واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

صبح که از خانه بیرون رفتم، نگاهی به کوچه انداختم؛ همان کوچه‌ای که روزی با دوستانم بازی می‌کردم، پر از صدای خنده و شادی بود، اما حالا سکوت سنگینی رویش نشسته بود. انگار حتی دیوارها هم فهمیده بودند چیزی در این خانه مرده است.

مرد تعمیرکار، همان مردی که بیست سال از من بزرگ‌تر بود، مرا منتظر گذاشته بود. وقتی پا به تعمیرگاه کوچک و تاریکش گذاشتم، به من نگاه کرد؛ چشمانش سرد و خالی بودند. هیچ اثری از مهربانی یا علاقه دیده نمی‌شد، تنها حسی عجیب از تسلط و برتری در آن‌ها بود.

روزها گذشتند و من در آنجا گیر کرده بودم؛ روزهایی پر از سکوت، نگاه‌های خیره و تهدیدهای پنهان. گاهی که صدای خنده‌های دیگر دختران را از کوچه می‌شنیدم، دلم می‌شکست، چون می‌دانستم هیچ جایی در این دنیا برای من نیست.

یک روز، وقتی دست‌هایم از کار کردن خسته بود، آرام به خودم گفتم:

- باید یاد بگیری زندگی یعنی چی، پری؟ اینجا، جایی‌یه که باید قوی باشی!

اما من فقط می‌خواستم فرار کنم، به زندگی‌ای که حق من نبود. شب‌ها، وقتی به آسمان تاریک نگاه می‌کردم، از خودم می‌پرسیدم: «چرا من؟ چرا کسی صدای منو نمی‌شنوه؟»

یک هفته بعد، صدای مادر را از گوشیم شنیدم، پر از بغض و دلتنگی:

- پری، همه چیز برای بهتر شدنه، تو قوی باش.

اما من نمی‌خواستم قوی باشم، نمی‌خواستم با این حصارهای سرد بسازم. در آن لحظه، تنها چیزی که می‌خواستم، بوسه‌ای از مادر و یک آغوش گرم بود. اما آن آغوش هیچگاه به من تعلق نگرفت.

شب‌ها به خودم قول می‌دادم که روزی از این حصار فرار کنم، اما هر بار که تلاش می‌کردم، زنجیرهای بیشتری مرا می‌بستند. دلم به حال خودم می‌سوخت، به حال دختری که در کودکی بزرگ شد و از زندگی هیچ چیز نفهمیده بود.

قسمت پایانی داستان فردا ....

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1399



برچسب‌ها: حصار ذهنی, فشار روانی, خشونت, ترس
[ یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...