واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
از خواب که بیدار میشوی، هوا هنوز تاریک است. پرده را کنار میزنی و بیرون را نگاه میکنی؛ چراغهای خیابان هنوز خاموش نشدهاند و صدای چرخدندهی بخاری گازی، تنها نشانهی حیات در خانهی سرد و ساکت توست. سرفهات مثل صدای فلز روی فلز میپیچد و در گلو میسوزد. کنار تخت قرصها چیده شدهاند؛ یکی برای فشار، یکی برای معده، یکی برای درد استخوان. چندتایشان را نیمهکاره رها کردهای، چون هر ماه پولِ تمامشان نمیرسد. آب را سر میکشی و دستت را به پیشانی میکشی. سرگیجهی همیشگی دوباره برگشته است. دکتر گفته بود علاوه بر آزمایشات تخصصی، باید سونوگرافی و تراکم استخوان هم بدهی، ولی هنوز موفق نشدهای وقت بگیری. دهها بار زنگ زدی، کسی جواب نداد. یک بار هم منشی گفت ـ بیمه تکمیلی نداریم، آزاد حساب میکنیم. و تو فقط تشکر کردی و گوشی را گذاشتی. نمیدانی چرا هنوز در دنیایی زندگی میکنی که باید برای حق درمان، التماس کنی. کفشهایت را میپوشی و از خانه بیرون میزنی. هوا سرد است. در مسیر اداره، اتوبوسها شلوغند. راننده با غر زدن میگوید: ـ کارت بزن، کارت بزن! و تو، میان بوی عرق و بخار نفس آدمها، به سقف اتوبوس نگاه میکنی و با خودت میگویی چقدر آدم در همین صبح سرد، هنوز امید دارند... اما ته دل خودت میدانی که امید تو سالهاست در کشوی میزی فلزی جا مانده، همانجا که پروندههای خاکخورده روی هم تلنبار شدهاند. ** همکارهای اداری یکییکی میآیند. مردی با ریش جوگندمی که همیشه حرف از بورس و سود میزند، خانمی که تازه ماشین خریده و از اقساطش مینالد، و رئیس که هر روز دیرتر میرسد. تو اما ساکتی. کامپیوتر قدیمیات را روشن میکنی، فرمها را میخوانی، امضا میکنی، میفرستی. ساعتها میگذرد، بیهیچ گفتوگویی. گاهی سرفهات بالا میگیرد و نگاه چند نفر برمیگردد به سمتت، اما زود فراموش میکنند. کارمندهای زیادی مثل تو در ادارهاند؛ آدمهایی که سالها کار کردهاند و حالا فرسودهاند. آدمهایی که نه خلاف کردهاند، نه رشوه گرفتهاند، و همین درستکاری، تنها چیزیست که مانده برایشان ـ بیپاداش و بینصیب. ** ظهر، وقتی بوی خوراک از آشپزخانه اداره بلند میشود، میروی سراغ ظرف غذای فلزیات. دو قاشق بیشتر نمیخوری، چون مزه ندارد. معدهات میسوزد. دکتر گفته بود باید قرص مخصوص بگیری، ولی هنوز نخریدهای. دفترچه بیمه قدیمی باطله را ورق میزنی و نام مراکز درمانی را که در آن یادداشت کردهای را میخوانی. نصفشان خط خوردهاند: ـ بیمه تکمیلی پذیرفته نمیشود. گوشی را برمیداری، یکییکی شمارهها را میگیری: —الو، مرکز سونوگرافی ...؟... —سلام، با بیمه تکمیلی کار میکنید؟... —نه، فقط آزاد. وقت هم نداریم تا چند ماه. دیگر و تو، بار دیگر تشکر میکنی و گوشی را آرام میگذاری. صدایت گرفته و لبخند تلخی بر لبات مینشیند. هنگام خروج از اداره، بدنت دیگر توان ندارد. زانوهایت تیر میکشد و نفست تنگ میشود. تصمیم میگیری مستقیم بروی یکی از مراکز. شاید حضوری بتوانی وقت بگیری. به خودت دلداری میدهی: ـ شاید زنگ نمیزنند چون سرشان شلوغ است... به خیابان میزنی، ترافیک مثل ماری خسته بر زمین پهن شده است. اما تو پیاده میروی، هم بنزین گران است و هم ماشینت را برای فروش گذاشتهای. در مسیر، از کنار داروخانهای میگذری؛ نوشته روی شیشه را میخوانی: ـ اروهای بیماران خاص موجود نیست. به مرکز تصویربرداری که میرسی، صفی طولانی جلوی در است. مردم روی پلهها نشستهاند، عدهای پیر، عدهای خسته، یکی بچهاش را بغل کرده است. داخل، منشی با بیحوصلگی اسمها را مینویسد. تو جلو میروی، دفترچهات را نشان میدهی. ـ ببخشید خانم، با بیمه تکمیلی کار میکنید؟ منشی حتی سرش را بالا نمی آورد و نگاهت نمیکند. ـ نه، آزادِ. اگه بخوای برای تراکم، یک ماه بعد وقت داریم، ولی اگه فوری بخوای، باید مبلغ اضافه بدی. ـ یعنی زیرمیزی؟ ـ اسمش زیرمیزی نیست، آقا. میگیم هزینهی فوری! میخواهی چیزی بگویی اما نمیگویی. چشمهایت را میبندی. ته دلت میلرزد. یاد روزی میافتی که در اداره، رئیس از تو خواسته بود برای پیمانکار خاصی امضا کنی و تو نکردی. همان روزی که بعدش، در ترفیع، اسم تو را حذف کردند. حالا میفهمی عدالت، فقط در کتابهاست. برمیگردی خانه، بیرمق. هوا تاریک شده است. درِ یخچال را باز میکنی، تکهای نان خشک و کمی پنیر برمیداری. تلویزیون روشن است. اخبار از افزایش بودجه سلامت میگوید. لبخند میزنی، اما نمیفهمی از سر خشم است یا تمسخر. گوشیات را برمیداری، دوباره دنبال نوبت میگردی. سایتها، شمارهها، پیامها... همه جا می نویسند و میگویند ـدر حال حاضر ظرفیت تکمیل است . انگشتانت میلرزند. آخر سر، گوشی را خاموش میکنی و به سقف خیره میشوی. در دل میگویی: ـ خدایا نوبتِ ما کی میرسه؟ ـ نه فقط نوبتِ دکتر، که نوبتِ زندگی، نوبتِ آرامش، نوبتِ یک لبخند بیدغدغه. ** روزها میگذرد. تو هنوز میروی سر کار، هنوز میخندی، هنوز به دیگران کمک میکنی. اما هر شب که برمیگردی، احساس میکنی تکهای از روحت در صفی جا مانده است. صف نوبتِ آزمایشگاه، صفِ داروخانه، صفِ زندگی... صفِ زندگی. بدنت ضعیفتر میشود. وقتی پلهها را بالا میروی، صدای زانویت بیشتر شده است. یکی از همکارها پیشنهاد میدهد ـ برو فلان دکتر، فقط یه مبلغی زیرمیزی میخواد ولی کارِت رو زود راه میاندازه . تو لبخند میزنی. نمیگویی که حتی پول کرایه تاکسی را به سختی جور میکنی. نمیگویی که از وقتی پسر کوچکت ازدواج کرده، شرم داری از او چیزی بخواهی. فقط سرت را پایین میاندازی و به کارَت ادامه میدهی. یک روز جمعه، تصمیم میگیری زود بیدار شوی و به بیمارستان دولتی بروی. شاید آنجا بتوانی پزشک را ببینی. هوا سرد است و مه گرفته است. صفِ جلوی در، از ساعت شش صبح شکل گرفته است. پیرمردی کنار تو سرفه میکند و زن جوانی بچهاش را بغل گرفته و اشک میریزد. دوباره از همان قبلیها!!! میپرسی: دکتر بلند جواب نمیدهد. فقط زیر لب میگوید: ـ اگر بخوای سریعتر انجام بشه، خانم منشی بهت میگه کجا بری... نگاهش را دنبال میکنی. پشت شیشه، مردی کت و شلواری نشسته، با دفترچهای در دست. میدانی که معنای آشنا یعنی پول. آنهم زیادش!!. برگهها را میگیری، تشکر میکنی و بیرون میروی. در راه بازگشت، باران نمنم میبارد. دانهها روی برگهها مینشیند و جوهرش پخش میشود. میایستی، به آسمان نگاه میکنی. دلت میخواهد فریاد بزنی، اما صدایی نمیآید. شب، روی صندلی کنار پنجره مینشینی. نورِ چراغ خیابان روی صورتت میافتد. دفترچه بیمه قدیمی و کارت ملیات روی میز است. انگار نشانههایی از زندگیِ شرافتمندانهای هستند که دیگر کسی نمیبیند. در گوشهی میز، عکس همسرت را میبینی؛ زنی که سالها پیش از همین دردها رفت. یاد نگاه آخرش میافتی، وقتی میگفت: ـ به دکتر بگو درد دارم... و تو نتوانستی کاری بکنی. حالا نوبت خودت رسیده است، اما باز هم کاری از دستت برنمیآید. حتی برای خودت. ** گوشی را برمیداری، دوباره شماره میگیری. صدای ضبطشدهی منشی تکرار میکند: یک را فشار میدهی. ـ در حال حاضر ظرفیت تکمیل است. لطفاً بعداً تماس بگیرید. نفس عمیق میکشی. در سکوت اتاق، صدای تپش قلبت بلند است. به خودت میگویی: ـ شاید فردا... اما فردا هم همانقدر دور است که درمان، که امید. که... چند هفته بعد، خبر میرسد یکی از همکارها بازنشسته شده و با پولی که گرفته، رفته است سفرِ درمانیِ ترکیه. در اداره همه حرفش را میزنند. تو لبخند میزنی و چیزی نمیگویی. فقط پروندهی روی میز را ورق میزنی و آهسته زیر لب میگویی: ـ نوبتِ ما کی میرسه؟ عصر همان روز، وقتی از اداره بیرون میآیی، بدنت دیگر تحمل ندارد. روی نیمکتی کنار خیابان مینشینی، دستت را روی سینه میگذاری. مردم میگذرند، بیآنکه نگاهت کنند. موبایلت در جیب میلرزد. پیامک جدید: ـ نوبت شما برای سونوگرافی تأیید شد ـ تاریخ: سه هفته بعد. لبخند میزنی. آخرین لبخندت آرام است، خسته و سبک. به آسمان نگاه میکنی، ابرها شبیه صفی طولانیاند، صفی که هیچکس نمیداند انتهایش کجاست!!. ـ شاید آنجا، بالاخره نوبتِ ما هم برسد.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404
برچسبها: انسان و عدالت, شرافت و انسانیت, زندگی روزمره, دردهای مردم عادی [ پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |