. فقط رها میکرد... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: خدا, شکایت, سکوت, بی پناه [ دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یه بغضهایی آدم رو میکُشه، یه بغضهایی قلب آدم رو فشار میده. بُغضِ نبودن بعضیها، بغضِ غصهی دیگران، بُغضِ نداشتنهای بهموقع، بُغضِ امید داشتن برای کسایی که چشاشون بارونی میشه. دلم میخواد گاهی یه جایی باشه، فقط برای گریه کردن. برای خالی شدن از همهی این حجمِ بیصدا. یه وقتایی سکوت، سنگینتر از فریاده. آدمها از کنار هم رد میشن، بیاونکه بدونن پشت لبخند یه نفر، چند تا بغض خسته پنهونه. بعضیا لبخند میزنن چون اشکاشون جایی برای ریختن نداره. بعضیا محکم میمونن چون اگه یه ذره بلرزن، فرو میپاشن. دلم میخواد یکی بفهمه... بفهمه این خستگی از کار و روزگار نیست، از آدمهاست. از انتظار کشیدن برای مهر و محبتی که پاسخش رو نمیبینن. از حرفایی که گفته نشد، از دلتنگیهایی که خفه شدن، از دوستداشتنهایی که نادیده گرفته شدن. آدمها عجیب شدن... یکی درد داره و سکوت میکنه، یکی درد نداره ولی اداش رو درمیاره. یکی با صداقت پیش میره، اما همیشه عقب میمونه. یکی هم با یه لبخند مصنوعی، همه رو فریب میده. دلم میخواد دنیا یهذره صادقتر باشه. آدمها یهذره سادهتر حرف بزنن، یهذره بیشتر بفهمن که پشت یه نگاه خسته، شاید یه دل پر از آرزو پنهونه. بغض بعضیا از خودِ دنیاس، از تکرارِ روزهایی که بوی دلتنگی میده، از شبهایی که تموم نمیشن، از آدمهایی که یادشون نمیمونه یه "حالِت خوبه؟" هم میتونه معجزه کنه. گاهی حس میکنم بغض، خودش یه زبان جدیده... زبونِ آدمهایی که یاد گرفتن نجیبانه درد بکشن. آدمهایی که نمیخوان با گفتن، کسی رو آزار بدن، اما در عوض خودشون هر شب آرامآرام میمیرن. یه روزی شاید این بغضها تموم بشن، شاید یه روز، کسی بیاد که بفهمه سکوت یعنی درد، لبخند یعنی خستگی، و چشمهای بارانی یعنی دلی که هنوز امید داره. ولی تا اون روز، تو و این بغضها همخونهاید... تو باهاشون راه میری، میخوابی، و گاهی هم از ته دل دعا میکنی برای همهی اونایی که بغض دارن و نمیتونن بگن. شاید هیچکدوممون کامل نباشیم، اما کاش یادمون بمونه، گاهی یه جملهی ساده، یه لبخند بیریا، یا یه گوش شنوا میتونه یه بغض قدیمی رو بشکنه... بیآنکه کسی آسیب ببینه.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: غم, دلتنگی, احساس, بغض [ یکشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آدمی که ذاتش خرابه، فرق نمیکنه توی فضای مجازی باشه یا فضای حقیقی. آدمی که دلش ناپاکه، در همهجا ناپاکه. آدمی که مشکل درونش رو حل نکرده، هر چقدر هم ظاهرشو درست کنه، باز جنسش رو نمیتونه تغییر بده. فقط نقاب میزنه ـ نقابی از لبخند، از حرفهای قشنگ، از همدردیهای ساختگی. اما بوی دروغش دیر یا زود، از پشت هر کلمهای بیرون میزنه. همونطور که مار از لابهلای علفها رد میشه ولی ردّ لغزشش روی خاک میمونه، ذاتِ خراب هم بالاخره خودش رو لو میده. توی فضای مجازی،گاهی پشت یک پروفایل پنهان میشن، با عکس گل یا آسمون یا اصلا عکس خودشون، با نامی شاعرانه یا دلسوز. از عشق مینویسن، از انسانیت، از بخشش... اما فقط کافیه خلاف میلشون حرفی بزنی تا همون نقاب به یکباره از صورتشون بیفته و زهرِ واقعیشون بیرون بزنه. در چشمبههمزدنی از "عزیز دلم" میرسن به "خفه شو". و اونوقت تازه میفهمی که چقدر ظریف میتونن تظاهر کنن، چقدر حرفهای در نقش خوب بودن بازی میکنن. جالب اینجاست که بعضیها حتی همو نمیشناسن. فقط از روی یک عکس، یک جمله یا یک حس، تصمیم میگیرن قضاوت کنن، زهر بریزن، یا نیتهای پنهانشون رو در قالب دلسوزی نشون بدن. انگار تاریکی درونشون دنبال بهانهست، دنبال جایی برای تخلیهی عقدههاشون. و بعضیها هم هستن که میشناسن، حتی سالهاست میشناسن، ولی باز در اولین فرصت چهرهی واقعیشون رو نشون میدن. همونهایی که لبخند میزنن اما دلشون پر از حسادت و دشمنیست. در دنیای واقعی هم فرقی نمیکنه. یکی در اداره لبخند میزنه، اما پشت سرت لبخندش رنگ میبازه. یکی روبهرویت از رفاقت میگه، اما منتظره زمین بخوری تا خودش رو بالا بکشه. ذاتِ خراب با تغییر مکان درست نمیشه؛ نه با لباس گرون، نه با مقام، نه با تعداد دنبالکنندهها در شبکههای مجازی. اون زهر درونی حتی در خواب هم خودش رو نشون میده. میشنوی که در خوابت هم آدمها نقشه میکشن، حرف میزنن، حسادت میکنن... انگار تاریکی درونشون حتی در ناخودآگاه هم بیداره. آدمهایی رو میبینی که ظاهر موجهی دارن، دعات میکنن، اما دلِ سیاهی دارن که هیچ نوری بهش نمیرسه گاهی فکر میکنی شاید روزی تغییر کنن، اما نه... ذات اگر پوسیده باشه، فقط بیشتر بوی تعفنش در زمان بیرون میزنه. آدمی که بدی درونشه، با هیچ عشقی خوب نمیشه. نه با محبت، نه با احترام، نه با بخشش. چون اون محبت رو ضعف میبینه، احترام رو حماقت، و بخشش رو مجوزی برای ادامه دادنِ زهرپاشی. و اینجاست که باید بفهمی هر دلی لیاقت بخشش نداره. بعضی دلها فقط باید ازشون گذشت، بیدفاع، بیتوضیح، بیخشم. فقط سکوت و فاصله، تنها پاسخیست که میتونه اون تاریکی رو از تو دور نگه داره. گاهی شبها به خودت فکر میکنی، به همهی آدمهایی که لبخند زدن ولی خنجر زدن، به پیامهایی که پر از عشق بودن ولی پشتش نیتِ ناپاکی پنهان بود. مار همیشه با صدای خشخش نمیاد، گاهی با حرفهای شیرین میخزه توی دل آدم. و تو فقط وقتی میفهمی، که دیگه دیر شده. با اینحال، نباید از انسان بودن خسته شد. باید فقط یاد گرفت مرز بکشی. یاد بگیری بین مهربونی و سادهلوحی فرق بذاری. لبخند بزنی، اما از دور. دل بسوزونی، اما بیقربت . چون ذاتِ خراب، خودش روزی از درون میپوسه… از بینوری، از دروغهای خودش، از نبودِ وجدان. و اونوقت تویی که سبک میمونی، بیخشم، بیکینه، فقط با یک لبخند آرام. در نهایت، هر کسی بوی خودش را پخش میکند؛ یکی بوی انسانیت، و دیگری بوی زهر.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / 1404 🕊
برچسبها: ذات انسان, بدذاتی, چهره واقعی آدمها, دورویی [ شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
آدمها انگار یادشان رفته که موبایل فقط یک وسیله است، نه بلندگویی برای آزار دادن دیگران. کافیست به هر محیطی قدم بگذاری؛ از اتوبوس و مترو گرفته تا کافه، صف نان یا حتی اتاق انتظار یک مرکز درمانی. همیشه یکی پیدا میشود که گوشیاش را با بالاترین صدا پخش کند، گویی همهی دنیا موظفاند در فیلم و آهنگ و گفتوگوی خصوصیاش شریک باشند. هیچکس نمیگوید ارتباط نداشته باش، صدای آهنگت را دوست نداشته باش یا پیام صوتی گوش نده. حرف این است که «محیط عمومی» سهم همه است، نه جای خودنمایی یا بیتوجهی. همانطور که تو از سکوت و آرامش لذت میبری، دیگران هم حق دارند بیهیاهو کنار تو زندگی کنند. شاید وقتش رسیده یاد بگیریم تکنولوژی بدون فرهنگ، همانند شمشیری بیغلاف است؛ بُرّنده، تیز و آزاردهنده. احترام گذاشتن به آرامش دیگران، نشانهی انسان بودن است، نه سختی و اجبار. موبایلات را به وقت خودش استفاده کن، بیآنکه خلوت کسی را بر هم بزنی. آرامش هدیهایست که اگر تو ببخشی، جهان هم آرامتر خواهد شد.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / 1404 🕊 برچسبها: فرهنگ استفاده از موبایل, سکوت در جمع, احترام به حقوق دیگران [ شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یادت نره… زندگی همینطوری آروم و بیصدا از کنارمون رد میشه، بیاونکه بفهمیم کِی شروع شد و کِی تموم میشه. روزها یکییکی میان، خستهتر از دیروز، و ما هنوز غرقِ کار و فکر و حساب و نگرانی، یادمون میره چرا شروع کردیم، کی بودیم، چی میخواستیم. یادت نره وقتی سرت شلوغه، یکی اون گوشه دلت نشسته و منتظر یه کلمه مهربونه. منتظر اینکه فقط یه بار حالش رو بپرسی. شاید اونم زیر بار زندگی خم شده باشه، اما هیچی نگفته. چون دیگه یاد گرفته لبخند بزنه، مثل خودِ تو. ما یادمون رفته آدمیم، نه ماشینِ انجام وظیفه. یادمون رفته دل داریم، خسته میشیم، میترسیم. یادمون رفته زندگی فقط دویدن نیست، گاهی باید بایستی، نفس بکشی، و به خودت بگی: "من هنوز زندهام". اما چه راحت فراموش میکنیم. فراموش میکنیم دوست داشتن رو. فراموش میکنیم قدردان بودن رو. فراموش میکنیم آدمهایی رو که روزی همه دنیامون بودن. فکر میکنیم همیشه وقت هست، همیشه فرصت جبران داریم. ولی یه روز بیدار میشی و میبینی دیگه دیر شده. کسی که باید بودی نیستی، کسی که باید میبود از کنارت، رفته. زندگی قشنگه، ولی بیرحم هم هست. فرصت دوباره نمیده، آدمها رو برنمیگردونه. فقط جلو میره، بیوقفه. و تو میمونی و انبوهی از "کاشها" و "ایکاشها" که هیچوقت شنیده نمیشن. میدونی دردناکترین بخشش کجاست؟ اونجاست که خودت رو توی آینه نگاه میکنی و میبینی آدمی شدی که نمیشناسیش. همون که یه زمانی پر از شور و احساس بود، حالا با چشمای خسته و دل بیتاب فقط سکوت میکنه. یادت نره زندگی کوتاهتر از اونیه که بخوای توی سکوت و بیمحبتی بگذرونیش. خستهای؟ باش. دلگیری؟ باش. ولی بیمحبت نباش. مهربون باش، حتی وقتی دنیا باهات نامهربونه. فشار زندگی همیشه هست، دلمشغولی همیشه هست، ولی آدم تا وقتی میتونه مهر بده، هنوز زندهست. بفهم که گاهی یه لبخند کوچیک، یه تماس کوتاه، یه احوالپرسی ساده، میتونه نجاتدهنده باشه. شاید برای تو بیاهمیت باشه، ولی برای کسی، همهچیزه. فراموش نکن… آدمی فقط یکبار زندگی میکنه، و فقط یکبار فرصت داره که "آدم" بمونه.
نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / 1404
برچسبها: روزمرگی زندگی, مهربانی, دل مشغولی و فراموشی, زنده بودن [ چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یادت نره اونقدر سرگرم زندگی بشی که محبت کردن به اطرافیانت یادت بره! اونقدر سرگرم خودت و دل مشغولیاتت بشی که نزدیکترین کَسات یادت بره. که یه وقتی عاشقش بودی! کاری نکنی که از زندگی سیر بشه، کاری نکنی که بگه همه چیزت الکی بود. یادت نره آدمها تا حدی تحملت میکنند،خودت رو، کم محلیات رو بی محبتیات رو، نامهربونیات رو. دیدی یکهو زدن زیر میز و همه چیز رو خراب کردن. یادت نره زندگی تا عاقبت منتظرت نمیمونه، زندگی کن، محبت کن، دل بسوزون و بفهم که آدمی فقط یکبار بدنیا میاد و یکبار زندگی میکنه نه بیشتر....
نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1404 برچسبها: فشار زندگی و فراموشی, یکبار بدنیا آمدن, عشق و خاطرات, سرگرمی زندگی [ سه شنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
شاید زندگی منصفانه نیست، اما این به معنای سکوت ما نیست.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: بی عدالتی, قانون بی قانون, شایستگی, انسانیت [ چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
ایستگاه شلوغ است، صداها در هم میپیچند؛ اما سکوت درونم از همه بلندتر است. مردی با لباس کار کهنه، دستهای پینهبستهاش را پشت سر قفل کرده و به دوردست نگاه میکند؛ انگار کسی را انتظار میکشد که سالهاست نیامده. کنار او زنی نشسته که کیسهای پر از سبزیهای ارزان خریده؛ صورتش پر از خطهای خستگی است، اما نگاهش هنوز امیدوارانه میدرخشد. میان این همه ازدحام، تنهایی شکل دیگری پیدا میکند. هر کس درگیر خودش است؛ یکی به ساعت نگاه میکند، دیگری به تلفن همراه، و کودکی در آغوش مادرش بیصدا گریه میکند. همه در رفتوآمد، اما هیچکس به هیچکس نگاه نمیکند. دلتنگی در اینجا نه از نبود آدمها، بلکه از نبود نگاهها زاده میشود. پاییز پشت پنجرهی شیشهای سالن ایستاده است؛ قطرات باران آهسته روی شیشه میلغزند و من حس میکنم همهی این آدمها مثل همان قطرهها هستند؛ میآیند، میگذرند، و بیصدا محو میشوند. در این گذر مداوم، کسی نمیپرسد حال دیگری چطور است. همین، تلخترین معنای دلتنگی است.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: نثر اجتماعی و دلتنگی, پاییز و غربت, تنهایی در ازدحام [ یکشنبه سیزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
هر روز در خیابانها، در مغازهها، در اطرافت چهرههایی میبینی که فراموش شدهاند.
نسرین(مانا) خوشکیش برچسبها: چهره های نقاب زده, غمگین, نادیده گرفته شده, تغییر نگاه [ جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
پاییز آرامآرام از راه رسید؛ با بارانی که از دل آسمان میچکد و بوی خاک نمخوردهای که همه جا را پر میکند. انگار زمین بعد از تابستان داغ، نفس تازهای میکشد. درختها جامهای زرد و نارنجی بر تن کردهاند و باد، دستهدسته برگها را در هوا میرقصاند. این روزها، صدای خشخش برگها زیر پا، همآوایی دلنشینی با قدمهای پر از شوق کودکان پیدا میکند. مهر است؛ صبحی که حال و هوایش با همهی روزهای سال فرق دارد. کوچهها پر میشوند از هیاهوی بچههایی که با کیفهای تازه و کفشهای نو، با چشمهایی پر از رویا و دلهایی پر از ترانه، قدم به مسیر مدرسه میگذارند. هر کدامشان قصهای نانوشتهاند، پر از امید به آیندهای که در دل دفترهای سفیدشان جا خوش کرده است. هوای مدرسه هم حالا دیگر رنگ دیگری دارد. درِ آهنی حیاط دوباره باز میشود و لبخندها در میان جمعیت میدرخشند. نیمکتها، که چند ماهی در سکوت به خواب رفته بودند، حالا میزبان دوبارهی دستهای کوچک و ذهنهای پر از پرسش میشوند. تختهی سیاه، بیتاب نوشتن اولین واژههاست و معلم، با نگاهی پر از مهر و صبوری، آغازگر فصلی تازه در کتاب زندگی شاگردانش است. پاییز با تمام غم شیرینی که در دل دارد، در روز اول مهر لباسی از شوق میپوشد. برگهای زرد، مثل دستمالهای کوچکی که زمین را فرش کردهاند، گویی جشن کوچکی برای بچهها گرفتهاند. باران آرام روی شیشههای کلاس مینشیند و بوی مداد تراشیده و دفتر تازه با باران قاطی میشود؛ عطری که هیچ عطر گرانی در جهان جای آن را نمیگیرد. اول مهر فقط بازگشایی مدرسه نیست؛ روزی است برای دوباره متولد شدن، برای شروع راهی تازه. برای بچهها، هر سال دفتر جدید یعنی فرصتی نو؛ فرصتی برای بهتر شدن، برای یاد گرفتن، برای رویا ساختن. و برای پدر و مادرها، اول مهر یعنی لبخند و بغضی پنهان، لبخند به کودکی که بزرگتر شده و بغضی برای زمانی که به سرعت میگذرد. در کوچهها، صدای زنگ مدرسه مثل طبل شادمانی میپیچد. بچهها میدوند، خندهها در هوا میپیچد و هر کسی با شوقی پنهان به گذشتهی خودش برمیگردد؛ به روزهایی که خودش با دلی پر از هیجان، پا در حیاط مدرسه گذاشته بود. شاید به همین خاطر است که اول مهر، فقط به بچهها تعلق ندارد؛ مهر جشنی است برای همهی ما، برای خاطراتی که در دل نگه داشتهایم و هنوز هم با شنیدن صدای زنگ، قلبمان تندتر میزند. پاییز زیباست، با تمام برگهای زرد و بارانهای عاشقانهاش. اما وقتی با اول مهر گره میخورد، به یکی از باشکوهترین روزهای سال تبدیل میشود؛ روزی که شروع دوباره است، روزی که دلها پر از امید میشوند، روزی که زمین و آسمان با هم لبخند میزنند.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: پاییز بارانی, زنگ مدرسه, خاطرات پاییزی, بوی دفتر نو [ چهارشنبه دوم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
پاییز که میرسد، هوا بوی تازگی میگیرد؛ انگار دنیا دوباره ورق میخورد. باران ریز و نمنم، بیآنکه بخواهد، گرد و غبار کوچهها را میشوید و برگهای زرد مثل دستمالهای کوچکی روی زمین پهن میشوند. اول مهر است، روزی که لبخند و هیجان در چشمهای کودکان برق میزند. کیفهای نو روی شانههای کوچکشان سنگینی میکند، اما دلهایشان سبک و پر از رویا پرواز میکند. حیاط مدرسه با صدای خندهها و همهمهی بچهها دوباره زنده میشود؛ نیمکتهای سرد کلاس گرم میشوند از حضورشان، و معلم با نگاهی سرشار از امید، صفحهی سفید یک سال تازه را برای شاگردانش باز میکند. پاییز، با همهی غمِ عاشقانهی برگهایش، در روز نخست مهر چهرهای متفاوت دارد؛ مهربان و روشن. گویی تمام درختان، زردپوش شدهاند تا جشن کوچکی برای کودکان بگیرند. باران نرم نرم روی شیشهها مینشیند و در دل هر خانه، بوی چای تازه و کتاب نو پیچیده است. اول مهر، تنها یک تاریخ نیست؛ شروع دوبارهای است. برای یاد گرفتن، برای ساختن، برای قدم گذاشتن به جهانی که هر سال ورق تازهای به دفتر زندگی اضافه میکند. نسرین(مانا) خوشکیش/1404 مهرماه برچسبها: پاییز و اول مهر, برگریزان, باران, مهربانی [ سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
باران که میگیرد، زمان عقب میرود. خیابانها بوی گذشته میدهند، بوی چای داغ، بوی پنجرههای مهزده، بوی صدایی که دیگر شنیده نمیشود. قطرهها آرام بر سنگفرش کوچه میریزند، بیصدا اما پرحرف. هر کدام، کلیدیست برای دری بسته در خاطرهای دور. انگار باران میداند کجا را باید لمس کند؛ کدام گوشه دل را باید زنده کند. در دل این کوچه خیس، گامهایی بهجا ماندهاند. شاید از کسی که سالها پیش رفته، اما با هر بار باران، بی اجازه بازمیگردد. چهرهاش محو است، صدایش در باد گم میشود، اما حضورش، مثل همین باران، انکارناپذیر است. باران که میگیرد، دلم میخواهد هیچکس نبیندم؛ فقط من باشم و خیسی دیوارها، من باشم و کوچهای که هنوز رد قدمهای گذشته را حفظ کرده و خاطراتی که هنوز باران را باور دارند.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404
برچسبها: باران, حرف دلتنگی, پاییز, کوچه های خاطره [ سه شنبه یکم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
باران همیشه حرفی برای گفتن دارد. روی پشتبام که میکوبد، انگار لالایی آرامی برای دلهای خسته میخواند. گاهی بوی دلتنگی میدهد، گاهی هم نویدِ دوباره زنده شدن... انگار خودش میداند که آسمان نمیتواند همیشه بغضش را نگه دارد... وقتی میبارد، به یادمان میآورد که گریه عیب نیست... اشک هم باران دل است؛ میآید تا خاکستر اندوه را بشوید، تا سبزی تازهای درونمان بروید. بعد از باران، آسمان آرامتر میشود، دلِ ما هم همینطور... بگذار گاهی اشکت مثل باران ببارد؛ سبک میشوی، روشنتر میشوی.
نسرین(مانا) خوشکیش/1378 برچسبها: باران شمال, دلتنگی, آنروزهای درناک, دوباره تولد [ دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
باران که میآید، دنیا کمی آهستهتر نفس میکشد. صدایِ برخوردِ قطرهها به شیشه مثل ورقزدنِ دفترچهای است که سالها بسته مانده بود — صفحهها پر از خطخطیهای خاطرهاند. بعضی قطرهها دستِ نوازش به شقیقهات میکشند؛ بعضیشان، انگار، کلیدِ قفلِ درِ خاطرهای را پیدا میکنند و آن را باز میکنند. باران آدم را سبک میکند، ولی سبکیای که با خودش یک ترازو میآورد، از یک سو پاکشدن، از سوی دیگر به یاد آوردنِ چیزهایی که شاید بهتر بود دفن بمانند. من زیرِ باران نیستم؛ اما باران میتواند مرا به آنجا ببرد. بوی خاکِ تازه، بوی نمِ پیچیده در موهای گذشته، طعمِ سردِ هوایی که انگار قرار است همهی چیزهای سنگین را جدا کند، اینها همه دعوتاند. دعوتی برای باز کردنِ پنجرهی بسته، برای دیدنِ خیابان خیس، برای لمسِ آن حسِ غرقشدنِ شیرین در یک موجِ تنها. باران به آدم خیلی چیزها میفهماند؛ چیزهای ساده و خطرناک. میگوید که زخمها قابل شستناند، اما ردِّ شستن همیشه میماند؛ میگوید که عشقها ممکن است خیس شوند، ولی زندهاند. و شاید مهمتر از همه، باران یادآوریست: که زندگی همیشه میانِ مرهم و خراش حرکت میکند، و ما هر بار باید تصمیم بگیریم از کدام طرفِ این صحنه، نفس بکشیم.
نسرین(مانا) خوشکیش/1378 برچسبها: باران, چشمهای بینا, حوادث دردناک, دلتنگی ها [ یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
پنجره را باز گذاشتهام، اما نه برای هوا ،برای صداها. صدای آبیِ تهِ تابستان هنوز در کوچه پیچیده؛ دوچرخهای که دیر برگشته، خندهای که ناگهانی فروکش میکند. آسمان سنگین است و انگار هر لحظه میخواهد نفسش را خالی کند؛ بوی خاک تر تازه از پشت سر تابستان میآید، شبیه روزهایی که باران با عجله میآمد و ما بیخبر از همهجا خیس میشدیم. کتابهای قدیمی را مرتب میکنم، جلدها بوی کاغذ و خاطره میدهند. یک مداد شکسته زیر تخت پیدا میکنم، همان مدادی که سالها پیش رویش نوشته بودم: «برای روزهای کوتاهتر». یادم میآید چطور با همان مداد تلاش میکردم داستانی بنویسم که تابستان را نگه دارد؛ حالا مداد تنها یادآوری رویاهای سادهام است. پاییز دارد با قدمهای آرامش میآید، نه با هیاهو. برگها ردیفردیف زرد میشوند، اما هنوز مقاومت میکنند؛ مثل آدمهایی که لبخند میزنند ولی چشمهایشان غم دارد. دوست دارم ساعتها بنشینم و نگاهشان کنم، ببینم کدامشان زودتر تسلیم میشود، کدام یک تا آخرین روز سبزش را حفظ میکند. یک لیوان چای داغ میگذارم کنارم، نه برای گرم شدن، برای مکث. پاییز همیشه به من یاد میدهد که رفتن هم میتواند مهربان باشد؛ نه تمامشدن محض، بلکه تغییر شکلِ آرامِ چیزها. و من مینشینم، چشمهایم را میبندم، به آسمان گوش میدهم و هیجانِ کوچکِ شروع دوباره را مثل یک راز نگه میدارم.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: چای و کتاب پاییزی, حس نوستالژی پاییز, پنجره نیمهباز پاییزی, مداد شکسته و خاطره [ شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی دل، از بس میسوزد، دیگر حرفی برای گفتن ندارد. سکوت میکند، نه از سر آرامش، که از دلخوری. سکوتی که صدایش بلندتر از هر فریادیست. وقتی جانت، بودنت، تمام لحظههایت را برای کسی خرج میکنی و در عوض تنها چیزی که به دست میآوری خیانت است... زخمی در جانت باز میشود که هیچ مرهمی ندارد. خیانت همیشه همخوابگی نیست؛ گاهی یک لبخند بیجا، یک نگاه طولانی، یک شوخی بیمورد، حتی یک دست دادن ساده میتواند خیانتی باشد. خیانتی که نه جسم، که روح آدم را میشکند. در سرزمینی که حریم، معنایش ریشه در خون ما دارد، وقتی کسی خود، حریمش را سبک میشمارد، دیگران هم به احترام آن حریم پشت میکنند و آنوقت است که دلِ کسی، که به این حرمتها دل بسته بود، در آتش بیتوجهی میسوزد. آری... سکوت میکنی. نه برای اینکه چیزی برای گفتن نداری، بلکه برای اینکه بس که سوختهای، دیگر توان حرف زدن نداری. سکوت میکنی، چون دردی که خیانت بر جانت گذاشته، تنها با مرگ آرام میگیرد... و این یعنی وداعی آرام با زندگیای که روزی همهچیزت بود. نسرین(مانا) خوشکیش/1399 برچسبها: خیانت, دلشکسته, زخم پنهان, سکوت معنیادار [ جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
عاطفهها گلهای نازکیاند که در باغ دل میرویند، ولی دست ناپرهیزی که بیرحمانه آنان را میچینند، باغ را به ویرانهای سرد بدل میکند. کشتن عاطفه، ریشه زدن بیاحساسیست در خاک جان؛ خاموشی ستارههایی که شبها را روشن میکردند، بیسروصدا ولی قطعی. آنجا که عاطفه میمیرد، دنیا بیرنگ و سرد میشود، و دل به تنگی سلول زندانی میشود که امید در آن راه ندارد. مانا /1392
برچسبها: عاطفه, عشق, مرهم, درد و دلتنگی [ چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
داره بارون میاد و پاییز نزدیکه، فقط چند قدم مونده به پاییز و… بوی برگهای خیس توی هوا پیچیده، انگار زمین خودش رو برای خواب طولانی آماده میکنه. صدای بارون روی آسفالت، شبیه تپش قلبیه که از هیجان دیدار میزنه بیرون. پاییز همیشه همینطوره؛ انگار قرار نیست فقط فصل باشه، یک جور آینهست برای دل آدم. هر قطره که میخوره به شیشه، یادم میاره که فاصلهها چقدر کوتاهن، اما دلها چقدر دور میشن. پاییز انگار خودش را میکشه روی زخمهای قدیمی و دوباره بازشان میکند؛ هم قشنگه، هم دردناک. بارون که تندتر میشه، حس میکنم این چند قدم تا پاییز، چند قدم تا خاطراتیه که از یاد نرفتهن؛ تا آدمهایی که هنوز اسمشون با بارون قاطی میشه. داره بارون میاد و پاییز نزدیکه، فقط چند قدم مونده به پاییز و… خیابونها بوی تازه گرفتن، مثل لحظهای که دل میخواد خودش رو خالی کنه و گریه کنه. صدای بارون آرامآرام همهچیز رو میشوره، اما دلِ من رو بیشتر به هم میریزه. پاییز، فصلیه که همیشه با خودش یه جور حسابوکتاب میاره؛ انگار دفترچهایه که باید ورق بخوره و دوباره آدم برگرده به خطهایی که سال قبل جا گذاشته. برگها هنوز کامل زرد نشدن، اما بارون بهشون یادآوری میکنه که وقتِ رفتن نزدیکه. مثل دلهایی که زودتر از موعد تصمیم به خداحافظی میگیرن. من به قطرهها نگاه میکنم و یادم میاد که زندگی همیشه بین شروع و پایان، بین بودن و نبودن، معلقه. پاییز فقط یک فصل نیست، یه جور تمرین دلدادن و دلکندنه؛ تمرینی برای قبول کردن اینکه هیچ چیز همیشگی نیست. بارون که بند بیاد، زمین پر میشه از رد پای آدمهایی که عجله داشتن، اما من مطمئنم خاطرهشون توی دل خیابون میمونه. درست مثل خاطرهی تو که هر بار با اولین بارون پاییز برمیگرده و کنارم میشینه… داره بارون میاد و پاییز نزدیکه، فقط چند قدم مونده به پاییز… بوی برگهای خیس، بوی خداحافظی میده. بارون همهچیز رو تازه میکنه جز دلی که پر از خاطرهست. پاییز انگار یادآوریه؛ که هیچچیز موندگار نیست، جز ردّ آدمهایی که با اولین بارون دوباره برمیگردن توی ذهنت و کنارت مینشینن.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: پاییز, باران و برگ, خاطرات, بودن و نبودن [ چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
[ دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |