|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
قسمت دوم: اولین جرقه روزها یکی پس از دیگری میگذشتند، اما برای گندم هر روز معنای تازهای پیدا میکرد. صبحها وقتی از پنجره رو به حیاطشان به بیرون نگاه میکرد، چشمهایش بیاختیار دنبال آرمان میگشت؛ گاهی میان برگهای خیس درختی که حیاط همسایه را پوشانده بود، سایهای از او را میدید و همان کافی بود تا روزش رنگ دیگری بگیرد. گاهی هم در کوچه، میان سلامهای کوتاه، نگاهشان برای لحظهای بیشتر از حد معمول در هم گره میخورد. هیچکس نمیدانست این نگاههای ساده چه آتشی در دلشان روشن کرده است. برای دیگران، تنها دو همسایه بودند که با ادب و احترام از کنار هم رد میشدند؛ اما در پشت این ظاهر خاموش، راز بزرگی شکل گرفته بود. یک عصر پاییزی، وقتی آسمان خاکستری بود و برگهای خیس روی زمین، صدای خشخش آرامی زیر قدمها میداد، گندم از خانه بیرون رفت تا کتابی را به دوستش برساند. باران نمنم میبارید و کوچه خلوت بود. درست همان لحظه، آرمان هم از روبهرو میآمد. نفسهای گندم تند شد. دستهایش سرد و لرزان. نمیدانست چه بگوید، فقط سرش را پایین انداخت. اما آرمان ایستاد، لبخند زد و آرام گفت: ـ عجله داری؟ صدایش مثل گرمایی در دل گندم نشست. او فقط سرش را تکان داد. سکوتی کوتاه بینشان نشست، سکوتی که سنگین و شیرین بود. آرمان قدمی نزدیکتر آمد و در همان نزدیکی، زیر سایهی دیوار، جایی که باران کمتر میبارید، ایستاد. لحظهای همهچیز آرام شد. صدای باران، بوی خاک خیس، تپشهای قلبی که گندم خیال میکرد همهی کوچه آن را میشنود… و ناگهان، در یک نگاه یواشکی، فاصله میانشان شکسته شد. آرمان، بیآنکه کلمهای بگوید، خم شد و بر گونهی گندم بوسهای کوتاه و لرزان زد. بوسهای که هم شیرینی ممنوع داشت، هم ترسی پنهان. گندم چنان شوکه شد که نفسش بند آمد. گونهاش داغ شد، قلبش از سینهاش میخواست بیرون بزند. هیچچیز نگفت. تنها با چشمانی پر از حیرت و اشتیاق به او خیره ماند. آرمان آرام عقب کشید، نگاهش را پایین انداخت و لبخندی محو روی لبهایش نشست. انگار خودش هم باور نداشت که چنین کاری کرده باشد. صدای باران دوباره بلند شد و کوچه را در آغوش گرفت. آن بوسه، پنهانیترین رازی شد که میانشان شکل گرفت؛ رازی که نه در کلمه میگنجید و نه در نگاههای ساده. و گندم میدانست از این لحظه به بعد، دیگر هیچچیز مثل قبل نخواهد بود…
قسمت سوم تا چند دقیقه بعد... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊
برچسبها: عاشقانه, داستان معاصر, نثر عاشقانه, رازهای پنهان [ شنبه دهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |