|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
به تمام پدرهای بازنشسته پر از فکر و خیال صبح از خواب بلند میشوی، بیهیچ زنگ ساعتی. نه جلسهای هست، نه مأموریتی، نه لباسی که اتو خورده، منتظرت باشد. بازنشسته شدی. همینقدر ساده، همینقدر بیمقدمه. انگار سالها کار و جانکَندن، با یک برگهی امضاشده به پایان رسید. به آینه نگاه میکنی. ریشت کمی دراز شده است. چشمهایت پُفکرده است، نه از خواب. از خستگیای که هیچوقت اجازه نداشتی داشته باشی. میروی سمت آشپزخانه. کتری را روشن میکنی. از پنجره باران میریزد، بارانی کند، بیتاب، شبیه کسی که راه را بلد نیست و دنبال خودش میگردد. روی صندلی مینشینی. یادداشتهای روی در یخچال هنوز هستند: "شیر بگیر" "بیمه رو پیگیری کن" "تولد نوهت یادت نره" اما هیچکدام حالا به تو مربوط نیست. کارَت تمام شده است. حالا که کارَت نیست، تو هم نیستی؟ بیرون میزنی. با کاپشنی قدیمی، با شلواری که از تنهایی زیاد، چروک خورده است. کوچه خلوت است. چتر نداری. نم نمِ باران مهم نیست، خیس نمیشوی! به پارک قدیمی میرسی. نیمکتی هست که همیشه در وقتِ ناهار، نان و پنیرت را آنجا میخوردی. حالا خالیست. و تو هم خالیتر از آن. مینشینی. به روبهرو خیره میشوی. و در ذهن، خودت را صدا میزنی: - هی... تو کی هستی؟ اما جوابی نمیشنوی. باران روی شانههایت مینشیند. کسی از کنارت رد میشود. دختری جوان، با شالی بنفش، گوشی به گوش. صدایش را میشنوی. میگوید: دلت میخواهد دنبالش بروی و به او بگویی: " نه... ما هنوز میتونیم باشیم. هنوز بلدیم دوست داشته باشیم. بلدیم صبر کنیم. بلدیم گوش بدیم. مگه اینا کمه؟" اما هیچ نمیگویی. قدمهایت تو رو به جایی میبرند که سالها بود نرفته بودی. کوچهای باریک. با پنجرههایی پر از لباسهای خیس آویزان شده. خانهی مادرت. همانجا که نوجوان بودی. همانجا که اولین بار گریه کردی بیاینکه کسی بفهمد. جلوی در میایستی. درِ آهنی پوسیدهست. همهچیزش کوچکتر از خاطرات است. ولی تو هنوز بوی آن نان سنگک صبحهای جمعه را حس میکنی. همسایهی قدیمی تان تو را میبیند. با تعجب میگوید: "شما همونی نیستی که… پسرِ خانوم خضرا؟ همون که میگفتنن، مهندس شده بود؟" تو سری تکان میدهی. لبخند میزنی. اما دلت میخواهد بگویی: "مهندس بودم. الان فقط یه آدم معمولیم که نمیدونه با زندگیش چیکار کنه." برمیگردی. قدمهایت سنگین است. باران بند نمیآید. چهرهات را در ویترین مغازه بین راه می بینی. لحظهای میایستی. اما خودت رو نمیشناسی. صورتت، مال تو نیست. شبیه کسیست که از خودش دور شده است. کسی که تنها مانده است. و درست همان لحظه، صدایی میشنوی. صدای پسربچهای که از آنطرف خیابان داد میزند: "بابا... وایسا!" برمیگردی. پدری دست پسرش را گرفته است. میخندد. میگوید: "نترس، همینجام!" و تو، اشک توی چشمهایت جمع میشود. برای پسر خودت، که حالا پدر شده است. برای لحظهای که تو هم همین جمله را گفته بودی. برای هزار باری که گفتی: "همینجام." اما حالا چه کسی هست که به تو بگوید؟ چه کسی هست که وقتی گم میشوی در این هیچستان، صدایت بزند؟ بگوید: «همینجام... نترس.» دلت تنگ شده است برای این تک جمله. برمیگردی خانه. باران هنوز ادامه دارد. لباسهای خیس خیس ات را درمیآوری. چراغ آشپزخانه را روشن میکنی. کتابی را از قفسه بیرون میکشی. همان که همیشه دلت میخواست بخوانی و هیچوقت فرصت نمیشد. مینشینی. چای میریزی. نفس عمیق میکشی. نه، شاید تو هنوز هم هستی. شاید فقط باید از نو شروع کنی. شاید تعریفِ "مفید بودن" فرق کرده است. و شاید همین لحظه، همین چای، همین کتاب، همین بارانِ پشت پنجره، یعنی "بودن". و تو، در خودت صدایی میشنوی. صدای کسی که آرام، ولی محکم میگوید: "من اینجام. خودمم. هنوزم هستم." 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/رشت ـ بهار73 🕊
برچسبها: پدر, بازنشستگی, تنهایی, گرانی [ پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |