واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
هر شب، درست در ساعت هشت، قطاری بیصدا و بیمسافر به ایستگاه مهآلود میرسید. هیچ چراغی روشن نبود و حتی صدای قدمهای مسافران را نمیشد شنید؛ انگار قطار فقط برای یک نفر آمده بود. مردی همیشه کنار ریل منتظر میایستاد، ساعت جیبیاش را در دست میچرخاند، تیکتاکش در سکوت شب مثل صدای قلبش میزد. نگاهش به ریلها دوخته شده بود، چشمانتظار کسی که هرگز نمیآمد. روزها گذشت و من با کنجکاوی به دنبال راز مرد رفتم. فهمیدم آن مرد، سالها پیش، معشوقش را در همین ایستگاه از دست داده بود؛ دختری که شب آخر، قبل از ناپدید شدنش، قول داده بود با قطار بیمسافر بازگردد. راز در مه پنهان شده بود؛ عشق و انتظار، مرز میان زندگی و مرگ را شکست داده بود. هر شب آن مرد، با ساعت جیبی در دست، منتظر بود تا شاید معشوقش و روح گمشدهاش، بازگردد و قطار بیمسافر، بار دیگر پر شود. و در آن شب مهآلود، فهمیدم که عشق واقعی حتی در سکوت و تنهایی هم زنده میماند؛ مثل ساعت جیبی که هرگز زمان را فراموش نمیکند. نسرین(مانا) خوشکیش/شهرخاطرات/1378
برچسبها: عاشقانه معمایی, شب مه آلود, راز و سر, ساعت خاموشی [ دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |