واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
تو روزهای زیادی را در تنهایی گذراندهای. خانهی روستایی، سرد و خاموش، با دیوارهایی که قصههای هزار بار تکراری را در خود دارند. همدمت را در یک حادثه از دست دادی؛ حالا فقط تو ماندهای و صدای خشخش هیزم که در تنور میرقصد. هر روز، وقتی آتش را روشن میکنی، انگار با خاطراتش حرف میزنی. تو به شعلهها نگاه میکنی و صدایش را میشنوی، همان صدای گرم و محکم که روزی بود، حالا پژواک خاطراتی که جای خالیاش را پر نمیکند. شبها وقتی چشمانت سنگین میشود، به صندلی چوبی مقابل اتاق نگاه میکنی؛ صندلیای که جای اوست، جای خالیای که پر نمیشود. مینشینی و میگویی: ـ تو رفتی، اما من هنوز اینجا هستم. هنوز میخواهم حرف بزنم، بخندم، زندگی کنم... اما صدایی نیست، جز صدای آتش که آرام میسوزد. تو میدانی او دیگر باز نمیگردد، اما باز هم منتظری، چون هیچ جای دنیا بدون او، خانه نیست. صبح که میشود، بوی قهوه و نان تازه را در ذهن مرور میکنی، یاد روزهایی میافتی که با هم در همین آشپزخانه میخندیدید. اما حالا خندهها کمرنگ و دورند. گاهی صدای باد از پنجرههای نیمهباز میآید و تو با خودت فکر میکنی: ـ شاید این باد صدای او باشد، که هنوز مرا ترک نکرده... و تو، تنها، با خاطراتی که در آتش زبانه میکشند، امیدواری را در دل آرزو میکنی؛ امید به فردایی که شاید روزی آتش سرد نشود، و خانه دوباره گرم شود. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش / رشت، بهار1380 🕊 برچسبها: رویا, تنهایی, دلتنگی, آتش سرد [ پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |