واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

و دوباره بهار...

دوباره نسیم صبحگاهی که بوی تازگی می‌دهد...

دوباره پرنده‌هایی که آواز امید سر می‌دهند...

دوباره فرصت نو شدن...

در این لحظه‌ی ناب، دلم می‌خواهد تمام غم‌های کهنه را در جایی دور جا بگذاریم،

تمام دلتنگی‌ها را به دست باد بسپاریم و فقط با کوله‌باری از امید،

قدم به سالی بگذاریم که قرار است پر از لبخند، آرامش و اتفاقات قشنگ باشد.

🌱 سال نو مبارک، پر از روشنی و آرامش برای تو که این را می‌خوانی... 🌱

با احترام: نسرین خوش‌کیش(مانا)/بهار 1404



برچسب‌ها: تبریک بهار, سال نو, فصل تازه‌زندگی
[ پنجشنبه سی ام اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

سال کهنه، چمدانش را بسته و آماده‌ی رفتن است. زمستان، آخرین نفس‌هایش را می‌کشد و بهار، پشت در ایستاده، با لبخندی از جنس شکوفه‌ها...

در این لحظه‌ی ناب، که زمان در سکوتی دلنشین ایستاده، چشم‌هایم را می‌بندم و آرزو می‌کنم:

کاش امسال، لبخندها واقعی‌تر، دل‌ها آرام‌تر و جاده‌های زندگی هموارتر باشد.

کاش امسال، مهربانی را در نگاه همدیگر پیدا کنیم، امید را در قلب‌ها زنده نگه داریم و در میان روزمرگی‌ها، رؤیاهایمان را فراموش نکنیم.

🌸 سال نو مبارک... 🌸

با احترام: نسرین خوش‌کیش(مانا)/30 اسفند1403



برچسب‌ها: اسفند, زمستان بهار, امید
[ پنجشنبه سی ام اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

ماه همیشه بوی خاک نم‌خورده را دوست داشت. عاشق این بود که پا برهنه روی چمن‌های خیس راه برود، دستش را روی پوست درخت‌ها بکشد و با برگ‌ها نجوا کند. می‌گفت طبیعت زبان دارد، فقط باید گوش کرد.

آن روز هم مثل همیشه، به سمت جنگل پشت خانه رفت. باران تازه بند آمده بود و قطره‌ها هنوز از شاخه‌ها می‌چکیدند. هوا بوی تازگی می‌داد. ماه نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.

یک لحظه بعد، صدای غریبی در گوشش پیچید. چرخید. چیزی نبود. فقط درخت‌ها، فقط علف‌ها، فقط صدای باد میان برگ‌ها. اما قلبش بی‌دلیل تند می‌زد.

قدم بعدی را که برداشت، زمین زیر پایش خالی شد. یک سراشیبی پنهان، لغزنده از باران... ماه دستش را به‌سوی شاخه‌ای دراز کرد، اما دیر بود. سقوط کرد.

روزها گذشت. کسی دیگر ماه را در جنگل ندید. اما شب‌هایی که باران می‌بارید، باد میان شاخه‌ها نجوایی آشنا داشت. گویی طبیعت، قصه‌ی دختری را می‌گفت که عاشقش بود... و یک روز، در آغوشش آرام گرفت.

نسرین خوش کیش (مانا)/ 1401/ رشت




برچسب‌ها: باران, ماه, عاشق, باد
[ پنجشنبه سی ام اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

گفتم: از عشق بگو!

گفتي: هيچ.

گفتم: از مرگ بگو!

گفتي: هيچ.

گفتم: از هيچ بگو!

گفتي: هيچ معني زيستن است.

راستي تو چه فكر مي‌كني من پوچ‌گرايم؟!!

نسرین خوش‌کیش(مانا)/82



برچسب‌ها: هیچ, زیستن, مرگ, عشق
[ چهارشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

بدو بدو کن

در تقسیم زندگی

کسی به کسی

رحم نخواهد کرد...

مانا/شهرخاطرات/96



برچسب‌ها: زندگی, رحم
[ سه شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

لحظات زنده بودن را

زندگی کنید

مردگی کردن را به بعد از مرگ

واگذار کنید...

مانا/شهرخاطرات/96



برچسب‌ها: مرگ, زندگی
[ سه شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

هر چی سعی کردیم که

راست بریم، آسه بریم، دست به عصا بریم...

تا پامون نلغزه...

فایده نداشت...

یه گروه برای اومدنمون

کوچه رو آب صابون ریخته بودن!!!

مانا/شهر خاطرات/96



برچسب‌ها: آب صابون, کوچه, عصا, گروه
[ سه شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

ای سکوت!
آنچنان فریادی را در تو می بینم که

گاهی به فریادهای زنهای مانده در زیر آوار خشمها شک می کنم!
ای سکوت...



برچسب‌ها: سکوت, فریاد, آوار, خشم
[ دوشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
درد می کند



برچسب‌ها: درد, مردم زمانه, نام, جلد کهنه شناسنامه
[ دوشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

موسیقی عجیبی ست مرگ.

بلند می شوی

و چنان آرام و نرم می رقصی

که دیگر هیچکس تو را نمی بیند



برچسب‌ها: مرگ, موسیقی
[ دوشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

گرگ

شنگول را خورده است

گرگ

منگول را تکه تکه می کند...

بلند شو پسرم !

این قصه برای نخوابیدن است



برچسب‌ها: گرگ, شنگول و منگول, قصه نخوابیدن
[ دوشنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

دارد بهار مي آيد. مي شنوي؛ پرستوها مي خوانند و از كوچشان بر مي گردند. من ساده چه غريب مي مانم آخر امسال كدام پرستو توانست از هواي لطيف شهرمان دل بكند و به كوچي تن دهد كه هوايش پر از شاهين و عقاب است. من امّا كوچ كردن را دوست دارم. مثل همه ي سالهاي غريبي كه نداي تولد بهار مي آيد به سوي خانه ي غريبانه خود مي روم.

پنجره ها را براي فرار از بوي چهره ام باز مي كنم و عكسهايم را از بالاي برجك غرورم به پايين پرتاب مي كنم و عشق را، همان كه همه مي گويند بايد تجربه كرد را به دیگران ارزانی می کنم، و دستهایم را می گشایم و به کنجی پناه میبرم تا خودم باشم و خودم. همان كه قلم از دستش به زمين نمي افتد.

نسرین خوش کیش(مانا)/ زمستان 89



برچسب‌ها: بهار, پرستو, ساده, غرور
[ یکشنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

به مهربانترين‌ها: نسرين

دخترك ، مابقي چوب كبريتها را دسته كرد و به ديوار كشيد.

آتش به زودي خاموش مي‌شود. بخاري گرم و غاز سرخ كرده و درخت كريسمس ناپديد مي‌شود. مادربزرگ ناپديد مي‌شود. شب مي‌ماند و سرما. دخترك پاي ديوار اجري به خواب مي‌رود.

صبح مي‌شود. رهگذران مي‌گذرند. دخترك بيدار مي‌شود، با بدني كه از سرما كرخ شده است. مي‌داند كه بايد به خانه برگردد؛ اما نه كبريتي فروخته است، نه كبريتي برايش مانده.

آريا صديقي

ـ دخترك كبريت فروش ـ

رشت ـ 17 آذر 78




برچسب‌ها: دخترک, غربت, آدم, رهگذران
[ یکشنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

باران بی‌امان می‌بارید. حیاط کوچک پر از آب شده بود، قطره‌ها روی برگ‌های نارنج می‌لغزیدند. مادر روی پله‌ی ورودی نشسته بود، شال تیره‌اش را محکم دور شانه‌هایش پیچیده و به زمین خیره شده بود. کسی کنارش نبود، اما انگار با کسی حرف می‌زد.

– همیشه می‌گفتی بارون که میاد، دل آدم سبک می‌شه... اما من هنوز سنگینم... هنوز.

قطره‌های باران، بی‌پروا روی گونه‌های چروکیده‌اش می‌چکیدند. همان چروکها که حرف‌ها داشت. کسی نمی‌دانست که اشک است یا باران. شاید خودش هم نمی‌دانست.

یک سال گذشته بود، اما نبودن مانا مثل زخمی کهنه هنوز می‌سوخت. خانه بدون او سرد شده بود، مثل شبی که برای آخرین بار از در بیرون رفت و دیگر برنگشت.

همه می‌گفتند مهربانی‌اش حدی نداشت. برای همه بود، جز خودش. شاید همین شد که رفت، که خاموش شد، که دیگر صدایش در خانه نپیچید.

رعدی در آسمان غرید. مادر سر بلند کرد، انگار که منتظر جوابی از آن سوی ابرها باشد.

– مانا... صدای بارون هنوز مثل خنده‌های توئه...

اما هیچ صدایی نیامد، جز شرشر باران که بی‌وقفه، بی‌رحمانه، خاطرات را روی زمین می‌شست و با خود می‌برد.

نسرین خوش کیش(مانا)/بهمن ماه 1401/ رشت



برچسب‌ها: مادر, دلتنگی, دختر, مانا
[ پنجشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

مادر!

امروز دلم بيصدا شكست

بيصداتر از سكوت

خواستم

بندش زنم

اما.......

هزار رنگ شده بود................

چيني بند زن... كجايي؟ يادت بخير.

نسرین خوش کیش(مانا)شهريور۸۷



برچسب‌ها: بندزن, مادر, سکوت
[ دوشنبه بیستم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

در قصه‌های مادربزرگ، كلاغها، جوجه كبوتران بي‌پناه را مادري مي‌كردند، آسمان و زمين، دست در دست هم مي‌دادند، تا دستهايشان پلي شود، براي هجرت ستاره‌هاي تنها به زمين...............

🌟🌟🌟🌟🌟

در قصه‌هاي مادربزرگ ، در پشت هر خنده‌اي دلي بود، به سرشاري يك جويبار، و به لطافت يك تكه ابر.

كساني بودند، كه هر روز، پنجره را باز مي‌كردند، به انتظار تا سوار خوشبختي را، دستي تكان داده باشند.

افسوس، از قصه‌هاي مادربزرگ، يك قدم كه فاصله گرفتم، چيزي جز يك خيابان شلوغ و آدمكهايي كه نفس كشيدن را فراموش كرده بودند، نيافتم!!......................



برچسب‌ها: مادربزرگ, کبوتر, کلاغ, آدمک
[ دوشنبه بیستم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

من نبودم

جشن ميلاد تو، كه برپا بود!

بي وفايي نه گناه من و دل!

زادنم طول كشيـد!

و

تو هر سال به دنبال دوچشم من و دل

لحظه شماري كردي!

روز ميلاد من اما،

مادرم در جا مرد!

كاش من جاي تو بودم، خوش يْمن!

آرام(شعر خواهرم فرشته) ـ تير 82



برچسب‌ها: مادر, بی گناه, بی وفا, روز میلاد
[ شنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

هر دم از رويش درد، ديده ابريست و من؛

داغ را بر مژه‌ي جنگل دل مي‌بارم!

گاهــگاهي گلـي از تنهــايـي،

زير پاي دل شمشاد، به خود مي‌پيچد!

استخوان درد به تن دارد و من

آه را در پس فرياد درون مي‌شكنم!

و در اين موســم بـي‌مـهـري‌ها،

فاخته از" مردي" كو مي‌خواند!

شايد آن سوي تمنا، پشت ديوار هوا

دلكي مي‌تپد از رويش فردا ما را!

آي دنيا دنيا! جاري از شبنم عشق!

دمـكــي با ما باش

تا كه شايد نفسي تازه كنيم از دم عشق!

آرام (شعر خواهرم فرشته)ـ فروردين 82



برچسب‌ها: ابر, دیوار هوا, شبنم, شمشاد
[ شنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

چشمانش را باز و بسته كرد. سرش را به چپ و راست تكان داد. دلش مي‌خواست گذشته تكرار شود. دخترك همسايه باشد. خاتون باشد و برايش چاي قند پهلو لب‌دوز بريزد. بچه‌هايش سنجاقكهاي روي هفت رنگ را بگيرند و به اتاق بياورند تا پشه‌هاي مزاحم را بخورند. زمستانها “نما” بگذارند و گنجشكها و پرنده‌هاي بي‌گناهي را كه به آن‌ها پناه آورده‌اند را شكار كنند و دسته جمعي بخورند. تكرار همه را دوست داشت؛ امّا از تكه آخر... نه، مهره‌هاي قهوه‌اي توي كاسه استخواني چشمهايش چرخيد. دراز به دراز خوابيده بود. اتاق، پنجره، نه ... نه زمين خاكي بود و نه آسمانش آبي همه جا يكرنگ بود.

خواست بلند شود. سر كه بلند كرد، پيشانيش به جايي برخورد. دوباره دراز كشيد. انتظار، انتظار، مثل سالهاي گذشته سر و پايش را مثل شكلات بسته بودند؛ توي پارچه‌اي كه رنگش را هيچ وقت نفهميد. مي‌دانست وقتي تنها شود. فكر وخيال به سراغش مي‌آيند، سئوالها شروع مي‌شود.

ـ چرا دير آمدي؟

ـ سالها پيش وقت اومدنت بود؟!

ـ اصلاً تو، بزرگتر از خاتون بودي...

بعد شور مي‌كنند و حتماً برايش تنبيه‌اي در نظر مي‌گيرند. مثل مكتب‌خانه‌هاي قديمي و ...

ـ اومدن كه دلخواه نيس. اينجام نوبتي؟!

بلند بلند فكر كرد.

روی ادامه مطلب بزن....



برچسب‌ها: داستان کوتاه ایرانی, روایت احساسی, غربت, انتظار

ادامه مطلب
[ سه شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

به تكه ناني غريب محتاجم

غريبه نيستم، قريبم

مثل تو و تمام آدمها،

آدمهاي سرگردان!!

غريبه ها!

با تمام بي نان بودن

غريبم ندانيد!

نسرین (مانا) خوش‌کیس/87



برچسب‌ها: غریبه, نان, آدم, قریب
[ یکشنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

روزي مي‌گفتند واژه‌ها را نبايد سر بريد. آن موقع با ايمان تر از حالا بودم. اكنون كه قلمم لال است. احساس مي‌كنم مجهولم.

از چه بنويسم؟! از لحظه‌هاي زخمي، از شكفتن غنچه‌ي بي مادر؟!

يا از بيماري باغچه و يتيمي جنگل؟! از سر بريدن كلمات بي‌ياور، گلواژه‌ها هر چه هستند، غريبه نيستند! زبان من و توأند!

احساس مي‌كنم، روزي مرا به صلابه مي‌كشند، كنار باغچه مدادها و خودكارها، كنار سپيدي كاغذها، زبانم را به تيغ آخته مي‌برند. چشمهاي بي‌گناهم را به ميل مي‌كشند. قلبم را مي‌شكافند تا ايمان را به اسارت برند.

من كه هيچ پنجره‌اي به واسطه بودنم گريه نكرده است. من كه از پنجره روز به شب نگريخته‌ام. بخداي بي‌رنگي‌ها سوگند...

لحظه‌ها گواهي خواهند داد. من هيچ غنچه‌اي را نيازردم! سكوت را سر نبريدم، ايمان را شهيد نكردم.

سكوت، لحظه‌هاي جگر خراشم را "فرياد"، "فرياد" خواهند كشيد. لحظه‌ها بي من نخواهند ماند ونخواهند رفت!!!

نسرین(مانا) خوش‌کیش/شهریور 89



برچسب‌ها: ایمان, فریاد, بی گناه, چشمها
[ یکشنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

خدا مي‌داند و من مي‌دانم و تو؛

چشم آبي ناشناس هميشــگي

سنگ اندازش را با تمام توانش؛

به طرف خانه‌ي همسايه‌ي ديوار به ديوارمان نشانه گرفت!

و جرينگ شكستن خاطراتِ خوشِ

دلِ دخترك يكي يكدانه‌ي محله‌ي ما!

و ازدحام تماشا!

وكوچه در اضطراب آژير ماشين دارالشفاء!

خدا مي‌داند و من مي‌دانم و تو!

كه هيچكس،

سراغ دل سرآمده‌ي او را هرگز نگرفت!

تو خبر داري از او، چشم آبي!؟!

آرام(شعر خواهرم)/87



برچسب‌ها: چشم آبی, دخترک, دارالشفاء, خدا
[ شنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

روزگاريست كه عشق،

تكيه بر شانه ي باد،

دست در دست نسيم،

رقـص كنــــان،

دست به دست مي گردد!

روي هر سفره كه از نان تهي است!

روي آن طاقچـه ي كاهـگـلي!

كنـج ديوار ترك خورده ي باغ!

گوشه ي خلـوت يك بازيگـر!

روي پلك مردي تيشه به دست!

عشق قسمت شده است!

چه مجازات است اين!

سفره بي نان،

نه سزاوار چنين، شاه نشين!!

آرام(شعر خواهرم) ـ خرداد 82



برچسب‌ها: عشق, سفره بی نان
[ شنبه یازدهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

كلّه قندي[1] توي نگاهش لرزيد. با خودش گفت: ـ عنكبوتها بهترين كوهنوردانند.

چشمهايش قرمز شد، نشست. زانوهايش را تا كرد. صورتش را خم كرد. مهره‌هاي گردنش درد گرفت. بزور صورتش را به كاسه زانو ماليد؛ هر دو طرفش را. ردها كمرنگ‌تر شدند. اي كاش مي‌توانست خودش را به بالا برساند. آنجا كه مي‌گفتند: كسي خوابيده است و كمتر كسي برايش درد دل كرده است و گوشهايش پر نيست از عجز و لابه و حرفها و غمهاي تكراري. راحت برايش حرف بزند. گوش مجاني كه هست، شايد كسيكه آن بالا خوابيده نيز دلش مي‌خواست؛ كسي يكي از همين روزها به ديدارش برود و خوابش را كه نه، چشمان منتظرش را ....

حواسش رفت به دالان بهشت، خسته بود. تا كلّه قندي كلي راه مانده بود. خسته بود، نه از راه. از خودش. هن هن نفسها سينه‌اش را مي‌سوزاند. باورش شده بود، خوابيده‌ي غربت كمكش خواهد كرد. هميشه بي بي در قصه‌هايش مي‌گفت!

ـ بي بي !

بالا را با انگشت نشان داد: ـ بروم بالا، صدايم را خواهد شنيد.

بي بي فقط فقط نگاهش كرده بود. صداي آبشار روحش را تازه كرد. خواست فرياد بزند: ـ بي بي، دارم مي‌روم بالا !!

دهانش گس بود. دوست داشت تمام جانش را بالا بياورد. قاشق توي انگشتانش سر مي‌خورد. هنوز ياد نگرفته بود، چطور كارهايش را خودش انجام دهد. اطرافش پر بود از برنجهاي نيمه پخته. ليوان آب لبش را تر نكرده افتاد و شكست. از موقعي كه بي بي به اوّلش برگشت، با آن سواد مكتبي‌اش. “حتّي” نتوانسته بود. يك صفحه بنويسد. قلم لاي انگشتانش جفت و جور نمي‌شد. يا خم مي‌شد به سمت پاشنه‌ي پاي نداشته‌اش، كه هميشه تعادلش را بهم مي‌زد و يا يك حرفش آنقدر بزرگ نوشته مي‌شد كه تقريباً...

كلمه‌ي اول را گفته نگفته؛ بي بي مي‌نوشت جايش. اصلاً انگار بي بي مي‌گفت و او مي‌نوشت. امّا حالا مدّتي بود كه دلش براي نوشتن كه نه؛ براي گفتن لك زده بود. پايين كه بود، چشمهايش پر كشيده بودند و پيشترك‌ها رفته بودند، پيشواز خوابيده بالاي كوروار[2]. مي‌گفتند؛ خوابيده پاي كلّه قندي توي كوروار خوابيده است. دلش مي‌خواست چلچله‌ها را بفرستد تا به خوابيده پاي كلّه‌قندي بگويند كه دارد مي‌آيد. هر چه جستجو كرد. چلچله‌اي، كبوتر چاهي‌اي، پيدا نكرد. فقط سگ چوپان كوري كه آنجا نشسته بود و ني مي‌زد. از پاي كوه آمده بود و همراهيش مي‌كرد. تارها را ديد.

عنكبوتها بهترين كوهنوردانند. با خودش چند با زمزمه كرد.

توي نگاهش زل زده بود. تند سرش را دزديد. دفعه‌ي اوّل هم كه ديرش شده بود؛ در ايستگاه ديده بودش. به او زل زده بود. زود چشمش را گرفت. اَخم كرد. “امّا” او چشم نمي‌كند. انگار به زل زدن عادت كرده بود. به فاصله چند عنكبوت از او ايستاده بود. با چشماني بادامي و لباني كوچك، موهايش از زير روسري بيرون زده بود. چشمهايش را بست. باز كرد. عاشق شده بودند، جفتشان. مثل كودكان. از كسي نمي‌ترسيدند. مي‌خواستند به پاي هم پير شوند.

حكم كرده بودند، بايد مي‌رفت. بيچاره بي بي، چقدر پي‌اش گشت. دلش را خوش كرده بود به تكّه آهني كه در مشتش محكم فشار مي‌داد، مي‌گفتند تنها يادگارش است. فرياد زد؛ با چشمهاي قرمزش!!

وقتي آمد، چشم بادامي به استقبالش آمد. بي‌تابي مي‌كرد. يادگار دوران گذشته، بي بي سپيد موي و بازوي كوتاهي بود كه رويش كنده شده بود P.W [3].چشم بادامي تلخ نگاهش كرد. در مردمكش گم شد. دلش مي‌خواست بنويسد. بگويد و كسي بنويسد. كلمات توي دهانش بند نمي‌شدند. آسمان آتش گرفت. نارنجي، برفهاي بالاي كلّه قندي!!

اصلاً اگر قرار بود بالا برود، بايد از راه آسانتر مي‌رفت. صداي آبشار تندتر شد. مردمكش لرزيد. با دندان ازگيلي كند، خاري توي دماغش فرو رفت. با صورت به زمين خورد. لثه بي‌دندانش پاره شد. صورتش خوني شد. از خاك و خُل بلند شد. به راه مال‌رو نگاه كرد. ردپاي حيوانات، آدمها ...

پايش مي‌كشيدش طرف خوابيده بالاي كوروار. زلالي چشمان سگ طبيعت را گم كرد. خون لخته شده‌ي گوشه‌ي لبش آزارش مي‌داد. با شانه پاكش كرد. هميشه از عنكبوتها بدش مي‌آمد. “امّا” توي دلش تحسينشان مي‌كرد. وقتي خودش نمي‌توانست، از كوه‌ها و سنگها بالا برود. عنكبوتها بهترين كوهنوردان مي‌شدند.

ـ بنويس بي بي !

چند جمله‌اي كه مي‌گفت، سينه‌اش مي‌سوخت، نفسش مي‌گرفت. قصه را رها كرد. خنده رگه‌داري تحويل همراهش داد. سگ روي دستهايش خوابيده بود و زل زده بود.

ـ ول كن، تمام شد! منتظري؟ باشه.

تند تند جملات را بهم بافت، تمام كرد. هوايي شده بود. از لاي صخره‌ها آسمان خاكستري مشخص بود. سيگار را با لبانش از جيب بلوزش بيرون آورد. چوب كبريت را به قسمت تيره‌اش كشيد. اگر نمي‌توانست خودكار را نگه دارد، در عوض كبريت را به راحتي روشن مي‌كرد. با تمام وجود دود سيگار را بلعيد. امتحان نكرده بود، با يك نفس مي‌تواند سيگار را تا ته تمام كند يا نه!! درد لثه‌اش را نمي‌فهميد. سرش را تكان داد؛ خاكسترها ريختند. عنكبوتها مي‌رفتند. مي‌خواستند تنها نباشد. نخواست عقب بماند. قوّت دستهاي نداشته‌اش، به پاهايش انتقال داده شد، دويد. تندتر از هميشه. سبك. سنگ‌ريزه‌هاي بالاي آبشار سُرش داد. قطره‌ها روي سر و صورتش پاشيد. پايش را قرص‌تر كرد. سري به تنش دويد. دشت، گوسفندها، سگها، سنگها توي نگاهش رقصيدند. “حتّي” كور ني‌زن زودتر رسيده بود و شمع روشن مي‌كرد!! سگ دم مي‌جنباند، براي صاحبش. اتاقك را ديد. سنگهاي چيده شده روي هم. سر حلبي سوراخ، در چوبي نصفه نيمه، همه محافظش بودند. با شانه در را با احترام هل داد. چشمانش لرزيد. دهانش باز ماند. كف اتاق كنده شده بود به اندازه دو آدم. صورتش را تاريكي پوشاند. دويد، بيرون. پايش به سنگ مزاري گرفت. ايستاد. نگاه كرد. سنگهاي ته درّه صدايش مي‌كردند. برگشت به اتاقك تنيده در تار عنكبوت. وارد گودال شد. پايش به چيزي گرفت. دستي، جمجمه‌اي، استخواني. به ديواره تكيه داد. شل شد. سر خورد. نشست. عنكبوتها از سر و كولش بالا مي‌رفتند. تاريك شد، همه جا. دراز كشيد. وقت خواب بود. از زير تارها، سگ را ديد بيرون اتاقك ميان سنگ قبرها به خواب رفته بود.

رشت/ بهار 79

نسرين خوش‌كيش


1 ـ يكي از ارتفاعات ماسوله

2 ـ دشتي پاي كلّه قندي

3 ـ كنده كاري روي بازوي اُسرا



برچسب‌ها: داستان کوتاه اجتماعی, تنهایی, درام, ترس
[ پنجشنبه نهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]

مثل تو،

با تمام بودن،

غريب مانده‌ام،

درهاي بهشت كوچكند،

مجال عبور نيست

چه غريب مانده‌ام،

سهم تو بهشت،

قسمت من جهنّم،

جاي شما، نه خالي.

نسرین خوش کیش(مانا)/شهرخاطرات/89



برچسب‌ها: غریب, بهشت, جهنم
[ دوشنبه ششم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...