واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
قسمت پنجم: لحظههای پنهان صبح روز تازهای در زندان آغاز شد. نور مهآلود از پنجرههای مشبک عبور میکرد و سایههای طولانی روی دیوارها میانداخت. دختر برخاست و به آرامی قدم برداشت؛ این بار نه برای نوشتن، بلکه برای کشف چیزی که تاکنون نادیده گرفته بود: لحظههای پنهان زندگی در زندان. صدای آرام خندهای که از اتاقی دیگر به گوش میرسید، او را متوقف کرد. زنی جوان با دقت تکهای نان را میان زنان مسن تقسیم میکرد، بدون اینکه کسی متوجه شود. دختر به سکوت نگاه کرد و دریافت که هر حرکت کوچک، هر مهربانی بیصدا، میتواند امید را زنده نگه دارد. اینجا، در دل محدودیتها، انسانیت خودش را نشان میداد. بعدازظهر، دختر تصمیم گرفت با یکی از زنان مسنتر که همیشه گوشهای خلوت نشسته بود، صحبت کند. زن با صدایی آرام اما پر از تجربه گفت: «گاهی سکوت، صدای بلندتری دارد. ولی گاهی لازم است ریسک کنی و حقیقتت را نشان دهی، حتی اگر تنها باشی.» دختر این جمله را بارها تکرار کرد و در ذهنش حک کرد. آن شب، وقتی همه چراغها خاموش شد و سکوت سنگین سلولها را دربرگرفت، دختر دفترچهاش را باز نکرد. این بار قلمش را کنار گذاشت و فقط به اتفاقاتی که دیده بود فکر کرد. هر لبخند، هر نگاه مهربان، هر حرکت پنهان، یاد آوردیی بود که حتی در تاریکترین مکانها، زندگی و همدلی جریان دارد. در همان شب، صدای نرم وزش باد از دورِ دور به گوش رسید. دختر فهمید که لحظههای کوچک، مانند پرتوهای نور مهآلود، میتوانند مسیر امید را روشن کنند. او حس کرد که هر روز میتواند نه فقط برای خودش، بلکه برای دیگران، جایی برای آرامش و اعتماد بسازد. این تجربه تازه به او یادآوری کرد که مقاومت فقط در نوشتن نیست؛ در رفتار، نگاه، و حتی در لحظات بیصدا هم میتوان روح خود را آزاد نگه داشت. دختر با لبخندی آرام به خود گفت: «اینها لحظههای پنهان هستند، اما قدرتشان از هر زندان و هر دیواری بیشتر است.»
نسرین(مانا) خوشکیش/تیر 1378 برچسبها: امید در زندان, داستان دنباله دار, مقاومت خاموش, عشق نوشتن [ چهارشنبه نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |