واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

گفت: «تو زیادی حساسی.» و من با خودم فکر کردم، نکنه واقعاً این‌طور باشه؟ نکنه زیادی می‌فهمم؟ زیادی دقیق می‌شم؟ نکنه ایراد از منه که آدم‌ها رو زودتر از خودِ خودشون می‌شناسم؟ نکنه نباید انقدر بفهمم وقتی کسی دستتو می‌گیره، فقط برای اینه که زمین بخوری، نه برای اینکه بلند شی؟

*

یه محله قدیمی‌ بود، شمال شهر نه، جنوب‌تر، اون‌جا که آدم‌ها هنوز سلام می‌دن، ولی ته دل‌شون غُر می‌زنن. یه کوچه باریک داشت با دیوارهای سبز و آبی پوسته‌پوسته‌شده. ما سه‌تا خانم بودیم که سال‌ها همسایه بودیم، رفیق جانی نبودیم، ولی خب... بَند شده بودیم به هم، مثل سنگ‌های یه دیوار.

من، دُرسا، و فهیمه.

دُرسا همیشه خندون بود، حتی وقتی شوهرش ولش کرد و رفت. فهیمه، همیشه اخمو بود، حتی وقتی شوهرش مغازه زد و وضعشون خوب شد. من؟ نه خندون، نه اخمو. یه چیزی بینِ بودن و نبودن. اولش همه چیز معمولی بود. قهوه عصرگاهی، حرف‌های ریز و درشت، کمی غیبت، کمی دلسوزی قلابی. ولی نمی‌دونی از کی… همه چیز تغییر کرد.

*

فهیمه یه روز لباس نو پوشیده بود و ناخن‌هاش رو فرنچ زده بود، گفتم: «چه قشنگ شدی.»
لبخند زد، ولی چشم‌هاش گفت: "معلومه که قشنگم. تو کِی بودی که بفهمی؟"

اون روز گذشت. ولی از فرداش، شروع کرد به قصه‌ ساختن. پیش دُرسا گفته بود: «مریم حسادت می‌کنه. می‌گه چرا تو همش خرید می‌کنی.» و به من گفت: «دُرسا گفته از تو خوشش نمیاد. چون زیادی ساکتی.»

وسطِ دوستی‌های ما، یه چیزی داشت می‌پوسید. یه چیزی شبیه حسادت، شبیه عقده‌های پنهون.

*

بعد از چند ماه، فهمیدم فهیمه قرض گرفته از دُرسا، اما به من گفته بود دُرسا محتاجه و داره از همه پول می‌گیره. فهمیدم دُرسا به دخترش گفته که من حسودم، چون هنوز بچه ندارم. و فهمیدم... اینا بازی نبود. آدم‌ها برای زدنِ هم، دنبال چاقو نمی‌گردن. دنبال کلمه‌ن. دنبال سکوتِ لحظه‌ایِ تو، تا روش هزار معنا بچسبونن.

*

یه روز که هوا بارونی بود و بوی خاک می‌اومد از پنجره، دُرسا در زد!! با چایی اومد و گفت: «فهیمه گفته تو پشت سر من حرف زدی. درسته؟» نگاش کردم. سینی چایی لرزید تو دستش.

گفتم: «چرا باور کردی؟»
گفت: «چون انگار دوست داری ساکت باشی. و ساکت‌ها معمولاً چیزی رو پنهون می‌کنن.»

نفسم برید. این بود ماجرای تمام زندگی‌ام. هر جا که ساکت موندم، گفتن "حتماً یه چیزی هست". و هر جا که حرف زدم، گفتن "زیادی حساسی."

*

اون شب تا صبح نخوابیدم. به مادرم فکر کردم که می‌گفت: «همه رو با خودت یکی ندون.»
به پدرم که می‌گفت: «آب توی کوزه‌ست، ولی مردم دنبال دریا می‌رن.» آره، ما آب بودیم.
ولی نه برای خوردن. برای خاموش کردن آتیشِ حسادت‌های خاموش.

*

فهیمه یه روز شوهرشو ول کرد، چون یکی دیگه رو پیدا کرده بود. ولی به همه گفت شوهرش خیانت کرده. زندگی‌اش خراب شد. بعد، برای ترحم مردم، گفت: «مریم همیشه برام دعا می‌کرد، ولی چشمش شور بود.»

*

دُرسا یه بار تصادف کرد. و گفت: «مریم همون روز گفته بود خدا نکنه بلایی سر کسی بیاد.»

*

و من؟ هیچ کاری نکرده بودم. فقط زنده بودم. فقط بودنم، داشتنم، نداشتنم، بودنِ بی‌حاشیه‌م... برای اونا زیادی بود. حالا توی محله جدید زندگی می‌کنم. با کسی قهوه نمی‌خورم. با کسی لبخند رد و بدل نمی‌کنم. اسمم هنوز مَریمه. ولی اون مریمِ ساده‌دلِ ساکت نیستم.

*

گاهی به خودم می‌گم: "نکنه زیادی فهمیدی؟ نکنه باید یه‌ذره دروغ می‌گفتی؟ نکنه اگه یه‌ذره مهربونی‌تو، قایم می‌کردی، اونا نمی‌ترسیدن؟"

اما بعد، یادم می‌افته… اونا از مهربونی نمی‌ترسیدن، از نداشتنِ خودشون می‌ترسیدن.

*

پایان این داستان یه خونه‌ست. با یه پنجره که ازش صدای قهوه نمیاد. با یه زن، که هنوز اسم دُرسا و فهیمه رو یادشه، ولی دیگه براش مهم نیست چه کسی چی گفته.

*

زندگی، نه همیشه جنگه، نه همیشه صلحه. ولی همیشه آدم‌هایی هستن که توی قلبت، گُل نمی‌کارن… خاک می‌ریزن. تا فراموش شی. تا خودت رو فراموش کنی. ولی من… هنوز بوی خودم رو حس می‌کنم. حتی اگه خاکی باشم. حتی اگه تلخ باشه. حتی اگه دیگه… کسی یادش نیاد که من فقط… آدم بودم.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1392



برچسب‌ها: داستان‌های مفهومی نثر احساسی, خیال و واقعیت
[ پنجشنبه دوم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...