واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

مانی، پسر نوجوان خانواده، از مدرسه که برمی‌گشت، در را محکم به هم می‌کوبید و بدون ذره‌ای توجه به اهالی خانه به اتاقش می‌رفت. مادر، با صدایی آرام می‌پرسید: «روزت چطور بود پسرم؟» اما مانی فقط با یک «خوب نبود» کوتاه جواب می‌داد و در را به روی سوال‌های مادر می‌بست.

پدر و مادر مانی، هر دو درگیر مشکلات کاری و دغدغه‌های روزمره بودند. خستگی و کلافگی آن‌ها ناخواسته در رفتارشان با مانی هم منعکس می‌شد. گاهی با صدای بلند با هم حرف می‌زدند، گاهی بی‌حوصله جواب سوال‌های مانی را می‌دادند. آن‌ها متوجه نبودند که همین رفتارهای کوچک، چه زخمی بر روح حساس پسرشان می‌زند.

مانی در مدرسه هم با رفتارهای آزاردهنده‌ای از طرف بعضی از همکلاسی‌ها روبرو بود. او که در خانه هم احساس شنیده شدن نمی‌کرد، کم‌کم درون خودش فرو رفت. خشم و ناراحتی‌اش به شکل بی‌احترامی و پرخاشگری در خانه بروز می‌کرد. این چرخه معیوب آزار و اذیت، همه اعضای خانواده را در خود غرق کرده بود. هر کدام به نوعی قربانی و در عین حال، ناخواسته، آزاردهنده دیگری بودند. یک شب، صدای شکستن چیزی از اتاق مانی آمد. مادر با قلبی لرزان به اتاقش رفت. قاب عکسی شکسته بود و مانی در گوشه اتاق، بی‌صدا گریه می‌کرد. مادر جلو رفت، دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت: «داری توی خودت گم می‌شی عزیزم... بذار پیدات کنم.»

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1402

ادامه دارد...



برچسب‌ها: کودکان بی گناه, داستانک روزمرگی, خشم و روانشناختی کودکان, دیده نشدن درد کودکان
[ دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...