واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
روزی که "گندم" با "سینا" ازدواج کرد، آسمان آبیتر از همیشه بود. دلش پر از امید بود؛ خیال میکرد با مردی همراه شده که در نگاهش عشق شعله میکشید. سینا آنقدر عاشقانه از او خواستگاری کرده بود که حتی مادر گندم گفته بود: «دخترم، خوشبختی جلوی پاته.» گندم لبخند زد و گفت: «آره مامان، من مطمئنم.» اما روزهای بعد از ازدواج، آسمان کمکم ابری شد. سینا، همان مرد عاشق، تغییر کرد. از همان روزهای اول شروع کرد به بریدن طنابهایی که گندم را به زندگی قبلیاش وصل میکرد. میگفت: «دوستات به درد نمیخورن، من خودم همهچیات هستم.» گندم اول فکر میکرد این از روی عشق است، اما وقتی دید حتی تماس با خانوادهاش هم باید زیر ذرهبین شوهر باشد، قلبش لرزید. هر بار که میخواست جایی برود، سینا تصمیم میگرفت. صبحها وقتی بیرون میرفتند، گندم نمیدانست مقصد کجاست، چون «مشورت» در خانه جایی نداشت. اگر اعتراضی میکرد، با تندی جواب میشنید: «من سرپرست این خونهام، تو فقط باید اطاعت کنی.» ماهها گذشت و گندم در تنهایی خودش فرو رفت. کمکم چشمانش بینور شد و صدایش لرزان. آن دختری که روزی با هزار امید پای سفره عقد نشست، حالا در آینه غریبهای میدید که نمیشناخت. سینا روز به روز جاهطلبتر میشد، حق به جانبتر، و گندم روز به روز افسردهتر. یک شب که باران بیوقفه میبارید، گندم پشت پنجره ایستاد. یادش آمد روزی در همین باران، سینا برایش شعر خوانده بود و گفته بود: «تو عشق منی.» اما حالا حتی نگاهش هم سرد بود. اشک در چشمانش جمع شد. به خودش گفت: «من دیگه نمیتونم.» صبح فردا، وقتی سینا هنوز خواب بود، گندم چمدان کوچکی بست. هیچکس خبر نداشت، حتی مادرش. برای آخرین بار به اتاقشان نگاه کرد، به دیوارهایی که شاهد گریههای خاموشش بودند. در دل زمزمه کرد: «پایان یک عشق، آغاز رهایی منه.» در را بست و رفت. نه به عقب نگاه کرد و نه دلش لرزید. پشت سرش مردی مانده بود که هیچوقت نخواست بفهمد عشق، اطاعت کورکورانه نیست. و گندم خودش را از زندگی کورکورانه رها کرد؛ بیصدا، بیوداع، اما با دلی که بعد از سالها دوباره نفس کشید. نسرین(مانا) خوشکیش
برچسبها: جدایی, تنهایی و رهایی زن, آزادی روح, داستان کوتاه اجتماعی [ سه شنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |